واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نقش شهيد هاشمي در شكستن حصر آبادان (1) گفتگو با اصغر وزيري درآمد ويژگيهاي شخصيتي شهيد هاشمي چه از نظر سلوك فردي و چه از لحاظ توانايي هاي يك فرمانده هرگز از ياد همرزمان و دوستان نزديك او نمي رود و با حسرتي آميخته به اندوه ازآن همه خلوص و صفا ياد مي كنند. حسي كه در سراسر اين گفتگوي صميمانه موج مي زند. وقتي از شهيد هاشمي نام برده مي شود، نخستين خاطره اي كه به ياد شما مي آيد چيست؟ آقا سيد مجتبي يك هفته قبل از شهادتشان خوابي ديدند. آن خواب را برايم تعريف كردند كه در محفلي نشسته اند. حضرت امام در بالاي مجلس و آقاي خامنه اي و مهندس بازرگان دراطراف محفل نشسته بودند. آقا سيد مجتبي به همراه دو فرزندش كه هميشه به آنها دوقلو مي گفتيم در مجلس حضور داشتند. جالب است بگويم كه آقاي هاشمي دوقلو را به عنوان رمز عمليات هم استفاده مي کردند. عراقي ها نمي توانستند اين واژه را تلفظ كنند و از اين طريق نيروي خودي از دشمن قابل تشخيص بود. در آن رويا حضرت امام از جايشان بر مي خيزند و بر سر دو فرزند آقا سيد مجتبي دست مي كشند. آقاي خامنه اي هم شال سبزي به گردن مهندس بازرگان مي اندازند. مهندس بازرگان هم آن شال را بر گردن آقاي خامنه اي مي اندازد. من خواب آقا سيد مجتبي را براي يكي از دوستانم تعريف كردم. ايشان هم به من گفت: «تعبير اين خواب اين است كه از كارهاي آقا سيد مجتبي قدرداني شده است». از دوراني كه در كنار آقاي هاشمي بوديد برايمان بگوييد. من 24 ساعت در سپاه و 24 ساعت در كميته در محضر آقا سيد مجتبي فعاليت مي كردم. در دوران اوج گيري جنگهاي كردستان و شكل گيري مسائل كومله و ماجراي پاوه به همراه گروه به سمت روانسر راهي شديم. وقتي كه خواستيم از روانسر به سمت پاوه حركت كنيم، از مسئولين يكي از پاسگاههاي ژاندارمري خواستيم تا تعدادي تانك در اختيار ما قرار بدهند. آنها با در خواست ما موافقت نكردند و ما ناچار تانكها را محاصره كرديم تا به خواسته مان برسيم. رئيس پاسگاه آمد و از ما پرسيد: «چرا اين كارها را مي كنيد؟» خلاصه ما را متقاعد كرد كه تانكها را با خودمان از پاسگاه بيرون نبريم. در همان اثنا با بي سيم به ما خبر دادند كه اوضاع سنندج شلوغ است و فوراً به سنندج بياييد. ما هم طبق دستور به سمت آنجا حركت كرديم. وقتي كه به ميدان اقبال سنندج رسيديم، چند نفر از باشگاه افسران به ما تيراندازي كردند. فوراً در عقب اتوبوس را باز كرديم و خود را به داخل ميدان اقبال انداختيم. يكي از همراهانمان وقتي با شكم روي زمين افتاد شيشه، شكمش را زخمي و پاره كرد. چند متر جلوتر از ميدان اقبال هتلي بود به سرعت به آنجا رفتيم و در هتل مستقر شديم. بچه ها در بالاي هتل تيربار گذاشتند و خلاصه تاكتيكهاي نظامي را پياده كردند. من همراه با يكي از دوستانم با شتاب از هتل بيرون آمديم و به طرف در شمالي باشگاه افسران راه افتاديم. اوضاع را زير نظر گرفتيم. يك استوار ارتشي همراه با شخص ديگري در حال عبور از خيابان بود. فوراً جلوي او را گرفتيم .وقتي متوجه شديم كه اخلالي ايجاد نكرده است اجازه داديم تا برود. بعد از آن به قسمت شرقي ميدان اقبال رفتيم. وقتي به آنجا رسيديم، چند نفر به سمت ما تيراندازي كردند. به سرعت آنها را دنبال كرديم. آن منطقه كوچه پس كوچه هاي زيادي داشت. انتهاي هر كوچه حدود 10-20 پله بود. سر هر كوچه يك نفر را به عنوان نگهبان گذاشتم و خودم هم جلوتر از همه حركت كردم. خلاصه كساني را كه به ما تيراندازي كردند، دنبال كرديم. آنها در يكي از كوچه ها به داخل خانه اي پريدند و مخفي شدند. فرياد زديم: «اگر مرديد ازخانه بيرون بياييد و خودتان را به ما نشان بدهيد». بعد از آن ماجرا به هتل نزد سايرين بازگشتيم. فرداي آن روز به سمت مريوان حركت كرديم. آقاي خلخالي همان روز به پادگان آمد و در آنجا 11 نفر را محاكمه كرد و همان شب آن افراد را تيرباران شدند. صبح روز بعد وارد شهر شديم. بچه ها در سطح شهر پراكنده شدند و به نوعي حكومت نظامي برقرار شد. جلال طالباني با تعدادي به كمله يكي از روستاهاي مريوان رفته بود. قرار بر اين شد تا به آن روستا برويم و موقعيت آنجا را بررسي كنيم. يكي از اعضاي گروه جوانمردان همراهمان آمد تا در پيدا كردن مسير راهنمايي مان كند. من اعتماد زيادي به آن شخص نداشتم. به همين دليل به آقاي هاشمي گفتم: «ضامن اسلحه ژ-3 را كشيده و دستم را روي ماشه گذاشته ام تا هر وقت متوجه شدم كه اين شخص قصد دارد ما را به تله بيندازد به او شليك كنم» آن زمان جليقه ضد گلوله داشتيم كه گاهي اوقات آقا سيد مجتبي و گاهي هم من آن را به تن مي كرديم. اتفاقاً آن روز جليقه را پوشيده بودم. خلاصه بعد از گذشت 3-4 ساعت به اول آبادي رسيديم. البته بخشي از راه را هم پياده طي كرديم. شب بود و از آنجايي كه قصد داشتيم در روشنايي روز آبادي را ببينيم، كمي صبر كرديم و صبح روز بعد وارد روستا شديم. بعد از ورودمان متوجه شديم كه فقط تعدادي از زنان محلي درآنجا مانده اند. يكي از مردان روستا كه درآنجا مانده بود، پشت بلندگوي مسجد اعلام كرد كه چند نفر از نيروهاي گروه ضربت از تهران آمده اند. در واقع من به همراه گروهي چهل نفره از جمله آقاي جواد غنچه ها، اكبر الله ياري و رضا دادگر و به فرماندهي آقا سيد مجتبي به عنوان گروه ضربتي كميته از تهران عازم شده بوديم. در مجموع شما چند بار عازم كردستان شديد؟ يك بار آن هم زماني كه پاوه در محاصره بود و حتي بيمارستان را هم تحت محاصره قرار داده و بيماران را كشته بودند. بعدها متوجه شديم از آنجايي كه دشمن خود را آماده تيراندازي به ما كرده بود، اگر آن شب به روستا مي رفتيم حتماً كشته مي شديم. در واقع آنها بهتر از ما از موقعيت و زمان ورود و خروجمان به مناطق باخبر بودند. آقاي هاشمي از طرف آقاي خلخالي نفري پنج هزار تومان به عنوان پاداش هديه دادند. همه آن پولها را بين روستاييان آن آبادي تقسيم كرديم. به همين دليل رفتارشان در هنگام خروجمان از روستا کاملاً متفاوت بود و ما را بدرقه و مشايعت كردند. بعد از آن عازم كرمانشاه شديم و به سمت كرند و اسلام آباد راه افتاديم. در پادگان نيروي هوايي سالم آباد خلباني درباره درگيري هاي پاوه توضيحاتي داد و برايمان تعريف كرد كه چگونه با شليك موشك سر و دست كومله ها به هوا پرتاب مي شد. از كرند غرب شبانه به سمت قصر شيرين به راه افتاديم. مدتي در قصر شيرين مانديم تا اينكه غائله و درگيري ها در كردستان آرام شد. در طول سفرمان يك جا مستقر نشديم و دائماً در حركت از ناحيه اي به ناحيه ديگر بوديم. غائله كردستان چند روز به طول انجاميد؟ وقتي دشمن بيمارستان پاوه را محاصره و كشتار بيماران را آغاز كرد،ما فوراً از تهران به سمت كردستان حركت كرديم و همانطور كه گفتم بعد از گذشت 8-10 روز غائله پايان يافت. با اين حساب تصور مي كنم كل درگيريهاي پاوه حدود8-10 روز طول كشيد. به ياد دارم درمسير حركتمان از روانداز به سنندج وقت نماز ماشين را در جاده بياباني متوقف كرديم تا نماز بخوانيم. به دليل موقعيت حساسي كه در منطقه بود با همان تجهيزات نظامي (اسلحه و پوتين) به نماز ايستاديم. هيچ گاه تصور نمي کردم كه با پوتين هم بتوانم نماز بخوانم. از سفرتان به لبنان بگوييد. اولين دوره اي كه آموزش سپاه آغاز شد، كلاه سبزها دوره آموزشي گذاشتند. در دومين دوره (اولين دوره اي بود كه خود نيروهاي سپاه آموزش مي دادند) افرادي چون محسن چريك و حسين گيل مسئوليت آموزش نيروها را بر عهده گرفتند. محسن چريك از افرادي بود كه در ماجراي لانه جاسوسي فعاليتهايي داشت و بعدها در هويزه به شهادت رسيد. حسين گيل هم به آموزش تاكتيكها و فنون رزمي مشغول بود. به ياد دارم محسن چريك به همان لهجه اصفهاني و شيرينش به يكي از بچه ها در كلاس مي گفت: «آي دست خراب! گوش كن ببين چه مي گويم». خلاصه 24 ساعت در پاوه و 24 ساعت هم در خدمت كميته منطقه 9 تهران (پشت پارك شهر) بودم. از دوستان نكات زيادي درباره مسائل لبنان شنيده بودم و به همين دليل تمايل داشتم كه به آنجا بروم. بعد از گذشت آن روزها و پايان غائله كردستان خرج سفرم را به لبنان تهيه كردم. از تهران نامه اي براي كميته فلسطين گرفتم. به سوريه رفتم و در آنجا نامه را به سفارت فلسطين تحويل دادم .تا ساعت 11 شب منتظر ماندم. سپس ما را به پادگان حموريه در اطراف دشمن فرستادند. از آنها تقاضا كردم تا در عمليات انتحاري شركت كنم. از اين رو در كوه هاي عين الصاحب (در شمال پادگان) دوره آموزشي ويژه اي گذراندم. همانطور كه گفتم از ابتدا تمايل داشتم به لبنان بروم. از طرفي با آموزشهايي كه ديده بودم بايد در آنجا مي ماندم. از اين رو يك بار به شناسايي كوه رفتم و بار ديگر مخفيانه از كوه به سمت لبنان حركت كردم تا وارد خاك لبنان شوم. در مسيرم به دليل وجود تانك ها و زره پوش ها ناچار بودم سينه خيز راه را طي كنم، تا كسي متوجه حضورم نشود. به همين دليل تا يك هفته بعد خار از دست و پايم جدا مي كردم. به دامور رسيدم. يك هفته آنجا ماندم. بعد به الزهراني، نبطيه و... رفتم، تا اينكه با خبر شدم عراق به ايران حمله كرده است. چراغي كه به خانه رواست، به مسجد حرام است. تصميم گرفتم به ايران باز گردم. مقداري مواد منفجره و چاشني همراهم بردم تا لوله هاي نفت عراق را كه از خاك تركيه مي گذشت منهدم كنم. متاسفانه ماموران مخفي انطاكيه باخبر شدند كه چريكها به سمت عراق مي روند. متاسفانه يا خوشبختانه پس از اينكه از تماشاي كليساي ژوليت بر مي گشتم، متوجه شدم كه ماموران مخفي همراهانمان را اسكورت كرده و حتي با آنها درگير شده اند. خلاصه پليس مخفي تركيه تا مرز ايران ما را اسكورت كرد. چهار روز بعد از شروع جنگ وارد ايران شديم. ابتدا سعي كرديم از سپاه نامه اي بگيريم و عازم جبهه هاي جنگ شويم. ولي با درخواستمان موافقت نشد. آن زمان آقا سيد مجتبي نيروهاي مردمي را هم سازماندهي مي كرد. بنابراين تصميم گرفتيم خودمان به ماهشهر و از آنجا به آبادان برويم. در بندر ماهشهر وقتي خواستم سوار بر لنج به آبادان بروم با شش نفر ديگر آشنا شدم. همگي 500 تومان به صاحب لنج داديم و سوار شديم. هوا خيلي سرد بود و پايين لنج جايي براي نشستن نداشت. به همين دليل ناچار بوديم، روي عرشه برويم. از سرماي زياد لوله اگزوز را بغل مي كردم تا گرم شوم. وقتي به خواب مي رفتم، پيشاني ام به لوله اگزوز برخورد مي كرد و مي سوخت. از سوزش آن دو ساعت بيدار مي ماندم و دوباره به خواب مي رفتم. بعد از گذشت 18 ساعت به آبادان رسيديم و از چوت ده به هتل كاروانسرا رفتيم. آنجا در خدمت آقاي هاشمي بوديم. روزها سپري شد تا اينكه در اواخر دوران محاصره آبادان تركش به پاها، دست، كتف، سينه و پهلويم اصابت كرد و به شدت مجروح شدم. ابتدا مرا به اصفهان و سپس با رضايت خودم جهت معالجه به تهران بردند و بعد از اينكه بهبودي يافتم، به جبهه بازگشتم. نيتم اين بود كه تا پايان جنگ، لحظه سال تحويل هر سال در جبهه هاي جنگ حضور داشته باشم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 588]