تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بدبخت‏ترين مردم پادشاهانند و خوشبخت‏ترين مردم كسى است كه با مردم بزرگوار معاشرت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846088775




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست - 3


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست - 3
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست - 3 نویسنده : شهید مصطفی چمران انسان آزادهتوضيح:اكبر چهره‏قاني، يكي از فرزندان برومند انقلاب اسلامي، از نخستين افرادي بود كه به فراگيري فنون نظامي و سپاهي‏گري در نوروز سال 1358 در پادگان اما علي(ع) (سعدآباد سابق) زيرنظر دكترچمران همت گماشت. دكترچمران چند دوره جوانان علاقمند را در اين پادگان در زمرة اولين گروه‏هاي سپاه آموزش داد و معدودي از آنان كه در قيد حياتند هنوز هم خاطرات خوش روزهاي آموزش را بياد دارند.اكبر چهره‏قاني در خوزستان، در نبرد با ضدانقلاب و عوامل نفوذي رژيم عراق و كنترل مرز وهمچنين در كردستان پس از حماسه پاوه در معيت دكترچمران بود و زماني كه تجاوز ارتش بعثي عراق به سرزمين ميهن اسلامي آغاز شد بازهم او در كنار دكترچمران به خوزستان رفت و از ياران نزديك او بود و در روز حماسه آزادسازي سوسنگرد با آنكه دكترچمران به او دستور بازگشت داده و مي‏خواست به تنهايي بسوي سوسنگرد و مقابله با دشمن بپردازد، ولي اكبر بازنگشت و همچنان همراه دكتر چمران به پيش تاخت. تا آنكه در محاصره خطرناك دشمن درحالي كه تها مانده بودند، به شهادت رسيد و اين شهادت براي دكتر چمران بسيار سخت بود، بگونه‏اي كه در رثاي اين شهيد، دست‏نگاشته زيبايي نوشت كه آن را «انساني آزاده» ناميده‏ايم.اين نكته نيز گفتني است كه شهيد دكتر چمران همه ياران مخلص و رزمندگان شجاع را به شدت دوست مي‏داشت و به همه عشق مي‏ورزيد.انسان‏هاي آزاده:در دنيا آدم‏هايي هستند كه به ظاهر زنده‏اند، نفس مي‏كشند، راه مي‏روند، حرف مي‏زنند، زندگي مي‏كنند، اما در حقيقت اسير دنيا، بردة زندگي و ذليل حوادث هستند؛ از خود اراده و اختياري ندارند، آلت بلا ارادة عوامل طبيعتند، درمقابل مرگ وحشت‏زده و زبونند،‌ براي آنكه زندگي كنند. آنچنان به ذلت و اسارت تن درمي‏دهند و در قفس احتياجات كثيف مادي اسير مي‏شوند و قيود و حدود مادي مثل تار عنكبوت آنچنان آنها را اسير و برده مي‏سازد كه در ميليون‏ها و ميلياردها مردمي كه همه روزه به دنيا قدم مي‏گذارند و زندگي مي‏كنند و مي‏روند، از همين قماشند. بر اعمال آنها، هيچ نتيجه‏اي مترتب نيست، هيچ تأثيري بر عالم وجود ندارند، اگرچه زندگي مي‏كنند ولي مرده‏اند، بين زندگي و مرگ آنها تفاوتي وجود ندارد.اينان براي آنكه نميرند، آنقدر خود را كوچك مي‏كنند كه گويا مرده‏اند؛ هميشه تسليم قيود ذلت‏بار و شرايط ننگيني هستند كه زندگي بر آنها تحميل مي‏كند. آنها شرف و حيثيت خود را مي‏دهند، شخصيت و ارزش انساني خود را فدا مي‏كنند، روح خود را از دست مي‏دهند، حيات حيققي خود را نابود مي‏كنند، تا زندگي مادي جسد را تأمين نمايند، مانند كرمي كه در لجن مي‏لولد و خوش است كه بوي تعفن ننگ و ذلت و پستي را استشمام مي‏كند، و با ننگ و ذلت نفسي مي‏كشد. اما انسان‏هاي آزاده، ممكن است كوتاه زندگي كنند ولي تا آنجا كه زنده هستند براستي زندگي مي‏كنند و با ختيار خود نفس مي‏كشند، سرور و آقاي حيات خود هستند، از كسي و چيزي نمي‏ترسند، محكوم اراده ديگري نيستند، ديگران تسليم او هستند، محيط تحت تأثير اراده او قرار مي‏گيرد، خواسته او در همه‏جا جاري مي‏شود، تنا زنده است براستي زندگي مي‏كند،‌ از مرگ نمي‏ترسد، هيچ‏چيزي آزادي او را محدود نمي‏كند، هيچ عاملي حتي مرگ او را ذليل و زبون نمي‏نمايد و هنگامي كه مرگ فرا رسيد، با كمال افتخار و شرف آن را مي‏پذيرد و زندگي پر ثمر ديگري را شروع مي‏كند. رمز قدرت و شخصيت او در همين جاست كه اسير زندگي نيست، به خاطر زندگي حاضر نيست كه شخصيت انساني خود را از دست بدهد و از نظر روحي بميرد.انساني مي‏تواند زندگي حقيقي داشته باشد كه اسير و برده زندگي نگردد، هيچ‏چيز حتي خود زندگي، او را به قيد و بند اسارت و ذلت نكشاند،‌ آزاد و مختار باشد و تا وقتي كه زنده است با افتخار و شرف زندگي كند، و هنگامي كه مرگ فرا رسيد، آن را با آغوش باز بپذيرد كه خود مبداء حيات اخروي و تكامل بزرگتر و مهمتري است. اين انسان تا وقتي كه زنده است براستي زندگي مي‏كند، آقا و سرور خود مي‏باشد، از موجوديت خود ذلت مي‏برد و جسم مادي او وسيله‏اي براي روح او و شخصيت انساني اوست، و چون از مرگ نمي‏ترسد قدرتمند است و ديگران در مقابل اراده او تعظيم مي‏كنند.در اجتماع ديده‏ايد، مردي كه به سيم آخر مي‏زند و آماده جانبازي مي‏شود، همه از او مي‏ترسند. هيچ‏كس به جنگ او نمي‏رود، زيرا مي‏دانند كه او آماده جان دادن است و از مرگ نمي‏ترسد، بنابراين نمي‏توان به هيچ‏ وسيله‏اي حتي مرگ، او را ترساند و تسليم كرد…. بنابراين قدرت‏ها و سلطه‏طلب‏ها از او هراس دارند و او را رها مي‏كنند و تسليم اراده او مي‏شوند و از اطرافش دور مي‏گردند… او تا وقتي كه زنده است براستي زندگي مي‏كند و هنگامي كه مي‏ميرد، زندگي ابدي مي‏يابد. يك‏چنين زندگي، ممكن است كوتاه باشد، اما ثمربخش‏تر از هزارها زندگي و ارزنده‏تر از قرن‏ها زندگي است. اكبر، شهيد بزرگوار ما، يك‏چنين زندگي آزاد و ثمربخشي را انتخاب كرده بود؛ آزاد و بدون ترس و وحشت از هيچ‏چيز و هيچ‏كس زندگي مي‏كرد و فقط در مقابل خدا تسليم بود و از هيچ قدرتي و ابرقدرتي نمي‏ترسيد و زندگي دنيايي او و حيات اخروي او هر دو پربار و ثمربخش بود. سراسر زندگي كوتاهش لبريز از پاكي، فداكاري، شجاعت و مبارزه عليه ظلم و طاغوت بود. او آرزو داشت كه زندگي خود را به سرنوشت اصحاب حسين(ع) پيوند دهد، و براي هميشه در عداد گلگون كفنان حيات درآيد، و همه وجود خود را وقف چنين راه مقدسي كند؛ و سرانجام به آرزوي خودرسيد. امروز اربعين شهداي كربلاست، آن آزادگاني كه در برابر دهر و ابرقدرت‏هاي آن روز تسليم نشدند، آزادانه زندگي كردند و آزاد و پرافتخار به لقاي پروردگار خود نايل آمدند. در آن روزگار كه سلطه‏گران جبّار مي‏خواسنتد همه نفس‏ها را در سينه خفه كنند، همه آدم‏ها را به زير سلطه خود به اسارت بكشند و با پول و تهديد به قتل و شكنجه، همه را وادار به سكوت و اطاعت كنند، آنجا حسين‏بن‏علي(ع)، وارث مقام والاي ولايت و نبوت، فرزند برومند علي و فاطمه، رهبر انسانيت و تعيين‏كننده معيارهاي خدايي در زمان خود، آزادمردي كه همه دهر قادر نبود تا او را به زانو درآورد، مظهر ايمان و عرفان، سمبل شجاعت و فداكاري، نماينده خدا بر زمين، و سيد و مقتداي تمام شهيدان عليه يزيديان و سلطه‏طلبان قيام كرد، و همه وجود خود و كسان خود را در راه خدا قرباني داد، و پرچم پرافتخار و خونين شهادت را بر قله بلند تكامل بشريت به اهتزاز درآورد، و آن را نشان هدايت اسنان‏ها در راه پر پيچ و خم تكامل قرار داد، تا هر كس كه جوياي حق و حقيقت و عدل و عدالت است، به اين پرچم خونين چشم داشته باشد و راه را از بيراهه تشخيص دهد.او اين گلگون را، كه به بهشت خدا مي‏انجامد فرا راه پيروان خود –شيعيان جهان- قرار داد، تا هميشه چشم به پرچم شهادت بدوزند، و راه وصول به خدا را سريع‏تر طي كرده و به لقاي پروردگار خود نايل آيند.تشيّع، اين مكتب پرافتخار اسلامي، با خون شهدا مزين شد و با فداكاري از جان گذشتگان راه حق، به صورت انقلابي‏ترين مكتب بشريت تجلي كرد، و در طول تاريخ پاكان و نيكان آزادمرد همواره عليه سلطه جباران و طاغوتيان قيام كردند و به سنت حسين(ع)، همه وجود خود را قربان دادند، و تا قله رفيع شهادت صعود كردند و پرچم مقدس و خونين حسين(ع) را در اين راه تكاملي انسان‏ها،‌ برافراشتند.اكبر يكي از همان شيعيان راستين بود كه دعوت خونين و انقلابي حسين(ع) را لبيك گفت، عليه طاغوتيان قيام كرد، و همه وجود خود را وقف راه خدا نمود و به همه جاذبه‏هاي زندگي و قيد و بندهاي حيات، پشت‏پا زد؛ آزاد زيست و آزادانه وارد معركه نبرد شد و با سلطه شيطاني طاغوتيان به سختي درافتاد و همه‏جا در صحنه‏هاي جنگ حق و باطل، پيش‏قراول مبارزان از جان گذشته بود.هر كجا كه ضدانقلاب سربرافراشت، اكبر فوراً آماده نبرد و فداكاري شد. هر كجا كه طاغوتيان سرنوشت انقلاب را مورد تهديد قرار دادند، اكبر، جان خود را سپربلا كرد، در معركه‏هاي سخت و خطرناك خرمشهر، و بعد در نبردهاي خونين كردستان، از پاوه تا سردشت، همه‏جا، اكبر پيش‏قراول بود، همه‏جا حماسه خلق مي‏كرد، همه‏جا ستارة رزمندگان از جان گذشته بود.هنگامي كه صدام كثيف، به فرمان طاغوت‏ها و ابرقدرت‏ها به خاك عزيز ايران حمله كرد و نيروي كفر تا نزديكي‏هاي اهواز پيش آمد، اكبر عزيز ما نيز همراه دوستان ديگر خود وارد نبرد شرف و افتخار شد و همه‏جا حضورش مشهود بود و وجودش مثل خورشيد مي‏درخشيد؛ تا سرانجام در شب تاسوعاي حسيني، در نبرد معروف نجات‏بخش رزمندگان، در سوسنگرد شركت كرد، مشتاقانه پيش مي‏تاخت و هنگامي كه گردوغبار نيروهاي زرهي دشمن در چندصدمتري ما نمودار شد، سر از پا نمي‏شناخت، روحش از اين قفس جهان به ستوه آمده بود، آرزوي پرواز داشت و شتابان به سوي شهادت پيش مي‏رفت. با تانك‏ها درگير شديم. 50تانك و نفربر و صدها كماندوي عراقي در مقابل ما مشغول آرايش شدند. تانك‏ها در يك خط به سوي ما حركت كردند، و كماندوها در پشت سر تانك‏ها و مسلسل بدست به راه افتادند. يكي از جوانان ما اولين تانك را با يك موشك آر.پي.جي7 هدف قرار داد و سرنشينان تانك بيرون پريدند و گريختند. تانك ديگري براي دور زدن و محاصره كردن ما حركت كرد و به سرعت خود را به روي جاده سوسنگرد در پشت سر ما رسانيد و روي آسفالت جاده مستقر شد و توپ و مسلسل خود را متوجه ما كرد. رزمندگان ما كه ديگر موشك آر.پي.جي7 نداشتند، مشت‏ها را گره كردند و «الله‏اكبر» گويان به سوي تانك حمله كردند. تانك نيز وحشت‏زده، جهت خود را تغيير داد و به سوي جنوب گريخت و من به دوستانم كه حدود 25نفر بودند توصيه كردم كه همچنان آن تانك را دنبال كنند و خود نيز مدتي با آنها رفتم تا از حلقه محاصره 50تانك دشمن خارج شوند، ولي خود برگشتم؛ زيرا مي‏خواستم كه توجه دشمن را به خود جلب كنم تا از درگيري با دوستان ما منصرف شوند، و لبه نيز حمله خود را متوجه ما كنند. من خوش داشتم كه در اين نبرد تنها باشم، بنابراين از دوستانم جدا شدم و به سرعت به سوي سوسنگرد حركت كردم كه در جهت دشمن بود.خيلي سعي داشتم كه اكبر عزيزم را همراه دوستان ديگرم بفرستم و خود تنها بروم، ولي اكبر پابه‏پاي من مي‏آمد. چندبار به او تذكر دادم كه با ديگران برود. با لبخندي طعنه‏آميز مرا ملامت كرد كه چرا چنين درخواستي از او مي‏كنم، و مصمم‏تر مرا دنبال مي‏كرد، و لحظه‏به‏لحظه موضع دشمن را به من مي‏گفت. ما از كنارة جنوبي جاده سوسنگرد حركت مي‏كرديم و دشمن در طرف شمالي جاده قرار داشت و هر لحظه به جاده نزديك‏تر مي‏شد، و اكبر سرك مي‏كشيد و مي‏گفت: «دشمن به فاصله صدمتري رسيد.» «دشمن هم‏اكنون به پنجاه‏متري ما رسيده است.»…. و هرچه دشمن نزديك‏تر مي‏شد، اكبر بشّاش‏تر و زنده‏تر مي‏شد، مصمم‏تر و قوي‏تر مي‏شد. اكبر مي‏دانست كه شهيد مي‏شود، بال و پر درآورده بود، سخن از شهادت مي‏گفت، اسم خدا بر زبانش جاري بود، و از مبارزه حسيني تا شهادت افتخارآميز و دشت كربلا و اصحاب حسين(ع) با خود حرف مي‏زد. من حرف‏هاي او را مي‏شنيدم، ولي چندان توجهي به آنها نداشتم، زيرا خود من هم در چنين حالاتي سير مي‏كردم؛ من هم خود را براي آخرين مبارزه با كفار عالم و يزيديان زمان آماده مي‏كردم، من هم اوج گرفته بودم و احساس نمي‏كردم كه بر زمين هستم، گويا بر ابرهاي عرش اعلي پرواز مي‏كردم. فقط كلماتي و جملاتي پراكنده كه از لبان اكبر جدا مي‏شد و از خدا و حسين و شهادت خبر مي‏داد در گوشة ذهنم جايگزين مي‏شد… سرانجام اكبر گفت: «آمدند، به 10متري رسيدند، به 5متري رسيدند»؛ به من پيشنهاد كرد كه در مجراي آب جاده سوسنگرد سنگر بگيرم؛ من نپذيرفتم، و حتي فرصت استدلال نداشتم، ولي از ذهنم گذشت كه اگر در مجراي آب جاده مستقر شويم، دشمن مي‏تواند با يك نارنجك، يا يك توپ مستقيم تانك، ما را نابود كند. اكبر هم دليل نخواست و همچنان به راه خود ادامه مي‏داديم، من مي‏رفتم و اكبر مرادنبال مي‏كرد، تا بالاخره تانك‏هاي دشمن از جاده سوسنگرد بالا آمدند و در هفت يا هشت متري ما مستقر شدند و لوله مسلسل‏ها و توپ‏ها و موشك‏هاي خود را متوجه ما كردند. فوراً كماندوها از روي جاده گذشتند و از سه طرف ما را محاصره كردند. ما به اجبار در همانجا بر زمين خوابيديم و در كنار باريكه‏اي از خاك به ارتفاع 50سانتيمتر سنگر گرفتيم و تيراندازي شروع شد. اكبر در طرف چپ من بر خاك خوابيد، به طوري كه پايش به پاهاي من گير مي‏كرد. در اين لحظات بود كه اسدلله عسكري (راننده) نيز كه به دنبال ما مي‏گشت و از دور ما را مي‏ديد، به سرعت خود را به ما رسانيد. و ديگر فرصت آن نبود كه به او اعتراض كنم كه چرا دنبال ما آمدي! فقط به او گفتم فوراً در كنار خاك بر زمين بخواب، او نيز به زير بوته‏هاي زيادي كه در كنار برجستگي خاك وجود داشت رفت و به شكر خدا سالم باقي ماند.تيراندازي شروع شد و توپ و موشك به سمت ما باريدن گرفت. من نيز مشغول مانور وحركت بودم، گويي خواب و خيال بود، تانك‏ها و كماندوها فقط اشباحي بودند كه در ذهنم مي‏لوليدند، و من نيز بدون اختيار و ارادة خود، بر روي زمين مي‏غلطيدم و مي‏خزيدم و به اطراف تيراندازي مي‏كردم و ديگر به اكبر توجهي نداشتم، فقط مي‏ديدم كه جز تيراندازي من صداي تيراندازي ديگري شنيده نمي‏شود؛ و تقريباً يقين كردم كه اكبر عزيزم به شهادت رسيده است.اكبرم! برادرم! مهربانم! هم‏رزمم! هم‏سنگرم! شربت شهادت بر تو گوارا باد. تو مي‏گفتي محافظ مني و نمي‏خواهي لحظه‏اي از من جدا شوي، و گاه‏گاهي كه تنها بيرون مي‏رفتم بشدت عصباني مي‏شدي و تندي مي‏كردي. اكنون چگونه است كه مرا تنها گذاشتي و در ميان دشمنان خونخوار رها كردي و خود يكه و تنها به سوي عرش خدا پرواز كردي و در ملكوت‏اعلي سكني گزيدي؟اكبر! به خاطر داري كه از من گله مي‏كردي كه چرا ديگران را با خود به جنگ مي‏برم و ترا نمي‏برم؟ آخر تو را دوست داشتم و نمي‏خواستم تو را به منطقه خطر ببرم، مي‏دانستم كه براي محافظين من و همراهانم خطراتي بزرگ وجود دارد و اكراه داشتم كه دوستان دلبندم را به خطر بياندازم. تو فكر مي‏كردي كه تو را بقدر كافي دوست نمي‏دارم، درحالي كه بين جوانان، بيش از حد، به تو ارادت داشتم.اكبر! تو از اولين جواناني بودي كه در كنار ما قرار گرفتي، تعليمات نظامي آموختي، بهترين دوره‏هاي كماندويي را گذراندي، در سخت‏ترين نبردهاي خرمشهر و كردستان شركت كردي، حماسه‏ها آفريدي،‌ قدرت‏نمايي‏ها كردي، شهرة شجاعت و فداكاري شدي، و سرانجام با شهادت خود، اين راه شرف و افتخار را به درجه كمال رساندي.اكبر! تو مي‏داني كه هر كس محافظ من شد، در صحنه‏هاي خطر، آماج تير بلا گرديد؛ «ناصر» فداكارم، «حجازي» كاردانم و «محسن» عزيزم كه محافظ من شدند، هر يك به ترتيب از پا درآمدند.من ديگر نمي‏خواستم محافظي براي خود بگيرم، معتقد بودم كه خداي بزرگ كفايت مي‏كند، اما تو اصرار مي‏كردي، و مرا تنها نمي‏گذاشتي و مي‏خواستي هميشه با من باشي، و با جان خود از من محافظت كني و در اين راه، الحق، به عهد خود وفا كردي.تو رفتي و ما را داغ‏دار كردي. تو رفتي و ما از نور وجود تو محروم شديم. تو رفتي و ما را در غم و درد، تنها گذاشتني، اما اطمينان داريم كه تو در ملكوت‏اعلي، در كنار اصحاب حسين(ع)، به زندگي جاويد خود رسيده‏اي و مشمول رحمت خدا شده‏اي، و امتحان سخت و خطرناك حيات را با بهترين نتيجه‏ها، با پيروزي به پايان رسانده‏اي و سرافراز و سعادتمند، در حلقه زنجير تكامل حسينيان قرار گرفته‏اي، و لوح سرنوشت خود را با خون شهادت گلگون كرده‏اي.و ما دوستان و هم‏رزمان تو، اي شهيد عزيز، به تو اطمينان مي‏دهيم كه راه پرافتخار تو را دنبال كنيم، با طاغوت‏ها و ابرقدرت‏ها بجنگيم، و پرچم خونين شهادت را كه تو با خون خود مزين كردي و برافراشتي، حمايت كنيم و به آيندگان بسپاريم.ما شهادت پرافتخار اكبر عزيزمان را به خانواده گرامي او، بخصوص به پدر ارجمند و فداكارش، و مادر بزرگواري كه چنين فرزندي تربيت كرد، و همه برادران و خواهرانش، و همه دوستان و هم‏رزمانش كه ياد اكبر را هميشه در قلب خود زنده دارند، و به همه مبارزان راه حق و بالاخره به امام امت تبريك و تسليت مي‏گوئيم.آخر اي انسان‏ها!توضيح:يك ماه و نيم از زخمي شدن در سوسنگرد و بستري شدن دكتر چمران مي‏گذشت. از دو نقطه پا بشدت مجروح بود و پس از اين مدت به سختي با چوب زير بغل راه رفتن آغاز كرد. فاصله‏هايي كوتاه را در درون ساختمان محل اقامتش طي مي‏نمود ولي هنوز پاي به محوطه خارج از ساختمان نگذاشته بود. او فقط يك شب در بيمارستان ماند و بعد از چند روز اقامت در منزل يكي از دوستان در اواز، به محل ستاد جنگ‏هاي نامنظم (مهمانسراي استانداري اهواز) آمد و در كنار رزمندگان ستاد در اطاقي بستري شد. بعد از اين مدت طولاني تصميم گرفت براي اولين‏بار بعد از زخمي شدن پاي از ساختمان بيرون نهد و از خطوط مقدم جبهه بازديد نمايد. دوستان نيز تصميم گرفتند به شكرانه اين سلامتي گوسفندي را براي او قرباني نمايند و به همين خاطر جلوي پلكان ورودي ساختمان و داخل حياط، گوسفندي را آماده كردند و به محض آنكه او با جوب زير بغل از ساختمان خارج شد و از چند پله گذشت و وارد حياط مقابل ساختمان شد، گوسفند را بر زمين زدند و قرباني نمودند و با صلوات او را استقبال نمودند. دكتر چمران بي‏خبر از همه‏جا بر جاي خود ميخكوب شده و بر اين صحنه مي‏نگريست و كسي نمي‏دانست كه در درون او چه مي‏گذرد. مات و مبهوت بود و در دنياي خود سير مي‏كرد و در حاليكه همگي در شوق و شعف غوطه‏ور بودند، در مغز او افكاري ديگر موج مي‏زد و همان روز بعد از بازگشت از جبهه، اين سطور را در بيان آن حالت عجيب هنگام قرباني گوسفند نگاشت و از گوشت آن گوسفند هم چيزي نخورد.گفتني است كه از دوران كودكي هم او فردي عاطفي بود و اين احساس را نه تنها نسبت به انسان‏ها، بلكه حيوانات و حتي گل‏ها و گياهان نيز داشت. اگر مرغي را كه درون حياط خانه بود سر مي‏بريدند و از آن غذا مي‏پختند، او تناول نمي‏كرد و يكبار كه مرغي را كه به او تعلق داشت چنين كردند، نه تنها از گوشت آن مرغ نخورد، بلكه اصلاً چند روز غذا نمي‏خورد و متأثر بود، بنابراين نگاشتن اين سطور زيبا درباره گوسفند قرباني و سير و سلوك غرفاني او در اين حادثه عادي، غيرعادي نبوده و كاملاً طبيعي است. او به همه موجودات الهي عشق مي‏ورزيد و همه مخلوقات او را زيبا مي‏دانست و مي‏ستود و با آنها احساس يگانگي مي‏كرد كه نمونه‏اش را در قرباني كردن گوسفند جلوي پاي او مي‏خوانيد.آخر اي انسان‏ها!امروز گوسفندي را براي من قرباني كردند. چقدر زجر كشيدم. هنگامي كه خون از گردنش فوران مي‏كرد، گويي كه اين خون من است كه بر خاك مي‏ريزد. مي‏ديدم كه حيوان زبان‏بسته، براي حيات خود تلاش مي‏كند. دست و پا مي‏زند، مي‏خواهد ضجه كند، فرياد كند، از دنيا و از همه‏چيز استمداد كند، و از زير كارد برّاق بگريزد. اما افسوس! كه مظلوم است و اسير و دست و پا بسته است؛ و زير پنجه‏هاي تواناي دو جوان بر خاك افتاد، قدرت هيچ كاري ندارد.كارد به گردنش نزديك مي‏شود. چشمان گوسفند برق مي‏زند. به همه اطراف مي‏چرخد. برق كارد را مي‏بيند. اولين فشارِ تيزيِ كارد را بر گردن خود حس مي‏كند. با همه قدرت خود، براي آخرين‏بار، تلاش مي‏نمايد. اميد به حيات، آرزوي زندگي و حبّ ذات در همه وجودش شعله مي‏كشد. مي‏خواهد زنده بماند، مي‏خواهد از آب اين عالم بنوشد؛ از هواي دنيا استنشاق كند. به آسمان بلند، به كوه‏هاي سر به فلك كشيده، به درخت‏ها، به گل‏ها، به سبزه‏ها، به جويبارها، به صحراها، به دشت‏ها، به درياها، به ستاره‏ها، به ماه، به خورشيد، به سپيده صبح، به غروب آفتاب نگاه مي‏كند و از زيبايي آنها لذت ببرد. او احساس مي‏كند كه مورد ظلم و ستم قرار گرفته، همه دنيا به او ظلم مي‏كنند، همه دشمن او هستند، همه در مرگ او شادي مي‏كنند، همه منتظرند كه دست و پا زدن او را در خون ببينند و كف بزنند. او استغاثه مي‏كند، التماس مي‏كند، لااقل يك نفر منصف مي‏طلبد، مي‏خواهد كسي را به شفاعت بطلبد… آخر الي انسان‏ها! وجدان شما كجا رفته است؟ تمدّن شما، انسانيت شما، خدا و پيغمبر شما كجاست؟ مگر قرار نيست از مظلومين دفاع كنيد؟ چرا به دادخواهي بي‏گناهان توجهي نمي‏نمائيد؟ چرا نمي‏گذاريد فرياد كنم؟ چرا فرصت ضجّه به من نمي‏دهيد؟ چرا اجازه اشك ريختن نمي‏دهيد؟ چرا نمي‏گذاريد صداي استغاثه من به ديگران برسد؟آه خدايا! من فرياد اين حيوان بي‏گناه را مي‏شنوم؛ من درد او را احساس مي‏كنم؛ من اشكي را كه در چشمانش مي‏غلتد مي‏بينم؛ من بي‏گناهي او را مي‏دانم، من مي‏بينم كه او مرا به دادخواهي طلبيده است؛ و من نيز با همه وجودم آماده‏ام كه به بي‏گناهي او شهادت دهم؛ او را شفاعت كنم؛ و از مردم بخواهم كه به خاطر خدا و به خاطر من از اين حيوان زبان‏بسته بگذرند، و به خاك و خونش نكشند. حيوان بي‏گناه از من استمداد مي‏كند، و با زبان بي‏زباني استغاثه؛ و من هم با همه وجودم مي‏خواهم بدوم و كارد را از دست آن مرد بگيرم. مي‏خواهم فرياد كنم دست نگه داريد، اين حيوان زبان‏بسته را براي من نَكُشيد، اما گويي صداي حيوان خفه شده است و حركت من همه منجمد. در عالم خواب، گاهي آدم مي‏خواهد فرياد كند، ولي صدايش درنمي‏آيد؛ مي‏خواهد بدود، فرار كند، ولي نمي‏تواند؛ اينجا هم چنين حالتي براي من پيش آمده است. حيوان بي‏گناه مي‏خواهد فرياد بكشد ولي صدايش درنمي‏آيد؛ و من مي‏خواهم بدوم و دستش را بگيرم؛ ولي طلسم شده‏ام، در جايم خشك شده‏ام، گويا خواب مي‏بينم، اراده من حاكم بر اعمال من نيست.كارد تيز بر گردن گوسفند نزديك مي‏شود، و من تيزي آن را بر گردنم احساس مي‏كنم. حيوان اسير، دست و پا مي‏زند؛ گويي كه من دست و پا مي‏زنم؛ و همه فشارهاي حيات و مرگ را كه در آن لحظه بر گوسفند مي‏گذرد، گويي كه بر من گذشته است. لحظاتي كه سال‏ها طول دارد، و با همه عمر و زندگي برابري مي‏كند. همه لذات، همه دردها و بيم‏ها و فشارهاي زندگي، در اين لحظه كوتاه جمع شده و بر اعصاب آدمي فشار مي‏آورد.عبور از خطتوضيح:16 دي‏ماه، روز سقوط هويزه و به شهادت رسيدن تعدادي از دانشجويان و شكست نيروي زميني و عقب‏نشيني از هويزه و كرخه‏كور و به شهادت رسيدن عده‏اي از رزمندگان لشكر 16 زرهي قزوين بخصوص تيپ 3 همدان، جوّ و فضاي دردآلود بسيار بدي را در منطقه حاكم ساخته بود. دكتر چمران كه فكر مي‏كرد نيروهاي عراقي براي استمرار پيروزي خود از كرخه‏كور بالا خواهند آمد و روي به سوسنگرد و جاده سوسنگرد خواهند داشت اقدامات و تدابيري انديشيد و نيروهاي ستاد جنگ‏هاي نامنظم را در جنوب جاده سوسنگرد مستقر ساخت و آنا را با كمي امكانات ولي روحيه‏اي قوي به دفاع از مواضع خود پرداخته، بگونه‏اي كه همان شب تانك‏هاي عراقي دشت مسطح شمال كرخه‏كور را پيش گرفتند و با چراغ‏هاي روشن به روستاي حمادي سعدون در وسط منطقه رسيدند و از آنجا گذشتند و بطرف جاده سوسنگرد پيش مي‏آمدند كه با مقاومت و دفاع جانانه رزمندگان ستاد جنگ‏هاي نامنظم كه درون سنگرهايي زميني پنهان شده بودند مواجه و پس از آنكه چند تانك با گلوله‏هاي آر.پي.جي منهدم شد پيشروي آنان متوقف گشت.روز 17 ديماه دكتر چمران كه جوّ نامساعد حاكم بر منطقه را پس از اين شكست، فضايي دردآور مي‏ديد تصميمي انتحاري و عجيب گرفت تا ضربه‏اي به دشمن وارد سازد و حركت پيشروي او را از دور بيندازد.او هنوز نمي‏توانست راه برود و با چوب زير بغل حركت مي‏كرد و اثرات گلوله و تركش گلوله تانك بخوبي بر پاي او ديده مي‏شد، ولي اين مشكل و عدم تحرك سريع براي او مهم نبود. تصميم گرفت كه تعدادي از رزمندگان ورزيده آماده شهادت داوطلب شوند همراه او با دو هلي‏كوپتر از خطر دشمن عبور كنند و پشت سر دشمن در منطقه جُفير فرود آيند و راه تداركاتي دشمن از جفير به كرخه‏كور را ببندند. و وسايل تداركاتي را در اين مسير كه در عكس‏هاي هوايي بخوبي ديده مي‏شد منهدم كنند يا به غنيمت و اسير بگيرند و همراه خود به طرف جاده اهواز به خرمشهر و رود كارون بروند سپس ضمن ارتباط با نيروهاي خودي كه در شرق كارون مستقر بودند خود و وسايل اغتنامي را، آنچه كه مقدور است به آن سوي آب منتقل سازند و بقيه را منهدم نمايند.دكتر چمران با هلي‏كوپترهايي كه تدارك ديده بود، خود به خطوط مقدم جبهه دركرخه‏كور آمد و افراد داوطلب موردنظر به همراه او سوار شدند و هلي‏كوپترها به پرواز درآمده و آماده عبور از خط شدند ولي هرچه تلاش كردند راهي و روزنه‏اي براي عبور بيابند تا از فراز دشمن يا بين دشمن عبور نمايند توفيق نيافتند و پس از ساعت‏ها تلاش خلبانان شجاع آنها اعلام داشته كه به هيچ‏وجه قادر به عبور نيستند و بعدازظهر همان روز بازگشتند، و دكتر چمران از اينكه طرح او عملي نشده است سخت ناراحت بود.دكتر چمران مدتي كه در هلي‏كوپتر نشسته بود با آنكه به دقت مواظب اوضاع بود ولي بازهم از نگاشتن غافل نماند و در آن لحظات پرالتهاب و سرنوشت‏ساز كه بسوي شهادت پرواز مي‏كردند و از هر طرف مورد حمله دشمن قرار گرفته بودند، دست‏نوشته‏اي نگاشته كه نيمه‏تمام مانده است.جالب است كه شهيد ناصر فرج‏الله كه كنار او درون هلي‏كوپتر نشسته بود توانسته بود زيرچشمي ايت دست‏نگاشته را بخواند و از اين نوشته‏ها و فضاي اطراف خود و اين همه شجاعت و جسارت و بسوي شهادت رفتن به هيجان آمده بود و او نيز وصيت‏نامه يا دست‏نوشته‏اي نوشته بود كه بعداً براي ما با هيجان بسيار مي‏خواند و آن ساعات مرگ و زندگي و لحظات پرالتهاب را تعريف مي‏كرد.و اينك آن دست‏نگاشته را مي‏خوانيد كه با قلمي سبز رنگ روي دو صفحه نوشته شده است.عبور از خط:از درد مي‏خروشم، از غم مي‏سوزم، و مي‏بينم كه حياتم دود مي‏شود و به آسمان مي‏رود، مي‏بينم كه فرزندانم،‌ برادرانم به خاك و خون مي‏غلطند، مي‏بينم كه سنگ را بسته‏اند و سگ را گشاده‏اند، هر لحظه خبري مدهش فرا مي‏رسد، رنجي و شكنجه‏اي بر قلب مجروحم، فشاري بر پاي خونينم، اشكي در گوشه ديدگانم، سوز و جوّشي در همه اعصابم، بدرگاه خدا دعا مي‏كنم، دعايي كه در حلقومم مي‏سوزد، دعايي كه از عصاره وجودم سرچشمه مي‏گيرد، دعاي يك آدم دردمند و دل‏شكسته، دعاي مستولي كه مستأصل شده. دعاي فرماندهي مجروح كه نيرويي در دست ندارد. خدايا، من بنده توأم، من از خود چيزي ندارم كه بخاطر خد فكر كنم. من بازيافته‏ام، من كشته‏ام، من رفته‏ام، ديگر مني از من وجود ندارد، اما آنچه از آن رنج مي‏برم سرنوشت مستضعفين است، سرنوشت انقلاب است، سرنوشت ملت است، سرنوشت جوانان بي‏گناهي است كه همه روزه به خاك مي‏غلطند، ناراحتم كه يك قصاب كثيف با پنجه‏هاي خونين خود رسالت مقدسي را به سقوط بكشاند، خدايا، چگونه شاهد باشم كه حق بميرد و ظلم و كفر و جهل، قهقه‏هاي مستانه سر دهد و خدا و پيغمبر را مسخره نمايد و مستكبرين دنيا نابودي حق‏پرستان را جشن بگيرند و با خيال راحت به مكيدن خون بينوايان و نابود كردن آزادمردان بپردازند.خدايا اگر مي‏خواهي مرا بگذاري، حاضرم، اگر مي‏خواهي مرا قرباني كني، با كمال آرزو، اسمعيل‏وار آماده‏ام، اما اي خدا چگونه اجازه مي‏دهي كه اين جوانان پاك مثل برگ خزان بر زمين بريزند؟چگونه راضي مي‏شود كه بچه‏هاي كوچك بي‏گناه قطعه‏قطعه شوند؟ چگونه.حرف آخرچمران بازيافته استرقصي چنين ميانه ميدانم آرزوستآسمان شاهد باشد كه در زير سقف بلند تويك‏تنه با انبوهي كثير از تانك‏ها و زره‏پوش‏ها و سربازان كفرروبرو شدم، لحظه‏اي ترديد به دل راه ندادمذره‏اي از فعاليت شديد دست برنداشتم –مثل ماهيدر حال سرخ‏شدن از نقطه‏اي به نقطه ديگر مي‏غلطيدمو رگبار گلوله در اطراف من مي‏باريد و من نيز به چهار طرفتيراندازي مي‏كردم، و سربازان كفر را بر خاك مي‏ريختماي‏زمين تو شاهدي كه خون از بدنم جاري بود و با خاك‏هاي پاك توگلي گلگون بوجود آورده بود، و من ابا نداشتم كه تا آخرينقطره خون، خود را تسليم كنماحساس مي‏كردم كه عاشور است و در حضور حسين(ع) مي‏جنگمو او چابكي و زبردستي مرا تحسين مي‏كند، و تپش بي‏پايان منو از قرباني شدن در بارگاه عشق آگاهي دارداو مي‏داند كه چقدر به او عاشقم و چگونه حاضرم كه در راهش جان ببازمشيشه را در بغل سنگ نگه مي‏داردمن بازيافته‏ام- من رفته بودم- من متعلق به خدايممن ديگر وجود ندارم –مني و منيتي ديگر نيستديگر به كسي عصباني نخواهم شد، ديگر بنام خود و براي خودقدمي برنخواهم داشت، ديگر هوا و هوس در دل خودنخواهم پرورد، آرزو را فراموش خواهم كرددنيا را سه‏طلاقه خواهم نمود، همه دردها و شكنجه‏هاو زخم‏زبان‏ها را خواهم پذيرفت.منبع: سایت شهید چمران/س
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 313]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن