واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جبران مي کنم مامان صدايم کرد و گفت: «ريحانه آماده اي؟» دندان هايم را روي هم فشار دادم و با خشم گفتم: «گفتم که نميام» باز مامان با گله گفت: «امان از دست تو، امان از درس که همه زندگيت شده درس و مدرسه» دلم هري ريخت. الان بود که صداي بابا هم دربياد. اگر بابا شروع کنه، ديگه نمي شه بلندگوشو قطع کرد، مگر اين که فيوزش بپره. توي همين خيالات بودم که در اتاق باز شد و مامان آماده و آراسته در برابرم ايستاد. با نگاهش التماسم کرد. دستپاچه گفتم: «آخه مامان، چي کار کنم. مي بيني که دو تا امتحان دارم. درس هاي فردام هم مونده. به خدا دلم مي خواد بيام، ولي نمي تونم.» مامان گفت: «زود برمي گرديم. به خاطر تو زود برمي گرديم. پاشو بريم، بعدا پشيمون مي شي ها.» گفتم: «آخه...» مامان فوري گفت: «آخه بي آخه.» و همين طور که چادرش را باز مي کرد و روي سرش مي انداخت، گفت: «عجله کن که بالات منتظره.» مادر رفت و من ماندم و يک ذهن مغشوش و يک دل پرآشوب.با صداي صلوات بالا، از هياهوي ذهنم بيرون آمدم. جاده خلوت بود. بعضي ها تنها و پياده راه افتاده بودند. چشمم به گلدسته ها و گنبد سبز مسجد افتاد. سلام دادم و شرمنده گفتم: «آقا بي وفاتر از من هم ديديد؟ فکر نکنم! بي همت تر از من ديديد؟ با اين ماشين قراضه ما يه ربعه به شما مي رسيم، اما آقا چي کار کنم که... .»صداي مامان من را از درياي شرمندگي بيرون آورد: «شماها خوابيد يا بيدار؟» محمدحسين که کنارم نشسته بو و به طور معجزه آسايي ساکت بود، تند سرش را از بين صندلي هاي جلو تو کرد و گفت: «مامان، آقا که بياد مدرسه ها تعطيل مي شه؟» خنديدم و گفتم: «به همين خيال باش.» مامان گفت: «نه پسرم، چرا مدرسه ها تعطيل بشه، درست و مدرسه هميشه هست.»محمد حسين با عجله گفت: «آخه مامان، آقا که بياد، جنگ مي شه،اون وقت همه مي رن جنگ، حتما آقامعلم ما هم مي ره جنگ. من هم مي رم جنگ.» و با دو انگشتش مرا نشانه گرفت و شروع کرد شليک به من. گفتم: «ايشاالله تا آقا بيان، شما درس و مشقت تموم شده و با کلي خواهش و التماس يک زن هم بهت دادن و شايد هم چند تا بچه قد و نيم قد هم داشته باشي، اوه... حالاتازه معلوم نيست مادر بچه ها اجازه بده تو بري جنگ.» مامان قاه قاه خنديد و گفت: «امان از دست تو ريحانه» محمدحسين اخم کرد و گفت: «حرف مفت نزن. از تو بهترم که تا اون موقع مادربزرگ شدي و سي چهل تا نوه داري و تازه همه دندونات هم ريخته.» باباب لبخندي زد و از آينه جلو، نگامون کرد و گفت: «امان از دست شما دو تا... .» يک لحظه همه مان ساکت شديم. خورشيد داشت از رو به رو غروب مي کرد، سنگين و باوقار. بابا گفت: «بچه ها اگه گفتيد الآن وقته چيه؟» من تا اومم مغز آکبندم رو به کار بيندازم، بابا گفت: «عصر جمعه است و غروب آفتاب يعني وقت استجابت دعا. اول دعا کنيد آقا هر جا که هستن سالم باشن و سلامت. اون وقت هر دعايي خواستيد بکنيد. من که از خدا مي خوام آقا همين روزها، همين ماها بيان و من و محمدحسين سرباز آقا بشيم، حتي قبل از اين که پشت لب هاي محمدحسين ما سبز بشه.» محمدحسين خنديد و دستش را