واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
من و چاخان چي هاي محله نويسنده: داوود اميريان آقاجان با خنده اي که ترجمه نوعي از گريه بود گفت: همين مان مانده بود که تو بروي جبهه ،مطمئن باش پايت به آنجا برسد صدام دو دستي تو سرش مي زند و جنگ تمام مي شود.کم نياوردم و گفتم: من بايد بروم. همين.آقا جان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نيار . بچه هم بچه هاي قديم. مي بيني حاج خانم؟مادرم که از سر صبح درحال اشک ريختن و آبغوره گيري بود، يک فين جانانه در دستمال کاغذي کرد و با صداي دو رگه گفت: رفته اسم نوشته و قراره يک هفته ديگه اعزام بشود.آقاجان گفت: ببين پسرم، تو بعد از هفت- هشت تا بچه مرده براي ما ،زنده ماندي. حالا مي خواهي دستي دستي خودت را به کشتن بدي. فکر من و مادر پيرت را نمي کني؟چشمانش خيس شد. دلم لرزيد. هميشه آقاجان با اين حرفش پنچرم مي کرد. اما اين بار تصميم گرفته بودم گول نخورم. -من مي روم. شانزده ساله هستم و رضايت هم نمي خواهم. امام گفته . پس من هم مي روم.آقاجان کفري شد و فرياد زد: باشد. ببينم تو پيروز مي شوي يا من !قرار بود روز بعد يک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل درباره ام تحقيق کند. شهرمان کوچک بود و همه از جيک و پيک هم خبر داشتند. نمي دانم اين تخقيق و سوال و جواب ، ديگر چي بود که آتشش دامن ما را گرفت. با هزار مکافات و سختي توانسته بودم ثبت نام کنم. بعد نوبت مراسم جوابگويي به سوالات شرعي و سياسي شد. از نماز وحشت تا انواع وضو و غسل و شکيّات پرسيدند و من بدبخت که رساله امام را سه بار کلمه به کلمه خوانده بودم با مصيبت جوابشان را داده بودم . حالا مانده بود بيايند تو محل پرس و جو کنند که آدم درست و حسابي هستم يا نه. از يکي از بچه ها که آنجا خدمت مي کرد شنيدم که قرار است آن روز براي تحقيق بيايند، حتي طرف را هم شناسايي کردم.صبح اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقيب کردم. پيش بيني همه چيز را کرده بودم. يک کلاه کشي سرم کردم و عينک دودي هم زدم که کسي نشناسدم. اسم تحقيق کننده کريم بود. کريم اول بسم الله وارد دکان مشتي تقي ماست بند شد. پشت سرش وارد ماست بندي شدم. کريم از مش تقي پرسيد: حاج آقا شما حسين ايران نژاد را مي شناسيد؟ مش تقي خيلي خوب مرا مي شناخت هميشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفش هايش را جفت کرده بودم. مي دانستم که قبولم دارد و هميشه برايم دعاي خير مي کرد.مش تقي اول لب گزيد ، بعد با صورت سرخ شده گفت: اي دل غافل ! باز کفتر بازي کرده؟نفس ام بند آمد. کم مانده بود غش کنم. کريم با تعجب پرسيد: مگر کفتر بازه؟مش تقي سرتکان داد و گفت : اي برادر ! اهل محل از دستش ذلّه شده اند. هميشه رو پشت بام کفتر بازي مي کند. نمي دانيد پدر و مادرش را چقدر اذيت مي کند.کريم تند تند روي برگه هايش چيزهايي نوشت. بعد خداحافظي کرد و رفت. عينکم را برداشتم و صاف تو چشمان مش تقي نگاه کردم. بنده خدا با ديدنم رنگ از صورتش پريد. سرخ شد و من من کنان گفت : حلالم کن پسرجان ! ديشب پدرت التماسم کرد براي اين که جبهه نفرستندت درباره ات چاخان کنم. حلالم کن !از مغازه بيرون دويدم واي که تو کوچه مان چه خبر بود. هرچي لات و لوت و ... بود ، دور کريم حلقه زده و داشتند پرت و پلا مي گفتند و کريم تند تند مي نوشت.-آقا نمي دانيد چه جانوري ، سه بار به من چاقو زده !-آقا دو تا کفتر خوشگله مرا گرفته و پس نمي ده .-به من دويست تومان بدهکاره و پررو ، پررو مي گويد که نمي خواد طلبم را بدهد.-روزي دو تا پاکت سيگار مي کشد.خديجه خانم با آه سوزناکي گفت: همه اش مزاحم دختر من مي شود. حيا هم نداره.مانده بودم معطل . خديجه خانم اصلاً دختر نداشت که من بخواهم مزاحمش بشوم. نگاهم به آقاجان افتاد که به ديوار تکيه داده و پيروزمندانه لبخند مي زند. داشتم ديوانه مي شدم. کريم خداحافظي کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخان گو ، هر کدام از آقاجان پولي گرفتند و پي کارشان رفتند. مادرم داشت از خديجه خانم تشکر مي کرد. داغ کردم. عينک دودي را برداشتم و شروع کردم به هوار کشيدن: -آهاي ملّت به دادم برسيد ! اين دو نفر وقتي بچه بودم ، مرا دزديدند و اينجا آوردند. اين ها پدر و مادر واقعي من نيستند. من يک بچه يتيم بي کس و کار هستم . کمکم کنيد. هر شب کتکم مي زنند و به من غذا نمي دهند. هميشه تو زيرزمين زنداني ام مي کنند و شکنجه ام مي کنند.شروع کردم به الکي گريه کردن. رنگ به صورت پدر و مادرم نمانده بود. همسايه ها با تعجب و حيرت پچ پچ مي کردند و چپ چپ به آن دو نگاه مي کردند. آقاجان گفت: اين پرت و پلاها چيه؟ ما کي تو را دزديديم؟ کي تو را کتک زديم؟گريه کنان گفتم: مگر من کفتر باز و سيگاري و چاقو کشم که آبرويم را برديد؟ من شما را حلال نمي کنم. همين امروز از خانه تان مي روم تا پدر و مادر واقعي ام را پيدا کنم. اصلاً همين الان مي روم کلانتري از دست تان شکايت مي کنم تا داد مرا از شما بگيرند. اي همسايه ها، شما شاهد حرف هايم باشيد. مادرم گريه کنان خواست بغلم کند که فرار کردم. آقا جان دنبالم دويد و صدايم کرد. پشت سرم را نگاه نکردم. تا شب تو کوچه ها گشتم. خيلي گريه کردم. دلم بدجور شکسته بود. آخر شب رفتم خانه تا خرت و پرت هايم را جمع کنم که آقا جان دستم را گرفت. چه اشکي مي ريخت. صورتم را بوسيد و گفت: حسين جان قهر نکن ! خودم فردا اول سحر مي آيم آنجا و رضايت مي دهم. فقط تو رو خدا از ما قهر نکن !روز بعد آقاجان آمد ستاد اعزام به جبهه. با هم پيش کريم رفتيم و آقاجان به او گفت که همه آن حرف ها دروغ و اصل ماجرا چه بوده.و من يک هفته بعد رفتم جبهه.منبع:نشريه امتداد ،شماره 43/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 325]