واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خاطراتي از شهيد محمدجواد تندگويان شور دين باوري و جهادمحمدجواد تندگويان در سپيده دم 26 خرداد سال 1329 هـ. ش پا به عرصه هستي نهاد.قبل از اين که به مدرسه برود، پدرش او را به مسجد برد و با قرآن آشنا کرد. پدرش در هواداري آيه الله کاشاني روحاني مبارز، مشهور بود. محمدجواد شب هاي زيادي همراه پدر و پدربزرگ به مسجد «بينايي» و هيأت «بني فاطمه» و فاطميون خاني آباد مي رفت. ساکت و آرام گوشه اي مي نشست و نماز خواندن مؤمنان را نظاره مي کرد؛ به اين ترتيب گوش او با دعا و گفتار عالمان دين آشنا شد. هنوز به دبستان نرفته بود که در صف نماز جماعت در کنار پدر و پدربزرگ خود ايستاد و نماز خواند و درس خضوع و خشوع در برابر حق و ايستادگي در مقابل غير خدا را آموخت. همچنين همراه پدر و پدر بزرگ به جلسات خصوصي هيأت مي رفت تا با شيوه ي مبارزه مکتبي آشنا شود.در تاريخ دهم ذي قعده اعلاميه اي از سوي حضرت امام خميني قدس سره در مخالفت با رژيم شاه منشر شد. پدر جواد همچون گذشته تعدادي از اين اعلاميه ها را در بازار تهران پخش کرد و نسخه اي را به خانه آورد و به جواد داد. سخنان رهبر کبير انقلاب اسلامي تحول عميقي در روحيه ي اين نوجوان سيزده ساله به وجود آورد و او را يک سره دگرگون ساخت.در تدارک استقبال از پدر بوديم که...محمدمهدي تندگويان فرزند شهيد:نقل شد که ايشان در زندان استخبارات نگه داري مي شد و بيشتر مدت اسارت خود را در سلول انفرادي به سر مي برد. براساس شنيده ها هرگاه از سلول ايشان صداي قرآن، اذان و شعار به گوش مي رسيد، پس از آن ضربه هاي شلاق و شکنجه وي را تا مرز بي هوشي مي کشاند.پس از پذيرش قطع نامه گفته شد که پدرم با طارق عزيز به ايران باز خواهد گشت، اما کم کم زمزمه شهادت پدرم را مطرح کردند که ما حاضر به پذيرش آن نبوديم. در آبان ماه هيأتي همراه پدربزرگم و مهندس يحيوي - معاون پدرم - که همراه وي به اسارت درآمده و بعد آزاد شده بود، راهي عراق شدند. ما در تهران مراسم آزادي ايشان را تدارک مي ديديم، اما آن ها خبر شهادت پدرم را آوردند.يازده سال انتظار کشيدم. تمام ناگفته ها و سختي هاي ناشي از فقدان پدر جمع کردم تا به او بگويم، اما در لحظه ي انتظار که فکر مي کردم با ديدن او روزهاي سخت تنهايي به پايان مي رسد، ناگهان تمام آمال و آرزوهايم فرو ريخت. فقط مي توانم بگويم سخت بود، بي نهايت سخت...پزشکي قانوني شکنجه، خفگي و خرد شدن استخوان حنجره را علت مرگ اعلام کرد و زمان آن را به يک سال قبل تخمين زد.خيلي دلم مي خواست او را بغل کنم، اما پيکرش شرايط در آغوش کشيدن را نداشت. فقط لمسش کردم. همين مقدار هم به من آرامش بسيار زيادي داد. با پدرم حرف زدم و به او گفتم: کاش انتظار به پايان نمي رسيد.پدرم تنهاترين مرد سال هاي جنگ است که يازده سال در سلول انفرادي به سر برد.با اين که برخي مي گويند: عراقي ها مي توانستند در قبال آزادي پدرم امتيازاتي از دولت جمهوري اسلامي بگيرند، اما بعثي ها او را به شهادت رساندند. به نظر من شايد يکي از دلايل اين کار اطلاعات زياد پدرم از عراقي ها بود. او در زندان مخوف استخبارات، افراد و شخصيت هايي مانند: آيه الله محمدباقر صدر و شهيده بنت الهدي صدر قدس سرهما را ديده بود. شايد هم به صورت اتفاقي و بي توجهي شکنجه گر، پدرم جان خود را از دست داده باشد که اگر به اين دليل هم باشد، خيلي عجيب و غريب نيست. (1)پي نوشت : 1. ماهنامه ياران شاهد، يادمان شهداي دولت جمهوري اسلامي ايران، ش 10، شهريور ماه 1385.منبع: مجله نامه ي جامعه شماره 39/س
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 786]