تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):همان گونه كه قوام جسم، تنها به جانِ زنده است، قوام ديندارى هم تنها به نيّت پ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831236165




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام حسن عسكرى عليه لسلام


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام حسن عسكرى عليه لسلام
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام حسن عسكرى عليه لسلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه مى گويد: (1) بالاترين منقبت و ارزنده ترين امتيازى كه خداوند بزرگ و اين امام بزرگوار اختصاص داده و گوهر گرانقدرش را به گردن او آويخته و برخوردارى از آن را منحصرا به او ارزانى داشته و آن را به عنوان صفت و منقبتى جاودانه براى وى قرار داده كه گذشت روزگار از طراوتش ‍ نمى كاهد و زبانها تلاوت و باز گفتن آن را از ياد نمى برند؛ آن است كه مهدى عليه السلام از نسل او آفريده شده و فرزند نسبى او و پاره تن وى است . ابن طلحه اضافه مى كند كه لقب او خالص است .شيخ طبرسى مى گويد: (2) لقب آن حضرت ، هادى سراج و عسكرى است . و نيز مى گويد: اين امام و پدر و جدش هر كدام در زمان خودشان معروف به ابن الرضا بوده اند.شيخ مفيد - رحمه اللّه - از ابوبكر فهفكى روايت كرده ، (3) مى گويد: ابوالحسن عليه السلام به من نوشت : پسرم ابومحمّد، از ميان آل محمّد صلى اللّه عليه و اله از همه خوش غريزه تر و برهانش محكم تر و بزرگسال ترين فرزندان من و جانشين من است و رشته امامت و احكام ما به او مى رسد پس هرچه را كه از ما مى پرسيدى از او بپرس زيرا هرچه را كه نيازمندى نزد اوست .از حسن بن محمّد اشعرى و محمّد بن يحيى و ديگران نقل شده كه گفتند: احمد بن عبيداللّه بن خاقان سرپرست املاك و ماليات قم بود، روزى در مجلس او سخن از علويان و مذاهب ايشان به ميان آمد. وى كه در ناصبى بودن و انحراف از اهل بيت عليهم السلام سرسخت بود، گفت : من در سامرا مردى از علويان را در هدايت ، وقار، پاكى ، بزرگوارى و حرمت در نزد خاندان خود و همه بنى هاشم ، همانند حسن بن على بن محمّد بن الرضا عليه السلام نديده ام و سراغ ندارم ، به همين جهت است كه او را بر سالخوردگان و بزرگانش مقدم مى دارند، حال آن حضرت در نزد سران سپاه و وزيران توده مردم نيز همين طور است . به خاطر دارم روزى را كه من بالاى سر پدرم ايستاده بودم و آن روز جلوس پدرم براى مردم بود. ناگاه دربانان وارد شدند و گفتند: ابومحمّد بن الرضا مى خواهد وارد شود. پدرم با صداى بلند گفت : اجازه دهيد. من از سخن ايشان و جسارتشان كه مردى را در حضور پدرم به كنيه نام بردند، تعجب كردم در حالى كه جز خليفه يا وليعهد يا كسى را كه پادشاه امر كرده بود كه به كنيه بخوانند كسى ديگرى را نزد پدرم به كنيه نام نمى بردند. پس تازه جوانى گندم گون خوش قامت زيباروى كه داراى جلالت و شمايل نيك بود وارد شد همين كه چشم پدرم به او افتاد از جا بلند شد و چند گامى به طرف او رفت و من چنين رفتارى را با هيچ يك از بنى هاشم و سران سپاه سراغ نداشتم ، و چون نزديك او رسيد با او معانقه كرد و صورت و سينه او را بوسيد و دست او را گرفت و روى جانمازى كه خود نشسته بود، او را نشاند و خود كنار او رو به آن حضرت نشست و به گفت و گو پرداخت در حالى كه به او جانم به فدايت مى گفت : من از آنچه مى ديدم در شگفت بودم .ناگهان دربان وارد شد و گفت : موفق آمد، - چنان بود كه موفق هرگاه بر پدرم وارد مى شد، حاجبان و افسران ويژه اش جلو مى آمدند و بين مجلس پدرم و بين در، دو طرف مى ايستادند تا موفق وارد مى شد و بيرون مى رفت - پدرم همچنان رو به ابو محمّد بود و با او سخن مى گفت تا اين كه نگاهى به غلامان مخصوص كرد. آنگاه به آن حضرت گفت : فدايت شوم ، مى خواهيد تشريف ببريد؟ سپس به دربانان گفت : آن حضرت را از پشت دو رديف ببرند تا اين مرد، يعنى موفق او را نبيند، پس آن حضرت بلند شد و پدرم از جا برخاست و معانقه كرد و او رفت . من از دربانان و غلمان پدرم پرسيدم : واى بر شما اين چه كسى بود كه در حضور پدرم او را به كنيه نام برديد و پدرم با او چنان رفتار كرد؟ گفتند: اين علوى به نام حسن بن على ، معروف به ابن الرضاست . بر تعجبم افزوده شد و تمام آن روز در اضطراب بودم و در كار او و پدرم و آنچه از وى ديده بودم مى انديشيدم تا شب شد، پدرم عادت داشت كه در ثلث اول شب نماز عتمه را مى خواند سپس مى نشست و به ابزار نظرها و شكايات رسيدگى مى كرد، آن شب همين كه نماز خواند و نشست ، آمدم مقابلش نشستم ، كسى پيش او نبود، پرسيد: احمد كارى دارى ؟ گفتم : آرى پدر اگر اجازه دهيد، مطلبى را مى پرسم . گفت : اجازه دادم . گفتم : آن مردى كه صبح اول وقت ديدم ، آن همه وى را بزرگ داشتى و احترام كردى و به او مى گفتى فدايت شوم ، پدرم فدايت باد، كه بود؟ گفت : پسرم ، آن امام شيعيان ، حسن بن على معروف به ابن الرضاست . سپس ‍ ساعتى ساكت ايستاد و من هم ساكت ماندم . آنگاه گفت : پسرم ، اگر رهبرى از خلفاى بنى عباس گرفته شود، جز او از بنى هاشم كس ديگرى شايستگى آن را نخواهد داشت ، به دليل فضيلت ، پاكدامنى ، هدايت ، خويشتندارى ، پارسايى ، عبادت ، اخلاق نيكو، و در خور بودنش و اگر تو پدر او را ديده بودى او مردى مى يافتى با تدبير، برومند و با فضيلت . با شنيدن اين سخنان بر نگرانى و خشمم افزوده شد و درباره پدرم و آنچه از او شنيده بودم و رفتارى كه از وى نسبت به آن حضرت ديده بودم به فكر فرو رفتم و پس از آن تمام همّ من پرسش از احوال و كنجكاوى درباره سجاياى آن حضرت بود و از هيچ كس ؛ از بنى هاشم ، سران سپاه ، دبيران ، قضاة ، فقهاء و ساير مردم درباره او نپرسيدم مگر اين كه نهايت بزرگداشت و احترام و تاءييد مقام والا و سخن نيكو و اقرار به تقدم بر همه اهل بيت و بزرگان را نسبت به او مشاهده كردم از اين رو در نظر من قدر و منزلتش بالا رفت زيرا هيچ دوست و دشمنى را نديدم مگر اين كه از او به نيكى ياد مى كرد و ستايشگر او بود - حديث طولانى است .(4)امّا كرامات آن حضرت :در ارشاد مفيد آمده است (5) كه ابومحمّد عليه السلام به ابوالقاسم اسحاق بن جعفر زبيرى حدود بيست روز پيش از مرگ معتزّ نوشت : از خانه بيرون نيا تا آن حادثه اتفاق بيفتد! وقتى كه بريحه كشته شد، اسحاق نامه اى نوشت كه آن حادثه اتفاق افتاد. حالا چه مى فرماييد؟ امام عليه السلام در پاسخ نوشت : اين ، آن حادثه نيست ، آن حادثه ديگرى است . تا اين كه براى معتزّ آن واقعه ، پيش آمد. راوى مى گويد: آن حضرت به مرد ديگرى نوشت كه محمّد بن داوود را ده روز پيش از كشته شدن معتزّ مى كشند، همين كه روز دهم شد او را كشتند.از جمله ، از محمّد بن على بن ابراهيم بن موسى بن جعفر عليه السلام نقل شده است كه : زندگى بر ما تنگ شد، پدرم گفت : ما را راه بينداز تا نزد اين مرد، يعنى ابومحمّد عليه السلام برويم چون او را به بخشندگى توصيف كرده اند. گفتم : شما او را مى شناسيد؟ گفت : خير، او را نمى شناسم و هرگز نديده ام ، محمّد مى گويد: راهى منزل ابومحمّد عليه السلام شديم . پدرم در بين راه گفت : چقدر ما نياز داريم به اين كه آن حضرت پانصد درهم به ما بدهد، دويست درهم براى لباس ، دويست درهم براى آرد و صد درهم براى هزينه . من با خود گفتم : كاش به من هم سيصد درهم مى دادند؛ با صد درهم يك الاغ بخرم و صد درهم براى خرجى و صد درهم براى لباس تا من به جبل مى رفتم . مى گويد: وقتى كه در منزل امام عليه السلام رسيديم غلام آن حضرت بيرون آمد و گفت : على بن ابراهيم و پسرش محمّد وارد شدند. همين كه ما وارد شديم و سلام كرديم ، امام عليه السلام رو كرد به پدرم گفت : على بن ابراهيم چه چيز باعث شد كه تاكنون نزد ما نيامدى ؟ عرض كرد: سرورم ، خجالت مى كشيدم كه شما را با اين حال ملاقات كنم ، وقتى كه از نزد آن حضرت خارج شديم ، غلام آمد، كيسه پولى را به پدرم داد و گفت : اين پانصد درهم ؛ دويست درهم براى پوشاك و دويست درهم براى آرد و صد درهم براى هزينه است و به من هم يك كيسه داد و گفت : اين سيصد درهم است ؛ صد درهم براى بهاى يك الاغ و صد درهم براى پوشاك و صد درهم براى خرجى است ، به جبل نرو بلكه به سوراء برو، راوى مى گويد: محمّد به سوراء رفت و آن جا با زنى ازدواج كرد و امروز درآمدش هزار دينار است با وجود اين واقفى مذهب است . محمّد بن ابراهيم كردى مى گويد: به او گفتم : واى بر تو آيا دليلى روشنتر از اين مى خواهى ؟ گفت : راست مى گويى ، ولى ما بر مذهبى هستيم كه در خط و مسير آن قرار گرفته ايم .(6)از جمله احمد بن حارث قزوينى مى گويد: همراه پدرم در سامراء بوديم ، پدرم در اسطبل ابومحمّد صلى اللّه عليه و اله به پرورش ستوران اشتغال داشت . مستعين استرى داشت كه در خوبى و بزرگى كسى نظير آن را نديده بود ولى سوارى نمى داد. تمام اهل خبره جمع شده بودند امّا راهى براى سوارى آن پيدا نكرده بودند، تا اين كه يكى از نديمان وى گفته بود: يا اميرالمؤ منين چرا كسى را دنبال حسن بن الرضا عليه السلام نمى فرستى ، يا سوارش مى شود و يا او را مى كشد؟ مى گويد: مستعين كسى را نزد ابومحمّد عليه السلام فرستاد، پدرم نيز به همراه وى رفت . هنگامى كه ابومحمّد عليه السلام وارد اقامتگاه خليفه شد، من هم همراه پدرم بودم . ابومحمّد عليه السلام نگاهى به آن استر كرد و در حالى كه حيوان ميان محوطه ايستاده بود به سمت او رفت و دست روى پشتش گذاشت ، مى گويد: من به استر نگاه مى كردم ديدم عرق كرد چنان كه عرق از بدنش مى ريخت . سپس آن حضرت به سمت مستعين رفت ، مستعين سلام داد و خوش آمد گفت و آن حضرت را نزديك خود نشاند و گفت : اى ابومحمّد اين استر را لجام كنيد. ابومحمّد عليه السلام رو به پدرم كرد و گفت : اى جوان آن را لجام كن ! مستعين گفت : خود شما لجامش كنيد. ابومحمّد عليه السلام رواندازش را كنار گذاشت و از جا بلند شد و آن حيوان را لجام كرد. سپس برگشت و نشست ، مستعين گفت : ابومحمّد آن را زينش كنيد، امام عليه السلام رو به پدرم كرد و گفت : اى جوان تو آن را زين كن . مستعين رو به امام كرد و گفت : شما خود زين كنيد. دوباره امام عليه السلام از جا بلند شد و استر را زين كرد و به جاى خودش برگشت ، مستعين گفت : در خود مى بينيد كه سوارش ‍ شويد ابومحمّد عليه السلام فرمود: آرى ، پس سوار شد بدون اين كه امتناعى كند. آنگاه ميان صحن خانه استر را دواند و بعد وادارش كرد تا تند برود، به بهترين صورت راه رفت ، سپس برگشت و پياده شد. مستعين گفت : آن را چگونه ديديد؟ فرمود: استرى به اين خوبى و راهوارى نديده ام . مستعين گفت : اميرالمؤ منين او را در اختيار شما گذاشت . پس ابومحمّد عليه السلام به پدرم فرمود: اى جوان آن را بگير! و پدرم آن را گرفت و افسارش را كشيد و برد.(7)از جمله ، به نقل از ابوهاشم جعفرى مى گويد: از نيازمندى ام به ابومحمّد حسن بن على عليه السلام شكايت كردم تازيانه اش را به زمين مى كشيد، قطعه طلايى حدود پانصد دينار ظاهر شد. گفت : ابوهاشم آن را بردار و عذر ما را بپذير.(8)از جمله به نقل از ابوعلى مطهرى آمده است كه از قادسيه نامه اى خدمت امام نوشت كه مردم از رفتن به مكه (ظاهرا به دليل شدت گرما و بيم هلاكت از تشنگى ) منصرف شده اند و او مى ترسد كه اگر حج برود، گرفتار تشنگى شود. امام عليه السلام در پاسخ نوشت : برويد (( ان شاء اللّه )) بيم عطشى بر شما نيست . پس به سلامت رفتند و تشنگى نديدند.(9)از جمله به نقل از على بن حسين بن فضل يمانى آمده است كه مى گويد: بر ابوهاشم جعفرى كه از آل جعفر بود گروه زيادى كه تا آن روز سابقه نداشت ، حمله ور شدند. پس نامه اى به ابومحمّد عليه السلام نوشت و از اين موضوع شكايت كرد. امام عليه السلام در پاسخ نوشت : اگر خدا بخواهد شرّ آنها را كفايت خواهيد كرد. مى گويد: پس از دريافت پاسخ با عده كمى به مقابله ايشان رفت و در حالى كه آنها افزون بر بيست هزار تن و اينها كمتر از هزار نفر بودند، آنها را مغلوب كردند.(10)از جمله به نقل از محمّد بن اسماعيل علوى مى گويد: ابومحمّد عليه السلام را نزد على بن اوتامش زندانى كردند. اين مرد با آل محمّد صلى اللّه عليه و اله دشمن سرسخت و با آل على عليه السلام بدرفتار بود و هرچه به او دستور مى دادند، انجام مى داد. راوى مى گويد: يك روز بيشتر نگذشته بود كه در برابر آن حضرت به خاك افتاد و به خاطر بزرگداشت و تعظيم به او نگاه نمى كرد و موقعى كه از نزد وى بيرون آمد از همه كس خوش بين تر و خوش گفتارتر درباره او بود.(11)از جمله به نقل از ابوهاشم جعفرى آمده است كه مى گويد: از تنگناى زندان و گرفتار آمدنم در بند به محضر ابومحمّد عليه السلام شكايت كردم ، در پاسخ نوشت : تو امروز نماز ظهر را در منزلت خواهى خواند. موقع ظهر از زندان آزاد شدم و همان طور كه امام عليه السلام فرموده بود، نماز را در منزلم خواندم و چون در مضيقه مالى بودم مى خواستم در همان نامه اى كه نوشته بودم تقاضاى كمك كنم ولى شرم كردم . وقتى كه به منزل رسيدم ، ديدم صد دينار برايم فرستاده و به من نوشته است كه هر وقت حاجتى داشتى شرم نكن و خجالت نكش حاجتت را بخواه كه (( ان شاء اللّه )) به خواسته ات مى رسى .(12)از جمله از ابوحمزه نصير الخادم نقل شده كه : بارها شنيدم كه ابومحمّد عليه السلام با غلامانش به زبان خودشان صحبت مى كرد در حالى كه ميان آنها غلامان ترك و رومى و صقلابى بودند. من از اين مطلب در شگفت بودم و با خود مى گفتم : چطور مى شود، اين مرد كه در مدينه به دنيا آمده و تا وقتى كه (پدرش ) ابوالحسن عليه السلام از دنيا رفت و نه او كسى را ديده و نه كسى او را ديده بود، (زبانهاى اقوام مختلف را بداند؟) با خود در اين انديشه ها بودم كه روزى امام عليه السلام رو به من كرد و فرمود: خداى بزرگ حجتش را از ساير مردم ممتاز ساخته و شناخت همه چيز را به او عطا كرده است و او با همه زبانها و اسباب و رويدادها آشناست و اگر چنين نبود بين حجت و ساير مردم تفاوتى نبود.(13)از جمله به نقل از حسن بن ظريف آمده است كه مى گويد: دو مساءله در دلم گذشت خواستم نامه اى به محضر ابومحمّد عليه السلام بنويسم و آنها را بپرسم . اين بود كه نامه اى نوشتم و پرسيدم وقتى كه امام قائم عليه السلام قيام كند به چه چيز قضاوت مى كند؟ و جايى كه بين مردم قضاوت مى كند، كجاست ؟ و مى خواستم چيزى راجع به تب نوبه (تبى كه هر چهار روز يك بار به سراغ آدم مى آيد) بپرسم ، غفلت كردم . جواب نامه رسيد: حسن به ظريف ! راجع به قائم عليه السلام پرسيده بودى ، او وقتى قيام كند، مانند داوود عليه السلام به علم خويش قضاوت مى كند و از بيّنه و دليل نمى پرسد و مى خواستى راجع به تب نوبه بپرسى ؟ فراموش كردى ، در كاغذ بنويس ‍ (( ((يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم )) )) و آن را بر تب دار بياويز. پس من نوشتم و آويختم ، مريض بهبود يافت .(14)از جمله به نقل از اسماعيل بن محم بن على بن اسماعيل بن على بن عبداللّه بن عباس آمده مى گويد: سر راه ابومحمّد عليه السلام نشستم ، وقتى كه خواست از كنار من عبور كند، عرض حاجت كردم ، و قسم خوردم حتى يك درهم و يا بيشتر ندارم و نهار و شام هم ندارم . مى گويد: امام عليه السلام فرمود: آيا به خدا، قسم دروغ مى خورى ؟ دويست دينار زير زمين پنهان كرده اى . البته اين سخن ، مانع ، بخشش تو نيست ! سپس رو كرد به غلامش ‍ فرمود: چقدر همراه تو است ؟ غلام صد دينار به من داد. آنگاه رو به من كرد و فرمود: از پولهايى كه دفن كرده اى با همه نيازى كه خواهى داشت ، محروم مى مانى ! راست گفت ، وقتى كه موجودى ام را خرج كرد و نياز مبرمى به آن وجه پيدا كردم و درهاى روزى بر من بسته شد جايى كه پولها را خاك كرده بودم باز كردم ، امّا پولها را نيافتم ، معلوم شد، پسرم جاى آنها را فهميده از اين رو آنها را برداشته و فرار كرده است و چيزى به دست من نرسيد.(15)از جمله به نقل از على بن زيد بن على بن حسين ، مى گويد: من اسبى داشتم و به خاطر داشتن آن به خود مى باليدم ، در همه جا صحبت از اسب من بود. روزى خدمت ابومحمّد عليه السلام رسيدم . پرسيد: اسبت چه شد؟ عرض ‍ كردم : اكنون من از آن پياده شدم جلو منزل شماست . فرمود: هنوز غروب نشده اگر دسترسى به مشترى داشتى او را عوض كن و تاءخير نينداز، در اين بين كسى وارد شد و سخن قطع شد و من با حالت تفكر و انديشه بلند شدم و به منزلم رفتم موضوع را به برادرم گفتم ، او گفت : من نمى دانم در اين باره چه بگويم . من هم نسبت به فروش آن به مردم بخل ورزيدم و از فروش ‍ خوددارى كردم ، همين كه نماز را در ثلث اول شب خوانديم ، اسطبل دار آمد و گفت : الا ن اسب تو هلاك شد، غمگين شدم و دانستم كه منظور امام عليه السلام همين بود. پس از چند روزى خدمت آن حضرت رسيدم در حالى كه با خود مى گفتم : كاش امام مركبى به جاى اسبم مى داد. همين كه نشستم ، پيش از آن كه چيز بگويم فرمود: آرى ، مركبى مى دهيم . غلامش را صدا زد و فرمود: يابوى كميت مرا بياور. سپس فرمود: اين از اسب تو بهتر و راهوارتر است و عمر بيشترى خواهد كرد.(16)از جمله ، همان احمد بن محمّد مى گويد: وقتى كه ابومحمّد عليه السلام نزد صالح بن وصيف زندانى بود، ماءموران عباسى بر او وارد شدند و گفتند: بر امام سخت بگير و گشايشى براى او قائل نشو. صالح در جواب ايشان گفت : با او چه كنم ، من دو تن از شرورترين مردانى را كه پيدا كردم بر او گماردم ، هر دو در حد زيادى اهل عبادت و نماز و روزه شدند. سپس دستور داد تا آن دو موكل بر امام را حاضر كردند، به ايشان گفت : واى بر شما قضيه شما با اين مرد چيست ؟ گفتند: چه مى گويى درباره مردى كه در تمام روزها روزه دارد و تمام شب را نماز مى خواند و هيچ حرفى نمى زند و جز عبادت هيچ كارى ندارد؟ و چون به ما مى نگرد اعضاى بيرون و درون ما مى لرزد به طورى كه از خود اختيارى نداريم . وقتى كه ماءموران عباسى اين حرفها را شنيدند با نااميدى برگشتند.(17)از جمله به نقل از على بن محمّد از گروهى از شيعيان آمده است كه : ابومحمّد عليه السلام را به نحرير تسليم كردند، او بر امام عليه السلام سخت مى گرفت و او را مى آزرد. همسرش به او گفت : از خدا بترس ، براستى كه تو مى توانى چه كسى در خانه تو است ؟ شايستگى و عبادت آن حضرت را خاطر نشان كرد و به او گفت : به خدا سوگند كه او را ميا درندگان مى اندازم . سپس از خليفه اجازه گرفت . چون اجازه داد، آن حضرت را ميان درندگان انداخت هيچ ترديدى نداشتند كه درندگان امام عليه السلام را مى خورند، نگاه كردند تا ببينند چه مى شود، ديدند امام عليه السلام به نماز ايستاده و درندگان اطراف او هستند، اين بود كه دستور داد آن حضرت را از آن جا بيرون بياورند و به خانه اش برگردانند.(18)مفيد - رحمه اللّه - مى گويد: روايات در اين باره زياد است ، امّا مقدارى كه ما نوشتيم ، ما را (( - ان شاء اللّه - )) كفايت مى كند.از دلايل حميرى به نقل از محمّد بن عبداللّه روايت كرده ، مى گويد: وقتى كه سعيد ماءمور انتقال ابومحمّد عليه السلام به كوفه شد، ابوالهيثم خدمت عليه السلام نوشت : فدايت شوم ، خبرى شنيده ايم كه باعث نگرانى ما شده است . امام عليه السلام در پاسخ نوشت : سه روز بعد خبر گشايش به شما مى رسد. روز سوم معتزّ به قتل رسيد. (19) محمّد بن عبداللّه مى گويد: پس ‍ از آن بيت المال ابوالحسن عليه السلام را به غارت بردند، وقتى كه به امام عليه السلام خبر دادند، دستور داد در را ببندند. سپس اهل حرم و اعضاى خانواده اش را طلبيد و رو به يكايك غارتگران كرد و فرمود: فلان چيز را به جاى خودش برگردان - هر كه هرچه برداشته بود، نام مى برد - پس بى آن كه چيزى از بين برود، تمام اموال را بازگرداندند.(20)از جمله هارون بن مسلم مى گويد: خدا به پسرم احمد پسرى داد روز دوم ولادتش نامه اى خدمت امام ابومحمّد عليه السلام كه در داخل سپاه بود، نوشتم و از آن حضرت خواستم تا نام و كنيه اى براى نوزاد تعيين كند. و من دوست داشتم كه اسمش را جعفر و كنيه اش را ابوعبداللّه بگذارم . تا اين كه بامداد روز هفتم فرستاده امام عليه السلام همراه نامه اى آمد كه اسم نوزاد را جعفر و كنيه اش را ابوعبداللّه بگذار و براى من دعا كرده بود.(21)از جمله به نقل از ابوهاشم جعفرى ، مى گويد: در محضر ابومحمّد عليه السلام بودم ناگاه جوانى خوش سيما وارد شد، با خود گفتم : اين كيست ؟ ابومحمّد عليه السلام رو به من كرد و فرمود: اين پسر امّ غانم صاحب تكه سنگى است كه پدرانم آن را مهر زده اند، نزد من آمده تا من هم آن را مهر كنم (پس رو به آن جوان كرد و فرمود) آن سنگ را به من بده ، سنگ را درآورد، در آن جاى صافى بود، امام با انگشتريش آن جا را مهر كرد و اثر مهر نمودار شد. نام آن جوان يماى ، مهجع بن سفيان بن علم بن امّ غانم يمانيه بود.(22)از جمله به نقل از ابوهاشم جعفرى مى گويد: خدمت ابومحمّد عليه السلام وارد شدم ؛ مى خواستم از آن حضرت بپرسم كه براى تبرك از چه ماده اى يك انگشتر براى خودم بسازم ، نشستم و فراموش كردم كه براى چه آمده ام ، سپس چون خداحافظى كردم و بلند شد، يك انگشترى به طرف من انداخت و فرمود: تو انگشتر نقره مى خواستى و من انگشترى به تو دادم ، نگين و هزينه ساختن به نفع تو، گواريت باد اى ابوهاشم .(23)امام عسكرى عليه السلام با ابوهاشم و ديگران گفتگوها و بازگوييهايى از باطن ايشان دارد كه در كتاب دلائل آمده است . ما از بيم به درازا كشيدن سخن آنها را نقل نكرديم .از جمله به نقل از عمر بن ابى مسلم ، مى گويد: مردى به نام سميع مسمعى مرا زياد اذيت مى كرد و آزار مى داد، همسايه ديوار به ديوار من بود؛ نامه اى خدمت ابومحمّد عليه السلام نوشتم و درخواست كردم دعا بفرماييد تا از شرّ او خلاص شوم . جواب آمد كه مژده باد تو را بزودى از شرّ او خلاص ‍ مى شوى و خانه او را مالك خواهى شد. يك ماه بعد از دنيا رفت و من خانه او را خريدم و به بركت دعاى امام آن را به منزل خود وصل كردم .(24)از جمله به نقل از محمّد بن عبدالعزيز بلخى مى گويد: يك روز صبح در شارع الغنم نشسته بودم ناگهان ديدم ابومحمّد عليه السلام از منزل بيرون آمده و مى خواهد به دارالعامه برود. با خود گفتم : اگر فرياد بزنم و بگويم اى مردم ! اين مرد حجت خدا بر شماست ، او را بشناسيد! آيا مرا مى كشند؟ همين كه امام عليه السلام به من نزديك شد، با انگشت سبابه به دهانش ‍ اشاره كرد، يعنى ساكت باش ! و من هم شب آن حضرت را در خواب ديدم كه مى فرمود: اين عقيده را بايد كتمان كنى ، اگر نه كشته مى شوى و براى حفظ جانت به خدا پناه ببر!(25)از جمله از على بن محمّد بن حسن نقل است كه مى گويد: هنگامى كه خليفه به قصد ديدار حكومت از شهر بيرون رفت ، گروهى از شيعيان اهواز به سامراء آمدند و ما به قصد نظاره به ابومحمّد عليه السلام بيرون شديم و در حالى كه آن حضرت همراه خليفه در حركت بود، او را نگاه مى كرديم ، بين دو ديوار نشسته بوديم و انتظار بازگشت امام عليه السلام را مى كشيديم كه برگشت ، وقتى كه مقابل ما رسيد و نزديك شد، ايستاد و دستش را به سمت كلاهخودش دراز كرد آن را از سر برداشت و با دست نگه داشت و دست ديگرش را بر كشيد و به روى مردى از جمع ما لبخندى زد. آن مرد فورى گفت : گواهى مى دهم كه تو حجت و برگزيده خدايى ، گفتيم : اى مرد قضيه تو چيست ؟ گفت : من در امامت آن حضرت شك داشتم ، با خود گفتم : اگر وقتى كه برگشت ، كلاهخود از سرش برداشت ، به امامتش معتقد مى شوم .(26)از جمله ، به نقل ابوالقاسم كاتب راشد نقل كرد، مى گويد: مردى از علويان در زمان ابومحمّد عليه السلام به منظور افزايش درآمد از سامراء به جبل رفت . در حلوان مردى او را ديد، گفت : از كجا مى آيى ؟ گفت : از سامراء. پرسيد: آيا دروازه و محلى چنين و چنان را مى شناسى ؟ گفت : آرى . پرسيد: آيا خبرى از اخبار حسن بن على عليه السلام در نزد تو است ؟ گفت : خير، گفت : پس چرا به جبل آمده اى ؟ گفت : براى افزايش درآمد. آن مرد گفت : بنابراين شما پنجاه دينار پيش من دارى ، آن مبلغ را بگير و با من به سامراء برگرد تا مرا خدمت حسن بن على عليه السلام برسانى . گفت : بسيار خوب . آن مرد پنجاه دينار را داد و مرد علوى با او به سامراء برگشت ، به سامراء كه رسيدند از ابومحمّد عليه السلام اجازه ورود خواستند، اجازه فرمود، وارد شدند امام عليه السلام در صحن منزل نشسته بود، همين كه به آن مرد جبلى نگاه كرد، فرمود: تو فلانى پسر فلانى هستى ؟ گفت : آرى ، فرمود: پدرت به تو وصيت و سفارشى براى ما كرده و تو آمده اى آن را ادا كنى ، چهار هزار دينار همراه تو است ، آنها را بده . آن مرد گفت : آرى ، آن مبلغ را داد سپس ‍ حضرت به مرد علوى نگاهى كرد و گفت : تو براى افزونى درآمد به جبل رفته بودى و اين مرد پنجاه دينار به تو داد و با او برگشتى ، ما هم پنجاه دينار به تو مى دهيم و به او مرحمت كرد.(27)از كتاب راوندى (28) به نقل از احمد بن محمّد و او از جعفر بن شريف گرگانى نقل كرده ، مى گويد: سالى به مكه مى رفتم ، در سامراء بر ابومحمّد عليه السلام وارد شدم . شيعيان مقدارى مال همراه من فرستاده بودند، خواستم از آن حضرت بپرسم كه اين اموال را به چه كسى بدهم ، پيش از اين كه چيزى بگويم ، فرمود: آنچه همراه دارى به مبارك ، خادمم بده ! اموال را كه دادم ، عرض كردم : شيعيان شما در گرگان به شما سلام مى رسانند. فرمود: مگر شما بعد از اعمال حج بر نمى گردى ؟ عرض كردم : چرا بر مى گردم . فرمود: تو تا صد و نود روز ديگر به گرگان مى رسى . و روز جمعه سه شب از ربيع الثانى گذشته ، صبح زود وارد گرگان خواهى شد به آنها بگو كه من آخر همان روز نزد ايشان مى آيم . برو به سلامت كه خدا تو را با آنچه دارى سالم مى دارد تا بر خانواده و فرزندانت وارد شوى به پسرت شريف خداوند پسرى خواهد داد، اسمش را صلت بگذار كه بزرگ خواهد شد و از دوستان ما مى گردد. عرض كردم : يابن رسول اللّه ، ابراهيم بن اسماعيل گرگانى ، از شيعيان شما، نزد دوستداران شما بسيار معروف است ، ساليانه بيش از صد هزار درهم از مالش را به آنها مى دهد و يكى از كسانى است كه غرق در نعمتهاى الهى است . فرمود: خداوند به ابواسحاق ابراهيم بن اسماعيل در برابر اين عملش نسبت به شيعيان پاداش دهد و گناهانش را ببخشايد و پسرى سالم نصيب او گرداند، تا حق را بگويد. جعفر بن شريف ! به او بگو: حسن بن على مى گويد: اسم پسرت را احمد بگذار. مى گويد: از نزد امام عليه السلام بيرون آمدم ، به مكه رفتم و خداوند مرا به سلامت داشت تا اين كه روز جمعه اول ماه ربيع الثانى ، همان طور كه امام عليه السلام فرموده بود، صبح زود به گرگان رسيدم ، دوستان مى آمدند و خوشامد مى گفتند، به ايشان اطلاع دادم كه امام عليه السلام وعده داده است آخر امروز نزد شما خواهد آمد. نيازمنديها و مسائل و حوايجتان را آماده سازيد.وقتى كه نماز ظهر و عصر را خواندند، همگى در منزل من جمع شدند. به خدا قسم كه ديگر چيزى نفهميديم مگر اين كه ابومحمّد عليه السلام آمد و وارد شد، همگى جمع بوديم ، اول او به ما سلام داد، ما هم جلو رفتيم و دست آن حضرت را بوسيديم ، سپس فرمود: من به جعفر بن شريف وعده داده بودم كه آخر امروز نزد شما بيايم . نماز ظهر و عصر را در سامراء خواندم و نزد شما آمدم تا با شما تجديد عهد كنم و هم اكنون آمده ام ، شما تمام مسائل و حوايجتان را مطرح كنيد. نخستين كسى كه مساءله اى مطرح كرد، نضربن جابر بود، عرض كرد: يابن رسول اللّه ! پسرم جابر چشمش نابينا شده ، از خدا بخواهيد تا بينايى او را برگرداند. فرمود: او را بياور! او را آورد. امام عليه السلام دست مبارك به چشم او كشيد، بينائى اش را باز يافت . سپس يكى پس از ديگرى آمدند و حوايجشان را خواستند و امام عليه السلام به تمام خواسته هاى آنها پاسخ داد تا همه درخواستهاى پايان گرفت و براى ايشان دعاى خير كرد و همان رو برگشت .از جمله به نقل از على بن زيد بن على بن حسين بن زيد بن على آورده است كه مى گويد: ابومحمّد عليه السلام را از دارالعامه تا منزلش همراهى كردم همين كه وارد منزل شد و من خواستم برگردم ، فرمود: توقف كن ! وارد شد و به من هم اجازه داد، وارد شدم ، پس صد دينار به من داد و فرمود: با اين مبلغ كنيزى بخر كه فلان كنيزت مرد! در حالى كه من تازه از خانه بيرون آمده بودم ، به منزلم برگشتم ، غلام گفت : الساعه فلان كنيز مرد. پرسيد: چه حال داشت ؟ گفت : آبى نوشيد، در گلويش گير كرد و مرد.(29)از جمله به نقل از على بن زيد مى گويد: پسرم احمد مريض شد، نامه اى خدمت ابومحمّد عليه السلام نوشتم و تقاضاى دعا كردم . دستخط امام عليه السلام رسيد: مگر على بن زيد نمى داند كه هر اجلى مقدر است ؟ چيزى نگذشت كه پسرم از دنيا رفت .(30)از جمله به نقل از محمودى مى گويد: به محضر ابومحمّد عليه السلام نامه اى نوشتم و تقاضا كردم كه دعا كنند تا خداوند فرزندى نصيبم كند. در پاسخ نوشتند كه خداوند هم فرزندى به تو مرحمت خواهد كرد و هم اجرى و مزدى ، پس خداوند پسرى به من داد ولى مرد.(31)از جمله به نقل از عمر بن محمّد بن زياد صيمرى مى گويد: بر ابومحمّد احمد بن عبداللّه بن طاهر وارد شدم در حالى كه نوشته ابومحمّد عليه السلام مقابل او بود و در آن نامه آمده بود: من خدا را به مبارزه با اين طاغوت يعنى مستعين خواندم و خداوند بعد از سه روز او را مؤ اخذه مى كند. همين كه روز سوم فرا رسيد، مستعين بركنار شد و بر سرش آمد آن چه آمد.(32)از جمله از قول يحيى بن مرزبان نقيب كه اهل بخشش و نيكى بود و سيماى نيكو داشت ، روايت كرده است و گفت پسر عمويى داشتم كه با من در امر امامت و اعتقاد به امامت ابومحمّد عليه السلام و ديگر امامان ، مخالفت مى كرد، با خود گفتم : چيزى به امام نمى گويم تا خود علامتى ببينم . براى كارى به محل عساكر رفتم ، ديدم ابومحمّد عليه السلام مى آيد، از روى سرگردانى با خود گفتم : اگر دستش را به طرف سرش دراز كرد و سرش را برهنه كرد و بعد به من نگاهى كرد و به حال اول برگرداند، به امامت آن حضرت معتقد مى شوم ، همين كه به مقابل من رسيد، دستش را به طرف سر دراز كرد و سر را برهنه ساخت ، سپس نگاه تندى به من كرد، آنگاه فرمود: يحيى ! پسر عمويت كه با تو در امر امامت اختلاف داشت چه كرد؟ گفتم : او را در حال خوبى پشت سر گذاشتم ، فرمود: با او مخالفت نكن و رفت .(33)از جمله راوندى از همان يحيى بن مرزبان نقل كرده كه (34) مى گويد: از پسر عمويم ده هزار درهم طلب داشتم به ابومحمّد عليه السلام نامه اى نوشتم و تقاضا كردم براى او دعا كنند. امام عليه السلام در پاسخ نوشت : او مال تو را به تو بر مى گرداند ولى بعد از جمعه مى ميرد. يحيى مى گويد: پسر عمويم مال مرا پس داد. به او گفتم : تو كه آن را نمى دادى ، پس چه شد كه تصميمت عوض شد؟ ابومحمّد عليه السلام را در خواب ديدم فرمود: اجلت نزديك است ، مال پسر عمويت را باز گردان .از جمله به نقل از على بن حسين بن سابور، مى گويد: در زمان ابوالحسن آخر (امام هادى عليه السلام ) در سامراء قحطى شد، متوكل دستور داد براى طلب باران مردم از شهر بيرون روند. سه روز متوالى بيرون مى رفتند و طلب باران مى كردند و دعا مى خواندند ولى باران نمى آمد. تا اين كه جاثليق (پيشواى نصارى ) در روز چهارم به صحراء رفت نصارى و رهبانها نيز همراهش بودند و در آن ميان راهبى بود كه چون دست به طرف آسمان دراز كرد، آسمان بشدت باريدن گرفت ، و روز دوم نيز نصارى به صحرا آمدند و باران شديد از آسمان سرازير شد. بيشتر مردم را شك برداشت و در شگفت شدند و متمايل به دين نصرانيت شدند. متوكل كسى را خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام كه در زندان بود فرستاد و آن حضرت را از زندان بيرون آورد و گفت : خودت را به امت جدت برسان كه هلاك شدند. امام عليه السلام فرمود: من فردا از شهر خارج مى شوم و (( ان شاء اللّه )) ، شك و ترديد را از بين مى برم . جاثليق در روز سوم همراه رهبانان از شهر بيرون شد و امام حسن عليه السلام نيز با جمعى از اصحابش از سويى در آمدند. همين كه چشم آن حضرت به آن راهب افتاد كه دست به طرف آسمان بلند كرده است به يكى از غلامانش دستور داد تا دست راست او را بگيرد و آنچه بين انگشتان اوست در آورد. غلام دستور امام عليه السلام آن را به دست گرفت و رو به آن نصرانى كرد و فرمود: حالا طلب باران كن . او طلب باران كرد. و در حالى كه آسمان ابرى بود، ابرها از بين رفت و شعاع آفتاب تابيدن گرفت متوكل پرسيد: يا ابا محمّد اين استخوان چيست ؟ امام عليه السلام فرمود: اين مرد از كنار قبر يكى از پيامبران گذر كرده و اين استخوان به دستش افتاده است . ممكن نيست استخوان پيامبرى را روى دست بگيرند، و از آسمان رگبار باران نبارد!(35)از (( اعلام ع(( طبرسى نقل كرده است كه ابوهاشم داوود بن قاسم گفت : من در زندان معروف به زندان حسيس در كوشك احمر (36) همراه حسين بن محمّد عقيقى و محمّد بن ابراهيم عمرى و فلانى و فلانى زندانى بودم كه ناگهان ابومحمّد حسن بن على عليه السلام و برادرش جعفر بر ما وارد شدند. ما اطراف آن حضرت جمع شديم ، زندانبان آن حضرت صالح بن وصيف بود و همراه ما در زندان مردى از سركشان سپاهى بود كه مى گفت : من علوى هستم ! پس ابومحمّد عليه السلام توجهى كرد و فرمود: اگر نبود آن مرد سپاهى كه در ميان شماست ولى از شما نيست هر آينه مى گفتم كه چه وقت شما آزاد مى شويد - اشاره به آن سپاهى كرد كه بيرون شود - آن مرد بيرون رفت . ابومحمّد عليه السلام فرمود: اين مرد از شما نيست ، از او بپرهيزيد كه ميان جامه اش نامه اى دارد كه آن را به متوكل نوشته است و حرفهايى كه شما درباره او مى گوييد گزارش كرده است . يكى از آنها بلند شد، جامه هاى مرد سپاهى را بازرسى كرد، نوشته را پيدا كرد كه در آن ، همه ما را خطرناك نام برده بود، امام حسن عليه السلام روزها روزه مى گرفت ، وقت افطار ما هم از غذايى كه غلام آن حضرت در عطر دانى مهر شده مى آورد، با آن حضرت مى خورديم ، بعدها من هم با او روزه مى گرفتم ، روزى ضعف كردم و در اتاق ديگرى با نان خشكى روزه ام را افطار كردم به خدا قسم كه هيچ كس نفهميد، سپس آمدم خدمت امام عليه السلام نشستم ، رو به غلامش كرد فرمود: براى ابوهاشم غذا بيار چون او روزه ندارد. من لبخندى زدم ، فرمود: ابوهاشم چرا مى خندى ؟ اگر مى خواهى قوت پيدا كنى گوشت بخور، نان خشك كه قوت ندارد. عرض كردم : خدا و پيامبرش و شما راستگوييد. سپس به من فرمود: سه روز، روزه نگير زيرا قوصلى اللّه عليه و اله بر نمى گردد و روزه آن را در كمتر از سه روز در هم مى شكند. همين كه آن روز فرا رسيد؛ روزى كه خداوند خواسته بود آزاد شود، غلام حضرت آمد و مى گفت : سرورم غذاى افطارتان را بياورم ؟ فرمود: بياور، و من گمان نمى كردم كه ما از آن غذا بخوريم . غلام هنگام ظهر غذا را آورد و امام عليه السلام را در حالى كه روزه دار بود موقع عصر آزاد كردند. فرمود: غذا را بخوريد، گوارايتان باد.پی نوشتها:1- (( مطالب السؤ ول ، )) ص 88. 2- (( اعلام الورى )) ، ص 349. 3- ارشاد مفيد، ص 317. 4- همان ماءخذ ص 318 تا 320. 5- همان ماءخذ، ص 318 تا 320. 6- همان ماءخذ، ص 321. 7- همان ماءخذ، همان ص . 8- ارشاد مفيد، ص 323 و (( كشف الغمه )) ، ص 303. 9- ارشاد مفيد، ص 323، (( و كشف الغمه ، )) ص 303. 10- همان ماءخذ، همان ص . 11- ارشاد مفيد، ص 322 و (( كشف الغمه ، )) ص 303. 12- ارشاد ص 322 و 323 و (( كشف الغمه )) ص 305 و 306. 13- همان مآخذ، همان ص . 14- همان مآخذ، همان ص . 15- ارشاد، ص 323. 16- (( كشف الغمه )) ، ص 305. 17- ارشاد، ص 324؛ (( كشف الغمه )) ، ص 305 و 306. 18- همان مآخذ، همان ص . 19- در (( كشف الغمه )) افزوده است : (( گفت : پسر بچه اش گم شد هر چه گشتند، نيافتند، وقتى كه خبر دادند فرمود: (( او را از حوض منزل بجويند)) وقتى كه رفتند ديدند داخل حوض منزل مرده است . 20- (( كشف الغمه )) ، ص 305. 21- (( كشف الغمه )) ، ص 305. 22- همان ماءخذ، ص 305 و 306. 23- همان ماءخذ، ص 306 و 307. 24- همان ماءخذ، ص 306 و 307. 25- همان ماءخذ، ص 307 و 308. 26- همان ماءخذ، همان ص . 27- همان ماءخذ، همان ص . 28- (( خرائج و جرائح ، ص 213؛ و (( كشف الغمه )) ص 308. 29- خرائج ص 214 و 215 و (( كشف الغمه )) ص 308 و 309 به نقل از خرائج ، ليكن بعضى از اينها در خرائج چاپى نيست . 30- خرائج ص 214 و 215 و (( كشف الغمه )) ص 308 و 309 به نقل از خرائج ، ليكن بعضى از اينها در خرائج چاپى نيست . 31- خرائج ص 214 و 215 و (( كشف الغمه )) ص 308 و 309 به نقل از خرائج ، ليكن بعضى از اينها در خرائج چاپى نيست . 32- همان مآخذ، همان ص . به نقل از خرائج . 33- همان مآخذ، همان ص . 34- ظاهرا اين داستان از يحيى بن مرزبان است ولى در (( كشف الغمه )) ص 309 از ابى فرات آمده است : پسر عمويى داشتم ... تا آخر و احتمال اين كه ابوفرات كنيه يحيى باشد، بعيد است و من نصّى در اين باره نيافتم . 35- (( كشف الغمه )) ص 309 و در خرائج ص 214. 36- در (( اعلام )) طبرسى ص 354 چنين آمده است : (( معروف به زندان صالح بن وصيف احمر)) ولى در (( كشف الغمه )) ص 310 همين طور است كه در متن اين كتاب آمده با اين تفاوت كه به جاى حسيس ، حبيس نوشته شده است .منبع:www.balagh.net/خ
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 197]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن