واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
درس هاي زندگي نويسنده:مهدي باقري بروجردي حکمت ودرويشي:استاد شهيد مطهّري(ره) درباره خصوصيات اخلاقي آقا محمّد رضا حکيم قمشه اي، چنين مي نويسد: وي مردي به تمام معني وآرسته وعارف مشرف بود. با خلوت وتنهايي، مانوس بود واز جمع، تا حدودي گريزان. در جواني، ثروتمند بود؛ امّا در خشکسالي 1288ق، تمام اموال منقول وغير منقول خود را صرف نيازمندان کرد وتا پايان عمر، درويشانه زيست.حکيم قمشه اي، هرگز جامعه روستايي را از تن، دور نکرد و در زيّ وجامه علما در نيامد. مرحوم جهانگير خان قشقايي [استاد فلسفه] که سال ها شاگرد او بوده است، نقل کرده که به شوق استفاده از محضر حکيم قمشه اي به تهران رفتم. همان شب اوّل، خود را به محضر او رساندم. وضع لباس هاي او، علمايي نبود. به کرباس فروش هاي سده [خميني شهر فعلي] شباهت داشت.حاجت خود را بدو گفتم. گفت: «ميعاد من وتو،فردا در خرابات». خرابات، محلّي بود در خارج از خندق [قديم] تهران ودر آن جا قهوه خانه اي بود که درويشي آن را اداره مي کرد. روز بعد کتاب «اسفار» ملاصدرا را با خودم بردم. او را در خلوتگاهي ديدم که بر حصيري نشسته بود اسفار را گشودم. او آن را از بر مي خواند. سپس به تشريح مطلب پرداخت. مرا آن چنان به وجد آورد که از خود بي خود شدم مي خواستم ديوانه شوم. حکيم حالت مرا ديافت وگفت : «آري! قوّت مي، بشکند ابريق را».سيماي فرزانگان رضا مختاري ص 354. معلم ايمان :اقبال يغمايي مي گويد :زماني کا مسئول مجله «آموزش وپرورش »بودم، دلم مي خواست از آقاي مير افضلي، معلم خوب خودم، شرح حالي بنويسم وعکسش را هم در مجله چاپ کنم ؛ولي نمي دانستم کجاست. يک روز رفته بودم منزل يکي از اقوامم در دروازه دولاب. آن وقت ها آن جا بيابان بود وزمين هايش را صيفي کاري مي کردند وخيار وگوجه وسبزي واين جور چيزها مي کاشتند. صبح زود بعد از وقت نماز، آمدم بيرون قدم زنان رفتم به طرف درخت ها که ناگهان چشمم به آقاي مير افضلي افتاد که آن جا ايستاده بود وانگار منتظر طلوع آفتاب بود. جلو رفتم ودستش را گرفتم وبوسيدم. با محبت نگامه کرد. پرسيدم :آقا !اين جا چه مي کنيد ؟گفت :«آمده ام با طيعت، خداحافظي کنم »گفتم :اين چه حرفي است مي زنيد آقا !من تازه مي خواهم يک قطعه عکس از شما بگيرم تا در مجله اي که مسئولش هستم، رنگي، روي جلد، چاپ کنم تا مردم، معلم هايي مثل شما را که با عشق وايمان کار مي کنند، بشناسند.اول، طفره رفت وقبول نکرد ؛ولي سرانجام، با اصرار من راضي شد وگفت :«کي مي آييد عکس را ببريد ؟»گفتم :اگر وقت شد، فردا واگر نشد، دوروز ديگر مي آيم. اقاي ميرافضلي گفت:«اگر فردا آمدي، خودم عکس را تحويل مي دهم واگر دو روز ديگر آمدي، به خانم مي سپارم که آن را به تو بدهد، به شرط آن که بعد از استفاده آن را برگرداني. آن روز، من معني حرف او را نفهميدم. فرداي آن روز، وقت نکردم. دو روز بعد، براي گرفتن عکس، به نشاني اي که داده بود رفتم. خانمش در را باز کرد. گفت :«آمده ايد عکس آقا را ببريد ؟»گفتم :بله. الحمدالله حالشان که خوب است ؟آهي کشيد وگفت :«آقا ديروز به رحمت خدا رفت ؛ولي به من سپرد که عکس را به شما بدهم ».تازه متوجه شدم جمله آن روز ايشان ولباس سياه خانمش شدم. مدتي همان جا بي حرکت ماندم. حتي نتوانستم گريه کنم. حاضر بودم جانم را بدهم ؛ولي او زنده باشد. به هر حال، عکس را گرفتم وچاپ هم کردم وبه خانمش برگرداندم ؛ولي ياد اين معلم خوب،هميشه در خاطرم ماند ؛معلمي که حتي از روز مرگش هم خبر داشت وقبل از آن، آمده بود که با طبيعت وداع کند. کجا رفتند آن معلم ها ؟خاطرات ومخاطرات، سيد فريد قاسمي،تهران :نشر به ديد، 1378محبت ودلواپسي: خانم فريده مصطفوي (دختر امام )مي گويد :من ساکن قم بودم و هر وقت که مي رفتم با امام خدا حافظي کنم، به من مي فرمودند :«به مجرد اين که به قم رسيدي، تلفن کن »وقيد مي کردند که «تلفن که مي کني، به حاج عيسي بگو که بيايد به من بگويد. همين طور تلفن نکن که من رسيده ام. اينها نمي آيند به من بگويند. فکر نمي کنند که من دلواپسم.تو قيد کن به حاج عيسي که برو به آقا بگو ».من پيش خودم فکر مي کردم که آقا، چه قدر دلواپس من هستند، در صورتي که ديگران هم بودند ؛ولي هيچ کس به من چنين حرفي نمي زد وديگر بعد ازايشان هم هيچ کس به من چنين حرفي را نزد. اين سخن آقا، باعث مي شد که من فکر کنم لابد آقا خيلي نسبت به من، علاقه مند هستند. درس هايي از امام، رسول سعادتمند، قم :تسنيم 1386.فقر وايمان سيد محمد علي جمال زاده، در خاطرات خودش مي گويد :پدرم سيد جمال الدين واعظ، مشهور به اصفهاني، در تابستان سال 1328هجري قمري، پس از آن آتش استبداد وعدوان، مجلس شوراي ملي را در گهواره در هم ريخت، در شهر بروجرد به شهادت رسيد. در حيات پدرم، درويش، هر از چند گاه، مهمان ما مي شد. روزي از روزها که باز درويش براي صرف ناهار آمده بود، پدرم مرا به گوشه اي کشيد وبه طوري که کس ديگري نشنود، آهسته بيخ گوشم گفت که:«ممل جان (پدرم به جاي محمد علي، مرا «ممل»مي خواند)اين درويش، هر بار از کتاب خانه من يک کتاب بر مي دارد ودربغل، پنهان مي سازد وبا خود مي برد ومن به روي خود، نياورده ام ؛ولي امروز،ديوان سعدي مرا که در حاشيه آن يادداشت هاي بسيار نوشته ام وبدان سخت علاقه مندم برداشته ودلم خيلي مي خواهد که به يک ترتيبي، از او پس بگيري »براي من طفل يازده -دوازده ساله، کار آساني نبود وبه ايشان فهماندم که چنين کاري از من ساخته نيست. پدرم که چاره را منحصر ديد، با لحن شوخي گفت :«فلاني !من مي دانم که لابد به رسم يادگار، از کتاب خانه، کتابي را برداشته اي. من اتفاقاً به اين کتاب، سخت علاقه مندم وفرضاً که درصدد فروش آن هم باشي، خودم حاضرم به هر قيمتي که خودت معين کني، آن را از تو بخرم »درويش، به غايت خجل ودر عين حال، متغير گرديد وکتاب را با غيظ وغضب، از بغل، درآورد وبه زمين انداخت وبرخاسته، از منزل ما بيرون رفت وديگر بر نگشت وحتي شنيده شدکه پشت سر پدرم آقا سيد جمال، بسيار حرف هاي بد مي زده است. پدرم مي گفت :«تقصير با من است که فراموش کردم که شکم گرسنه، ايمان ندارد !»خاطرات سيد محمد علي جمال زاده تهران :شهاب ثاقب وسخن 1378رشديه، پدر مدارس جديد در ايران: حاج ميزا حسن تبريزي معروف به رشديه (1229-1323ش)بنيان گذار دبستان در ايران بود.در اواخر عمر، روزي سر کلاس درس، هنگامي که به تدريس مشغول بود، بيهوش شد واز صندلي به زير افتاد. وقتي چشم باز کرد، به او گفتند که اگر از اين پس باز به تدريس ادامه دهد، برايش خطر جاني دارد واو در نهايت ناراحتي گفت :«چرا غافليد ؟اين بار، سعادتم ياري نکرد که در حين انجام وظيفه فوت کنم. اگر در آن لحظه مي مردم، حتما جايم در بهشت بود. چه سعادتي بالاتر براي معلم که در حين انجام وظيفه مقدس تعليم بميرد »رشديه از 1345ق/1305ش،تا آخر عمر، در قم اقامت گزيد. در کتاب« سوانح عمر »آمده است :اوقاتي که رشديه در تبريز، با وجود مخالفت هاي متحجران ومستبدان، مدرسه مي گشود، يکي از آن علاقه مندان به تحصيل، کودک يتيمي بود که مادرش را وادار کرده بود به مدرسه اش بگذارد. اين کودک، خيلي با استعداد از آب درآمد و چون يتيم بود، بيشتر مورد توجه رشديه قرار گرفت. بعد از چند روز، از مدرسه غيبت کرد. فراش مدرسه به دنبالش رفت. مادرش گفت :من پول کتاب وکاغذ ودفتر ندارم !رشديه پيغام داد :لوازم درسي او را من مي دهم. علي به مدرسه رفت ودرس را دنبال کرد.يک ماه گذشت وباز علي غبيت کرد. باز فراش مدرسه يه سراغش رفت. مادرش اظهار داشت :من ماهانه مدرسه را ندارم !رشديه اظهار داشت :از او ماهانه نمي خواهيم واو را مجاني مي پذيرم. علي، با شوق تمام،درس را دنبال کرد. يک ماه واندي هم گذشت. باز علي غيبت کرد. باز فراش مدرسه به سراغش رفت. مادرش گفت :علي شاگرد دکان شده وروزي سه شاهي مزد مي گيرد وبايد اين پول رابياورد تا چرخ زندگي ما بگردد واين پول، کمک خرجي زندگي ماست. رشديه قرار گذاشت روزي سه شاهي هم وقتي علي از مدرسه به خانه باز مي گردد، به او بدهند وروزهاي پنجشنبه، دو برابر، يعني سيصد دينار، به او بدهند.به اين ترتيب،علي کلاس اول دبستان را به پايان رسانده وقرآن وشرعيات هم خواند وحساب سياق وترسل (مکاتبات اداري )را فرا گرفت و«گلستان »هم کتاب درسي اوبود او به سرعت،پيش رفت. سال بعد هم که مدرسه شش ماه دوام يافت، علي به درس خود ادامه دادوپيشرفت کامل، حاصل کرد. او از همه فرصت ها استفاده کرد واز شاگردان درجه اول مدرسه ونور چشم مدير مدرسه شد.مدير،در عيد نوروز هم يک دست لباس کامل برايش تهيه کرد، مثل لباس پسر مدير مدرسه. عمر مدرسه به پايان رسيد وچنان که سرنوشت ساليانه مدارس او بود، گرفتار بي لطفي هاي رجاله ها شد وبه هم خورد وشاگردان هم پراکنده شدند. در دوره هاي بعد هم، تا مدرسه رشديه در تبريز بود، علي از موقعيت، استفاده کرد ومعلومات لازم را به دست آورد وبراي خود، مردي شد و ستاره اقبالش مرتباًدر ترقي بود. منبع:حدیث زندگی - شماره45 /خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 347]