-
من و چاخان چي هاي محله نويسنده: داوود اميريان آقاجان با خنده اي که ترجمه نوعي از گريه بود گفت: همين مان مانده بود که تو بروي جبهه ،مطمئن باش پايت به آنجا برسد صدام دو دستي تو سرش مي زند و جنگ تمام مي شود.کم نياوردم و گفتم: من بايد بروم. همين.آقا جان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نيار . بچه هم بچه هاي قديم. مي بيني حاج خانم؟مادرم که از سر صبح درحال اشک ريختن و آبغوره گيري بود، يک فين جانانه در دستمال کاغذي کرد