واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سنگ آسماني نويسنده: مجيد محبوبي شتر از کوچه ها گذشت. خسته شده بود. ايستاد و گردن کشيد. سپس عرناله اي کرد و دوباره به راه افتاد. حارث گرفته و خشم ناک بود. از وقتي که خبر را شنيده بود، آرام و قرار نداشت. مي خواست هرچه زودتر خودش را به پيامبر برساند و بگويد:« محمد! از اين کارهايت دست بردار، هر کار گفتي انجام داديم، حالا مي خواهي پسر عمويت را هم بر ما حاکم کني؟» نزديک ظهر بود. باد بهاري شاخ و برگ درختان باغ هاي مدينه را تکان تکان مي داد. حارث زير لب چيزي گفت. از زير درختان خرما گذشت و به راه خود ادامه داد. نرسيده به محله بني هاشم ايستاد. چشمش افتاد به پيرمردي که عصا زنان جلو مي آمد. داد زد: - آهاي پيرمرد! پيامبر خدا را کجا مي شود پيدا کرد؟ پيرمرد سر بلند کرد. سينه اش را صاف کرد و گفت: - اين راه را بگير و برو. شنيده ام با جماعتي در « ابطح» جمع شده اند. ابروان خاکستري حارث از هم باز شد. پاهايش را روي شتر تکان داد و دوباره به راه افتاد. باد ملايمي وسط درختان گز مي پيچيد و با شن هاي نرم بازي مي کرد. حارث تا به ابطح رسيد، ايستاد. کمي آن طرف تر، گروهي از مردم روي خاک ها کنار هم نشسته بودند. حارث، دست را سايبان چشم هايش کرد و دقيق شد. پيامبر را شناخت. وسط جمع نشسته بود و داشت براي مردم صحبت مي کرد. از شتر پياده شد. پاهاي شتر را بست و پياده به طرف پيامبر و يارانش حرکت کرد. نمي توانست خشم خود را پنهان کند. رسيده نرسيد داد زد: - آهاي محمد! لحظه اي همه برگشتند و حارث پسر« نعمان فهري» را نگاه کردند. - خدا به دادمان برسد، باز اين مردک بدزبان و بدعنق پيدا شد! -ببين چه بي ادبانه سر پيامبر داد مي کشد! - من جاي پيامبر بودم، دستور مي دادم ادبش کنند!
پيامبر لبخندي زد و گفت: - خوش آمدي حارث. سخنت را بگو! اصحاب وقتي مهرباني پيامبر را ديدند، آرام شدند. حارث دوباره صدايش را بلند کرد: - تو به ما امر کردي به يگانگي خدا شهادت بدهيم، داديم، فرمودي به رسالت تو گواهي بدهيم، قبول کرديم، گفتي روزي پنج بار نماز بخوانيم، پذيرفتيم، دستور دادي زکات بپردازيم، چيزي نگفتيم... حارث از بس گفت و گفت که دهانش کف کرد. لحظه اي ساکت شد. آب دهانش را فرو برد و دوباره دست هايش را در هوا تکان داد و گفت: - گفتي حج برويم، رفتيم. اين ها کم نبود. حالا دست پسر عمويت را گرفتي و بلند کردي که بعد از تو ولي امر ما باشد؟ لابد مي گويي اين هم از جانب خداست! به حق چيزهاي نديده و نشنيده!
پيامبر بلند شد. چند قدمي به طرف حارث رفت، سپس تبسمي کرد و با مهرباني گفت: - قسم مي خورم به حق آن خدايي که به جز او خداي به حقي نيست، انتخاب علي هم از طرف خداست. حارث خشمگين بود .دست و پايش مي لرزيد. اين بار نيشخندي زد و گفت: - همه اش از طرف خدا، همه اش از طرف خدا، من که باور نمي کنم! سپس رو به آسمان کرد و گفت: -خدايا ! اگر آن چه محمد مي گويد حق است، سنگي از آسمان بفرست تا مرا عذاب دردناکي باشد! اين را گفت و به طرف شتر خود قدم برداشت. هنوز چند قدمي دور نشده بود که سنگي از آسمان فرود آمد و بر فرقش نشست. صداي ناله حارث بلند شد. اصحاب وحشت زده و شگفت زده به طرفش دويدند. وقتي بالاي سر حارث رسيدند، حارث مرده بود و بوي بدن سوخته اش داشت صحرا را پر مي کرد. منابع: منتهي الآمال، شيخ عباس قمي، ج 1، ص 344-345. نشريه انتظار نوجوان، شماره 53. /ج
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 340]