تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 1 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):ای على! عقل چيزى است كه با آن بهشت و خشنودى خداوند رحمان به دست مى‏آيد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817623786




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آنچه فهميدني بود فهميده بود !


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آنچه فهميدني بود فهميده بود !
آنچه فهميدني بود فهميده بود ! نويسنده:سيده زهرا برقعي يک نگاه ساده که توي تقويم مي اندازي ، مي بيني که روزها ، نامهاي مختلفي دارند : روز مادر ، روز پدر ، روز جوان ، روز جهاني کودک . روز جهاني دختران ، روز خبرنگار ، روز ... ولي منظور من از اين نوشتار ، ليست کردن نام روزها نيست . منظورم يکي از آن همه است که لا به لاي جدول بندي تقويم ها گم شده و هر سال ، کما بيش بي سر و صدا عبور مي کند و نيم نگاهي حتي به ما که کنار جاده گذر عمر نشسته ايم ، نمي اندازد : هشت آبان ـ روز نوجوان ! ... مي خواهم کمي عميق تر نگاه کنيم ؛ روز مادر ، روز تولد حضرت زهرا عليها السلام است . روز پدر ، روز تولد حضرت علي عليه السلام . روز جوان ، روز تولد حضرت علي اکبر عليه السلام . روز دختران ، روز تولد حضرت معصومه عليها السلام، و روز نوجوان ... ؟ ! دنبال « روز تولد » نگرد . روز نوجوان ، « روز شهادت » نوجواني است که از خاندان اهل بيت عليهما السلام نبود ، اما نامش در کنار نام نوجوانان کربلا جاودانه شد ؛ محمدحسين فهميده . بله ، حقيقت به همين سادگي است . محمدحسين کار بزرگي کرد و مگر نه اينکه شهادت آرزوي عاشقان و اول ره رستگاري آنهاست ، پس روز نوجوان ، روز تولد محمدحسين هم هست . ارديبهشت 1346 مصادف با سوم محرم ، شهر قم ، لابه لاي صداي سنج عزا و سينه زني عاشقان اباعبدالله ، صداي گريه نوزادي را هم شنيد که قرار بود گوش فلک را کر کند . محمدحسين فهميده فرزند محمدتقي ، توي کوچه هاي شهر قم ، آرام آرام قد کشيد ، بازي کرد و به مدرسه رفت . به خاطر شغل پدرش مجبور بودند به کرج نقل مکان کنند . در بحبوحه ي انقلاب بود و پسرک ده ساله ، نوار سخنراني امام خميني (ره ) را مخفيانه گوش مي داده و اعلاميه پخش مي کرد و البته شريک جرم هم داشت ؛ برادرش داوود که سه سال بعد از خودش شهيد شد ! هنوز به سن تکليف نرسيده بود و نماز مي خواند . والدينش براي سحرهاي ماه مبارک رمضان ، يواشکي بيدار مي شدند و مي ديدند محمدحسين ، زودتر از همه سر سفره نشسته است . خوش برخورد ، شجاع ، و فعال و کوشا بود و عجيب به مطالعه ي کتب مختلف علاقه داشت . مي گفت : هر چه امام اراده کند ، من همان را انجام مي دهم . من تسليم او هستم . پدرش هر بار ، بعد از شنيدن جملاتي از اين دست مي انديشيد که حريف محمدحسين نمي شود و راستي هم نمي شد ! دوازده ساله بود که حوادث کردستان به اوج خودش رسيده بود . خودش ، خودش را اعزام کرد . به خاطر سن کمش ، او را برگرداندند ، دستش را توي دست مادرش گذاشتند و خواستند از او تعهد بگيرند که زير بار نرفت . پايش را کرده بود توي يک کفش که من مي خواهم بجنگم . مي گفت : خودتان را زحمت ندهيد . اگر امام بگويد ، به هر کجا که باشد ، آماده رفتن هستم . و با اشاره به برگه تعهدنامه مي گفت : من نمي نويسم . اگر هم بنويسم حرفي دروغ زده ام ! ... مرغ محمدحسين يک پا داشت . آرام و قرار نداشت . هر روز خبرهاي جديدي توي تلويزيون و راديو از جنگ و جبهه پخش مي شد . مثل اسپند روي آتش شده بود . يک روز به هواي خريد نان ، از خانه بيرون مي زد . نقشه اش حرف نداشت . پسرک سيزده ساله ، به رفيقش پول نان را مي دهد و مي سپارد که براي خانه ، نان بخرد . و بعد از تصميم اش براي رفتن به خوزستان مي گويد . مأموريت رفيق اش هم اين بود : وقتي که آب ها از آسياب افتاد به خانواده اش اين خبر را بدهد : من رفتم جبهه ، نگران نباشيد ! سراغ هر گروه و گرداني مي رفت ، ردش مي کردند . هيچ کدام بچه بسيجي نمي خواستند به يکسري از دانشجويان انقلابي دانشکده افسري برخورد . تمام نيرويش را به کار گرفت تا فرمانده را راضي کند . فرمانده نتوانست مقابل آن همه اصرار اين پسرک سيزده ساله ، سرسختي کند . قرار شد براي يک هفته محمدحسين را تا خرمشهر ببرند . اين يک هفته، براي محمدحسين خيلي مهم بود . نهايت قابليت و استعدادهايش را نشان داد و خب ... ماندني شد ! يک بار محمدحسين و دوستش ـ محمدرضا شمس ـ هر دو با هم مجروح مي شوند . فرمانده اعلام مي کند که بس است و بايد به خانه هايتان برگرديد . جواب محمدحسين هنوز در ذهن فرمانده مانده که گفته بود : « به شما ثابت مي کنم که مي توانم و لياقت آن را هم دارم. » هر دو با هم ، با همان حال مجروحيت برگشته بودند خرمشهر . فرمانده ديگر کم آورده بود . دست تنها رفته بود لا به لاي عراقي ها ، يکي را تنها گير آورده بود و دمار از روزگارش درآورده بود . لباس عراقي را به تن مي کند و اسلحه را هم برمي دارد و به سمت نيروهاي خودي ، آرام آرام پيش مي آيد . مي خواستند شليک کنند به آن عراقي کوچک که يکهو مي بينند محمدحسين است که زير سنگيني آن کلاه دارد مي خندد . محاصره شده بودند . محمدرضا شمس ، سخت مجروح شده بود . او را کشان کشان آورد تا پشت خاکريز . دستش را سايبان چشمانش کرد و نگاهي به آن طرف سنگرها انداخت . تانک هاي عراقي هجوم آورده بودند و اين يعني قتل عام همه ي بچه ها ... محمدحسين ، فکري به سرش افتاد ... دستش را پايين آورد . انگار محمدحسين ديده بود ، آنچه ناديدني است ... و همان ، دلش را پر داده بود . راستي محمدحسين فهميده چه چيز را فهميده بود ؟ ... اينکه چطور محمدحسين ، در دوره اي که بايد به فکر درس و مشق و بازي گل کوچيک توي کوچه ، همه وقتش را بگيرد ، لباس رزم به تن کرده و با اراده ي خودش ، قصد شهادت و فداکاري مي کند ، مربوط به يک لحظه و يکباره اتفاق افتادن ماجرا نيست . همه ي اينها به « مکتب » برمي گردد که چطور خون غيرت را در رگهاي مرد و زن ، پير و جوان، به جوش مي آورد . امام به نوجوانان و جوانان به عنوان يک قشر خام و کم تجربه نمي نگريست که نمي توانند مسئوليت به دست بگيرند . امام ، ايمان شگرفي را در قلب ها و قدرت جادويي آن را در مشت هاي گرد کرده ي آنان مي ديد و مي گفت : تا شما با اين شعور و شور در صحنه حاضريد ، به کشور و جمهوري اسلامي آسيبي نخواهد رسيد . حالا بچه هاي دانش آموز ، بسيج مي شوند براي يک جنگ تمام عيار ؛ با بي سوادي ، جنگ با فقر فرهنگي ، جنگ با بي حوصلگي و تنبلي ، و جنگ با همه ي کساني که مي خواهند سد محکم هويت ديني و فرهنگي و ملي نوجوانان و جوانان اين مملکت عزيز را به نحوي ، سوراخ کنند . دانش آموزان ، به ياد محمدحسين که نشان داد لياقت به سن و سال نيست و مي شود با همان سن کم ، تاريخ ساز شد ، همان فرياد الله اکبري را که محمدحسين در رويارويي با تانک صلا داد ، در گوش زمانه ، فرياد مي زنند . جمله به يادماندني امام را که يادتان هست : رهبر ما آن طفل سيزده ساله اي است که با قلب کوچک خود که ارزش آن از صدها زبان و قلم بالاتر است ، نارنجک به کمر مي بندد و ... منبع: برگرفته از مجله امتداد شماره 11/س
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 310]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن