واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بوي گوگرد، بوي خاک نويسنده:امير کعبي در زندگي آدم ها روزهايي هست که تحت هيچ شرايطي فراموش نمي شود و از ذهن محو نمي گردد.هر سال با طلوع آفتاب روز 25 فروردين، من ناخواسته به 25 فروردين ماه سال 1360 برمي گردم. روزي که من براي اولين بار در عمليات شرکت کردم. يادش به خير! صبح آن روز در جبهه ي شوش دانيال غوغايي به پا شده بود. شش گروه از شش جهت به دشمن يورش برديم. من بي سيم چي گروه ترکي بودم. ساعت حدود 3:30 دقيقه صبح به سمت دشمن حرکت کرديم. نماز را بين خطوط خودي و دشمن خوانديم. هوا درحال روشن شدن بود که به دشمن يورش برديم. بزن بزن عجيبي بود. دشمن ما را فريب داد. ترکي تير خورد. مجيد محمدجعفري شهيد شد. جواد مشيدي زخمي شد. مصطفي جعفرنيا به شدت مجروح شد. مرتضي شريعتي شهيد شد. خلف ظهيري به شهادت رسيد. در محورهاي ديگر هم سيد سکر تفاح، سلمان حاجوي، يحيي هاشمي به شهادت رسيدند. صحنه هاي آن روز را هرگز فراموش نمي کنم. صحنه ي زخمي شدن ترکي، صحنه ي فريب خوردن مان از دو نفر عراقي، صحنه ي زخمي شدن جواد مشيدي، صحنه ي گير افتادن پدر حسن سرخه و خلف ظهيري و ترفند محمود پريشاني براي رها کردن آنها، همگي يادش به خير!عزيز دلم شهيد مجيد بقايي آن روز در سنگر فرماندهي بود و در کنار آقا مرتضي. الله اکبر! تا آن روز آن همه حجم آتش دشمن را نديده بودم.وقتي از خطي که از دشمن گرفته بوديم، به عقب برگشتيم، هوا تاريک شده بود و عراقي ها تا بالاي سر شياري که ما در آن بوديم آمدند. وقتي صداي حرف زدن شان را شنيديم، سه نفري که باقي مانده بوديم از تاريکي شب استفاده کرديم و قبل از اين که دشمن متوجه بشود که ما در شيار زير پاي شان قرار داريم، يکي يکي از شيار با احتياط کامل بيرون زديم و خودمان را سريع از تيررس و ديد دشمن خارج کرديم. آن قدر در آن تاريک و در شيارهايي که نمي دانستيم به کجا ختم مي شود آمديم تا ديديم که بسيار پايين تر از محوري که صبح آغاز کرده بوديم واقع شده ايم. دشمن آن شب آتش سنگيني روي خط ما مي ريخت به هر طريقي بود، زير آن حجم آتش گسترده خودمان را به سنگر فرماندهي رسانديم. مجيد تا مرا ديد خنديد و گفت: «اصلاً تو معلومه کجايي؟ چرا هر چه تماس گرفتم جواب ندادي؟» به مجيد کل ماجراي اتفاق افتاده را گفتم که چگونه عراقي ها تا بالاي سر ما آمده بودند و من براي اين که دشمن در آن منطقه متوجه ما نشود مجبور شدم بي سيم را خاموش کنم. دقايقي بعد هنوز خسته از جريان آن روز بودم و شديداً محتاج خواب چرا که 48 ساعت بود نخوابيده بودم. مجيد نگاهي به من کرد و گفت: «امير آبي به صورتت بزن و برو منطقه "زِعَن" آنجا بي سيم چي ندارند. بي سيم چي آنها زخمي شده. سريع خودت را به محور زعن برسان.» تا مجيد گفت برو زعن، به خودم گفتم: «حالا حالاها گرفتاري!» يه نگاه به مجيد کردم و گفتم: «خيلي خب آن جا بايد پيش کي باشم؟» با لبخند گفت: «برو پيش محمد شجاعي» چشمي گفتم و بي سيم را برداشتم و از سنگر بيرون آمدم. دشمن کل منطقه را با آتش سنگين ادوات خود شخم مي زد و آسمان توسط منورهاي عراقي روشن شده بود، سريع خودم را به شياري که بايد از آنجا به طرف منطقه زعن مي رفتم، رساندم. تمام فضاي منطقه پر شده بود از بوي گوگرد، بوي دود، بوي آتش، خاک و... در دل آن تاريکي من تنهاي تنها با يک بي سيم روي دوش يا مي دويم، يا مي خوابيدم تا ترکش نخورم، يا به دليل پستي ـ بلندي هايي که بر اثر اصابت گلوله هاي توپ به زمين به وجود آمده بود و در تاريکي آنها را نمي ديدم به شدت به زمين مي خوردم. توي اين افتادن و بلند شدن ها، تمام تجهيزاتم جا به جا مي شد. کلاه خودم از سرم مي افتاد، حمايلم از جا در مي آمد، بي سيم جا به جا مي شد و خلاصه حسابي ديدني بود. به هر طريق ممکن خودم را به خط نبرد زعن رساندم و به سراغ محمد شجاعي رفتم. محمد تا مرا ديد لبخندي زد و گفت: «خيلي خوش آمدي.» خنديدم و گفتم: «محمد! خداوکيلي ... هيچي بابا! ولش کن. من بايد چه کار کنم؟» دوباره خنديد و گفت: «هيچي، همين جا بمان تا اگر نياز شد با عقب تماس بگيري.» گفتم: «مرد حسابي! مجيد به من گفته شديداً به بي سيم چي نياز دارند و من خودم را با هزار و يک مصيبت به اين جا رساندم و آن وقت تو مي گويي هيچي؟» دوباره با همان آرامش و وقار خاص خود گفت: «حال و روزت را ديدم فهميدم که خيلي کوفته شدي. ضمن اين که مي دانم از صبح تا به حال با گروه ترکي بودي، براي همين تو همين جا توي سنگر بمان و اصلاً بخواب، اگر خبري شد بيدارت مي کنم.» گفتم: «محمد من اگر خوابم برد حالا حالاها بيدار نمي شم ها!» گفت: «اشکالي نداره، تو نگران نباش فقط بي سيم را روشن بذار. من هر چند دقيقه اي سري به سنگر مي زنم.» من هم که از بي خوابي نمي توانستم خودم را نگه دارم گفتم: «باشه» و همان پاي بي سيم نشستم به ديوار سنگر تکيه دادم. نشستن همانا و خواب رفتن همان. ديگر اصلاً نفهميدم چه گذشت فقط مي دانم که تا قبل از خوابيدن، عروسي بود. اونم چه عروسي؟ بکوب بکوب. دم دماي صبح محمد مرا بيدار کرد و گفت: «بلند شو نماز بخوان.» سريع بلند شدم و ضو گرفتم و نمازم را خواندم، بعد هم به داخل سنگر ديدگاه پريدم. عراقي ها هنوز ول کن نبودند. خلاصه هوا روشن شد و محمد به من گفت هنگامي که تو داخل سنگر ديدگاه بودي مجيد تماس گرفت و گفت به امير بگوييد آن جا نماند و به اين جا برگردد. خواستم بي سيم را بردارم و برگردم، که محمد گفت: «بي سيم را اين جا بذار. مجيد گفته بي سيم همان جا بماند.» چيزي نگفتم آمدم حرکت کنم که رسول ويسي هم گفت: «چند دقيقه صبر کن من هم کار دارم. بذار با هم بريم.» چند دقيقه بعد به اتفاق رسول دوان داون توي يکي از شيارها قرار گرفته و در حالي که عراق به صورت پراکنده آن منطقه را مي کوبيد و مدام ما مي نشستيم و بلند مي شديم تا ترکش نخوريم؛ به طرف عقب حرکت کرديم.ناگهان صداي سوت شديد خمپاره اي را شنيديم تا آمديم بخوابيم خمپاره 82 بغل مان منفجر شد. ترکش هايش از چپ و راست مان رد مي شد که صداي آخ گفتن رسول بلند شد. وقتي خاک خوابيد من از جايم بلند شدم ديدم از ران يکي از پاهاي رسول ـ الآن يادم نيست کدام پايش بودـ خون شديدي بيرون مي زند. همين جور که رسول خوابيده بود ديدم ترکش نسبتاً درشتي به رانش خورده. سريع پيراهنم را درآوردم تا بوسيله ي آن انتهاي رانش را ببندم و از خون ريزي جلوگيري کنم. ديدم پيراهن مناسب نيست. آن را به کناري انداختم و فوري زيرپوشم را که نازکتر بود مي شد به دور پايش گره زد را از تنم درآوردم و انتهاي رانش را با آن زيرپوش گره زدم. بعد بدون اين که معطل بکنم و يا حتي پيراهنم را تنم بکنم در حالي که هيچي تنم نبود رسول که قدري هم درشت هيکل بود را از جا بلند کردم و به او گفتم پشت من سوار شود. رسول که سخت درد مي کشيد، گفت: «تو نمي توني من رو تکون بدي. خودت رو خسته نکن.» گفتم: «حالا تو سوار شو.» خلاصه آن قدر به او فشار آوردم تا قبول کرد. زمين منطقه رملي بود و راه رفتن در آن دشوار بود. قدري به کندي حرکت کردم ديدم با بودن پوتين در پايم نمي توانم خوب حرکت کنم. آرام نشستم و رسول را به ديواره ي شيار تکيه دادم و بعد پوتين هايم را از پاهايم بيرون آوردم و اين بار بهتر حرکت مي کردم. خلاصه آن قدر آن هم در زير آتش پراکنده دشمن آمدم تا نزديک محور قرار گرفتم. وقتي از فاصله اي نسبتاً دور چشمم به سنگرهاي خودمان افتاد شروع کردم به داد زدن تا کسي به کمکم بيايد. همين طور هم شد چند نفر که من را با آن وضعيت ديدند سريع به کمکم آمدند و يکي از آنها که از من درشت هيکل تر و ورزيده تر بود، رسول را روي دوشش گذاشت و خيلي سريع تر از من به طرف سنگر بهداري حرکت کرد و رسول را به بهداري رساند. من هم به دنبالش رفتم. وقتي به آنجا رسيدم، چون بدن من خوني بود ابتدا دوستان فکر کردند من هم ترکش خورده ام به آنها گفتم: «من ترکش نخوردم و به واسطه ي کول کردن بدن خوني رسول، اين طور شده ام.» به طرف سنگر فرماندهي رفتم. وقتي داخل سنگر شدم مجيد هم خسته نباشيدي گفت و به يکي از دوستان گفت: «سريع براي امير پيراهن بياوريد.» به او گفتم: «به سنگر خودمان برو و از بچه هاي آن جا لباس هايم را بگير و بياور.»الآن پس از گذشت سال ها هر وقت رسول را مي بينم ياد آن روزها مي افتم. روزي که ديگر در زندگي من تکرار نخواهد شد. روزي که براي من همانند رويا است و هرگز فراموشش نمي کنم. منبع:ماهنامه فرهنگي ،اجتماعي ،سياسي فکه(ش 72)./خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 486]