واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تشرف سيد محمد هندى در حرم امام علی (علیه السلام ) نويسنده: على اكبر نهاوندى عالم عامل سيد محمد هندى فرمود: روايـتى را به اين مضمون ديدم كه اگر مى خواهى شب قدر را بشناسى , هر شب از ماه رمضان صد مرتبه سوره مباركه دخان (حم دخان ) را بخوان .همين كار را شروع نمودم و به طورى روان شدم , كه شب بيست و سوم از حفظ مى خواندم .آن شـب بـعـد از افـطـار به حرم اميرالمؤمنين (ع ) مشرف شدم , اما جايى پيدا نكردم كه در آن جا بـنـشينم و چون در طرف پيش رو, پشت به قبله و زير چهل چراغ , به خاطرزيادى جمعيت در آن شـب , جايى نبود, رو به قبر منور كردم و چهارزانو نشستم ومشغول خواندن سوره دخان شدم .در ايـن بـيـن , مـرد عـربـى را ديـدم كـه كنار من و مثل من نشسته است .ايشان قامتى ميانه , رنگى گندمگون , چشمها و بينى و رخسار نيكويى داشت و نهايت مهابت را مانند شيوخ و بزرگان عرب داشـت , جـز آن كـه جـوان بود و به خاطر ندارم كه آيا محاسن مختصرى داشت يا نه , ولى احتمال مـى دهـم كـه داشت .باخود مى گفتم چه شده كه اين عرب بدوى به اين جا آمده و نشسته است ! زيرا اين شكل نشستن مانند نشستن عجمها است و امشب چه حاجتى دارد؟ آيا از شيوخ وبزرگان خزاعل (دسته اى از اعراب ) است كه كليددار يا غير او دعوتش كرده اند و من مطلع نشده ام ؟ بعد از آن با خود گفتم : نكند ايشان حضرت بقية اللّه (ع ) باشند.به صورتشان نگاه مى كردم و ايشان به طرف راست و چپ خود به زوار نگاه مى كردند نه به طورى كه منافى با وقار باشد.با خود گفتم از او سؤال مى كنم كه منزلش كجا است ؟ يا اين كه خودش كيست ؟ تا چنين اراده اى كردم , به طورى قلبم گرفت كه مرا رنجاند و احتمال مى دهم كه رويم از آن درد زرد شـد.هـمين طور درد دل داشتم تا آن كه با خود گفتم خداوندا من ازايشان سؤال نمى كنم , دلم را به حال خود رها كن و از اين درد نجاتم بده .همان لحظه قلبم آرام شد.بـاز راجع به او فكر مى كردم .دوباره تصميم گرفتم سؤال كنم و جوياى حالش شوم وگفتم : اين سؤال چه ضررى دارد؟ همين كه اين قصد را نمودم , دلم به درد آمد و به همان شكل بودم تا از آن فكر منصرف شدم و عهد كردم چيزى از او نپرسم .همان جاباز دلم آرام شد.بـه زبان مشغول خواندن قرآن بودم , ولى چشمان خود را به رخسار و جمال ايشان دوخته و درباره ايـشـان فكر مى كردم .تا آن كه شوق او مرا واداشت كه براى بار سوم تصميم گرفتم از حالش جويا شـوم , بـاز دلـم به شدت به درد آمد و مرا آزار داد.اين بارصادقانه تصميم بر ترك سؤال گرفتم و بـراى خـود نشانه اى براى شناختنش تعيين كردم , بدون آن كه از او بپرسم به اين صورت كه از او جدا نشوم و هر جا مى رود با اوباشم .اگر منزلش معلوم شد, كه از مردم معمولى است و چنانچه از نظرم غايب گرديد, حضرت بقية اللّه ارواحنافداه است .ايـشان نشستن را به همان صورت طول داد و ميان من و او فاصله اى نبود, بلكه گوياجامه من به جامه ايشان چسبيده بود.در اين هنگام خواستم وقت را بدانم , چون صداى ساعت حرم را از كثرت جمعيت نمى شنيدم .شخصى پيش روى من بود وساعت داشت .قدمى برداشتم كه از او بپرسم , اما بـه خاطر فشار جمعيت از من دورشد و من هم به سرعت به جاى خود برگشتم و ظاهرا يك پايم را اصلا از جاى خودبرنداشته بودم , ولى ديگر آن بزرگوار را نديدم و نيافتم .از حـركـت خـود پشيمان شدم و خود را سرزنش كردم كه خودم را از چنين فيض بزرگى محروم نموده اممنبع: بركات حضرت ولى عصرعلیه السلام (خلاصه العبقرى الحسان) /س
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 290]