واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سوز هجران اى شهنشاه جهان شمس نهان عالم آرا حكم ران انس و جان مظهر حىّ احد مرآت هوغيب از ديدار و بر دل روبرو همچو روحى در بدن باشى نهانليك آثارت عيان بر محرمان چون جمال خود نمودى بر حبيب گوئيا نزد مريض آمد طبيب پيش رويت بَدر باشد چون هلالاز دلم يكباره بردى هر ملال عاشقان در كوى تو حيران همهدر ره وصل تو بى سامان همه تا به كى اى ماه من در پرده اىمهر خود با هجر خود پرورده اى از دلم يكباره شد صبر و قرارترسم از عمران كنم يكسر فرار هر دمى دل هست در فكر لبترشك بستان هست ذكر غبغبت عاقلانه دم زنم از وصل توليك ديوانه دلم از فصل تو هر هوس از عشق رويت محو شدهر نفس ازمشك مويت صحو شد بس كه زيبا دلربا دلبر توئى هردل افسرده رارهبر توئى مهر تو در روح من آب حياتروح را با مهر تو نبود ممات از يقين گويم كه بى تو جنّتمبا همه زيبائى آرد زحمتم حور خواهم يا كه كوثر يا جنانچون كه باشد حضرتت او را مكان هر سحر كه وانمودى روى خود دل ز هرسو جذب كردى سوى خود رو بهر بى مهر كردم روى را من نديدم جز گل بد بوى را در تبسمّ روى كن بر روى منتا كه گردد باز رضوان سوى من اى حبيبا دم زدن آغاز كنبر دلم اسرار حق دمساز كن دانمت بس ناز دارى اى حبيب وصل رويت نيست برهركس نصيب ليك بنگر اين دل شوريده راسوى تو از هر جهت بُبريده را گرچه مورم تو سليمانى نمابحر جودى وصف رحمانى نما بين خرابم در خرابات غمتلطف كن شاها به من از مرحمت ذرّه ام گر تابشى سويم كنىآفتاب آسمان رويم كنى بر رهت آشفته حالم مى نگربر درت سوز مقالم مى نگر خواهم از بى قدريم بندم لبمليك مهرت شور آرد در دلم عقل گويد تو كجا و قدر شاهعشق گويد بهر شه شو خاك راه گر گذارد يك قدم بر روى توگر نمايد روى يك دم سوى تو مهر گردى عالمى روشن كنى بحر گردى عالمى گلشن كنى من چه آرم وصفت اى شه بر زبانچون نمايم مدحت حُسنت بيان مصطفى را در تو مى بينم ظهورمرتضى را در تو مى بينم چو نور اوصيا را در تو مى بينم كمالاولياء را در تو مى بينم جمال آنچه در آن جملگى بودى نهانجملگى از حضرتت آرى عيان آيه نور از رُخَت پيداستىجمله اسرارش زتو برپاستى مجملا گويم من اين شيرين كلاممدح تو در هر كلامى ناتمام هركه خواهد حقّ مدحت در رقمآورد مجنون بود جفّ القلم هست حق مدح تو چون ذوالجلالاَنْتَ ما اَثْنَيتَ نَفْسَك فِى الْجَمال آرى از حق وعده داريم اين چنين فرش گردد از تو چون عرش برين بَه زمين چون تو بحق برخاستىعدن و رضوان جنّت المأواستى هرشب از نور توروشن همچوروزبَهْ از آن شام از تو باشد دل فروز هست اكنون دل زمهرت پر ز نورآى تا بينيم نورٌ فوقَ نُور اى مه زيبا تو ما را شاد كنآى و عالم را ز عدل آباد كن با غم هجر تو من شادم كنونتا رخ زيبا ز غيب آرى برون چونكه حسنت در جهان پيدا شودهركه بيند واله وشيدا شود دست لطفت چون به سرها آورىظلمت هر جهل از دلها برى روح ما با عقل وحى آميز كن چشمه حكمت در آن لبريز كن اى مه من اى شه من انتظاربهر تو كرده دل من بى قرار كى شود بينم كه در عالم تمامبهر نشر امر حق كردى قيام كى شود بينم كه ذكرت شد بلند در همه آفاق آن را بشنوند مهدى قائم شدش وقت ظهورتا شود عالم از او اَمن از شُرور كى شود بينم لِواء نصرتتهست برپا گشته ظاهر قدرتت كى شود بينم به تخت و بارگاهچون سليمان درجهان هستى توشاه جنّ و انس و وحش وطيرت بندهواردر همه آفاق عالم بى شمار كى شود بينم كه اندر بحر و برّحكم تو جارى است بر جنّ و بشر كى شود بينم رخت از هركجاهست پيدا بهر ما در هر كجا كى شود بينم زمين از كفر فسقپاك باشد گشته پر از عدل و صدق كى شود بينم كشيدى از نيامذوالفقارت را ز بهر انتقام كى شود بينم كه برقش شعله ورگشت و زد بر خرمن اعداء شَرَر كى شود بينم كه بهر كربلا دادخواهى مى نمائى اى شها كى شود بينم كه آرى مرهمىبر دل پر ريش اولاد نبى انبيا بر مقدمت در انتظاراوليا بودند بهرت بى قرار اين بشارت ها فرجها جملگىوحى آمد از خدا بر جملگى تا به قرآن وحى شد بر مصطفىشرح آنها پس رسيد از اوصيا ذكرِ آنها جمله در نقل صحيحكشف آنها گشت بر وجه صريح منتظر هستيم ما اهل يقينمقدمش بر ما شده عِينُ الْيَقين در كلام «فَانْتَظِرُوا» كن نظرامر بر اين انتظارش را نگر از خدا خواهيم بعد از شام هجرزود تابد صبح وصلش همچو مهر مهروهجرش گشته دردل نور ونارگاه شادم گه چو لاله داغدار گاه سوزِ هجر مدهوشم كندگه شميمم مهر هوشم آورد گاه همچون بلبلِ شوريده حالناله دارم بهر گل با صد ملال گاه همچون سنبلِ شوريده ام از غم محبوب دور از ديده ام اين عجب از ديده بس پنهان بودليك در دل بس چو مه تابان بود كاش بود از بحر من هم ناله اى همچومن داغش به دل چون لاله اى از غم هجرش جدا دارم شَرَردر غم دل پر غمش سوزم دگر محنتش در دل فزونتر از هزارناله ها در غيب دارد بى شمار زآنچه بيند فاش از فسق و فجورظلم وجور و بدعت از اهل شرور عفّت و غيرت نمانده در ميانمردو زن يكرنگ و صورت در عيان رسمى از اسلام پيدا نيستىاسمى از آن مانده آنهم چيستى جمله معدودى زصد يا از هزارمانده بر اسلام و ايمان پايدار هر كدامين پايبند غم شده هريكى با صد الم توأم شده طعنه از اعدا بر آنها دم بدم هست چون نيش عقارب پُر ز سمّ جز به لطف حضرت بارى چسانزندگى راحت بود در اين خسان هست ما را بس شكايت با ملالبر در پروردگار ذوالجلال با همه اين مِحنت و جور جلى غيبت حجّت پس از فقد نبى قِلّت اخيار و اهل حق ببين با هجوم اهل عدوان شد قرين بيند آن شه اين همه رنج و فتنآشكارا دم بدم در مرد و زن هست مكشوفم كه آن شه زين سببقلب او پر غم بود هر روز و شب بايد او را صبر تا ظاهر شودسرّ غيبت از خداوند اَحَد هست از اوصاف آن شاه فريدخائف و مضطّر ، طريد و هم شريد با مقام مظهر اللّه نوردر صبورى هست تا وقت ظهور چونكه حكمتهاى غيبت شد تمامجمله محنتها بيابد اختتام اوليا در امر حق با قدر و جاه بهر او هستند همچون خاك راه بين كه حق اندر عِبادٌ مُكرَمُونامر خود را گفته هُم لايَسبِقُون من چسان سوزم ز بهر اين حبيبصبر بر اين فتنه ها گشتش نصيب بايدم نالم بر او هر روز و شبتوأم آيد عمر با رنج و تَعَب سوزم و گويم بهر روز و شبىتا به كى اين بار محنتها كشى ليك حمد حقّ كه بر ماها فرج در غيابش داده در عين حرج مسجد و محرابها چندين هزاربهر اهل حق بُوَد آزاد وار بين قبور اوليا چون آفتابجلوه گر باشد به يُمن آن جناب