تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):اداى امانت و راستگويى روزى را زياد مى‏كند و خيانت و دروغگويى باعث فقر و نفاق...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798507780




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

كمپوت گيلاس


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
كمپوت گيلاس
كمپوت گيلاس نویسنده : حميد رضا شاه‌آبادي از بيرون مثل هر شب صداي انفجار مي‌آمد. انفجارهايي كه گاهي دور و گاهي نزديك بود. نه ميل خوابيدن داشتم و نه حال بيرون رفتن. به چهار ماه و نيمي فكر مي‌كردم كه با يك اميد واهي گذشته بود. چهار ماه و نيم به كسي دل بسته بودم كه دل بسته‌ام نبود.سرشب در دفترچه خاطراتم نوشتم امروز همه چيز تمام شد. و بعد هر چه كردم نتوانستم چيز ديگري بنويسم. همه چيز تمام شده بود. حتي كلمه‌هايي كه چهار ماه و نيم اميدوارانه توي دفترم مي‌نوشتم. دهانم تلخ بود. همان وقتي كه خبر را توي كابين مخابرات شنيدم دهانم تلخ شد. گفته بودند نمي‌شود. يعني پدرش گفته بود نمي‌شود. گفته بود نمي‌تواند دخترش را به كسي بدهد كه نه كارش معلوم است، نه درسش و نه حتي خدمت سربازي‌اش. نفهميدم چه طور از مخابرات لشگر ما مقر خودمان رفتم. وقتي رسيدم شب شده بود. دو سه تا از بچه‌ها را راه انداختم. و رفتم سراغ دفترم. تنها چيزي را كه مي‌شد نوشتم و دفترچه‌ام را بستم. حال و حوصلة هيچ‌كاري را نداشتم. شامم را با بي ميلي خوردم و رفتم سرجايم كه بخوابم؛ اما خوابم نمي‌برد، آن قدر غلت زدم كه خسته شدم. دلم مي‌خواست كلمة نه را از زبان خودش بشنوم. دلم مي‌خواست پيش رويم بايستد و خودش بگويد نمي شود. بگويد وضع كارت معلوم نيست. وضع درست معلوم نيست ؛ نمي‌شود. مگر از اول همه اينها را نمي‌دانست؟ پس چرا نشاني داد؟ چرا گفت بيا خانه‌مان؟ مي‌خواست اسم يك نفر ديگر را در فهرست طولاني خواستگارهايش ثبت كند؟ بازي‌ام داده بود؟ كلافه بودم. خوابم نمي‌برد. بلند شدم و تكيه دادم به رديف جعبه‌هاي پشت سرم. دفترچه را از كنارم برداشتم و باز كردم. خودكار لاي صفحة آخر بود (امروز همه چيز تمام شد.) زير نور فانوس بالاي جعبه‌ها جمله‌ام رنگ پريده بود. خودكار را برداشتم و بعد از كلمه «شد» يك نقطه گذاشتم و آن را سياه كردم. از بيرون مثل هر شب صداي انفجار مي‌آمد. انفجارهايي كه گاهي دور و گاهي نزديك بود. نه ميل خوابيدن داشتم و نه حال بيرون رفتن. به چهار ماه و نيمي فكر مي‌كردم كه با يك اميد واهي گذشته بود. به كلمه‌هايي كه روي كاغذ آورده بودم؛ به شعرهايم . چهار ماه و نيم به كسي دل بسته بودم كه دل بسته‌ام نبود. جرأت ورق زدن دفترم را نداشتم. انگار كسي لاي صفحة قبل كمين كرده بود تا به من دهن كجي كند. خودكار را روي نقطه سياه شده گذاشتم و پر رنگ ترش كردم. بعد به روبه رو نگاه كردم؛ به در سنگر و پتويي كه جلوي آن آويزان بود. پتو بانرمة باد بيرون تكان مي‌خورد و من با هر تكانش تكه‌اي از آسمان را مي‌ديدم كه آن شب پر از ستاره بود. صداي انفجار مي‌آمد. بدنم كرخت شده بود. پاهايم را دراز كردم و سرم را تكيه دادم به رديف جعبه هاي مقوايي. دفتر همان طور باز روي پاهايم بودم. چند لحظه بعد صدايي سكوتم را شكست : ـ صاحبخونه ! پلك هايم را باز كردم. يك نفر سرش را از لاي پتو آورده بود تو و صدا ميزد : ـ صاحبخونه ! بيداري ؟ محسن بود. با همان صداي زنگ ‌دار و قد تركه‌اي كه از پشت پتو هم خودش را نشان مي‌داد بي آن كه تكان بخورم، دهان خشك شده‌ام را به زحمت باز كردم و گفتم : ـ بفرما ! پتو را كنار زد و تو آمد. گردنش را خم كرده بود تا سرش به سقف نخورد. ـ اي والله ، بيداري؟ دفترم را بستم و كنار گذاشتم . سرسنگين جواب دادم : ـ تقريباً ، بفرما! خنده اي كرد و گفت : ـ خوابم بودي بيدارت مي‌كردم. بعد جلو آمد. خندة شيطنت آميزي روي لب داشت كه در آن حال اصلاً از آن خوشم نمي‌آمد. با همان لحن قبل گفتم : ـ فرمايش ؟ نگاهي به سمت جعبه‌ها انداخت. بعد جلويم چندك زد و خنده كنان گفت : ـ كمپوت گيلاس داري ؟ پاهايم را جمع كردم توي سينه‌ام و گفتم : ـ كمپوت گيلاس ؟ اين وقت شب ويار كردي؟ خنديد و گفت : ـ اي همچين. ابروهايم را بالا انداختم و گفتم : ـ برو صبح بيا. دست‌هايم را گرفت ميان دو دستش . صاف به چشم‌هايم نگاه كرد و گفت : ـ الان هوس كردم. دست‌هايم را بيرون كشيدم و گفتم : ـ برو جون مادرت. الان حال و حوصله ندارم. جلوتر آمد ، سينه‌اش را چسباند به كاسة زانوهايم : ـ ببين بي معرفت نباش ديگه! پاشو ، پاشو پسر خوب، پاشو يكي بده. ساكت زل زدم به صورتش. موهاي نرمش را صاف به يك طرف شانه كرده بود و چشم‌هاي ريزش در تاري روشن سنگر دو دو مي‌زد. وقتي ديد چيزي نمي‌گويم عقب كشيد و با لحن ترياكي‌ها گفت : ـ داداش غلامتم. يه امشب ما رو بساز، ببين فاطي دم در منتظره، نمي‌خوام منو اين ريختي ببينه. پوزخندي زدم و گفتم : كمپوت گيلاس نداريم. چهار پنج تا داشتيم، همين بعدازظهري بچه‌ها بردن. از جا بلند شد. لحن صدايش را عوض كرد و گفت : ـ خالي نبند. اون پشت مشتا داري؛ پاشو ديگه ! بعد دست‌هايم را كشيد و بلندم كرد. ول كن نبود. غرغر كنان فانوس را برداشتم و راه افتادم. خواست همراهم بيايد، نگذاشتم. جعبه‌هاي كمپوت ته سنگر بود. كمپوت‌هاي گيلاس را زير جعبه‌هاي ديگر گذاشته بودم. چند جعبه را جابه جا كردم تا به آنها رسيدم. يكي برداشتم و برگشتم. تكيه داده بود به ديوار سنگر و از لاي پتو به بيرون نگاه مي‌كرد. قوطي را كه توي دستم ديد گل از گلش شكفت : ـ اي والله دمت گرم، كارت خيلي درسته. قوطي را به طرفش پرت كردم آن را توي هوا گرفت و دو بار بالا و پايين انداخت. ـ ديوونه‌تم. گفتم : « من يا كمپوت ؟» گفت : « هر دووانه.» گفتم : « خب ديگه، برو بذار تو حال خودم باشم.» گفت: « اي به چشم!» اما نرفت. سرجايش ماند و با گردن خميده‌اش به صورتم نگاه كرد و گفت : ـ ببين يه چاقويي، دروازكني . چيزي نداري؟ دلخور گفتم : « لا اله الا الله !‌مگه خودت نداري؟» گفت :« تو اين تاريكي كي مي‌تونه درواز كن پيدا كنه. ناصر حشمتي رو كه مي‌شناسي، اگه خواب باشه و پا رو دمش بذاري، وامصيبتا!» گفتم : « پس فقط زورت به من رسيده؟» كمپوت را يك بار ديگر بالا و پايين انداخت. و گفت : ـ تو كه خواب نبودي نازنين ! از روي يكي از جعبه‌ها در بازكن را برداشتم و به طرفش انداختم. با همان دست كه قوطي كمپوت را گرفته بود، دربازكن را هم توي هوا گرفت. بابا كارت خيلي درسته ، همه چيزت دم دسته. گفتم : « تو رو به سر جدت ديگه برو.» با پررويي سرجايش نشست و گفت : ـ آخه تو كه فهم و كمالات داري بگو خدا رو خوش مي‌آد كه من توي اين ظلمات برم بيرون كمپوت بخورم. ناصر حشمتي رو كه برات گفتم. جاي ديگه هم نمي‌تونم برم. آقايي كه خودت باشي همين جا بازش مي‌كنم و دو تايي با هم مي‌زنيم تو رگ باشه ! كمپوت دوستي ! با حرص گفتم : ـ مرد حسابي وقت گير آوردي ؟ برو يه جاي ديگه. ـ خونسرد گفت : ـ جون تو ايكي ثانيه تمومش مي‌كنم. بعد من مي‌رم تو بشين نوار خالي گوش كن. و مشغول باز كردن قوطي شد. همان طور سرپا تكيه دادم به جعبه‌ها و نگاهش كردم. شست پاي راستش از پارگي جوراب بيرون زده بود. عين خيالش نبود كه مزاحم شده است. از سر لج گفتم : ـ حالا اگه امشب كمپوت نمي‌خوردي بچه‌ات مي‌افتاد ؟ همان طور كه سرگرم كارخودش بود گفت : ـ تقريباً همين طوره كه مي‌گي. تا بخواهم چيز ديگري بگويم در قوطي را باز كرد و گفت : ـ به به ، چه گيلاسايي ! و من همان طور سرپا نگاهش مي‌كردم. سرش را بالا آورد و رو به من گفت : ـ بيا بزن ! گفتم : « نوش جان، زودتر زحمتو كم كن». قوطي كمپوت را به طرف دهانش برد و كمي از آن را مزمزه كرد و بعد از آن ملچ ملچ كنان گفت : ـ جانم ، عجب چيزيه، نخوري از دستت مي‌ره. با حرص گفتم : ـ پسرمگه تو از اتيوپي اومدي، مگه كمپوت نديده‌اي ! گفت : « جون تو تابه حال چيزي به اين خوشمزگي نخورده بودم.» گفتم : « بخور تا جونت درآد . فقط زودتر.» قوطي را دوباره نزديك دهانش برد ، اما انگار چيزي به خاطرش رسيده باشد، آن را دوباره پايين آورد و گفت : ـ ببين اين گيلاس رو حيفه كه آدم همين جوري توي قوطي بخوره. اينارو بايد تو ليوان بلور خورد. يه ليوان نداري؟ جلوش چندك زدم و گفتم : ـ تو امشب زده به سرت ؟ گفت : اوووه ، بابا يه ليوان خواستيم‌ها ! حرف ديگه نداري بارمون كني؟ شيشة مرباي كنار دستم را برداشتم و گذاشتم جلوي رويش. ـ بفرمايين ! چيز ديگه احتياج ندارين؟ رقص عربي‌اي ، چيزي ؟ نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت و گفت : ـ آخه مرد حسابي، كمپوت گيلاس نازنينو تو اين مي‌خورن؟ بابا يه ليون درست و حسابي بده! با لحن محكمي گفتم : ـ ليوان نداريم !‌گفت : داري ، خوبشو هم داري ، وردار بيار اذيت نكن. بچة شري بود. همة لشگر مي‌شناختندش. ميان بچه‌هاي تخريب از همه تيزتر بود. يك تنه از پس يك ميدان بر مي‌آمد. هر بار كه جلو مي‌رفت باكمتر از چهار تا اسير بر نمي‌گشت و اگر سماجت مي‌كرد، هيچ كس حريفش نبود. حريفش نبودم. از جا بلند شدم كه براش ليوان بياورم. وقتي ديد به حرفش رسيده با خوشحالي از جا بلند شد. گفت : ـ خيلي با حالي، تا تو ليوان بياري من هم مي رم يخ بيارم. گفتم : « يخ ؟ يخ واسه چي ؟» گفت : « خب معلومه پسر خوب، كمپوت گيلاس با يخ. جور ديگه هم نگو كه جوابتو مي دهم ها!» بعد با دو قدم از سنگر بيرون رفت. از ميان ظرف‌ها يك ليوان برداشتم و آمدم نشستم سرجايم . دفترچه‌ام را برداشتم و ورق زدم « مهرخوبان دل و دين از همه بي‌پروا برد» قوطي كمپوت باز كنار ديوار مانده بود. هنوز از دور صداي انفجار مي‌آمد « از سمك تابه سهايش كشش ليلا برد» كاش چيزي مي‌خوردم كه مزه دهانم را عوض كند. تلخي بيخ گلويم را مي‌سوزاند. دوباره دفترم را ورق زدم : « اي خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست» صداي محسن بلند شد. ـ ما اومديم. و بلافاصله به قوطي‌اش نگاه كرد. ـ ببينم تك نزدي كه ؟ ـ برو بابا حالت خوشه ! يك تكه يخ توي مشتش گرفته بود: ـ فقط همين يه تيكه ته منبع مونده بود. فوري نشست و يخ را توي ليوان انداخت. ـ دستم كثيف نيست‌ها ، همين الان دستشويي بودم. و بعد قوطي را توي ليون سرازير كرد. اول شربت كمپوت ريخت و بعد دانه هاي درشت و سياه گيلاس. ليوان كه پر شد، آن را بلند كرد و جلوي چشمهايش گرفت؛ چشم‌هاي ريزي كه از هميشه براق‌تر بود. ـ به به ، جانم ، بيا اول تو بزن. عنق جواب دادم : ـ من نمي‌خورم ، تو زودتر بخور برو ! كمي به ليوان نگاه كرد و بعد چشم‌هايش را به من دوخت قبل از آن كه چيزي بگويد قاشقم را از كنار دستم برداشتم و به طرفش انداختم. قاشق را روي هوا گرفت و گفت : ـ تو چقدر كمالات داري ! و بعد مشغول شد. گيلاس‌ها را يكي يكي به دقت و با نوك قاشق توي دهانش مي‌گذاشت و هسته‌ها را آرام بيرون ميداد. رفتارش شبيه آنهايي بود كه در رستوران‌هاي لوكس بعد از خوردن غذا دسرشان را مزه‌مزه مي‌كنند. به ازاي هر دو سه گيلاس كمي از شربت مي‌خورد و ملچ ملچ مي‌كرد. سنگيني نگاهم را انگار اصلاً حس نمي‌كرد. گيلاس‌هاي توي ليوان كه تمام شد بقيه شربت را سركشيد. گفت : ـ شكرت خدا، هر كي گرسنه‌ست سيرش كن ! و بعد از جا بلند شد و گفت : ـ دستت درست ! به قول بالا شهري‌ها مرسي ، هر چي هم ته قوطي مانده مال تو . من هم از جا بلند شدم. آن وقت او يك قدم جلو آمد و با لب‌هاي چسبنده‌اش پيشاني‌ام را بوسيد و گفت : ـ ما خيلي مخلصيم . خنده اي زوركي كردم و گفتم : ـ خوش اومدي ! به طرف در سنگر راه افتاد . من هم دنبالش رفتم. پتو را كنار زد و بيرون رفت. آن جا يك بار ديگر دستم را گرفت و گفت : ـ ما رفتيم ! باد خنكي مي‌آمد. آسمان صاف‌تر از هميشه بود. نفس عميقي كشيدم و وقتي كه راه افتاد از پشت سر نگاهش كردم. در تاريكي شب قدش بلندتر به نظر مي‌رسيد. شلوار گشاد و پيراهن تنگش اصلاً به هم نمي‌آمد. نگاهش كردم تا آن كه در خم يك خاكريز گم شد. بعد صداي يك سوت آمد. تا بخواهم چيز ديگري بفهمم از پشت خاكريز همراه با صداي انفجار، نور شديدي بلند شد و بعد از آن ديگر همه چيز تمام شد . منبع: http://www.farsnews.net/س
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 401]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن