-
سنگ آسماني نويسنده: مجيد محبوبي شتر از کوچه ها گذشت. خسته شده بود. ايستاد و گردن کشيد. سپس عرناله اي کرد و دوباره به راه افتاد. حارث گرفته و خشم ناک بود. از وقتي که خبر را شنيده بود، آرام و قرار نداشت. مي خواست هرچه زودتر خودش را به پيامبر برساند و بگويد:« محمد! از اين کارهايت دست بردار، هر کار گفتي انجام داديم، حالا مي خواهي پسر عمويت را هم بر ما حاکم کني؟» نزديک ظهر بود. باد بهاري شاخ و برگ درختان باغ هاي مدينه را تکان تکان مي داد. حارث زير لب