تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):مردم به انجام روزه امر شده اند تا درد گرسنگى و تشنگى را بفهمند و به واسطه آن فقر و بيچا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815420514




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عرفان اسلامی (31) عشق حق به عبد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عرفان اسلامی (31) عشق حق به عبد
عرفان اسلامی (31) عشق حق به عبد نويسنده: استاد حسین انصاریان شرح كتاب مصباح الشريعة ومفتاح الحقيقة عشق حق به عبدقرآن كريم انسانى را که به پاك كردن خود از گناهان ، و شستشوى باطن از آلودگيها اقدام كند محبوب خدا برشمرده است :( إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ ) ، ( فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُوا وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ ) .و آنان كه به دروغ ادّعاى محبّت خدا مى كنند ، و خيال مى كنند خدا هم آنان را دوست دارد ، معذّب بودن آنان را ردّ بر آن ادّعا دانسته و مى فرمايد :( قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُم بِذُنُوبِكُم ) ،اگر شما محبوب خداييد چرا به خاطر گناهانتان به جهنّم عذاب وجدان دچار مى شويد اين گرفتارى شما به عذاب دليل بر اين است كه خدا شما را دوست ندارد ، علامت محبّت حق به عبد ، توبه عبد است و از شرايط محبّت حق به عبد غفران اوست چنانچه فرموده :( قُلْ إِن كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ ) ،شما كه مى گوييد عاشق خداييم از برنامه هاى الهى كه به وسيله ى پيامبر به شما رسيده پيروى كنيد ; تا خدا شما را دوست داشته و گناهانتان را ببخشد . توبه يكى از مهمترين فرمان هاى حق است كه عاشق خدا براى اجراى آن قيام كرده و به وسيله ى آن تمام نواقص خود را رفع و آلودگى هاى خويش را پاك مى كند . و از اين طريق است كه محبوب حق مى شود .قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : أَنَّ اللهَ يُعْطي الْمالَ اَلْبِرُّ وَالْقاجِرُ وَلا يُعْطي الإيمانَ إلاّ مَنْ اَحَبَّ .« پيامبر بزرگ فرمود : خداوند دنيا را به هركه دوست دارد و دوست ندارد عطا مى كند . ولى ايمان وعشق را فقط به كسى كه علاقه دارد عنايت مى كند » .البته در اين زمينه بايد توجّه داشت كه سعى و ظرفيّت و شايستگى عبد شرط است ، در صورت كوشش و يافتن ظرفيت و شايستگى ، عنايت الهى متوجّه انسان مى گردد و خداوند عبد را به نور ايمان منوّر مى كند . اين نور دليل بر محبّت خدا به عبد است .قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : إِذا أَحَبَّ اللهُ تَعالى عَبْداً اِبْتَلاهُ فَإِنَّ أَحَبَّهُ الْحُبَّ الْبالِغِ اقْتَناهُ ، فَقالُوا : وَما مَعْنا اقْتَناهُ ، قالَ : لا يَتْرُكْ لَهُ مالاً وَلا وَلَداً .« رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : هنگامى كه خدا به بنده اش محبّت ورزد او را مبتلا مى كند ، و هنگامى كه عشق حق به عبد به درجه نهايى برسد او را به دست خواهد گرفت ، عرضه داشتند : يعنى چه ؟ فرمود : برايش اهل و مالى باقى نخواهد گذاشت » . ( كنايه از اينكه وضع عبد به جايى مى رسد كه ذكر و فكري و عمل و اخلاقى و حركت و سكونى جز او نخواهد داشت ، و هرچه در اختيار اوست فداى محبوب مى كند ) .و به قول فيض بزرگوار ، آن عارف ربّانى ، و حكيم صمدانى و عاشق شيدائى ، و فقيه ربّانى :گرفتم ملك جان الحمد لله *** گذشتم از جهان الحمد للهچه جا و چه جهان چه ملك و چه ملك *** شدم تا جان جان الحمد للهمكان را در نور ديدم به همّت *** شدم تا لا مكان الحمد للهبرون كردم سر از عالم نهادم *** قدم بر آسمان الحمد للهزمهر فانيان دل بر گرفتم *** شدم از باقيان الحمد للهزمحكومان بريدم رو نهادم *** سوى آن حكمران الحمد للهزچاه طبع يوسفوار رفتم *** به سوى مصر جان الحمد للهزخوف عقل يونسوار جستم *** به صحراى عيان الحمد للهزبود فيض و نابودش برستم *** نه اين ماند و نه آن الحمد للهقالَ النَّبىُّ (صلى الله عليه وآله) : إذا أَحَبَّ اللهُ عَبْداً ابْتَلاهُ فَإِنْ صَبَرَ اجْتَباهُ وَإِنْ رَضِيَ اصْطَفاهُ .« رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : هرگاه خدا بنده اى را دوست داشته باشد ، او را دچار آزمايش مى كند ، اگر در برابر آزمايشات ربّانى استقامت ورزد او را به عنوان بنده اختيار مى كند ، و چون راضى به برنامه هاى الهى شد ، او را مخصوص خود مى گرداند » .و به قول عارف بزرگ الهى قمشه اى :خواهى اگر روشن شود كاشانه دل *** با مهر آن مه كن مشعشع خانه دلدر بزم جان شمع جمالش را بيفروز *** تا عشق او سوزد پر پروانه دلدل پاك دار از ماسوالله تا بنوشى *** ناب طهور از كوثر و ميخانه دلزنگار خشم و شهوت از آيينه جان *** بزادى تا بينى عيان جانانه دلپيدا شود صد گنج پنهان در روانت *** ار نور عشق افروزى از ويرانه دلعهد الست يار را پيمان نگه دار *** تا سازدت مست رخش پيمانه دلعشق تو كردستى دلم ديوانه اى يار *** كز شوق سازى عالمى ديوانه دلبردى الهى را به معراج شهودش *** تا يار را مهمان كنى در خانه دلسيره ى عاشقاندر اين قسمت بايد ابتدا از انبياى الهى و امامان بزرگوار ياد كرد كه در تمام مدت عمر به چيزى جز خدا فكر نكردند و هيچ چيز را بر وجود مقدّس او ترجيح ندادند .داستان انبياى خدا را در قرآن مجيد بخوانيد به آياتى كه زندگى ابراهيم ، موسى ، يوسف ، ايوب و ساير پيامبران را بازگو مى كند دقت كنيد و ببينيد كه آن بزرگواران جز خدا هدفى و محبوب و معشوقى نداشتند . بذل مال ، ايثار جان و گذشت كردن از آنچه در اختيار آنان بود ; براى خدا ايمان ، عمل و اخلاق آنان را تشكيل مى داد . حضرت ابراهيم در اين زمينه مكرّر امتحان شد ، ساير پيامبران در اين مرحله بارها به شدايد و گرفتارى هاى سخت دچار شدند ; ولى غير او را نخواستند و جز او نديدند و به غير او فكر نكردند و سخنى جز سخن او را نشنيدند .زندگى امامان شيعه در اكثر كتب اسلامى بازگو شده است . آن بزرگواران نيز همانند انبياى الهى از همه چيز خود در راه الله گذشتند و غير او را ترجيح ندادند . خداوند بزرگ در قرآن مجيد از آنان به عنوان ايثارگران كرده است : داستان عجيب و واقعه واقعه ى حيرت انگيز حضرت حسين (عليه السلام) را همه مى دانند ، آن بزرگوار در راه خدا از همه چيز گذشت در حالى كه دشمن حاضر بود تحت هر شرطى با حضرت سازش كند ; ولى آن انسان آزاده ، تنها با خدا معامله كرد و در اين معامله از همه چيز خود دست شست و حاضر نشد دنيا و آنچه در آن است را بر يك لحظه ترجيح دهد . در اين زمينه عارف بزرگ الهى قمشه اى رحمة الله عليه چه نيكو سروده است :از بر زين چون شه عشق آفرين *** كرد زمين مفخر عرش برينبا تن صد چاك و دل سوزناك *** ناله همى كرد به يزدان پاكگفت الها ملكا داور *** پادشها ذوالكر ما ياور رادر رهت اى شاهد زيباى من *** شمع صفت سوخت سراپاى منعشق تو شد جان و تنم فى هواك *** نيست بود در نظرم ماسواكجز تو جهان را عدم انگاشتم *** غير تو چشم از همه برداشتمكرد زدل عشق تو هر نقش پاك *** ساخت غمت جامه تن پاك چاكرفت سرم بر سر پيمان تو *** محو توام واله و حيران توگر ارنى گوى بطور آمدم *** خواستيم تا به حضور آمدمبالله اگر تشنه ام آبم تويى *** بحر من و موج و حبابم تويىتشنه لبم تشنه درياى تو *** لايم و آينه الاّى توتشنه به معراج شهود آمدم *** بر لب درياى وجود آمدمعشق تو شد عقل من و هوش من *** گشته همه خلق فراموش منمهر تو اى شاهد زيباى جان *** آمده در پيكر من جاى جانوادى سيناى تو شد سينه ام *** پرتو عكس تو شد آيينه اماى سرمن در هوس روى تو *** بر سر نى رهسپر كوى توديد رخت ديده دل بى حجاب *** لاجرم آمد برهت با شتابعشق تو گنجى است به ويرانه ام *** غير تو كس نيست به كاشانه امهست كنون در رگ و شريان من *** خون تو و شوق تو اى جان منسرّ غم عشق تو شد رهبرم *** گو برود در ره وصلت سرماى دل و دلدار و دل آراى من *** اى به رخت چشم تماشاى مننيست ميان من و رويت حجاب *** تاخت به صحراى من آن آفتابخوش به تماشاى جمال آمدم *** غرقه درياى وصال آمدمنقش همه جلوه نقاش شد *** سرّ هو الله زمن فاش شدآينه بشكست و رخ يار ماند *** اى عجب اين دل شد و دلدار ماندمنزل معشوق شد اين دار من *** نيست در اين دار به جز يار منمن گل بستان رضاى توام *** بلبل دستان قضاى توامايستادگى تا پاى جانخداى متعال در قرآن مجيد ، در يك سوره ى از « اصحاب اخدود » ياد كرده است . از نظر قرآن كريم اينان جرمى جز ايمان به خدا نداشتند .داستان آنان بنا به نقل تفاسير چنين است : مردى وارد شهر « صنعا » پايتخت يمن شد و به سوى كاخ حكومتى « ذونواس » حركت كرد ، دربان كاخ از ورودش جلوگيرى نمود و گفت : در اين گرماى سوزان به چه علت به درب اين خانه آمده اى ؟ گفت : خطر بزرگى پيش آمده است بايد ذونواس را از اين خطر آگاه كنم .دربان گفت : پادشاه الآن از پذيرفتن تو معذور است ، فعلاً قتلى را پشت سر گذاشته و از اضطراب شهر صنعا كاسته و مسئله يهوديّت را به مانند زمان تبّع رسانده و اكنون آماده است ، تا در جنگى كه در شرق و غرب روى مى دهد شركت كند ، او قصد دارد يهوديّت را دين عمومى نموده و حكم تورات را در زمين حاكم كند .در هر صورت پادشاه نزديك غروب آماده ملاقات است ، مسافر گفت : خبر من با برنامه ى شاه فاصله زيادى ندارد و مربوط به همين دين است . دربان گفت : لحظه اى صبر كن تا شاه وارد باغ شود . پس از آن كه ذونواس بيرون آمد دربان به او گفت : مردى از « نجران » واقع در كشور حجاز براى ملاقات با شما آمده است و مى خواهد خبر از دين جديدى برهد كه خطر بزرگى براى يهوديّت است .ذونواس گفت : دين جديد ! كدام دين ؟ او را پيش من آوريد ، مرد آمد و پس از احترام گفت : اى پادشاه ! من براى درخواست كمك نزد تو نيامده ام ; بلكه براى حادثه ى بزرگى كه در نجران پيش آمده است به حضورت رسيده ام .ذونواس گفت : منظورت چيست ؟ گفت : مدّتى است در نجران دين جديدى پيدا شده و به نام عيسى مسيح بشارت مى دهد ، بت پرستان نجران آسايش فكر خود را در اين مسلك يافته و دسته دسته به اين دين مى گروند . آنچه مهم است اين است كه عدّه اى از يهوديان از دين خود دست كشيده و داخل دينى مى گردند كه بت پرستان با كمال اشتياق به آن روى مى آورند ; اگر پادشاه يهوديّت را حفظ نكند به زودى آثار آن از نجران معدوم مى گردد .ذونواس گفت : اين دين چگونه به نجران راه يافت ؟ گفت : در ميان عدّه اى كه به نجران آمده بودند دو نفر وارد شدند ، يك مرد رومى به نام « فيميون » و ديگرى مردى به نام « صالح » يكى از بت پرستانى كه درخت خرما مى پرستيد فيميون را خريد ، او را شخص بزرگوارى يافت ، مى ديد در كار خستگى ندارد ، و هيچ گونه شكايتى از سنگينى كار نمى كند ، تمام روز را كار كرده و شب را به اتاقى براى عبادت پناه مى برد . يك روز او را در حال نماز ديد ، از اتاقش بدون چراغ نورى مشاهده كرد ، از كارش تعجّب كرد ، از او پرسيد : آيا غير از آن درخت خرما را عبادت مى كنى ؟ فيميون گفت : من خدايى را پرستش مى كنم كه مالك عالم و اداره كننده ى آن است ، همان خدايى كه مسيح به وجودش راهنمايى كرده و قدرتش را به ما نمايانده است . اين درخت مالك نفع و ضرر نيست ; بلكه خودش را نمى تواند حفظ كند و ضررى را از خود دور نمايد . اگر من بخواهم مى توانم از خداوند تقاضا كنم بادى بفرستد و آن را خشك نمايد ، يا آتشى فرستاده آن را بسوزاند .ارباب گفت : آيا مى توانى چنين كارى را انجام دهى ؟ گفت : آرى اگر انجام دهم به آيين حق مى گروى ؟ گفت : بلى ، فيميون نماز خواند و از خدا خواست تا دعايش را مستجاب كند ; بادى بر درخت وزيد و درخت خشك شد . در اين هنگام ارباب فيميون به حق ايمان آورد ، اين مسئله در نجران منتشر شد و بسيارى از مردم آيين مسيح را پذيرفتند . سپس آن مرد مطالب ديگرى درباره ى فيميون گفت در حدّى كه غضب و خشم ذونواس به جوش آمد و با لشكرى انبوه به سوى نجران حركت كرد ، شهر را محاصره كرد بزرگان و صاحبان رأى را جمع نمود و گفت : قبل از اينكه دست به كشتار شما بزنم به شما مهلت مى دهم كه يا را يهوديت قبول كنيد و يا اعدام و شكنجه در انتظار شماست .مردمى كه حق را يافته بودند ، مردمى كه لذّت حق پرستى را چشيده بودند ، مردمى كه از معرفت الهى برخوردار شده بودند . مردمى كه مى دانستند در اين دنيا جز وجود او چيزى اصالت ندارد ، در پاسخ آن ستمگر گفتند : اين دين جديد با جان ما درهم آميخته و به تار و پود وجود ما راه يافته است ، ما از آن دست برنمى داريم چه به ما مهلت دهى ، چه ما را به كام مرگ دراندازى .ما با خداى خود معامله كرده ايم و هرگز او را به هيچ چيز ترجيح نمى دهيم . دنيا محلّى است زودگذر و سهم ما از آن بسيار اندك است ، و ما همه چيز خود را كه خداست با اين سهم اندك عوض نمى كنيم .ذونواس كه پافشارى مؤمنين را به اين دين ملاحظه كرد ، دستور داد خندقى حفر كنند و آتشى سهمگين برافروزند از پيرمرد زمين گير وپيره زن قد خميده ، از جوان رشيد و طفل شيرخوار از خرد و كلان ، چشم نپوشيد و همه را در كام آتش افكند و آنان نيز از حقّ دست برنداشته كشته شدن را بر ننگ دنيا ترجيح دادند و جان خود را نثار معشوق حقيقى كردند . و به قول امام ششم از آنان شدند كه ايثار محبوب بر ماسوا كردند :وَدَليلُ الحُبّ إيثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .و به قول عارف بزرگوار فيض كاشانى چه خوش سروده است :خوشا آن كو انابت با خدا كرد *** به حق پيوست و ترك ماسوا كردخوشا آن كو دلش شد از جهان سرد *** گذشت از هر هوس ترك هوا كردخوشا آن كس كه دامن چيد زاغيار *** بيار واحد فرد اكتفا كردخوشا آن كس كه فانى گشت از خود *** زتشريف بقاى حق قبا كردخوش آن كو در بلا ثابت قدم ماند *** به جان و دل به عهد او وفا كردخوش آن كو لذت دار الفنا ر *** فداى لذّت دار البقا كردخوش آن دانا كه هر دانش كه اندوخت *** يكايك را عمل بر مقتضا كردخوشا آن كو به حدس صائب عقل *** مهم و نامهم از هم جدا كردخوشا آن كو به تنهائى گرفت انس *** چو فيض ايام بگذشته قضا كردسخا چيست ؟زنى عارفه و آگاه ، از جماعتى پرسيد : به نظر شما سخا چيست ؟ گفتند : بخشيدن مال . گفت : اين كار اهل دنياست ، سخاى خواص كدام است ؟ گفتند : بذل طاقت در طاعت ، گفت : به اميد ثواب ، گفتند : آرى ، گفت : اين معامله يك برده است با وجود آيه ى :( مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا ) .سخا كجاست ؟گفتند : عقيده تو چيست ؟ گفت : به نظر من سخا يعنى معامله ى با خدا نه براى بهشت نه جهنم نه براى ثواب نه خوف از عقاب .خدا را بر هر چيز ترجيح مى دهمدر تفسير «روح البيان» آمده است : در زمان هاى دور ستمگرى قصر با شكوهى بنا كرد ، آنگاه از باب تكبّر و غرور فرمان داد كسى به آن قصر نزديك نشود ، و گفت : مجازات تخلّف از اين فرمان قتل است .او تصوّر مى كرد ، جز آشنايان ، هر كس به آن قصر نزديك شود ، قصد سويى دارد ، از اين رو آن فرمان ظالمانه را صادر كرده بود .يكى از مردان الهى با زحمت زياد به او راه يافت و او را نصيحت كرده از عقوبت آن همه ظلم ترساند ، ولى نصايح آن سالك راه در او اثرى نكرد ، آن مرد از آن شهر كه در آن آن همه ظلم مى ديد و توان جلوگيرى از آن را نداشت هجرت كرد و در منطقه اى خارج از آن محدوده از نى و چوب اتاقى براى عبادت و خدمت بنا كرد .روزى آن ستمگر با يارانش در قصر بود ، فرشته ى مرگ به صورت جوانى در برابر ديدگان آنان ظاهر شد و دور قصر مى گشت و به آنان چشم مى دوخت ، بعضى از نزديكان گفتند : ما جوانى را در حال گردش به دور كاخ مى بينيم ، ستمگر جلوى پنجره آمد و او را ديد گفت : اين راهگذر ديوانه و حتماً غريب است يكى برود و او را از زندگى راحت كند ! يك نفر از آنان براى اجراى فرمانِ شاه حركت كرد . به محض حمله قبض روح شد و مُرد . به آن ستمگر گفتند : نديم كشته شد ، سخت برافروخته شد فرمان داد يكى برود و او را بكشد ، دوّمى هم قبض روح شد . ستمگر سخت عصبانى شد و خودش رفت فرياد زد كيستى كه علاوه بر نزديك شدن به قصر من دو نفر از ياران ما را كشتى ؟ گفت : مگر مرا نمى شناسى ، گفت : نه ، گفت : من فرشته ى مرگم ، سلطان از شنيدن نام او بر خود لرزيد و شمشير از كفش افتاد ، خواست فرار كند فرشته ى مرگ گفت : كجا مى روى ؟ من مأمور گرفتن جان توام گفت به من مهلت بده براى وصيت و خداحافظى نزد اهل و عيالم بروم ، ملك الموت گفت : چرا كارهاى نيكو را در زمانى كه مهلت داشتى انجام ندادى ، اين را گفت و جان آن ظالم را گرفت . از آنجا نزد آن مرد خدا رفت و گفت : بشارت كه من عزرائيل هستم شر آن ستمگر را از سر مردم بريدم ! آنگاه خواست برگردد خطاب رسيد : اى ملك الموت ! عمر بنده صالح من سر آمده است او را نيز قبض روح كن . ملك الموت گفت : هم اكنون من مأمور قبض روح تو شدم ، گفت : مرا مهلت مى دهى تا به شهر رفته با زن و فرزندانم عهدى تازه كنم و با آنان خداحافظى نمايم ؟ خطاب رسيد : به او مهلت بده ، فرمود : مهلت دارى ، قدم اول را كه برداشت لحظه اى در فكر رفت و از رفتن پشيمان شد ، گفت : اى ملك الموت من مى ترسم با ديدن زن و بچه تغييرى در من حاصل شود و به خاطر آن تغيير از عنايت حق محروم شوم ، من نمى خواهم ملاقات با زن و فرزند را به لقاء او ترجيح دهم ; مرا قبض روح كن كه خدا براى زن و فرزند من از من بهتر است !او صاحب خانه را خواستهمچنين در آن تفسير آمده است كه يكى از اولياى خدا براى انجام فريضه ى حج عازم سفر شد طفل ده يا دوازده ساله اش گفت : كجا مى روى ؟ گفت : بيت الله ، طفل در عالم كودكى تصوّر كرد هركس بيت را ببيند صاحب آن را نيز خواهد ديد ، روى شوق و عشق به پدر گفت : چرا مرا با خود نمى برى ؟ پدر گفت : زمان حجِّ تو نرسيده است . طفل به شدت گريست و با اصرار از پدر خواست تا او را همراه خود ببرد . سرانجام پدر پذيرفت و او را با خود همراه كرد . چون به ميقات رسيدند مُحْرم شدند و سپس به سوى كعبه حركت كردند ، هنگام ورود به مسجد الحرام طفل ، ناله ى جانسوزى كرد و جان داد ، پدر به سوگ او نشست و فرياد مى زد آه كودكم كجا رفت ، ناگهان از گوشه ى خانه خدا ندايى شنيد كه گفت : تو خانه خواستى خانه را يافتى او صاحب خانه خواست صاحب خانه را يافت .به قول سالك راهِ دوست فيض كاشانى :دواى درد ما را يار داند *** بلى احوال دل دلدار داندز چشمش پرس احوال دل آرى *** غم بيمار را بيمار داندوگر از چشم او خواهى زدل پرس *** كه حال مست را هشيار دانددواى درد عاشق درد باشد *** كه مرد عشق درمان عار داندطبيب عاشقان هم عشق باشد *** كه رنج خستگان غمخوار داندنواى زار ما بلبل شناسد *** كه حال زار را هم زار داندنه هر دل عشق را در خورد باشد *** نه هركس شيوه اين كار داندزخود بگذشته اى چون فيض بايد *** كه جز جانبازى اينجا عار دانداَنْتَ الرّازِقُ وَاَنَا الْمرزُوقنوشته اند « شقيق بلخى » سه روز بى غذا ماند ، پس از سه روز در حالى كه از زيادى عبادت و گرسنگى ، ضعف گرفته بود ، دست به درگاه حق برداشت و عرضه داشت « اَطْعَمَنِى » خدايا گرسنه ام غذايم بده ، پس از فراغت از دعا شخصى را ديد كه به طرف او مى آيد ، به شقيق سلام كرد و گفت : همراه من بيا ، شقيق حركت كرد و به خانه اى رسيد . در آن خانه ظروفى از طعام هاى رنگارنگ و كارگرانى مشغول پذيرايى را ديد چون از غذا خوردن فارغ شد و قصد رفتن كرد صاحب خانه پرسيد : كجا ؟ گفت : مسجد ، گفت : ممكن است نامت را بگويى ؟ گفت : شقيق ، ناگهان فرياد زد اين خانه خانه توست و اينان كارگران تواند من خدمتكار و بنده پدرت بودم از طرف پدرت تجارت رفتم ، چون برگشتم مرده بود تو را نمى يافتم تا آنچه هست به تو بدهم ، اكنون كه تو را يافتم مال خود و غلامانت را برگير .شقيق گفت : اگر اينان غلامان منند همه در راه خدا آزادند و اگر مال از من است برداريد و بين خود تقسيم كنيد تا هريك از ندارى درآييد ، من نيازى به آنچه در زندگى ام زياد است ندارم ، نياز من به بى نياز است .فقط خداذكر حقيقى است كه هركس به آن آراسته گردد ، جز به او نينديشد و جز به خاطر او كارى نكند و اخلاقى جز اخلاق او نداشته باشد .ابو عبدالله راضى گفت : پيش « وليد سقّا » رفتم و مى خواستم كه در فقر از او سؤال كنم ، سربرآورد و گفت : فقر به كسى گفته مى شود كه هرگز جز حق در خاطره او نيامده و در قيامت از عهده ى آن برآيد .آيا به غير حق چيزى انتخاب كنمدر تفسير قسمتى از آيات سوره ى « يس » آمده است كه چون حبيب نجّار خبر رنج و مشقّت رسولان خدا را از دست مردم « انطاكيه » شنيد به شتاب ، از منزل خود كه در نقطه اى دور دست از شهر قرار داشت ، به سوى مردم آمد ، اين انسان فداكار از مؤمنان واقعى بود . وى از درآمد كسب و كار خود قسمتى را براى اهل و عيال و قسمتى را نيز براى دادرسى تهيدستان خرج مى كرد .هنگامى كه با مردم روبرو شد فرياد زد : اى مردم ! از رسولان الهى و انسان هاى پاكى كه در برابر اين همه زحمت و رنج ، كمترين پاداشى از شما طلب نمى كنند پيروى كنيد . چگونه مرا به خدايان دروغين دعوت مى كنيد ؟ چرا بايد من خداى آفريننده ى خود را نپرستم ; در صورتى كه بازگشت شما به سوى اوست ؟ آيا من به جاى خداى آفريننده ، خدايى را برگزينم كه اگر خداى واقعى بخواهد به من ضربه اى بزند ، (مرا در قيامت ، عذاب دهد يا در دنيا دچار گرفتارى كند) شفاعت آن خدايان ضررى را از من دفع نكرده و نمى توانند نجاتم دهند ؟ در اين صورت آيا من از زيانكاران نخواهم بود ؟ اى رسولان الهى ! گواه باشيد ; به خداى فرستنده ى شما ايمان آوردم .امّا با اينكه مى دانست پيروى از رسولان و دفاع از آنان مشقت زيادى به دنبال دارد ، در عين حال خدا و اهداف الهى را مقدم داشت و در ميدان مبارزه قدم گذاشت و محبوب خود را بر زن و فرزند ، و مال و جان و همه هستى خود مقدّم داشت . سرانجام بر اثر حمله مردم كه با سنگ و آلات قتاله به او هجوم بردند كشته شد ، سپس جنازه او را به ديوار شهر براى تماشاى مردم آويختند ، خداى بزرگ در سوره ى مباركه ى « يس » از او تجليل كرده و آن چهره ى پاك را يكى از ستارگان درخشان بهشت معرفى كرده است . آرى ! اين گونه مردمان كه در راه حق از همه چيز گذشتند در ادّعاى محبّت راستگوترين مردم بودند ، و چنان بودند كه محبوب را بر همه ماسوا ترجيح دادند . و به قول امام ششم :وَدَليلُ الحُبّ إيثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .اثر معجزه آساى ادبحرّ بن يزيد در روز عاشورا بر سر دو راه قرار گرفته بود : يكى سپهسالارى ، ثروت اندوزى ، زن و فرزند ، مقام و منزلت مادّى و ديگر جان باختن و از هستى گذشتن ; امّا آن انسان عاقل پس از اندكى تأمّل حق تعالى را در پرتو امامت حضرت سيّدالشهدا (عليه السلام) بر ماسوا ترجيح داده و با خداى عزّوجلّ معامله كرد در اين زمينه در كتاب«نقد و تحليل و تفسير مثنوى» : 1/97 مى خوانيم:انسانى كه داراى ادب درونى است ، هرچند كه مرتكب تبهكارى شود ، هرچند كه خود را گاهى ببازد ; ولى سرانجام آن ادب روحى او را از سقوط نجات خواهد داد .در داستان حرّ بن يزيد رياحى مى خوانيم كه : اين مرد به عنوان مبارزه و دستگيرى حسين بن على و سپردن آن به دست خونخوار تاريخ بشرى يعنى « ابن زياد » بيرون آمد و در برابر حسين (عليه السلام) قرار گرفت . آن چنان كه دو دشمن خونى رو در روى يكديگر مى ايستند ، بر سر راهش ايستاد . هنگام نماز حسين (عليه السلام) فرمود : تو برو يك طرف و با لشكرت نماز بخوان تا ما نيز نماز خود را بخوانيم حر گفت : شما جلو بايست تا نمازمان را به امامت تو بخوانيم . حر بن يزيد آن روز نماز را پشت سر حسين بن على (عليه السلام) خواند ، سپس هنگامى كه امام (عليه السلام) قصد حركت داشت حر بن يزيد مخالفت كرد و حسين (عليه السلام) با جمله تندى (مادر به عزايت گريه كند) حر را مخاطب قرار داد . حر بن يزيد بدون كوچكترين جسارتى گفت : شما مى توانيد به من اين جمله را بگوييد ; ولى من با نظر به شخصيت شما نمى توانم چنين جمله را بگويم ؟اين ادب روحى و اين شخصيت عالى حرّ بن يزيد باعث شد كه در روز خونين دشت نينوا سرانجام حقيقت را تشخيص داده و از پايين ترين درجه به بالاترين درجه ترقى كرده و جانب حسين (عليه السلام) كه جانب حق و حقيقت والله است را گرفته و جان خود را در راه او نثار نمايد .اختيار محبوب در سخت ترين شرايط بر ماسوا« محمد بن ابى عمير » يكى از برجسته ترين افرادى است كه تاريخ نمونه او را كمتر به ياد دارد . كتب رجالى از او مسائل مهمّى نقل كرده اند كه در اينجا به ترجمه مقاله ى « رجال كشى » درباره ى او اكتفا مى كنيم :عى بن الحسن مى گويد : ابن ابى عمير به خاطر جانب دارى از حق گرفتار و به حبس محكوم و از نابسامانى وضع زندان و شكنجه دچار بلاهاى زيادى شد .آنچه داشت به حكم خليفه ستمگر مصادره شد ، از بيان اموال او كتاب هاى گرانبهايى كه در حديث تأليف كرده بود نيز به غارت رفت . او نزديك به چهل جلد از نوشته هايش را از حفظ داشت كه از بازگوشده هاى آن كتب ، تحت عنوان « نوادر » ياد مى شود .فضل بن شاذان كه خود را از كم نظيرترين عاشقان بود مى گويد : از محمّد بن ابى عمير نزد حاكم وقت شكايت شد ، كه او نام تمام شيعيان را در عراق مى داند ، او را گرفتند و گفتند از تشكيلات شيعه پرده بردار ، امتناع كرد ، عريانش كردند و او را بين دو درخت آويختند و صد ضربه تازيانه زدند ، فضل مى گويد : ابن ابى عمير گفت : وقتى مرا مى زدند و تازيانه ها را يكى پس از ديگرى فرود مى آوردند درد شديدى مرا گرفت ، كم مانده بود كه اسرار شيعه را فاش كنم ; امّا ناگهان نداى « محمّد بن يونس بن عبدالرحمان » را شنيدم كه گفت : اى محمّد بن ابى عمير ! به ياد ايستادن در برابر محضر الهى باش . از اين ندا قوّت گرفتم و بر آنچه بر من رفت استقامت كردم و از اين بابت خداى بزرگ را شكر مى كنم . فضل بن شاذان مى گويد : بر اثر آن گرفتارى بيش از صدهزار درهم به او زيان وارد شد .همچنين فضل بن شاذان مى گويد : وارد عراق شدم ، كسى را ديدم شخصى را مورد عتاب قرار داده و مى گويد تو مرد صاحب عيالى و كسب و درآمد تو براى آنان از راه نوشتن است ، مى ترسم كه طول سجده هايت به ديدگانت ضربه دارد كند !!چون او سخن خود را تكرار و بر آن اصرار ورزيد گفت : چقدر با من حرف مى زنى واى بر تو ، اگر بنا بود با سجده ى طولانى چشم كسى از بين برود ; بايد تاكنون چشم ابن ابى عمير از بين رفته باشد !!چه گمان دارى درباره كسى كه بعد از نماز صبح سجده شكر مى كند و تا هنگام زوال آفتاب سر برنمى دارد .آرى اينان از بى نظيرترين افرادى بودند كه محبوبى به جز خدا نداشتند و هر محبّتى را براى او مى خواستند و هيچ گاه با همه پيشامدها و سختى ها چيزى را بر حضرت او ترجيح نمى دادند . آسيه و معبود واقعىملاّ فتح الله كاشانى در تفسير خود چنين مى گويد : آسيه به جهت خلوص ايمان رستگار شد و وصلت او با فرعون به او ضررى نرسانيد و نقصى در قرب و منزلت او در نزد حضرت حق پيدا نشد .نقل است وقتى كه ساحران سحر خود را نمايش دادند و موسى (عليه السلام) عصايش را انداخت و اژدها شد و سحر ساحران را باطل كرد آسيه ايمان آورد . و مدّتى ايمان خود را از فرعون پنهان مى داشت چون فرعون بر آن مطلّع شد ، به او گفت : از دين موسى (عليه السلام) برگرد ، امّا برنگشت بنا بر اين فرعون امر كرد تا او را چار ميخ كرده در آفتاب بينداختند ... آنگاه فرعون دستور داد : تا سنگى آوردند تا بر سينه وى نهند، آسيه چون آن سنگ را ديد ; نجات از فرعون و دخول در جنّت از خداى متعال درخواست كرد:( إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِي عِندَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ وَنَجِّنِي مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ وَنَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ) .خداى بزرگ دعاى وى را مستجاب كرد و حجاب از پيش وى برداشت . پيش از آن كه سنگ بر او واقع شود خانه وى به وى نمود كه از يك درّ سپيد بود ، وى خوشحال شد بعد از آن روح وى قبض كرد و آن سنگ بر جسد بيجان آمد و عذاب فرعون را نچشيد .راستى اين گونه ايمانها در ميان اين گونه بشرها از عجايب است ، انسانى كه مقام دوم مادى و رياستى مملكتى است ، زنى كه به انواع زيور و آرايش دنيا آراسته است ، فردى كه همه گونه وسايل عيش و نوش مادى برايش فراهم است ; پس از درك حقيقت ، و يافتن محبوب واقعى او را بر هر چيزى ترجيح دهد و به آن چه وابسته است و تعلّق قلبى دارد در راه او از آن بگذرد و انواع رنج ها و مشقت ها را تحمل كرده و حتّى جان شيرين خود را در شيرين ترين دوران زندگى يعنى جوانى نثار محبوب خود كند ، آرى .وَدَليلُ الحُبّ إيثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .اعتماد و توكل بر حقدر روزگار عيسى بن مريم (عليه السلام) ، زنى بود صالحه و عابده، چون وقت نماز فرا مى رسيد، هر كارى كه داشت رها و به نماز و طاعت مشغول مى شد . روزى هنگام پختن نان ، مؤذّن بانگ از آن داد ، او نان پختن را رها كرد و به نماز مشغول شد ; چون به نماز ايستاد ، شيطان در وى وسوسه كرد «تا تو از نماز فارغ شوى نان ها همه سوخته مى شود » زن به دل در جواب داد : اگر همه نان ها بسوزد بهتر است كه روز قيامت تنم به آتش دوزخ بسوزد . ديگر بار شيطان وسوسه كرد كه : پسرت در تنور افتاد و سوخته شد ، زن در دل جواب داد ، اگر خداى تعالى قضا كرده است كه من نماز كنم و پسرم به آتش دنيا بسوزد من به قضاى خداى تعالى راضى هستم و از نماز فارغ نمى شدم كه الله تعالى فرزند را از آتش نگاه دارد . شوهر زن از در خانه درآمد ، زن را ديد كه به نماز ايستاده است . در تنور ديد همه نان ها به جاى خويش ديد ناسوخته ، و فرزند را ديد در آتش بازى همى كرد و يك تار موى وى به زيان نيامده بود و آتش بر وى بوستان گشته به قدرت خداى عزّوجلّ چون زن از نماز فارغ گشت شوهر دست وى بگرفت و نزديك تنور آورد و در تنور نگريست ، فرزند را ديد به سلامت و نان به سلامت هيچ بريان ناشده ، عجب ماند و شكر بارى تعالى كرد ، و زن سجده شكر كرد خداى را عزوجلّ ، شوهر فرزند را برداشت و به نزديك عيسى (عليه السلام) برد و حال قصّه با وى نگفت . عيسى گفت : برو از اين زن بپرس تاچه معاملت كرده است و چه سرّ دارد از خداى ؟چه اگر اين كرامت آن مردان بودى او را وحى آمدى و جبرئيل وحى آوردى او را ، شوهر پيش زن آمد و از معاملت وى پرسيد ، اين زن جواب داد . گفت : كار آخرت پيش داشتم ، و كار دنيا باز پس داشتم و ديگر تا من عاقلم هرگز بى طهارت ننشستم الاّ در حال زنان و ديگر اگر هزار كار در دست داشتم چون بانگ نماز بشنيدم همه كارها به جاى رها كردم و به نماز مشغول گشتم ، و ديگر هركه با ما جفا كرد و دشنام داد ، كين و عداوت وى در دل نداشتم و او را جواب ندادم و كار خويش با خداى خويش افكندم ، و قضاى خداى را تعالى راضى شدم و فرمان خداى را تعظيم داشتم و بر خلق وى رحمت كردم وسائل را هرگز بازنگردانيدم اگر اندك و اگر بسيار بودى بدادمى و ديگر نماز شب و نماز چاشت رها نكردمى ، عيسى (عليه السلام) گفت : اگر اين زن مرد بودى پيغامبر گشتى .مسئله نسوختن طفل در تنور آتش مسئله اى است كه دوبار قرآن مجيد بر آن شهادت داده است ، يكى ابراهيم (عليه السلام) در زمان نمرود و ديگر موسى (عليه السلام) در دوران كودكى در عصر فرعون ، و البته هركس با تمام وجود تسليم حق گردد ، خداوند هر مشكلى را برايش سهل و هر چيزى را به فرمان او قرار خواهد داد . چنانچه فرموده اند : اَلْعَبُودِيَّةُ جُوْهَرَةٌ كُنْهُهَ الرُّبُوبِيَّةُ ، بندگى حقيقتى است كه در ذات آن مالكيت بر هر چيز نهفته است . در اين زمينه حكايات بى شمارى از انبيا و اولياء نقل شده است كه آيات قرآن مجيد هم آن حكايات را تصديق مى كند . از جمله يكى از بزرگان گويد : وقتى در باديه مى رفتم از كاروان بازماندم و راه گم كردم ، در باديه مى گشتم چند روز برآمد ، اميد از خود برداشتم ، ناگاه يكى پى ديدم كه در آن وقت در روم بود از پى مى رفتم تا رسيدم به پشته اى از ريگ . بر آن پشته رفتم محرابى ديدم در او آدمى ديدم نشسته ، شادمانه شدم كه آدمى ديدم ، آنجا نشستم و زمانى ببودم آفتاب فرو شد .وقت نماز شام درآمد ، جوانى ديدم مى آمد نيكو روى جامه هاى نيكو پوشيده و بر اين بالا برآمد و پاى بر زمين زد ، چشمه آب روان گشت از آن ريگ ، اين جوان مرد بدان آب طهارت كرد و پاره اى آب بخورد ، بدان محراب باز رفت من نيز برخاستم فراز شدم از آن آب بخوردم ، همه تشنگى از من بشد و هم گرسنگى و هم ماندگى از من زايل شد ، پس آب دست بكردم و بايستادم و نماز كردن گرفتم چون جوان ، از نماز فارغ شدم قصد رفتن كرد ، من دست بر وى زدم ، گفتم : از بهر خداى تعالى مرا راه بنماى كه من راه گم كرده ام ، گفت : بيا از پس بر اثر وى برفتم هنوز گامى چند نرفته بودم كه بانگ اشتر شنيدم و روشنايى مشعله اى ديدم ، روى از پس كرد و مرا گفت : كاروان اينك ! گفتم : به خداى كه بر نگويى كه تو كيستى ؟ گفت : من زين العابدين ام ... .و امام على (عليه السلام) فرمود :وَللهِ ما قَلَعْتُ بابَ خَيْبَر وَقَذَفْتُ بِهِ أَرْبَعينَ ذَرْعاً تُحِسَّ بِهِ أَعْضائي بِقُوَّت جَسَدِيَّة وَلا حَرَكَة غَذائيّة وَلكِنىِّ أُيِّدتُ بِقُوَّة مَلَكُوتِيَّة وَنَفْس بِنُورِ رَبِّها مُضيئَة .منبع: http://erfan.ir/خ
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 376]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن