واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هر که مرد است مثل او باشد نويسنده: محسن سلطاني مصاحبه با علي دلبريان درباره ي شهيد نورعلي شوشتري روي صندلي روبه رويش که نشسته چهره اش و ياداشت هاي توي دستش نشان مي داد که حرف هاي زيادي براي گفتن دارد. راهکار، خاطره و نقد همه با هم بود و جمع اين ها مصاحبه اي متفاوت را رقم زد. شهيد شوشتري در دوره اي فرمانده آقاي دلبريان بوده است. در همان مسير بود نوجوان بود که رفت جبهه با يک «ام يک»، پشت خاکريز تو خط ابردان ايستاد. کم کم همين شوشتري فرمانده گردان، لشکر و جانشين نيروي زميني مي شود. اين شوشتري همان مردي است که موهايش توي جنگ سفيد شده است. رفيقش برونسي، توي چهارراه خندق له مي شود. رفقاي ديگر توي عمليات خيبر و علقمه به شهادت مي رسند و جنازه هاشان توي منطقه مي ماند. حالا بيست و چند سال پس از جنگ، مو و محاسن سفيدش در منطقه سيستان و بلوچستان پر از خون مي شود. يعني هنوز در همان مسير قدم بر مي دارد. يک الگوي خوب امروزي الکوي قشنگيه، چرا ما از اين ها استفاده نمي کنيم. اگر تا ديروز مي گفتيم بياييد بيست سال جنگ ما را ببينيد؛ جوان ما مي گفت: آن زمان اگر من هم بودم مي رفتم. اين به دنبال توجيه است. گريز مي زند، فرار مي کند، بيا مثل شوشتري زندگي کن. دليل ديگري هم که تقريباً راه گريز منطقي بود و دهان ما را مي بست اين بود که مي گفتند: خيلي از بچه هاي جبهه اهل دنيا شده اند. بعضي ها براي گريز از خدمت مي آيند نقطه ضعف ها را مي گيرند. آدم هاي بد را الگو قرار مي دهند حرف من اين است که چرا آدم هاي خوب را الگو قرار ندهيم؟ خيلي ها از چراغ قرمز عبور مي کنند، خيلي ها هم ساعت يک نصف شب پشت چراغ قرمز ترمز مي زنند، شوشتري از اين ها بود. عهد بستم در اين لباس شهيد بشوم دوستان مي گفتند: زمان بازنشسته شدنش بوده، هرچي مي گفتند: آقا بيا برو بازنشسته شو! يک عمر توي جبهه بودي و خدمت کردي، بيا برو آب و هوايي تازه کن. اين لباس را رها کن. شوشتري جواب مي دهد: «من عهد بستم با آرمان هاي بسيج که در اين لباس شهيد شوم»! اگر سپاه نبود کشور هم نبود چرا شوشتري بلند مي شود مي رود؟ مي توانست چند نفر را از طرف خودش بفرستد. نياز نبود که خودش از تهران برود به مناطق محروم، آن هم نه يک بار نه دو بار دفعه پنجمش بود. خون شوشتري در دهه 80 ثابت کرد که سرداران ما در همه ي زمان ها جلودار هستند. در زمان جنگ، وقتي به بچه ها مي گفتند: برويد جلو. خودشان هم مي رفتند، اين طور نبود که در لفظ باشد. همه چيز عملي بوده. در اين اتفاق حقيقتاً من به صحبت سيد روح الله پي بردم که فرمودند: «اگر سپاه نبود کشور هم نبود.» اميد بچه ها بود توي لشکر مي گفتند اگر کسي جوابتان را نداد برويد پيش سردار شوشتري. بچه ها مي رفتند کمين مي کردند تا براي نماز بيرون بيايد، چون دفتردارش راه نمي داد، حالا به دلايل نظامي. براي نماز که بيرون مي آمد، همه دوره اش مي کردند. بعضي از سربازها مي گفتند: ما نان آور خانه هستيم؛ دستور مي داد بررسي کنند که اگر حرفش درست است ظهرها از پادگان خارج شود. اين همان سرداري است که وقتي توي عمليات مي خواهند عقب نشيني کنند، خودش با موتور تک تک سنگرها را سر مي زند که نکند يک بسيجي جا مانده باشد و اسير شود. سردار خادم محرومان فداي تو شوشتري که خون تو و صبر تو ثابت کرد که سرداران ما بايد مثل تو شوشتري باشند! ده روز قبل از شهادتش در تلويزيون ديدم که مصاحبه مي کردند با سردار. مي گفت ما مي خواهيم محروميت زدايي کنيم؛ ببينيم چه طرح هايي مي شود اجرا کرد که براي جوان ها شغل ايجاد کنيم؛ بعد من با خودم گفتم که آقاي شوشتري مگر مسئول اشتغال زايي جوان هاست؟ خدا عاقبتمان را به خير کند شوشتري ها مثل شيشه عطرند، وقتي شکسته مي شوند بوي خوششان در فضا پخش مي شود. اين ها حاضر نيستند از کارهاي شان بگويند و به ما هم اجازه نمي دهند که چيزي بگوييم. در يک جلسه اي صحبت مي کردم. گفتم: سردار شوشتري همچنان بسيجي مانده، بعدها در جلسه اي مرا ديد گفت: آقاي دلبريان، خدا عاقبت من و شما را به خير کند. ظرافت مديريت داشت اگر مي رفتي پيشش، مثلاً مي گفتي: فلاني تخلف کرده، بلافاصله تصميم نمي گرفت. نظرش برنمي گشت. خيلي ظرافت داشت. دقت مي کرد. از چند نفر سؤال مي کرد گاهي مي شد طرف مي آمد کلي گله مي کرد، مثلاً مي گفت: سردار، آشپزخانه کم کاري مي کند، غذا کم مي دهد. سردار لبخند مي زد و مي گفت: خب آقا شما توي لشکر چه کاره اي؟ مثلاً مي گفت: مسئول سوخت رساني، با خنده مي گفت: شما سوخت آشپزخانه را به موقع مي رسوني؟ خوب شما هم بايد وظيفه ات را درست انجام دهي. هميشه نزديک نيروها بود يک بار منطقه غرب براي شناسايي رفته بوديم. يادم مي آيد يک سنگر فرماندهي شبيه غار بود. با حالت خميده داخل رفتيم. گرم صحبت شديم که ديدم سردار با يک لباس کردي آمد. با خودم گفتم: حتماً مقر نيروهاي اطلاعات است. به يکي از بچه ها گفتم: مگر اينجا کجاست؟ گفت: مقر سردار شوشتري. ما مزاحم ايشان شده ايم. خيلي عجيب است؛ درست برعکس همه جاي دنيا که سعي مي کنند قرارگاه مرکزي را عقب بزنند، سردار مي آمد قرارگاه را نزديک نيروها مي زد. توجه يکسان به همه بعد از جنگ سردار جلساتي را براي خانواده ها مي گذاشت. سعي مي کرد همه را با هم بالا بياورد. فقط دست پاسدار را نمي گرفت که از لحاظ آموزشي يا اعتقادي تقويتش کند و از آن طرف خانواده پاسدار عقب بماند. وقتي خبر شهادت سردار را به خانواده ام دادم، ناراحت شدند، گفتند: همان سرداري که دو سه بار ما را دعوت کرد ؟ اين کارهاي سردار توي ذهن ها ماند. فرماندهان عزيز بايد به اين قضيه توجه کنند. به پيام خون شان توجه کنيم مثل يک تخريبچي معبر را باز کرد، خط را شکست؛ خط حرف هاي ياوه را. يک بار ديگر تمام افکار را متوجه يک نقطه کرد؛ آن هم اهميت سپاه در خدمت به محرومين. فداکاري بچه هاي سپاه، مظلوميت سپاه و هدف تروريست قرار گرفتن. چرا امروز دشمن ما را خشونت طلب معرفي مي کند؟ سي سال است که ما را مي زنند، بايد داد بزنيم: آهاي ما را دارند مي کشند، اجازه نمي دهند پيشرفت کنيم. گر چه خون سردار اين پيام را دارد. هميشه شجاعانه حرفت را بزن روز وداع با شهيد در دانشگاه فردوسي، دانشجويي آمد نشست کنارم. تعريف مي کرد که توي يک جلسه اي سردار را ديده و شروع کرده به گلايه کردن که اين کار اشتباه است يا در اينجا نبايد اين طور عمل شود. اين دانشجو مي گفت: دو- سه نفري هم کنارم بودند که ملاحظه مي کردند و مي گفتند: اين حرف ها را به سردار نزن. تعريف مي کرد که سردار وقتي متوجه جلوگيري اين چند نفر مي شود، مي گويد بيا جلو بگو جريان چيه؟ به اين حرف ها گوش نکن، توضيح مي داد که من خيلي راحت با سردار صحبت کردم و دست آخر هم سردار زد روي شانه ام و گفت: هميشه همين شجاعت را داشته باش. اگر مرديم مثل او باشيم مي توانم بروم جايي که شوشتري رفت، به شرطي که بروم خدمت کنم. بنده بازنشسته سپاه هستم، چرا نمي روم خدمت کنم؟ مردانه در برابر روح بلند شوشتري اعتراف کنيم؛ حاضرم برايت حرف بزنم، ولي توي سيستان نمي آيم؛ مرز پاکستان نمي آيم. يک شب هم حاضر نيستم آنجا بخوابم. ما آب گرم مي خواهيم. گرد و غبار براي صورت ما خوب نيست. سؤال من اين است چطور شد براي رفتن به ويلاي شمال همه ي ادارات ثبت نام مي کنند قرعه کشي مي کنند؟ ولي اين طرف چي؟ بياييم براي خدمت به سيستان ثبت نام کنيم. قرعه کشي کنيم. آقاي دکتر فلاني، چابهار؛ آقاي مهندس فلاني، نهبندان خراسان جنوبي. بلوچ ها گريه مي کردند بلوچ ها در شهادت شوشتري گريه مي کردند، مي گفتند: عجب سرداري شما داشتيد؟شوشتري با اين ها چه کار کرد، قلب ها را تسخير کرد. استاد ما آقاي عابديني هميشه مي گفت: همه ما به دنبال کارهاي بزرگ هستيم، هيچ کدام از ما دنبال کارهاي مانده نرفته ايم. شهيد شوشتري سراغ کار روي زمين مانده رفت. منبع: ماهنامه امتداد- ش 46و47 /ن
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 442]