زد روي شانه بابا و گفت:«چاکريم بابا.» مامان آهي کشيد و گفت: «عجب روزگاري مي شه اون روز که آدم با چشم خودش پسر پيغمبر رو ببينه. پسر فاطمه (س) رو... .» ديگه صداي مادر را نمي شنيدم. هر کس تو حال خودش بود. گوشه گوشه مسجد پر بود از خانم هايي که چادرهاي رنگي و سفيد داشتند. دست ها به آسمان بلند شده بود و لب ها دعا مي کرد و دانه هاي اشک مثل باران مي چکيد. شانه ها مي لرزيدند زمزمه هاي آرام بخش توي فضا مي پيچيد. هميشه مسجد به من آرامش عجيبي مي دهد، آرامشي که جايي ديگر نيست. يک حس سبکي، پاکي و راحتي. مامان کتاب دعا را کنار سجاده اش گذاشت و بلند شد. گفتم: «مامان تو رو خدا زياد طولش ندي، من تو خونه خيلي کار دارم.» مامان سرش را تکان داد و تکبيره الاحرام گفت. آخرين صلواتم را فرستادم. تسبيح را بوسيدم. چشمم افتاد به قفسه کتاب هاي دعا. بلند شدم. قرآني که جلد سفيدي داشت، برداشتم. آمدم نشستم. قرآن را بوسيدم. بسم الله گفتم و بازش کردم. شروع کردم به خواندن سوره نمل: «طس تلک آيات القرآن کتاب المبين...»نمي دانم چند صفحه از قرآن را خواندم که مامان صدايم کرد و گفت: «ريحانه جان اگه حاضري بلند شو بريم.» قرآن را بستم و بوسيدم و گذاشتم توي قفسه. به خودم گفتم: «دو تا امتحان داري مي فهمي، چه بي خيالي؟» اما دلم جوابي نداد. انگار آرام گرفته بود. از اين که با اصرار مادرم به جمکران آمده بودم، خوش حال بودم. کيف جانماز مادر را برداشتم و پشت سرش از لابه لاي نمازگزارها رد شدم.امتحان تاريخ را دادم و به خير گذشت. حالا بچه هاي يکي يکي کنار ميز خانم معلم مي رفتند. روي صندلي داغش مي نشستند و امتحان مي دادند. دوستم مريم گفت: «د پاشو. تو رو صدا کرد!» دستپاچه بلند شدم. مقنعه ام را مرتب کردم و رفتم روي صندلي کنار خانم نشستم. قلبم تند مي زد. به زور گفتم: «خانم خسته نباشيد» خانم بلخندي زد. اميدي نداشتم، اما چاره اي هم نداشتم. حتي يک بار هم نتوانسته بودم دوره کنم. يعني هيچ وقت نمي رسيدم چنين کاري بکنم. خانم گفت: «بخون دخترم.» چشمم را به صفحه بازشده، دوختم. انگار هيچي نمي ديدم. کمي مکث کردم. کم کم حس کردم کلماتش برايم آشناست. باعجله بالاي صفحه را نگاه کردم: سوره نمل. باور کردني نبود. بسم الله گفتم و حس کردم مثل پرنده اي هستم که سبک و راحت روي امواج دريا پرواز مي کنم.خيلي زود تمام صفحه را خواندم. خانم گفت: «کافيه. خوب بود. خيلي خوب بود» با خودم گفتم: «از لطف آقا بود... .» اما يک حس بدي داشتم، حس شرمندگي و خجالت. رفتم و روي صندلي ام ولو دشم. مريم گفت: چي شد؟ خراب کردي؟» گفتم: «آخ که درس و مدرسه، مثل يک مار چنبر زده دور من.»مريم گفت: «اشکالي نداره، جبران مي کني. مي شه جبران کرد.» حرف مريم عين نسيم خنکي بود که ته دلم را خنک کرد. گفتم: «راست مي گي مي شه جبران کرد. حتما جبران مي کنم.» ديگر صداي مريم را نمي شنيدم. چشم هايم را بستم و توي دلم گفتم: «جبران مي کنم. شايد خوندن روزي يه صفحه از قرآن خوب باشه، نذر سلامتي آقا. شايد شروع خوبي باشه».منبع:نشريه انتظار نوجوان-24/ج
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 388]