واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کسي پيش من نماند نويسنده:سعيد عاکف اين داستان بر اساس واقعيتي است از زندگي شهيد محمد حسن نظرنژاد، معروف به مرد آهنين خراسان، مردي که با بيش از صد ترکش يادگار از جبهه هاي غرب و جنوب، در سال 1375 در ارتفاعات کفارستان کردستان به شهادت رسيد.شهيد نظرنژاد را در جبهه ها«بابانظر»صدا مي کردند ماجراي زير را شهيد دستغيب در يکي از سخنراني هايش تعريف کرده بود.نور ماه مي ريخت توي منطقه، نور ستاره ها هم.سيد، صورتش خيس شده بود، خيس اشک.آتش دشمن شروع شد: از زمين و آسمان رو سرمان مي باريد گفتم: «زنجيرهاي دشمن پاره شده، حسابي زده به سرش!» سيد اشک مي ريخت: مثل باران از ابر بهاري. گفت، بلند گفت، با شوق گفت: «من امشب، به لطف امام زمان (عج)، زنجيرها مو پاره مي کنم.»دست انداخت گردن شفيع.گردن همه مان دست انداخت. شفيع سرش را به سينه فشار داد. آهسته و لرزدار گفت: «پيش جدت رسول الله و پيش ائمه (عليهم السلام)، هواي ما رو داشته باش.»... سيد گفت، با گريه گفت، به همه ي بچه ها گفت:«وقتي رسيديم نزديک خاکريز دشمن، هر کي دور و بر من باشه، شهيد مي شه.»گفتم: «اين سيد چرا اين طوري شده؟»گفتم: «شايد از آتيش دشمنه!» گفتم: «ما از همين جا سالم در بريم خيلي کار کرديم، گرفتن خاکريز دشمن، پيشکش!» يکي گفت، از بين بچه ها گفت، با ناله گفت:«سيد تو رو به مادرت فاطمه ي زهرا (س)، انگشت کوچيکه ي ما رو هم بگير!»...از قيافه اش مي شد معني شوق را فهميد نوراني شده بود.با حال شده بود. از صداش صفا مي باريد گفتم: «به خدا اگر به تو ميدون بدن سيد، تو همين آتيش سنگين مي رقصي!»گفت، با گريه گفت، با ذوق گفت:«به خدا راست گفتي هاشم، با حالي که من دارم، بايد هم برقصم.» رقصيد هم.زير آتش دشمن: وقتي زيگزاگ مي رفت. پشت سر شفيع مي رفت. مثل شفيع گريه مي کرد و مي رفت! جلوي تيرهاي مستقيم مي رفتند. اگر نمي ديدم باور نمي کردم. هيچ وقت باور نمي کردم! رسيديم نزديک خاکريز دشمن.منورها يکي بعد از ديگري مي آمدن تو هوا مي چرخيدند و مي رقصيدند. منطقه را مثل روزمي کردند.زمينگير شديم. نبايد مي شديم.اگر مي مانديم کلکمان کنده بود.بايد بلند مي شديم.شفيع شد، و پشت بندش سيّد.صداي گريه شان، گوش فلک را کر مي کرد!بچه ها همه بلند شدند، دنبال آنها.تعجب بود؛ سنگيني آتش متوجه شفيع و سيّد بود. طرف بچه ها کمتر مي آمد، يا اصلاً نمي آمد!من شايد آخرين نفر بودم که بلند شدم. قبلش سيّد را ديدم. گريه اش را ديدم. خنده اش را ديدم. رقصيدنش را ديدم؛ رقص تو موج خمپاره ها، توي دل آتش.من غيب شدن سيّد را هم ديدم. گفته بود، با گريه گفته بود، به همه ي بچه ها گفته بود:«نزديک خاکريز دشمن، هر کي دور و بر من باشه شهيد مي شه.فقط يکي توانست برود دور و برش. يکي که سن و سالي هم نداشت: چهارده، شايد هم پانزده سال.قبل حمله، از بين بچه ها، با ناله گفته بود: «سيّد تو رو به مادرت فاطمه زهرا (س)، انگشت کوچيکه ي ما رو هم بگير!» سيّد گفته بود: «تو اراده ات قويّه، اگر خدا طلبيده باشدت، حتماً مي آي.»و رفت.ولي مثل سيّد غيب نشد.اما رفت: يک ترکش بزرگ، قلبش را برد نمي دانم گلوله ي خمپاره بود، چي بود که خورد جلوي پاي سيّد هر چه بود، سيّد را غيب کرد. تکه هاي تنش را هم بعداً پيدا نکرديم.بعدها داستانش را به آقا محسن گفتيم. تعجب نکرد، حتي يک ذره.چشم هاش اما خيس اشک شد و وصيتنامه ي سيّد را داد به مان.خوانديم.آخرش نوشته بود: «خدايا از تو مي خواهم که حتي يک ذره از من باقي نماند، از اين من لعنتي!»بعد او، بعد سيّد، چشم اميدمان به شفيع بود. شفيع هم انگار مي خواست زنجيرها را پاره کند يا کرده بود، ولي طوريش نمي شد.خدايا!من آن شب ديدم. با همين دو تا چشم هاي خودم، شفيع را تو دل آتش ديدم، تو دل آتش دوشيکا. شايد مثل سيّد دوست داشت برقصد شايد هم مي رقصيد، من نمي فهميدم. مي رقصيد يا نمي رقصيد تو دل آتش بود: تو دل آتش دوشيکا. با خاکريز زياد فاصله نداشتيم.باور کردنش سخت بود، ولي بود.دشمن زد به فرار! نفهميدم چرا: هيچ نفهميدم.ما نه لشگر بوديم، نه گردان و نه حتي گروهان. دشمن ولي زد به فرار. فقط همان سنگر دوشيکا آتش مي ريخت. بدجوري جلومان را گرفته بود. شفيع رفت تو دل آتشش. با گريه و با ناله رفت. صد بار از خودم پرسيدم:«اين شفيع چي ديده که اين قدر گريه مي کنه؟!» يعني بچه ها هم چيزي ديده بودند؟ نه، فکر نکنم.ولي مثل شفيع گريه مي کردند.مثل سيّد خوشان بعداً گقتند: «ما بي سعادت بوديم.»پس حتماً از گريه ي شفيع، و قبلش از گريه ي سيّد، گريه راه افتاده بودند. شفيع به سنگر نرسيده بود، آتش دوشيکا خاموش شد. خدمه اش پا گذاشته بودند به فرار. خود شفيع اسيرشان کرد. آن شب چقدر اسير گرفتيم! دويست تا هم بيشتر شدند .رنگ به روي هيچ کدامشان نمانده بود.از همان اول، جور خاصي نگاهمان مي کردند. گويي بين ما دنبال کسي مي گشتند. دنبال کسي که خيلي ازش ترسيده بودند!شفيع لبش را مي گزيد سرش را اين طرف و آن طرف تکان مي داد. بلند گريه مي کرد. نمي دانم آن همه اشک از کجا مي آورد؟!اسيرها همين طور وِر مي زدند.گويي سراغ کسي را مي گرفتند. يکي از بچه هاي اهواز با ما بود. آن جا نبود ولي با ما آمده بود. گفتم:«شايد شهيد شده؟»يکي گفت:«نه، من همين چند دقيقه پيش ديدمش، داشت پاکسازي مي کرد.»فرستادم دنبالش.چند دقيقه ي بعد آمد به عراقي ها اشاره کردم. به اش گفتم: «ببين اين زبون بسته ها چي مي گن، حرفها شونو ترجمه کن برامون.»اجازه ي سؤال کردن ندادند، اسيرها. خودشان شروع کردن به صحبت. نمي دانم او چه شنيد؟ ولي ديدم لبش را گزيد يکهو زد زير گريه. چه گريه اي؟! توهاي و هوي گريه، به سجده افتاد. صورتش را به خاک ها فشار داد. دست هاش را مشت کرد چند بار کوبيد روي خاک ها. هي مي گفت: «ما رو ببخش مولاجان!» خون دلمان را خشک کرد تا به حرف آمد.با خنده گفت، با گريه گفت، با آه گفت: «شما مي دونين ديشب فرمانده ي ما کي بود؟!»نگاهش مي کرديم. گفت، با حسرت گفت:«من تازه فهميدم شفيع و سيّد، چرا او ن حال رو پيدا کرده بودن!» گفتم، با حرص گفتم: «جون ما رو به لبمون رسوندي بابا! بگو اين زبون بسته ها چي گفتن؟!چي ديدن؟! صداي گريه اش بلندتر شد.بالاخره گفت، با ناله گفت، با سوز و آه گفت...وقتي مي گفت، حال رقص پيدا کرده بود. بچه ها هم که شنيدند، حال رقص پيدا کردند: رقص تو دل آتش، آتشي که از زمين و آسمان ببارد.من فقط مات و مبهوت مانده بودم. حس مي کردم کسي چنگ انداخته به قلبم و فشار مي دهد. يک آن به خودم آمدم. نعره ام رفت هوا؛مثل نعره ي يک پدر، يک پدر که سر بچه اش را جلوي چشمش ببرند!حدسم درست بود.اسيرها بين ما، دنبال کسي مي گشتند. دنبال کسي که خيلي نوراني بوده. و يک رداي سبز بر دوشش بوده .و سوار يک اسب بوده.يک آدم نوراني، با يک رداي سبز، سوار يک اسب!گفته بودند، اسيرها گفته بودند، با چشم هاي گرد شده شان گفته بودند: «هر چي به اش تيراندازي مي کرديم، بيفايده بود، حتي گلوله ي آرپي چي به اش اثر نمي کرد. نه خودش طوري مي شد، نه اسبش و نه اونهايي که دنبالش بودن.»...منبع:ماهنامه امتداد ش24/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 390]