واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مرگ؛ رحيل همگاني مرگ اين پديده ي پر رمز و راز، همواره در دل بشردلهره افکنده؛ چنان که حتي بسياري از فلاسفه و متفکرين مادي دنيا وقتي به مسئله مرگ مي رسند، يا بي مهابا به بيراهه مي روند و يا در قبال آن سکوت مي کنند و يا از آن صرفا به آينده اي تلخ براي انسان ياد مي کنند.اما مرگ در تعاليم قرآن و عترت به خوبي موشکافي و بررسي شده و تمام جنبه هاي ماهوي و تربيتي آن مورد بررسي قرار گرفته. خانه ها، کوچه ها، شهرها و کشورهاي اين عالم، مسکن انسان هاي پيشيني بوده که در آن زندگي کرده اند. خاکي که بر آن قدم مي گذاريم، بقاياي اجساد گذشتگان است و منازلي که در آن سکونت داريم، خانه هاي کساني است که از اين جهان رخت بربسته اند. آدمي در اين جهان منزلي ابدي ندارد و فردايي دور يا نزديک، مرکب مرگ به سراغ او آمده و ناچار به سراي ديگر کوچ خواهد کرد. توجه به اين نکات انسان را به اين نتيجه مي رساند که خود او نيز در اين دنيا مسافري است که دير يا زود بايد عزم سفر کند. به همين جهت امام صادق عليه السلام فرمود:«کفي بالموت واعظا»(1)و حضرت امير بسيار به اصحابشان مي فرمودند:«تجهزوا رحمکم الله فقد نودي فيکم بالرحيل وأقلوا العرجه علي الدنيا»؛(2)آماده حرکت شويد، خدا شما را بيامرزد، بانگ رحيل زده اند. وابستگي خود به ماندگاري در دنيا را کم کنيد.و هنگام بازگشت از جنگ صفين وقتي به قبرستاني رسيدند، مردگان را مخاطب قرار داده و فرمودند:اي ساکنان خانه هاي وحشت زا و محله هاي خالي و گورهاي تاريک، اي خفتگان در خاک، اي غريبان، اي تنها شدگان، اي وحشت زدگان، شما پيش از ما رفتيد و ما در پي شما روانيم و به شما خواهيم رسيد. اما خانه هايتان! ديگران در آن سکونت گزيدند، و اما زنانتان با ديگران ازدواج کردند و اما اموال شما، در ميان ديگران تقسيم شد اين خبري است که ما داريم، حال شما چه خبر داريد. پس به اصحاب خود رو کرد و فرمود: بدانيد که اگر اجازه سخن گفتن داشتند، شما را خبر مي دادند که بهترين توشه تقواست.از جمله داستان هاي تکان دهنده در مورد مرگ و ساعت رحيل، حديث سخن گفتن حضرت سلمان با مردگان، در روزهاي آخر عمر اوست. آمده است که آن بزرگوار بيمار شد. در حال بيماري خواست که وي را به قبرستان ببرند تا با مردگان سخن گويد و ببيند که آيا آنان جوابش را مي دهند يا نه، (زيرا رسول خدا سخن گفتن مردگان را با او، نشانه ي نزديک شدن مرگ وي ذکر کرده بودند). او را به قبرستان مي برند و ايشان سلام مي کند و مطالبي را خطاب به مردگان مي گويد. ناگهان از يکي از آنها جواب مي شنود. سلمان از او مي خواهد که کيفيت و چگونگي مرگ را براي او شرح دهد. او در جواب مي گويد: آرام باش سلمان! پس به خدا سوگند که قطعه قطعه شدن بدن با قيچي و اره شدن آن بر من، آسانتر از يک اندوه و ناراحتي، از ناراحتي هاي مرگ بود و اين در حالي است که من از اهل خير بودم... پس آن گاه که اجلم فرارسيد، شخصي عظيم الجثه و زننده منظر آمد و در برابر من ايستاد، اشاره به چشمم کرد و آن را نابينا نمود و به گوشم اشاره کرد پس آن را کر نمود. آن گاه به من نزديک شد و شروع به قبض روحم کرد و هر قسمت را که جذب مي نمود، چنان بود که گويا از آسمان به زمين پرتاب مي شدم و همچنان به کار خود ادامه مي داد تا روح به سينه من رسيد، آن گاه چنان روح را از پيکرم با شدت و سختي جذب کرد که اگر اين شدت بر کوه ها واقع مي شد، ذوب مي گرديد و در نهايت روح مرا به کلي قبض نمود.(3)عالم جليل القدر و سالک راه خدا، مرحوم حاج ميرزا جواد آقا ملکي تبريزي همين مقدار از روايت را نقل کرده و بعد مي گويد: اي برادر من! اين روايت کمر مرا شکسته، زيرا اين مرد از اهل ايمان و خير بوده است و زماني که وضع او بدين منوال باشد، پس کسي که گمان خيري درباره ي خود ندارد چه کار کند؟(4)در جاي ديگر حضرت امير عليه السلام مي فرمايد: آه! زمين چه اجساد عزيز و خوش سيمايي را که با غذاهاي لذيذ و رنگين زندگي کردند و در آغوش نعمت ها پرورده شدند، به کام خويش فرو برد. آنها که مي خواستند با شادي، غم ها را از دل بيرون کنند و به هنگام مصيبت، با سرگرمي ها، صفاي عيش خود را برهم نزنند. دنيا به آنها و آنها به دنيا مي خنديدند و در سايه خوش گذراني غفلت زا بي خبر بودند که روزگار با خارهاي مصيبت زا آنها را درهم مي کوبد و مي گذرد. روزگار توانايي شان را گرفت، مرگ از نزديک به آنها نظر دوخت و غم و اندوهي که انتظارش را نداشتند آنها را فراگرفت... يکي مي گفت از اين مرض خلاصي نيابد، ديگري در آرزوي شفا يافتن بود و سومي خاندانش را به شکيبايي در مرگش دعوت مي کرد... در آن حال ناگهان اندوهي سخت به او روي آورد، فهم و درکش را گرفت وزبانش به خشکي گراييد. چه مطالب مهمي را مي بايست بگويد که زبانش از گفتن آنها باز ماند... همانا مرگ سختي هايي دارد که هراس انگيز و وصف ناشدني است و برتر از آن است که عقل هاي اهل دنيا آن را درک کند.(5)پی نوشت :1- مصباح الشريعه، ص 113، باب 53 في التفکر.2- نهج البلاغه، خطبه 204.3- بحارالانوار، ج 22، ص 375.4- ميرزا جواد ملکي تبريزي، رساله لقاء الله، ص 204.5- نهج البلاغه، خطبه 221.منبع: کتاب ره توشه راهيان نور
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 214]