تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 25 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس به خدا توكل كند، خداوند هزينه او را كفايت مى كند و از جايى كه گمان نمى برد ب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829851464




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

من و چاخان چي هاي محله


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
من و چاخان چي هاي محله
من و چاخان چي هاي محله نويسنده: داوود اميريان آقاجان با خنده اي که ترجمه نوعي از گريه بود گفت: همين مان مانده بود که تو بروي جبهه ،مطمئن باش پايت به آنجا برسد صدام دو دستي تو سرش مي زند و جنگ تمام مي شود.کم نياوردم و گفتم: من بايد بروم. همين.آقا جان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نيار . بچه هم بچه هاي قديم. مي بيني حاج خانم؟مادرم که از سر صبح درحال اشک ريختن و آبغوره گيري بود، يک فين جانانه در دستمال کاغذي کرد و با صداي دو رگه گفت: رفته اسم نوشته و قراره يک هفته ديگه اعزام بشود.آقاجان گفت: ببين پسرم، تو بعد از هفت- هشت تا بچه مرده براي ما ،زنده ماندي. حالا مي خواهي دستي دستي خودت را به کشتن بدي. فکر من و مادر پيرت را نمي کني؟چشمانش خيس شد. دلم لرزيد. هميشه آقاجان با اين حرفش پنچرم مي کرد. اما اين بار تصميم گرفته بودم گول نخورم. -من مي روم. شانزده ساله هستم و رضايت هم نمي خواهم. امام گفته . پس من هم مي روم.آقاجان کفري شد و فرياد زد: باشد. ببينم تو پيروز مي شوي يا من !قرار بود روز بعد يک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل درباره ام تحقيق کند. شهرمان کوچک بود و همه از جيک و پيک هم خبر داشتند. نمي دانم اين تخقيق و سوال و جواب ، ديگر چي بود که آتشش دامن ما را گرفت. با هزار مکافات و سختي توانسته بودم ثبت نام کنم. بعد نوبت مراسم جوابگويي به سوالات شرعي و سياسي شد. از نماز وحشت تا انواع وضو و غسل و شکيّات پرسيدند و من بدبخت که رساله امام را سه بار کلمه به کلمه خوانده بودم با مصيبت جوابشان را داده بودم . حالا مانده بود بيايند تو محل پرس و جو کنند که آدم درست و حسابي هستم يا نه. از يکي از بچه ها که آنجا خدمت مي کرد شنيدم که قرار است آن روز براي تحقيق بيايند، حتي طرف را هم شناسايي کردم.صبح اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقيب کردم. پيش بيني همه چيز را کرده بودم. يک کلاه کشي سرم کردم و عينک دودي هم زدم که کسي نشناسدم. اسم تحقيق کننده کريم بود. کريم اول بسم الله وارد دکان مشتي تقي ماست بند شد. پشت سرش وارد ماست بندي شدم. کريم از مش تقي پرسيد: حاج آقا شما حسين ايران نژاد را مي شناسيد؟ مش تقي خيلي خوب مرا مي شناخت هميشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفش هايش را جفت کرده بودم. مي دانستم که قبولم دارد و هميشه برايم دعاي خير مي کرد.مش تقي اول لب گزيد ، بعد با صورت سرخ شده گفت: اي دل غافل ! باز کفتر بازي کرده؟نفس ام بند آمد. کم مانده بود غش کنم. کريم با تعجب پرسيد: مگر کفتر بازه؟مش تقي سرتکان داد و گفت : اي برادر ! اهل محل از دستش ذلّه شده اند. هميشه رو پشت بام کفتر بازي مي کند. نمي دانيد پدر و مادرش را چقدر اذيت مي کند.کريم تند تند روي برگه هايش چيزهايي نوشت. بعد خداحافظي کرد و رفت. عينکم را برداشتم و صاف تو چشمان مش تقي نگاه کردم. بنده خدا با ديدنم رنگ از صورتش پريد. سرخ شد و من من کنان گفت : حلالم کن پسرجان ! ديشب پدرت التماسم کرد براي اين که جبهه نفرستندت درباره ات چاخان کنم. حلالم کن !از مغازه بيرون دويدم واي که تو کوچه مان چه خبر بود. هرچي لات و لوت و ... بود ، دور کريم حلقه زده و داشتند پرت و پلا مي گفتند و کريم تند تند مي نوشت.-آقا نمي دانيد چه جانوري ، سه بار به من چاقو زده !-آقا دو تا کفتر خوشگله مرا گرفته و پس نمي ده .-به من دويست تومان بدهکاره و پررو ، پررو مي گويد که نمي خواد طلبم را بدهد.-روزي دو تا پاکت سيگار مي کشد.خديجه خانم با آه سوزناکي گفت: همه اش مزاحم دختر من مي شود. حيا هم نداره.مانده بودم معطل . خديجه خانم اصلاً دختر نداشت که من بخواهم مزاحمش بشوم. نگاهم به آقاجان افتاد که به ديوار تکيه داده و پيروزمندانه لبخند مي زند. داشتم ديوانه مي شدم. کريم خداحافظي کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخان گو ، هر کدام از آقاجان پولي گرفتند و پي کارشان رفتند. مادرم داشت از خديجه خانم تشکر مي کرد. داغ کردم. عينک دودي را برداشتم و شروع کردم به هوار کشيدن: -آهاي ملّت به دادم برسيد ! اين دو نفر وقتي بچه بودم ، مرا دزديدند و اينجا آوردند. اين ها پدر و مادر واقعي من نيستند. من يک بچه يتيم بي کس و کار هستم . کمکم کنيد. هر شب کتکم مي زنند و به من غذا نمي دهند. هميشه تو زيرزمين زنداني ام مي کنند و شکنجه ام مي کنند.شروع کردم به الکي گريه کردن. رنگ به صورت پدر و مادرم نمانده بود. همسايه ها با تعجب و حيرت پچ پچ مي کردند و چپ چپ به آن دو نگاه مي کردند. آقاجان گفت: اين پرت و پلاها چيه؟ ما کي تو را دزديديم؟ کي تو را کتک زديم؟گريه کنان گفتم: مگر من کفتر باز و سيگاري و چاقو کشم که آبرويم را برديد؟ من شما را حلال نمي کنم. همين امروز از خانه تان مي روم تا پدر و مادر واقعي ام را پيدا کنم. اصلاً همين الان مي روم کلانتري از دست تان شکايت مي کنم تا داد مرا از شما بگيرند. اي همسايه ها، شما شاهد حرف هايم باشيد. مادرم گريه کنان خواست بغلم کند که فرار کردم. آقا جان دنبالم دويد و صدايم کرد. پشت سرم را نگاه نکردم. تا شب تو کوچه ها گشتم. خيلي گريه کردم. دلم بدجور شکسته بود. آخر شب رفتم خانه تا خرت و پرت هايم را جمع کنم که آقا جان دستم را گرفت. چه اشکي مي ريخت. صورتم را بوسيد و گفت: حسين جان قهر نکن ! خودم فردا اول سحر مي آيم آنجا و رضايت مي دهم. فقط تو رو خدا از ما قهر نکن !روز بعد آقاجان آمد ستاد اعزام به جبهه. با هم پيش کريم رفتيم و آقاجان به او گفت که همه آن حرف ها دروغ و اصل ماجرا چه بوده.و من يک هفته بعد رفتم جبهه.منبع:نشريه امتداد ،شماره 43/خ
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 325]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن