واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جاسوس؛ حقيقي که پشت ديوار ماند نويسنده: محمد جواد قدسي چند ماه گذشت، شب هاي عمليات که مي شد بچه ها کشيک مي دادند ببينند کي مي ياد اسم شهداي فردا را بنويسد. اما اين سيا مسخره، باز هم نمي گذاشت. بلند مي شد مي رفت دور و بر ديوار مي چرخيد. مي گفت: «مي خوام با اون بابا حرف بزنم يکوقت اسم منو ننويسه من طاقت مردن توي غربت را ندارم... بايد يه جايي بميرم که برام آشنا باشه، سکوت باشه، خلوت باشه، راحت باشه».صبح که شد حيرون آمد پيش من و زار زار گريه کرد و گفت: «آره! سيامک جاسوسي مي کنه خيلي نامرديه که از ما جدا باشه. بايد باهاش حرف بزنيم ببينيم شايد راضي بشه بهمون کمک کنه...»هنوز حرفش تموم نشده بود که سيا از راه رسيد و گفت: «چطوري رسول؟ شتر آمده در خونت بايد قربوني بدي!»از روز اول رفتار غير معقول و مسخره اي داشت و من چقدر از اين آدم بدم مي آمد. بچه ها صداش مي زدن «سيا». چهره اش زشت بود و سياه. مرتب شوخي و مسخره بازي راه مي انداخت و اسباب خنده ي بچه ها شده بود. مغرور بود و نصيحت ناپذير. به سبک و سياق خودش با همه چيز برخورد مي کرد.از وقتي جريان ديوار را شنيدم، هر روز به آن سر مي زدم. روي ديوار کنار انبار، هفت اسم با زغال نوشته شده بود، هفت اسم در هفت روز متفاوت. نام هفت نفر از بچه ها بود که بعدا شهيد شده بودند. اولين کسي که متوجه شده بود آنها قبل از اين که شهيد بشوند، اسمشان روي ديوار نوشته شده، رسول بود. بچه مشهد بود و خيلي هم تيز. قسم مي خورد و مي گفت: «هر کدام از اين هفت نفر، يک روز قبل از شهادت، اسمشان روي ديوار نوشته شده».باورش برايم سخت بود؛ تا اين که شب علميات رسيد و خبر دادند اسم چهار نفر به ليست ديوار اضافه شده. سريع خودمان را به ديوار رسانديم. چشمان مردد ما تصوير آن چهار نفر را به خاطرمان مي فرستاد؛ وداع، سخت و عجيب بود.فردا روز، عمليات شد و چشمان ما در فراق چهار عزيز سفر کرده به اشک نشست. بعد از عمليات، وقتي برگشتيم، شتابان خود را به ديوار رسانديم و بر يادبود دوستانمان مبهوت نگاه مي کرديم و اشک مي ريختيم و از خدا طلب شهادت مي کرديم. کاش مي دانستم چه کسي از راز شهادت همرزمانش خبر دارد! خيلي دوست داشتم بدانم کدام کبوتر، قبل از آن که به آشيانه ي الهي خود بازگردد، آشيانه اش را خود ساخته است!از آن روز به بعد، بچه ها براي آن ديوار و نوشته هايش ارزش و حرمت قائل مي شدند. وقتي بچه ها چشم شان به ديوار مي افتاد، مي گفتند «السلام عليک يا اولياء الله، السلام عليک ايها الشهداء و الصديقين».فقط يک نفر بود که اصلا اعتنايي به اين موضوع نشان نمي داد و هر وقت حرفش مي شد، سعي مي کرد قضيه را لوس و مسخره جلوه دهد: سيامک. مي آمد وسط محوطه ي گروهان، طوري که همه متوجه او شوند؛ دستانش را مثل بازيگرهاي تئاتر بالا مي آورد و مي گفت: «اي خدا، کدامين يک از ما را جاسوس فرشتگان قرار داده اي ؟» و قهقهه اي مي زد و مرتب ادعا مي کرد که ممکنه اين قضيه ي ديوار، فقط يک اتفاق باشه.بارها بهش اخطار دادم که قضيه ي ديوار را شوخي نگيرد. گفتم اگر ايمان و پايه ي او ضعيف است، دليل نمي شود همه مثل او باشند. تذکر دادم که مراقب رفتارش باشد، چرا که ممکن است چنان بلايي سرش بيايد که درس عبرتي براي همه باشد. گوش نمي داد.تذکر دادن به سيامک، برايم عادت شده بود؛ چيزي شبيه يک وظيفه. شدت تذکرات من باعث شده بود بچه ها احتمال بدهند آن که از راز شهادت بچه ها خبر دارد و مرد فرزانه اي است، من باشم؛ نمي خواستم اين طور فکر کنند، اما احساس مي کردم بايد جلوي سيامک را مي گرفتم. باور داشتم دير يا زود بلاي وحشتناکي سرش مي آيد. اما او آن قدر شوخي مي کرد و دلقک بازي در مي آورد که ديگر آدم واقعا کسر شأنش مي شد باهاش حرف بزند. آخر اين بشر، آن قدر شوخي مي کرد و ادا و اطوار در مي آورد که ديدن چهره ي عادي اش، در آن شرايط سخت جنگ و جبهه، آدم را به خنده مي انداخت، چه رسد به اين که بخواهد از حالت عادي خارج شود.چند ماه گذشت. شب هاي عمليات که مي شد بچه ها کشيک مي دادند، ببينند چه کسي اسم شهداي فردا را روي ديوار مي نويسد. اما سيا باز هم مسخره بازي مي کرد؛ مي رفت دور و بر ديوار و مي گفت: «مي خوام با اون بابا حرف بزنم يک وقت اسم منو ننويسه. من طاقت مردن توي غربت را ندارم... بايد يه جايي بميرم که برام آشنا باشه. سکوت باشه. خلوت باشه. راحت باشه».رفتارش بعضي وقت ها غير طبيعي مي شد . يک روز باهاش حسابي دعوايم شد. داشتم نماز مي خواندم که آمد کنارم و گفت: «ببين عزيز دلبندم! حواست به منه يا به بالاتر از من؟» با اون چهره ي يأجوج و مأجوجش! نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. خنده ام گرفت. خيلي بد شده بود. تقريبا همه ي بچه ها متوجه خنده ي من شده بودند. اون ها روي من حساب هايي داشتند. خيلي بد شد. بايد کاري مي کردم. تا آخر نماز عرق مي ريختم. نمازم که تمام شد، يقه اش را چسبيدم و زدم توي گوشش. گفتم: «اينو به خاطر نماز زدم، نه به خاطر خودم. آخه نماز که ديگه شوخي نيست». مي دانستم اگر هر چه کتک بخورد، خيالش نيست. اون روز دو تا مطلب که مدت ها بود مي خواستم بگويم، بهش گفتم. اول اين که از عاقبتش مي ترسم و براي عاقبت به خير شدنش دعا مي کنم. دوم اين که بدنش بوي جاسوس مي ده. راستش چند روزي بود که احتمال جاسوس بودنش را داده بودم. اولين نفر هم خود من متوجه رفتار غير طبيعي و رفت و آمد نيمه شبانه اش شده بودم. غير از جاسوسي، داشت با عقايد ما هم بازي مي کرد که خيلي خطرناک بود. هر چند بچه ها عقيده داشتند سيا بچه ي خوبي است و من زيادي نسبت به او حساس شدم. اما نظر خودم اين بود که سيامک يک منافق تمام عيار است. رسول را مأمور کردم مراقبش باشه. يک شب هوايش را داشت صبح که شد، آمد و زار زار گريه کرد و گفت: «سيامک جاسوسي مي کنه. خيلي نامرديه که از ما جدا باشه. بايد باهاش حرف بزنيم ببينيم شايد راضي بشه بهمون کمک کنه.»هنوز حرفش تمام نشده بود که سيا از راه رسيد و گفت: «چطوري رسول؟ شتر آمده در خونت بايد قربوني بدي!» و اشک امانش نداد و از حال رفت... اسمش رو ديوار نوشته شده بود. هنوز سرش توي بغل من بود که يکي از بچه هاي گروهان آمد روي منو بوسيد و گفت: «آقا! تو رو به لياقت مردانه ات قسم مي دم براي من هم يه جايي رزرو کن!» اشک توي چشمش پيدا بود. چي مي تونستم بگم، جز اين که با چهره اي مليح و آرام، قول دعا بهش بدم. درست نيم ساعت بعد، خبر رسيد که نفر بعدي همين برادره که التماس دعا داشت. اسمش به ليست اضافه شده بود. بنده ي خدا چقدر دست و صورت مرا بوسيد. ديگر از اون روز، همه فکر مي کردند که من... اما خدائيش من که بهشون حرفي نزده بودم. اونها خودشون به اين نتيجه رسيده بودند. مرتب مي آمدند پيش من و التماس دعا داشتند.آن روز فصل گريستن و لبيک گفتن وداع رسول و آن يکي برادرمان بود. رسول آن قدر احساسات انساني اش اوج گرفته بود که حتي با سيامک هم خداحافظي کرد و از او حلاليت طلبيد. همان روز در بمباران هوايي، رسول و آن برادر عزيز که براي من لياقتي مضاعف قائل بود، شهيد شدند.با خودم گفتم حتما کار سيا بوده. اون جاي ما رو مخابره کرده. مخفيانه با حاج رضا و قاسم صحبت کردم و بنا شد در فرصتي از زير زبانش بکشيم. خيلي چيزها بود که بايد مي فهميديم.دو - سه روز بعد داشتيم مي برديمش تا زبانشو باز کنيم که يکدفعه ديديم همه ي بچه هاي گروهان دارند او را صدا مي زنند. باور کردني نبود. اسم سيامک روي ديوار نوشته شده بود. به هر حال مجبور شديم. بي خيالش بشيم چون طبق معمول بنا بود شهيد بشه. اما اون باز هم اين چيزها رو جدي نمي گرفت. به ريش مرگ مي خنديد و مي گفت: من مردني نيستم. با خودم گفتم از شرش خلاص مي شيم.آمده بود حلاليت بطلبد. چه آهي کشيدم و چه اشکي چکاندم! بيچاره سيا سرخ شده بود. بين بودن و نبودن مانده بود. نمي دانست چطور با قضيه ي ديوار کنار بيايد. گاهي مسخره بازي در مي آورد و شوخي مي کرد و گاهي آرام مي شد و توي فکر مي رفت. اين هم آخر - عاقبت اين آقا و درس عبرتي که بايد ياد مي گرفت و نخواست ياد بگيرد.وقتي براي حلاليت بغلش گرفتم، گفت: «خب حاج آقا! ما رو حلال کن و بفرما من بهشتي ام يا جهنمي؟»در گوشش آرام گفتم: «مرتيکه جاسوس!» نشنيده گرفت و گفت: «چيه جاسوسي ملائک رو نمي کني؟ فکر نکن من نمي فهمم و نمي دونم که تو چه کاره اي؟ برام دعا کن حاجي!» و خنديد و رفت. صبح که شد غيبش زده بود. يکي از بچه ها زبان باز کرد و گفت» «من ديدم که او خودش اسم خودشو رو ديوار نوشت. اون حرمت ديوار رو هم به بازي گرفت.»زدم پشت دستش و گفتم: «اون مرتيکه جاسوس بود. تا فهميد من شناساييش کردم، اسمشو نوشت رو ديوار و خيلي راحت فرار کرد. از عقيده ي ما، براي خودمان، جلوي رويمان، ديوار و سد درست کرد. با چه خوش و بشي هم همراهي اش کرديم! به منزلت يک سنگرساز بي سنگر! واقعا که دست خوش! من باز هم مي گم اين آدم عاقبت به خير نميشه.»پنج روز بعد بچه ها جسدش را هفت کيلومتري گردان پيدا کردند. توي سکوت بيابان، کنار سه لاشه ي تانک عراقي، صورتش سوخته بود. از روي پلاکش شناساييش کرديم. با خودم گفتم: «اين هم عاقبت دنيات. تا آخرت چه به سرت بياد؟» دست کردم توي جيبش. ديدم يک تيکه کاغذ بود. نوشته بود:وصيت نامه «هر که را اسرار حق آموختندمهر کردند و دهانش دوختند...»باقي نوشته هاي وصيت نامهرا خون شسته بود. خيلي عجيب بود. نزديک بود از حال بروم. تازه فهميدم همين دو روز پيش که يکي از بچه ها شهيد شد، چرا اسمش به ليست اسم هاي ديوار اضافه نشده بود... ولي هر چي فکر کردم، خداييش هيچ وقت از او بدي نديده بودم. فقط رفتارش طوري نشان مي داد که آدمو به شک مي انداخت...واي بر من! چه آبروريزي بزرگي!نبايد مي گذاشتم بچه ها بفهمند اون چند مرده حلاج بود. خيلي با او بدرفتاري کرده بودم. آبرويم رفته بود. بچه ها در مورد من چه فکرها نخواهند کرد! سريع رفتم اسم هاي روي ديوار را شستم و کاملا پاک کردم. به بچه ها گفتم: «سيا، حرمت اين ديوار رو شکست. ديگه هيچ اسمي روي اون نوشته نخواهد شد».همان روز احساس کردم براي هميشه از فيض شهادت محروم مانده ام . چون بيشتر از آنکه بخواهم در ليست اهل آسمان و خدا باشم، خواستم در چشم اهل خاک و آدم ها باشم. اي کاش حقيقت پشت آن ديوار، مال من بود!منبع: مجله امتداد
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 246]