واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ویژگیهای بارز شهید سید مجتبی هاشمی(2) گفتگو با داوود نارنجي نژاد برخي در مصاحبه هايشان گفته اند كه فداييان اسلام برخورد خشن با اسرا و منافقين داشتند. اين حرف با رفتاري كه شما از شهيد هاشمي نقل كرديد جور در نمي آيد. بله. ما خشن بوديم. ولي نه آن صورت كه رحم و مروت را درك نكنيم. شهيد ضرغامي بود كه خدا روحش را شاد كند. ابهت و هيكل بزرگي داشت و تكان كه مي خورد اينها مي ترسيدند و حساب كار دستشان مي آمد. فطرتاً ترسو هم بودند. ما تيرآهن خالي مي كرديم و اينها فكر مي کردند داريم به آنها تيراندازي مي كنيم! خيلي بدبخت بودند. توي كانكسي قايم شده بودند و ما داشتيم تير آهن خالي مي كرديم و يك مرتبه ديديم كه يك سري عراقي آمدند و خودشان را تحويل دادند. منافقين هم هيچ چيزشان درست نبود. 170 دختر و پسرشان را در امامزاده معصوم گرفتيم. آدمهاي بي بند و بار كثيفي بودند. آقا مجتبي آدم خيلي خوبي بود. به چرت و پرتهايي كه در مورد زمان طاغوت او و بقيه مي گويند كاري ندارم، ولي در انقلاب خيلي خدمت كرد. من الان دارم خودم را مي بينم كه آنطور كه بايد به امام زمان(عج) خدمت مي كردم، نكرده ام. در دوران طاغوت اين جوري فكر نمي کرديم. مطمئن باشيد خدا به كسي كه جنسش شيشه خرده داشته باشد، توفيق خدمت و از آن بالاتر شهادت نمي دهد. حساب كتاب خدا دقيق است و مثل حساب كتاب ماها نيست كه هر جور دلمان مي خواهد فكر مي كنيم و هر پرت و پلايي را راجع به هركسي كه دستمان برسد مي گوييم. پشتيباني نيروهاي موسوم به فداييان اسلام در خرمشهر و آبادان از چه طريقي صورت گرفت و شهيد هاشمي امكانات را چگونه تهيه مي کردند؟ از لحاظ تداركات غذايي و لباس و مايحتاج بچه ها، خانم ابطحي دختر خاله آقاي بهشتي كه الان هم با خانواده ما رفت و آمد دارند، از اصفهان براي ما تداركات مي فرستاد. از نظر غذايي هم خيلي خوب از ما حمايت مي كرد. از طريق نيروهاي مردمي هم به ما غذا و تداركات مي رسيد. آقاي خلخالي از تهران براي ما اوركت و براي افراد 25 سال به بالا سيگار مي فرستاد. از خود خرمشهر هم حمايت مي شديم. خود من فقط به اندازه يك اتاق بيسكويت گذاشته بودم. موقعي كه شهيدها را برده بودم به تهران، وقتي برگشتم ديدم يكي اش هم نيست از يكي بچه ها پرسيدم: «بيسكويتها چي شدند؟» گفت: «به همه داديم تمام شد» گفتم: «آخر مرد حسابي اينها را نگه مي داشتيد براي شرايط حساس» گفتند: «خدا بزرگه از همه طرف مي رسه» خدا خيلي به ما كمك مي كرد. خود شهيد هاشمي ارتباطاتي هم با بازار تهران داشتند؟ نخير، ولي آقاي عبدخدايي و آقاي رفعيي سرآخر، پشت سر ما حرفهاي خيلي زشتي زده بود، ان شاءالله كه خدا ايشان را ببخشد، وليآقاي عبدخدايي انسان منطقي اي بودند. من زياد با آنها ارتباط نداشتم. تنها يادم هست كه يك جايي را در تهران گرفتند و دادند به ما كه الان در دست سپاه هست. هر بازاري اي كه بگويد من به اينها پول و لوازم دادم دروغ مي گويد، وليآن پيرزني كه يك دانه تخم مرغ براي جبهه مي فرستاد راست است. هم من و هم سيد مجتبي پول در جيبمان داشت مي پوسيد و فقط هر موقع مي خواستيم برويم حمام پول مي داديم و کارت هايي را مي خريديم و مي داديم به بچه ها و مي رفتند به حمام، يا اگر بچه ها مي خواستند بروند به تهران، پول كرايه ماشينشان را مي داديم. خانم عسگري به ما پول مي رساند و پول زيادي در دستمان بود و مقداري اضافه ماند كه در آخر داديم به سپاه. ارتش و سپاه خيلي زحمت كشيدند و سيد مجتبي از قول امام به ما مي گفت اگر سپاه نبود، كشور نبود. گفته شده كه از نظر تقسيم كمكهاي مردمي وضع بچه هاي هتل كاروانسرا نسبت به بچه هاي هتل پرشين بهتر بود. آيا اين مسئله صحت دارد؟ ما 12000 نفر را غذا مي داديم. درهتل كاروانسرا كه غذا مي پختند، براي ارتش و كميته 48 و خيلي از ارگانهاي ديگر هم غذا مي فرستادند . من خودم غذا را توزيع مي کردم . يک وقتي ديگر مواد غذاييمان تمام شد و مجبور شديم از كنسرو استفاده كنيم. اوايل جنگ وضع بهتري داشتيم و سيب زميني پخته،برنج و مرغ و ماهي توي دست و بالمان بود تا اينكه سردخانه آنجا خالي شد. موقعي هم كه در محاصره قرار گرفتيم نان خشك مي خورديم. مقداري از مواد غذايي از خود مردم به دست ما مي رسيد. ولي از قبل در سردخانه و انبار هتل كاروانسرا مواد غذايي زياد بود. ارتباط ارگانيك به آن معنايي كه شما مي گوييد وجود نداشت. سپاه از مردم كمك مي گرفت ،ولي ارتش جيره داشت و تا مدتي جيره ما را هم مي داد. اما ديگر نداد. ما غذاي رزمندگان خودمان را با ماشين مي فرستاديم و در سنگرهايي كه از قدمان هم بالا زده بود توزيع مي كرديم. از آن روزها چه كساني را به ياد داريد؟ سرهنگ حسن آقارب پرست بود كه خدا رحمتش كند. پيرمرد متديني بود. من تدين ايشان را به غير از شهيد صياد شيرازي در فرد ديگري سراغ نداشتم. سرهنگ صدري بود كه آدم موذي اي بود، به ما مي گفت سپاه زير آبتان را زده است و در سپاه مي گفت فداييان اسلام اين كارها را مي كنند. يك روز به هم برخورد كرديم و گفتم: «ببين فلاني ما سينه مان را سپر كرده ايم كه برادرهاي سپاهي پا در ركاب باشند» او هم سرش را انداخت پايين و سپاهي ها فهميدند كه برنامه اش چيست. در آن زمان سپاه، سپاه امروز نبود و در حد بسيج و نيروهاي مردمي بود. فداييان اسلام هم در حد نيروهاي مردمي بودند. پس چرا عده اي جزو فداييان اسلام مي شدند و عده اي به سپاه مي رفتند؟ تفاوت اين دو نيرو در چه چيز بود؟ ببينيد الان مگر فكر شما با من يكي است؟ در آن زمان هم هر كسي عقيده اي داشت. خيلي از بچه ها از سپاه مي آمدند جزو نيروهاي ما و جاسوسي هم مي کردند. يك روز يكي از اينها را صدا زدم و گفتم: «مي دانم كه تو خبر مي بري» گفت: «كجا؟» گفتم: «به سپاه. اين كارها خوب نيست. جاسوسي توي كشور خود آدم گناه است.» گفت: «حاجي...» گفتم: «من حاج آقا نيستم. تنها يك چيزي به تو مي گويم اگر مي خواهي در زندگي موفق باشي ،اين كارها را نكن. فردا روزي اگر كشته بشوي، با خبرچيني اي كه داري مي كني جزو شهيدان حساب نمي شوي» همين طور مانده بود كه به من چه بگويد. گفتم: «ببين! در جبهه ارتش و سپاه و نيروهاي مردمي فرقي نمي كنند. هدف همه يكي است. حالا هم برو و به آن كسي كه تو را فرستاده بگو، ما تمام هدفهايمان يكي است. اگر بخواهيد ما مي آييم زير نظر شما و يا بالعكس شما بياييد، بياييد اينجا ولي اين كارها را نكنيد» آن بنده خدا كه رفت بچه ها را جمع كردم و گفتم: «مي دانم عده اي از شما هستند كه مي خواهند بروند جاهاي ديگر . اگر دوست داريد برويد سپاه، اگر دوست داريد برويد ارتش و يا هر جاي ديگري، همه تان آزاد هستيد» و همين اتفاق هم افتاد. بعدها كه منافقين را گرفتيم گفتند: نيروهاي فداييان اسلام 703 نفر هستند. اين مطلب بسيار دقيق و با آمار ما يكي بود. منافقين در آبادان و خرمشهر بودند و از آنجا گِرا مي دادند به عراقي ها و آنها هم ما را مي زدند. اينكه بچه ها تيكه تيكه شدند، باعثش منافقين بودند. بيشتر بچه هايي كه شهيد شدند، از بچه هاي كمتيه منطقه 9 بودند. درآنجا من گِراي منافقين را گرفتم و دودمانشان را به باد دادم و گفتم: «من اينجا بايد از اينها اسناد و مدارك گير بياورم» يك سري سند از لابلاي ديوار در آورديم و متوجه شديم كه از صداي آمريکا اخباري به دستشان مي رسيد كه بايد چه كارهايي را انجام بدهند. كاغذها و سلاحهاي ديگري هم بودند كه آورديم در ستاد خودمان. 31 نفر هم آمدند دنبال اينها كه آنها را هم گرفتيم. سپاه مي گفت: «براي چي اينها را مي گيريد؟ براي چي دردسر درست مي كنيد؟» گفتيم: «آقا جان اينها منافقند. همان هايي هستند كه بمب گذاري مي كنند» بعدها هم به كارهايي كه كرده بودند، اعتراف كردند. خانم من رفته بود به بيمارستان نجميه و خانمي را ديده بود كه خبر مي نوشت و به اين خانم گفت شما به جاي اينكه روزنامه بنويسيد، برويد جبهه به رزمنده ها كمك كنيد. گفت: «آنجا فداييان اسلام ما را مي گيرند و تحويلمان مي دهند و اعداممان مي كنند» خانمم كه زنگ زدم ماجرا را تعريف كرد و من خيلي خنديدم. در جبهه ها به خاطر همين منافقين بسياري از جوانان ما كشته شدند و همه جا رخنه كرده بودند.
به نظر شما علت ترور شهيد هاشمي چه بود؟ ايشان در سالي شهيد شد كه بين ترورها سالها فاصله افتاده بود. واقعيتش من نمي دانم. اگر چيزي بگويم قضاوت اشتباهي كرده ام. مي گويند منافقين، ولي اينكه خانمي بيايد داخل مغازه و دو نفر ديگر بيايند داخل مغازه و ايشان را شهيد كنند، با عقل جور در نمي آيد. ما كه نمي دانيم چه كساني بودند. در آن زمان اعلاميه بدون امضايي داده بودند كه من و سيد مجتبي و غنچه ها و چند نفر ديگر را هم مي خواستند بكشند. صبح ها هر وقت مي خواستيم به اداره برويم، مي ديدم يك ماشين سرمه اي دنبالم مي آيد. هر روز همان موقع هم ماشين گشت مي آمد. ولي آن روز نيامد. من خيلي به اين مسئله دقت مي كردم و در حين راه رفتن، رفتم زير يك ماشين و بعد رفتم سر چهار راه و در همان موقع ماشين گشت كلانتري آمد. اگر هم كسي امثال مرا مي زد، اهميت نمي دادند، چون مي ترسيدند خودشان هدف قرار بگيرند. اين را ديده بودم. وقتي رسيدم اداره بچه ها گفتند: «چرا لباسهايت خاكي است؟» گفتم: «هيچي ماشيني دنبالم بود كه از دستشان فرار كردم، ولي خدا مي خواست آقا مجتبي را با خودش ببرد و همين طور هم شد. حالا يا منافقين بودند و يا افراد ديگري، من نمي دانم، ولي بعيد مي دانم غير از منافقين كسان ديگري باشند». اصلاً چه دليلي وجود داشت كه ايشان يا شما را شهيد كنند؟ اين موضوعات برمي گشت به دستگيري نيروهاي نفوذي درخرمشهر و آبادان. من و امثال من چه ارزشي داشتيم؟ كساني مانند شهيد صياد شيرازي و فلاحي و نامجو ارزش داشتند كه رفتند. آقاي حسيني خراساني را كه مداح بودند، همين منافقين شهيد كردند. كار ايشان صحبت از امام زمان(عج) و منافقين بود. سيد مجتبي خيلي جرأت داشت و انسان مفيدي بود. من بيشتر به خاطر همين كه نمي خواستم چهره ام شناخته شود، در جبهه عكس نمي گرفتم. حتي شهيد چمران هم كه آمدند با ايشان عكس نگرفتم. مي دانستم چه خبر است. آيا شهيد هاشمي برايم مجلس كانديد شده بودند؟ نمي دانم كي به سرش انداخته بود رفته بود يك سري تبليغات هم كرده بود. اقليتهاي مذهبي هم در ميان نيروهايتان بود؟ تنها يك نفر ارمني داشتيم كه بعداً مسلمان شد. مي گويند چند نفر زرتشتي بودند و در سر رسيدشان عكسهايي از فداييان اسلام را چاپ كرده بودند؟ به ما نگفته بودند كه زرتشتي هستند. حتي مسيحي هم با ما نبود، چون من كليمي و مسيحي را زود تشخيص مي دهم. زرتشتي شايد در بين نيروهاي ما بوده، ولي من نديدم. نكته خاص ديگري در ذهنتان داريد؟ آقا مجتبي هر وقت مي خواست اراده كند كه نخوابد نمي خوابيد. يك شب او را آورديم در ستاد و به بچه ها گفتم كه مقداري دوغ بدهند سيد مجتبي بخورد تا بخوابد. بچه ها گفتند: «سيد مجتبي دوغ نمي خورد» گفتم: «برق را خاموش كنيد و بدهيد دستش» آخر سر هم داديم دستش و خوابيد. به دوغ خيلي حساس بود. در يك عملياتي تانكي به سمت ما آمده بود و سيد مجتبي نارنجك را برداشت و افتاد دنبالش. عراقي ها فكر كرده بودند نارنجك كشويي است. در عملياتي ديگر در روزهاي عيد بود كه يك سري مهمات ارتشي ها از دست رفته بود و ما رفتيم و آنها را برگردانديم. شاهرخ ضرغام هم رفت و دو سه تا آر .پي. چي زد به مقرهايشان و آنها هم او را با تير زدند و شهيدش كردند و جنازه اش هم پيدا نشد. مادرش در حال حاضر در آبادان زندگي مي كند. در همان جا يك تير به دست مجتبي خورد و او را آوردند به بيمارستان شركت نفت و دستش را گچ گرفتند و به همان صورت در عمليات شركت كرد. درآن عمليات من از زور خستگي نمي توانستم روي پايم بايستم. يك آقايي به اسم هاني زاده از خبرگزاري پارس آمده بود و با يكي از نيروهاي فداييان وفادار به بني صدر صحبت كرد. من توي همان گيجي خواب و بيداري شنيدم كه داشت مي گفت كه ما جاهاي زيادي را توانستيم از دست دشمن خارج كنيم و همه چيز را به خود و نيروهايش نسبت داد. شكم بزرگي هم داشت. با شنيدن حرفهايش خواب از سرم پريد و گفتم: «مرد حسابي چرا دروغ مي گويي؟ ما عمليات را انجام داديم و توقعي هم نداريم، تو چرا به خودت نسبت ميدهي؟» سيد مجتبي صدايم زد و گفت: « چيزي نگو» ولي من گوش ندادم و آقاي هاني زاده را صدا زدم و به او گفتم: «اين عمليات توسط فداييان اسلام صورت گرفت و چندين و چند شهيد داديم. اين آقا دروغ مي گويد. سيد مجتبي او را صدا زد و گفت: «اگر راست مي گوييد جنازه هاي عراقي ها را چه كرديد؟» گفت: «نمي دانم» شهيد هاشمي دستش را در خاك كرد و دست يك عراقي را بيرون كشيد تا نشان دهد چه كسي عمليات را انجام داده و گفت: «تو كه در عمليات بودي نميداني با عراقي ها چه كار كرديد؟ چرا دروغ مي گويي؟» آقاي هاني زاده گفت: «همين مصاحبه كفايت مي كند» البته يك عكسي هم در همان زمان از مشاجره مجتبي گرفتند كه در روزنامه ها موجود است. منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 746]