بين كه در آفاق باشد در ملفضل اهل بيت عصمت برعلا بين چسان برمذهب حق خاصو عامدر جهان پيوسته دارند انتظام بين كه اندر منظر اعدا چسانمجمع احباب آيد در ميان بين كه در عالم هزاران از كتابدر مديح حيدر آمد بى حساب بين كه عزّ و سلطنت با اقتداربهر اهل حق چسان شد پايدار اين همه از يمن آن شه شد پديدپيش از عهد او كس اينها را نديد تا به عهد باب آن شه عسكرىاهل حق بودند دائم مختفى زين دو هردم هست بر آن شاه دينزحمت و رحمت بهم دائم قرين در ولايش هر كه با اخلاص شد در ولايت رتبه او خاص شد بايدش در گوش هوشش اين كلامياد آرد معنى او را مدام آن كه فرمودند اندر حزن مابايدت با حزن باشى دائما همچنين در شادى ما شاد باشچون به گلشن بلبل دل شاد باش اين دو حالت هركه در او شد جلىهست از اهل ولايت با على هركه هم با اين حبيب بى مثال آشنا باشد به قلب و قول و حال بايدش با حزن او باشد حزيندر فرج با حضرتش باشد قرين زين سبب پس اولياء آن جنابتا جنابش مكث دارد در غياب هر گه اسباب فرج آماده شداز حرج سازند راحت حال خود هردمى هم مِحنَتش ياد آورندبهر حزنش ناله از دل بركشند مِحنَتش اعظم ز شور كربلا استدائما زين غم به صد شور و نواست ياد آرم آنچه دارد شور و شَيْنهر صباح و هر مسا بهر حسين اشك از هر ديده بارد خون فشانجنّ و انس آرد به صد شور و فغان زار نالم اشك بارم هر دمىنزد اين غم نيست گردد هر غمى چون به ياد اكبر مه رو شوميا كه ياد از اصغر دلجو كنم يا ز عباس علمدار رشيديا ز قاسم ياد آرم شد شهيد اشك بارم همچو باران از سحابتا نمايم عالمى را دل كباب جان اگر بازم عجب نبود مرازانچه ديدند اهل بيت مصطفى تشنه لب آغشته در خون گشته اندبسته لب آشفته در خون خفته اند بر شتر بينم على بن الحسيندر غل و زنجير با صد شور و شَيْن دختران مصطفى در رهگذارچون اسيران تَتار و زنگبار باز گويم كوفه و بازار عاميا زمِحنَت خانه بازار شام يا بنالم از خرابه زار زارمحنتش افزون بود از صد هزار يا كه زارم بر سر شاه شهيدزانچه بشنيد و بديد او از يزيد آتش اندر خرمن عالم زنمدر زمين وآسمان شور افكنم از غم كرب و بلا محنت سراگشت عرش و فرش و جنّت در عزا يا رب آن شاهنشه خون خواه راآر و مرهم نه دل پر آه را يا رب از لطفت از اين غم وا رهانبر دل خسته دلان فتحى رسان بين چسان اسباب غم آماده استهركه سر بر خاك غم بنهاده است ظلم وجور از هركسى بر هركسىهر زبونى گشته صاحب مجلسى حكم كن بر اهل حق اهل ضلالحكمران بر جور و باطل با جلال هست بر ما ناگوار و ناپسندبسكه ازآنها صدا باشد بلند گرچه ما در درگهت شرمنده ايمزانچه نفس خويشتن رابنده ايم ناسپاسى گشته بس در ما پديدحق نقمت گشته بر ما بس شديد ليك يا رب يك حسين داريم وبسبهر او ناليم و زاريم هر نفس رحم فرما بهر آن شاه شهيدكن به حقش بر تو ما را روسفيد بيش از اين مپسند عدوان سربلندظلم و كين بر ماحسينى ها كنند باب فتح از حضرت مهدى به ماباز فرما زود يا رب دائما آخر ايمانى دگر بس كن سخنبيش ازاين آتش به مرد و زن مزن مرحوم آيت الله ميرزا محمّدباقر فقيه ايمانى منبع: بنیاد حضرت مهدی موعود(علیه السلام) /س
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 388]