تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):از خنديدنِ بى تعجّب [و بى جا] يا راه رفتن و سخن گفتنِ بى ادبانه بپرهيز.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833338773




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تشرف سيد مهدى قزوينى در راه كربلا


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تشرف سيد مهدى قزوينى در راه كربلا
تشرف سيد مهدى قزوينى در راه كربلا نويسنده: على اكبر نهاوندى سيد مهدى قزوينى فرمود: روز چهاردهم ماه شعبان , از حله به قصد زيارت حضرت ابى عبداللّه الحسين (ع )بيرون آمدم .وقتى بـه شط هنديه رسيدم (شعبه اى است از رود فرات كه بعد از منطقه مسيب جدا و به كوفه مى رود.آبادى معتبرى كنار اين شط است كه طويريج نام دارد ودر راه حله به سمت كربلا واقع شده است ) از سـمـت غـرب شط عبور كردم .ديدم زوارى كه از حله و اطراف آن و آنهايى كه از نجف اشرف و حوالى وارد شده بودند,تماما در خانه هاى بنى طرف , از عشاير هنديه محصور شده اند و راهى براى كربلانيست , زيرا عشيره عنى زه در مسير, فرود آمده و راه عبور و مرور زوار را قطع كرده بودند و نمى گذاشتند كسى از كربلا خارج و يا داخل شهر شود.هركس هم مى رفت اورا غارت مى كردند.مـن نزد عربى فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و نشستم .منتظر بودم ببينم كار زوار به كـجـا مـى انجامد.آسمان هم ابر داشت و باران كم كم مى باريد.در اين حال كه نشسته بودم , ديدم تـمـام زوار از خانه ها بيرون آمدند و به سمت كربلا متوجه شدند.به شخصى كه با من بود, گفتم : برو سؤال كن چه خبر است ؟ بيرون رفت و برگشت گفت : عشيره بنى طرف با اسلحه بيرون آمده و متعهد شده اندكه زوار را به كربلا برسانند, هر چند كار به جنگ با عشيره عنيزه بكشد.وقتى اين سخن را شنيدم به آنها كه با من بودند, گفتم : اين مطلب واقعيت ندارد, زيرابنى طرف قـدرت ندارند در بيابان با عنيزه مقابله كنند.گمان مى كنم اين حيله اى است براى آن كه زوار را از خانه هاى خود بيرون كنند, زيرا پذيرايى آنها بر ايشان سنگين شده است .در همين احوال بوديم كه زوار برگشتند و معلوم شد جريان همان است كه من گفته ام .زوار داخـل خانه ها شده و بعضى هم در سايه آنها نشستند.آسمان را ابر گرفته بود.دراين جا من دلم به خاطر آنها شكست , لذا به خداوند تبارك و تعالى متوجه شدم و به پيغمبر و آل او (ع ) متوسل گـشـتم و از ايشان يارى زوار را از آن بلايى كه به آن مبتلاشده اند, خواستم .ناگاه ديدم سوارى مى آيد كه بر اسب نيكويى , مانند آهو كه مثل آن را نديده بودم , سوار است .در دست او نيزه اى بلند بود و آستينها را بالا زده و اسب رامى دوانيد.نزد خانه اى كه آن جا بودم , ايستاد.آن خانه , خانه اى از مو بود كه اطرافش رابالا زده بودند.سلام كرد و ما جواب او را داديم .فرمود: يا مولانا (اسم را برد), كسانى كه بر تو سلام مى رسانند مرا بدنبال تو فرستادند.ايشان گنج مـحـمـد آغـا و صفر آغا هستند (دو نفر از صاحب منصبان ارتش عثمانى ) ومى گويند: حتما زوار بيايند, كه ما عشيره عنيزه را از مسير دور كرديم و با لشكريان خود پشت سليمانيه در جاده منتظر آنهاييم .به او گفتم : تو با ما تا پشت سليمانيه مى آيى ؟ فرمود: آرى .سـاعـت را از جـيـب بيرون آوردم , ديدم تقريبا دو ساعت و نيم از روز مانده است .گفتم اسب مرا حـاضر كردند.آن عرب بدوى كه ما در خانه اش بوديم , به من چسبيد و گفت :مولانا, جان خود و اين زوار را به خطر نينداز.امشب را نزد ما باشيد تا مطلب معلوم شود.بـه او گـفـتم : به خاطر درك زيارت مخصوصه امام حسين (ع ) در شب نيمه شعبان ,چاره اى جز سوار شدن نيست .هـمـيـن كـه زوار ديدند ما سوار شديم , پياده و سواره پشت سر ما حركت كردند.براه افتاديم و آن سـوار, مـانـنـد شـيـر بـيشه جلوى ما حركت مى كرد و ما پشت سر اومى رفتيم تا به تپه سليمانيه رسيديم .سـوار از آن جـا بالا رفت و از طرف ديگر پايين آمد و ما هم رفتيم تا به بالاى تپه رسيديم در آن جا نـظـر كرديم , اما با كمال تعجب از آن سوار اثرى نديديم , گويا به آسمان يا به زمين رفته باشد.نه لشكرى ديدم و نه فرمانده لشكر.به كسانى كه با من بودند گفتم : آيا شك داريد كه ايشان حضرت صاحب الامر (ع ) بوده اند؟ گفتند: نه .مـن در آن وقتى كه آن جناب جلوى ما حركت مى كرد, در ايشان تامل زيادى كردم كه گويا پيش از اين حضرتش را ديده ام , اما به خاطرم نيامد.همين كه از ما جدا شد, يادم آمد او شخصى است كه در حله به منزل من آمده و مرا به واقعه سليمانيه خبر داد.(شرح اين قضيه قبلا گذشت .) و اما عشيره عنيزه را اصلا در منزلهايشان نديديم , حتى كسى از آنها نبود كه سؤال كنيم , جز آن كه ديديم غبار شديدى در وسط بيابان بلند شده است .پـس از آن اسـبها ما را به سرعت مى بردند تا به دروازه شهر رسيديم و لشكريان راديديم كه بالاى قلعه ايستاده اند.گـفتند: از كجا آمديد و چگونه رسيديد؟ بعد هم به سوى زوار و كثرت آنها نظر كردندو گفتند: سبحان اللّه , اين صحرا از زوار پر شده است , پس عشيره عنيزه كجارفته اند.بـه ايـشـان گفتم : شما در شهر خود بنشينيد و حقوق خودتان را بگيريد و لمكة رب يرعاها, يعنى بـراى مكه پروردگارى است كه آن را حفظ و حراست مى كند.(اين جمله , مضمون سخن حضرت عبدالمطلب است در وقتى كه براى پس گرفتن شتران خود به نزد ابرهه سلطان حبشه رفت , در آن جـا ابـرهـه گفت : چرا از من نخواستى دست از خرابى كعبه بكشم ؟ فرمود: من صاحب شتران خودم هستم و مكه هم صاحبى دارد).آنگاه داخل شهر كربلا شديم .در آن جا ديديم گنج آغا بر تختى نزديك دروازه نشسته است .سلام كردم .به احترام من برخاست .به او گفتم : تو را همين افتخار بس , كه نامت بر زبان آن حضرت جارى شد.گفت :قضيه چيست ؟ من جريان را براى او نقل كردم .گفت : آقاجان , من از كجا مى دانستم كه به زيارت آمده ايد تا برايتان قاصد بفرستم .من و لشكريانم پـانـزده روز اسـت كه در اين شهر محاصره شده ايم و از ترس عنيزه قدرت بيرون آمدن را نداريم .آنگاه از من پرسيد: آنها كجا رفتند؟ گفتم : نمى دانم , جز آن كه غبار شديدى در وسط بيابان ديديم كه گويا غبار كوچ كردن آنها باشد.بـعد از اين صحبتها ساعت را بيرون آوردم , ديدم يك ساعت و نيم از روز مانده و تمام زمان سير ما يك ساعت شده است , در حالى كه بين منزلهاى بنى طرف تا كربلا سه فرسخ راه است .بـه هـر حال شب را در كربلا به سر برديم .وقتى صبح شد, سراغ عشيره عنيزه را گرفتيم .يكى از كشاورزان كه در باغهاى كربلا بود, خبر داد عنيزه در منزل و خيمه هاى خودبودند.ناگاه سوارى بـر ايـشـان ظاهر شد كه بر اسب نيكو و فربهى آمده بود و در دست نيزه بلندى داشت .او با صداى بلند و مهيب آنها را صدا زد و گفت : اى عشيره عنيزه ,بدانيد كه اجل و مرگ حتمى بالاى سر شما اسـت .ارتـش دولـت عـثـمانى با سوارها وپياده هايشان رو به شما مى آيند و اينك پشت سر من در راهند.كوچ كنيد, ولى فكرنمى كنم از دست ايشان جان سالم بدر بريد.بعد از اين سخنان ترس و ذلت بر عنيزه مسلط شد, به طورى كه بعضى افراد اثاثيه خود را به خاطر عجله و ترس رها كرده و مى رفتند و لذا ساعتى طول نكشيد كه تمام آنها كوچ كرده و رو به بيابان آوردند.بـه آن كشاورز گفتم : اوصاف سوار را براى من نقل كن وقتى نقل نمود, ديدم همان سوارى است كه با ما بود.منبع: بركات حضرت ولى عصرعلیه السلام (خلاصه العبقرى الحسان) /س
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 382]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن