تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):كوتاه كردن ناخن، از آن رو لازم است كه پناهگاه شيطان است و فراموشى مى آورد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804686975




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 4


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 4
گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 4 (خاطراتي از سردار عاشورايي بدر ، شهيد حاج مهدي باكري از زبان همرزمان شهید ) روایتی از مصطفی اكبریده روز تا خیبر وقت داشتیم . نیروها را از گیلانغرب و از نوار مرزی آوردیم توی تنگه‌ای بین سوسنگرد و رقابیه ، به نام سعده . آن‌جا همه باید توجیه می‌شدند و شدند . با فیلم‌های ویدیویی و با توجیه شخصی . حمید بیشتر از همه تلاش می‌كرد . داده بود ماكتی از منطقه ساخته بودند ، توی دو تا چادر تو در تو ، و نیروها را دسته به دسته می‌آورد آن‌جا توجیه می‌كرد .دو روز وقت بود و حمید شبانه روز توی آن چادر بود . به هر گردانی می‌گفت از كجا باید بروند و با چی و چطور . ماكت درست مثل جزایر مجنون بود . زمین را كنده بودند و توش آب ریخته بودند . حمید با پاچه‌های بالا زده و بیل به دست می‌رفت توی آب و می‌گفت هر جای آن‌جا كجاست . مثلاً می‌گفت « این جا جزایر مجنون ‌است ، شمالی و جنوبی . این جا دجله و فرات است . این پل طلایه‌ست . این جا هم راه كربلا . »یادم ا‌ست مشهدی عبادی گفت « حمید آقا ! تو را خدا راه كربلا را نزدیك‌ترش كن زودتر برسیم . این جوری خیلی دورست.»بچه‌ها رفتند كربلا را از روی ماكت برداشتند آوردند كنار جزایر مجنون و گفتند « این جوری بهتر شد . »و خندیدیم . ما با حمید ، همراه دو گردان ، یك روز قبل از عملیات رفتیم آن ور پل شیتات و مستقر شدیم توی یك روستا . حمید با تأخیر آمد و وقتی آمد دیگر نرفت . عراقی‌ها مثل سیل می‌آمدند . نیروی كمكی هنوز نرسیده بود . هر كی هم كه می‌آمد از باقیمانده‌ی همان چهار گردانی بود كه همان‌جا مستقر شده بودند .حمید مثل پروانه دور بچه‌ها می‌چرخید . از این ور خط می‌رفت آن ور خط تا بچه‌ها احساس تنهایی نكنند . به من می‌گفت « مصطفی ! طرف چپ را داشته باش ! »و می‌رفت طرف پل و جاده ، كه دست بچه‌های لشكر نجف بود . نقش حمید یك نقش كلیدی بود توی خیبر . چون نوك پیكان این عملیات او بود و نیروهایش و در حقیقت ما . كار به جایی رسید كه دیگر نمی‌شد روی جاده تردد كرد . سطح جاده بالاتر از سطح زمین‌های اطرافش بود و در تیر رس و می‌رفت منتهی می‌شد به پل و به شهرك و از طرف ما می‌رفت طرف جزیره‌ی جنوبی .چند ساعت جلوتر از اذان زخمی شدم . نیرو كم بود . حمید آمد گفت « اگر می‌توانی بمان ، مصطفی ! »سمت چپ‌مان ارتفاعی نداشت . یعنی مانعی نبود كه جلو عراقی‌ها را سد كند . فقط تپه ماهورهایی بود كه منتهی می‌شد به دشت صاف و می‌رفت می‌رسید به طلایه . بچه‌های ما بعد از شب دوم و سوم رفتند و توانستند به جایی برسند . یا شهید شدند یا اسیر . بعدها گروه‌های تفحص شهدا را نزدیكای پانصد متری طلایه پیدا كردند . می‌شود گفت عملیات خیبر توی همین منطقه گیر كرد .زخم دستم خیلی اذیتم می‌كرد . مفصل آرنجم درب و داغون شده بود . دو سه ساعت ماندم . دیدم نمی‌توانم درد را بیشتر از این تحمل كنم . خودم را كشیدم طرف جاده ، كه دیدم یك ماشین از توی تاریكی با چراغ روشن دارد می‌آید طرف ما . فكر كردم نیروی كمكی‌ست . خوشحال شدم . بعد یادم افتاد همین چند لحظه پیش بود كه یك ماشین مهمات را زدند . دعا كردم طوریش نشود . ماشین آمد نزدیك . در كمال ناباوری دیدم آقا مهدی ازش پیاده شد . همیشه خودش سفارش می‌كرد با چراغ خاموش در شب حركت كنیم و این بار ، آن هم زیر آن آتش و در آن محاصره ، با چراغ روشن آمده بود .گفتم « می‌زنند ، آقا مهدی . خاموش كن آن چراغ را ! »گفت « نه . بگذار بچه‌ها روحیه بگیرند بفهمند نیروهای خودی می‌توانند تا این جاها بیایند . »حق داشت . تاریكی سرعت عمل بچه‌ها را می‌گرفت . حتی منورها هم كاری از دست‌شان بر نمی‌آمد . به من گفت « این جا نمان با این زخمت . سریع برگرد از بغل همین جاده برو عقب ! »بچه‌هایی كه بعد از من آمدند ، شهدای گردان را می‌گویم ، بغل همین جاده جا ماندند . برگشتم طرف حمید را نگاه كردم . جز تاریكی و گذر لحظه‌یی نور شعله‌پوش اسلحه‌ها چیزی ندیدم .روایتی از محمد تقی اصانلوما گمرك خرمشهر را با فرماندهی حمید پس گرفتیم . از ضلع غربی شهر وارد شدیم . روز اول مقاومت كردند . چند تا از تانك‌هاشان را كه زدیم مقاومت كم‌تر شد . آمدیم توی شهر . از چهار راه منتهی به گمرك راهی شدیم طرف خود گمرك . مسیر اصلی را از جاده‌ی اصلی رفتیم . عراقی‌ها از روی پشت بام‌ها دفاع می‌كردند . وقتی دیدند دروازه‌ی گمرك را از طرف شط گرفته‌ایم ، زیر پیراهن‌هاشان را یكی یكی در آوردند آمدند طرف‌مان . نیروها پراكنده بودند و ما كم و آن‌ها زیاد . پانزده نفری می‌شدیم . داخل عراقی‌ها گم شده بودیم . حمید تأكید داشت « آن‌هایی كه تسلیم می‌شوند نباید كشته شوند . باید ببریم‌شان عقب . »دیگر كارمان به جایی رسید كه دست یكی‌شان را باز كردیم گفتیم « برو بقیه را بردار ببر عقب ! »باورش نمی‌شد آزادش كرده‌ایم . با همان اسلحه‌ی خودش رفت و نزدیك دو سه هزار نفر عراقی دیگر را ، گونی سفید به دست ، برداشت آورد . حمید چند نفرشان را انتخاب كرد گذاشت بالای سرشان ، همراه چند نفر از بچه‌های خودمان ، و گفت « تمام‌شان را می‌برید عقب تحویل می‌دهید . فهمیدید چی می‌گویم كه ؟ تمام‌شان را . »هنوز داشتیم منطقه را پاكسازی می‌كردیم كه با دو تا عراقی درگیر شدیم . نتوانستند طاقت بیاورند . فرار كردند . رفتیم دستگیرشان كردیم دیدیم خیلی تشنه‌اند . فقط ده نفر مانده بودیم ، با یك قمقمه‌ی نیمه پر آب . و همه‌مان تشنه . هوا گرم بود و بالای چهل و پنج درجه . از صبح حركت كرده بودیم و آن لحظه خیلی تشنه بودیم و عراقی‌ها از ما تشنه‌تر . یكی‌شان خیلی تشنه بود . حمید طاقت نیاورد . رفت به آن عراقی آب داد . عراقی باور نكرد . ناگهان دیدیم گفت « اشهد ان لا اله الا الله … و اشهد ان علی ولی الله . »ما هنوز نمی‌دانستیم خرمشهر آزاد شده . از تشنگی همان جا توی گمرك خواب‌مان برده بود . ساعت دو كه رادیو را روشن كردیم اعلام كرد خرمشهر آزاد شده . خواب از سرمان پرید . بلند شدیم فریاد زدیم و كلی خندیدیم . روایتی از سید حجت كبیریمهدی خیلی راحت و خیلی خودمان و جدی می‌آمد در جمع شورای فرماندهان لشكر خودمان و به همه‌مان می‌گفت « من هیچ كدام از شما را فرمانده نمی‌دانم . شما فقط در لفظ فرمانده‌اید . در حقیقت تك‌تك تان نوكر این بچه‌های بسیجی هستید . خدمتگزار بودن در نظام اسلامی یعنی نوكر بودن . »بعد در جمع بچه‌های لشكر تمام فرمانده‌گردان‌ها را می‌آورد جلو تریبون می‌گفت « این عزیزان فرمانده شما هستند ، اما در عمل آمده‌اند نوكری شما را بكنند . شما هم باید در عمل روی كار آن‌ها نظارت داشته باشید . »می‌گفت « شما ولی نعمت من هستید و من هم نوكر شما هستم . »این را در عمل ثابت می‌كرد . اگر كسی می‌آمد اعتراض می‌كرد كه به او غذا نرسیده ، آرام دست از غذا می‌كشید و فقط نان خالی می‌خورد . چون مطمئن بود آن نان خالی ، دست كم ، توی گردان پیدا می‌شود . یا اگر خود فرمانده گردان‌ها می‌آمدند گزارش می‌دادند كه غذا نرسیده یا كم رسیده می‌گفت « باید خودت بروی بالای سر آشپز بایستی . باید از همین فردا خودت بروی غذا را تقسیم كنی بین بچه‌ها تا به همه برسد . »همیشه تأكید داشت كه در چادر خودش كسی حق ندارد غذایی به جز غذای بچه‌های لشكر را بیاورد .به من می‌گفت « اگر من سر سفره چیزی ببینم كه به بچه‌های لشكر از آن نداده‌اید از همه‌تان دلزده می‌شوم . »اگر روزی توی سفره‌ی چادرش مربا یا تن ماهی می‌دید ، سریع و خیلی عصبی می‌پرسید « از این‌ها به همه داده‌اید ؟ »اگر می‌شنید نه ، جنجالی راه می‌انداخت كه نگو . می‌گفت « خجالت نمی‌كشید شما ؟ چطور به خودتان اجازه می‌دهید این قدر مرا با این لقمه‌ها عذاب بدهید ؟ … ببرید ! ببرید كه از خودتان نا امیدم كردید ! »به من هم می‌گفت . می‌گفت « تو خیلی شُلی . بجنب یك كم ، پسر ! »از بس خودش تند قدم برمی‌داشت از همه همین انتظار را داشت . من جا ماندم . ما جا ماندیم . در آن چهار سال حتی به گرد راهش هم نرسیدم . اگر حرفی می‌زد فرداش همه می‌دیدند كه خودش غذا نخورده . یا اگر خورده سفره‌اش درست مثل سفره‌ی آن‌هاست . یا پیراهنش حتی پر وصله‌تر از پیراهن آن‌هاست . یا راه رفتنش ، دویدنش ، همه جا بودنش ، حتی پشت تویوتا سوار شدنش ، مثل آن‌هاست . یا در عملیات‌ها بودنش . همه جا بود . توی خط مقدم ، كمین ، میدان مین ، هر جا كه لازم بود و نبود .یكی از فرمانده‌گردان‌هامان ( صفر حبشی ) می‌گفت « باید می‌رفتیم تنگه‌ی رقابیه یكی از كوه‌ها را تصرف می‌كردیم . ولی هر چه گشتیم نتوانستیم پیداش كنیم . مانده بودیم مستأصل كه دیدیم ساعت چهار صبح یكی آمد دستم را گرفت گفت كجا دارم می‌روم . دیدم آقا مهدی‌ست . گفتم «شما كجا این كجا . شما الآن باید قرارگاه باشید و عملیات را اداره كنید ، نه این كه بلند شوید بیایید این‌جا . »من رییس ستاد مهدی بودم . همیشه باید قبل و بعد از عملیات را همپای او می‌بودم . خاطرم هست همیشه قبل از عملیات حال عجیبی پیدا می‌كرد . دیگر آن مهدی سابق نبود . حتی حرف زدنش جور خاصی می‌شد . یا دستور دادنش . می‌آمد می‌گفت « برویم ببینم كسی خوابیده یا نه . »می‌ترسید مبادا كم كاری كند و پس فردا نتواند جواب خدا را بدهد .می‌گفت « حالا چه وقت خوابیدن‌ست ؟ »می‌گفت « ما اجازه نداریم قبل از عملیات بخوابیم . »اغلب ما را تا ساعت دو و سه صبح نگه می‌داشت و بعد آزاد می‌كرد . رفت و برگشت و دیدار از خانواده فقط در عرض دو سه ساعت . روز كه اصلاً اجازه نمی‌داد برویم . فقط شب‌ها . و با این شرط كه « بعد از نماز صبح باید برگردی . »اگر می‌گفتیم « آخر چطوری ؟ آن هم با این راه ز?اد و وقت كم ؟ »می‌گفت « من نمی‌دانم . یا نروید یا اگر می‌روید باید بعد از نماز این‌جا باشید . عملیات این ‍حرف‌ها سرش نمی‌شود . »قبل از عملیات مسلم بن عقیل كنار بی‌سیم دیدمش . شب قرار بود عملیات بشود و او ساعت‌ها نخوابیده بود . هی با فرمانده‌های تحت امرش حرف می‌زد . فرمان عملیات را كه صادر كرد از زور خستگی نشست پای بی‌سیم . بعد باز بلند شد سرپا ، داخل تانك ، ایستاد و با بی‌سیم و با كد رمز حرف زد ، تا خود صبح . این‌بار افتاد روی آهن صندلی طوری تانك و نشسته صحبت كرد . تا پیش از ظهر همان‌طور عملیات را هدایت كرد .خودتان حتماً می‌دانید كه هدایت عملیات در آن حال و با آن شدت آتش و با آن تلفات زیاد چقدر سخت و سنگین است . مهدی با این حال دل نمی‌كند . نزدیكای ظهر دیگر بدنش خشك شده بود داشت تلوتلو می‌خورد . هر آن حدس می‌زدم كه الآن می‌افتد روی نیمكت . در آن حالت حتی نمی‌توانست بلند شود سرپا بایستد . مجبور شد دراز بكشد و بگوید . تا این كه با همان دهان باز چشم‌هاش بسته شد و بسته ماند . دیگر نای حرف زدن و بیدار ماندن نداشت .با همین اخلاقش بارها شد كه از جیپ یا موتوری كه سوارش بود افتاد و راننده‌اش و خودش متوجه افتادنش نشدند . این خستگی‌ها را فقط با دو ساعت استراحت رد می‌كرد و بعد باز بلند می‌شد می‌رفت دنبال كاری كه در آن دو ساعت از آن باز مانده بود . در همین عملیات مسلم بن عقیل درگیری خیلی شدید شده بود . شهید و زخمی زیاد داشتیم . توپ و تانك هم شوخی نداشت. مهدی با چند تا گردان طرف بود . باید به همه‌شان دستور می‌داد . یا این كه مثلاً قانع‌شان می‌كرد . و اگر كمبودی پیش می آمد و فرمانده گردانی عصبانی می‌شد می‌گفت كجایی تو پس ، چرا نمی‌آیی به ما سر بزنی . می‌گفت « تو كه می‌دانی ، الله بنده سی ، كه من هیچ وقت تنهاتان نمی‌گذارم . »و وقتی سرش داد می‌زدند كه فلان عزیز هم شهید شده به من می‌گفت « چی كار كنم ، سید ؟ بروم یعنی ؟ »خودش به خودش جواب می‌داد « اگر بروم آن‌جا بچه‌های دیگر را چی كار كنم ؟ آن‌ها هم خب با ما با من كار دارند . چطور پیدام كنند ؟ »هر چی به خودش و به من دلداری می‌داد می‌دید نمی‌شود . بلند می‌شد می‌رفت پیش‌شان ، پیش تك‌تك‌شان ، به همه‌شان دست می‌داد ، دلداری‌شان می‌داد ، باز برمی‌گشت می‌آمد می‌رفت پیش گردان‌های دیگر و همین كارها را با آن‌ها هم ادامه می‌داد . و كیه كه نداند در لحظه‌ی شهادتش كنار بچه‌ها بوده و با آن‌ها نارنجك‌ها می‌انداخته و تیر می‌زده و آرپی‌جی هم و با آن‌ها و كنار آن‌ها شهید شده ؟من آن موقع ، در بدر ، این طرف دجله بودم . به دستور خودش اجازه نداشتم بروم كمك . همیشه افسوس می‌خورم كه چرا از دستورش سر پیچی نكردم نرفتم آن طرف دجله . به من گفت « تو باید همین طرف دجله بمانی . دو تا قایق بیشتر نداریم . با همین‌ها برامان مهمات و تداركات بفرست . »نزدیكای صبح دیدیم بچه‌های گردان ، آن طرف دجله ، دارند یكی‌یكی شهید می‌شوند . وضع بد و تأسف باری بود . بچه‌ها در ده غریبه بودند كه عملیات قرار بود از آن‌جا ادامه پیدا كند . تعدادشان انگشت شمار شده بود . همه‌شان در محاصره بودند . یكی از آن‌ها مهدی بود . چند بار زنگ زدم . به بی‌سیم‌چی‌اش ( اكبر كاملی ) پیغام دادم كه « آقا محسن می‌خواهد باش صحبت كند . »اكبر گفت « سید ! آقا مهدی اجازه نمی‌دهد باش حرف بزنم . وضع حساس شده . بچه‌ها بیشترشان شهید شده‌اند . آقا مهدی نمی‌تواند بیاید با … »گفتم « گوشی را بدهید به علی موسوی ! »گفت « نمی‌شود . آقا مهدی گفته الآن فقط وقت كارست ، نه چاق سلامتی . »آقا محسن اصرار داشت حتماً باید با مهدی حرف بزند . من هم در فشار بودم و مجبور به تماس مجدد . این بار خیلی جدی‌تر با اكبر حرف زدم . گفتم « این یك دستورست . »گفت « می‌روم از آقا مهدی بپرسم . »رفت و برگشت . گفت « آقا مهدی به من هم گفت بی‌سیم را بگذارم كنار بروم اسلحه دست بگیرم . گفت الآن دیگر وقت حرف زدن با بی‌سیم نیست . باید جواب آتش را با آتش داد . گفت به بالایی‌ها هم همین‌را بگو . »بعدها قنبرلو آمد برام تعریف كرد كه آقا مهدی می‌آید كنار دجله و هر چی كارت شناسایی داشته پاره می‌كند می‌ریزد توی آب . قنبرلو كسی‌ست كه وقتی مهدی مجروح می‌شود برش می‌دارد می‌آورد می‌گذاردش توی قایق ، با هم و چند نفر دیگر راهی می‌شوند برای آمدن به این طرف دجله ، همان طرفی كه ما بودیم .من شهادت مهدی را به چند مرحله تقسیم می‌كنم . یعنی معتقدم او چند بار شهید شده . قنبر لو می‌گفت « آقا مهدی می‌گفت الحمد‌لله‌الذی … »و شلیك می‌كرد .آیه‌یی كه همیشه قبل از سخنرانی‌هاش می‌گفت . یك دفعه دیدم آقا مهدی پرت شد افتاد عقب . رفتم جلو دیدم تیر خورده توی سرش . تا رفتم برش دارم حس كردم نفس آخرش را كشید و در دم شهید شد . به خودم گفتم حالا چی كار كنم توی این بی‌كسی و تنهایی . به بچه‌ها گفتم« بلند شوید برویم عقب .» آقا مهدی را بلند كردم بردم رساندم به قایقی كه آن‌جا بود .من این را اولین مرحله‌ی شهادت مهدی می‌دانم ، كه به سرش تیر خورد .قنبرلو می‌گفت « آقا مهدی را گذاشتیم توی قایق ، زدیم به دجله ، حركت كردیم رفتیم پیش . به قایق و ما و آب از همه طرف تیر می‌زدند . آرپی‌جی هم می‌زدند . ما هیچ كاری از دست‌مان بر نمی‌آمد ، جز دعا . وسط دجله بودیم كه یك آرپی‌جی آمد خورد به قایق منفجرش كرد . از انفجار چیزی یادم نمی‌آید . فقط یك دفعه دیدم توی آبم و از قایق و بقیه خبری نیست.»من این را دومین مرحله‌ی شهادت مهدی می‌دانم ، كه به جنازه‌اش آرپی‌جی زدند .قنبرلو می‌گفت « خودم را از آب كشیدم بیرون دیدم قایق دارد در آب می‌سوزد . علتش هم آن باك پشت قایق بود و بنزینی كه داشت . پس قایق و آن جنازه‌ها هم حتماً از آن آتش سوخته‌اند . »من این را سومین مرحله‌ی شهادت مهدی می‌دانم ، كه جنازه‌اش را با آتش سوزاندند . و چهارمین مرحله‌ی شهادتش وقتی بود كه جنازه‌اش توی دجله غرق شد . درست شبیه غواص‌هایی كه جنازه‌هاشان را آب با خودش برد و هرگز نیاورد . مهدی از هیچ كدام از نیروهاش ، حتی از شهیدهاش ، عقب نماند . تیر خورد ، آرپی‌جی خورد ، آتش گرفت ، غرق شد ، و جنازه‌اش به دست خانواده‌اش نرسید . این واقعه‌یی‌ست كه واقعاً عجیب‌ست و باید به آن فكر كرد . مهدی دیگر نمی‌توانست بماند ، نمی‌توانست زنده بماند . در خیبر حمید را از دست داده بود و در بدر بهترین دوستان و بهترین فرماندهانش را : تجلی‌ها ، قصاب‌ها ، اشتری‌ها ، رستمی‌ها .به من می‌گفت « جواب بچه‌ها را چطوری بدهم ؟ »یك بار كه رفت آن طرف دجله ، یكی از بچه‌ها باش تماس گرفت گفت « آقا مهدی ! شما نباید می‌رفتی آن طرف . باید زودتر برگردی . جای شما این‌جاست . شما باید … »مهدی گفت « من دیگر با چه رویی برگردم ؟ دیگر كسی برام نمانده كه برگردم . مگر من می‌توانم برگردم ، آن هم با آن همه شهیدی كه داده‌ام ؟ » نزدیك پنج شش ساعت به شهادتش هنوز نرفته بود آن طرف دجله .هر سه گردانی كه می‌فرستادیم آن طرف ، بعد از حمله‌ی عراق ، و بعد از تمام زخمی‌ها و شهداشان ، با پیشنهاد مهدی و با وجود خستگی‌هاشان می‌شدند یك گردان جدید دیگر و باز می‌ایستادند می‌جنگیدند . دیگر كسی نمانده بود . مهدی مجبور شد خودش برود جلو . به واحدهای دیگر ، به لجستیك و دیگران ، سفارش‌هایی كرد و به من گفت باید مستقر بشوم همان‌جا و تداركات و مهمات برسانم به آن طرف دجله.معتقد بود كه مهمات و غذا كم‌تر از چیزهای دیگر نیست.من و دیگران بارها باش تماس گرفتیم گفتیم برگردد .گفت « به آقای بشر دوست بگویید یا باید كار این‌ها را تمام كنم برگردم … یا باید خودم هم مثل بچه‌های خودم شهید شوم.»كه شد . همان موقع قنبرلو و نظمی و چند نفری آمدند این طرف . از آن‌ها فقط قنبرلو زنده ماند و كسی به اسم لطفی ، علیرضا لطفی گمانم . قایق را لطفی می‌راند ، تا این كه آن آرپی‌جی می‌آید و …توی قرارگاه عزا بود . همه گریه می‌كردند . آقا رحیم و آقای بشر دوست و همه . لشكر احساس یتیمی می‌كرد . همین‌طور كه من الآن احساس یتیمی می‌كنم . دلم بیشتر به خاطر این می‌سوزد كه ساده و بی‌خیال از كنارش گذشتم . از كنار شادی‌ها و دستورها و خنده‌ها و خونسردی‌ها و حتی خشمش .فراموش نمی‌كنم . یك بار خیلی عصبانی شد از دست یكی از راننده‌های كمپرسی ، كه چند تا والور اضافی پشت ماشینش جا مانده بود و یكی از آن‌ها را كمپرس كرده بود . به من گفت « برو بیاورش این‌جا كارش دارم ! »رفتم راننده را آوردم .مهدی سرخ شد گفت « هیچ می‌دانی چی كار كردی ، مومن خدا ؟ »دست بلند كرد كه بزند . اصلاً به قیافه‌اش نمی‌آمد . اما دل شیر می‌خواست آدم جرأت كند خیره شود توی چشم‌هاش . گفت « این كارت ، می‌دانی ، پا گذاشتن روی خون بچه‌هاست . »راننده گفت « معذرت . »مهدی گفت « از من معذرت نخواه . مگر من كی‌ام كه بخواهم اشتباه تو را ببخشم ؟ »راننده گفت « به خدا دیگر تكرار نمی‌شود . به بزرگواری خودت ببخش . »مهدی گفت « اگر این‌قدر به بزرگواری من اطمینان داشتی ، به بزرگواری بچه‌ها و خون‌شان احترام می‌گذاشتی و هیچ وقت آن والور را بر نمی‌داشتی كه حالا بخواهی التماسش را به من بكنی . »آن راننده‌ی گریان ، با آن هیكل تنومندش ، آن‌قدر در جنگ ماند تا زخمی شد برگشت عقب .در عوض وقتی قرار می‌شد مهدی كسی را تشویق كند از هیچ چیز كم نمی‌گذاشت . اول این كه تشویقش با تشویق‌های دیگر فرق داشت . مثلاً اگر كسی توی عملیات لیاقت نشان می‌داد ، توی عملیات بعدی می‌شد فرمانده دسته ، یا فرمانده گروهان ، یا فرمانده گردان ، و همین‌طور الی آخر ، بسته به رتبه‌یی كه در عملیات پیش داشته بوده . كسی كه مقام می‌گرفت یك مرحله به شهادت نزدیك‌تر می‌شد . این بهترین هدیه برای بچه‌ها بود .البته تشویق‌های دیگر هم بود . مثلاً گردانی را كه خوب كار كرده بود می‌فرستاد بروند مشهد . ولی در نهایت هر كس كه دست محبت مهدی بر سرش كشیده می‌شد احساس می‌كرد دنیا را به‌ش داده‌اند . احساس می‌كرد با همان لبخند مهدی رفتنش تضمین شده . ما همیشه به این جور آدم‌های خندان می‌گفتیم فلانی ! امضا شد دیگر . تضمین صد در صد . برو خودت را آماده كن برای مرحله‌ی بعدی كه دیگر قبول شدی . خنده‌ی مهدی امضای شهادت نیروهاش بود .در این میان كسانی هم بودند كه نمی‌توانستند حرف‌های مهدی را خوب هضم كنند . مثل بعضی از فرمانده‌هاش ، توی عملیات‌های سخت ، كه وقتی نیروهاشان شهید می‌شدند و از مهدی نیرو می‌خواستند می‌گفت « باید خودت بروی جلو كار را تمام كنی ! »خب این نیروها اگر می‌آمدند عقب اغلب ناراحتی نشان می‌دادند . حتی می‌رفتند مدتی نمی‌آمدند . اما وقتی عملیات دیگری شروع می‌شد و به گوش آن‌ها هم می‌رسید كه شروع شده ، دوستان را واسطه می‌كردند كه باز برگردند لشكر .مهدی هم می‌گفت « درِ این لشكر به روی همه بازست . بخصوص بچه‌های قدیمی عصبی مزاجش . به‌شان بگویید قدم‌شان روی چشم‌های مهدی جا دارد . زودتر بلند شوند بیایند . »هم آن‌ها هم مهدی می‌دانستند كه ناراحتی كردن سودی ندارد . چون مطمئن بودند تا چند وقت دیگر یا خودشان یا مهدی شهید خواهند شد .همان‌طور كه شدند . اما این حس آگاهی از شهادت هیچ وقت دلیل نمی‌شد كه از ابتكار عمل یا طراحی‌های هوشمندانه در جنگ غافل بمانند . بخصوص مهدی . كه تحصیلات عالیه داشت ، مهندس بود ، سابقه‌ی كار در شهرداری داشت ، و مدیری قوی بود . او در طراحی عملیات و طرح‌های فنی نقش مهمی داشت . مثلاً برای عبور از اروند طرح داشت . یا برای حفظ نارنجك از آب . یا طریق صحیح بردن اسلحه در آب . یا طریق صحیح استفاده از توپ و تانك و خمپاره . كه چطور آتش كند و كجا قرار بگیرد . من خودم گاهی می‌گفتم « مهدی دارد تنهایی لشكر را اداره می‌كند . »واقعاً هم همین‌طور بود . یعنی تا وقتی كه حمید و بقیه نیامده بودند ، مهدی مغز متفكر و دست اجرایی لشكر ما بود و این كم چیزی نبود .مهدی كسی بود كه حتی برای سرعت ماشین‌های لشكرش حد مشخص كرده بود . روی كیلومتر شمار تمام ماشین‌ها داده بود علامت قرمزی زده بودند كه هیچ كس حق ندارد بیشتر از نود كیلومتر سرعت داشته باشد ، چه بسیجی چه سپاهی . برای هر كاری نوشته می‌داد و اصلاً از این كارش احساس كمبود نمی‌كرد .یادم هست یك بار كنار چادر یكی از فرمانده‌گردان‌ها چند تا حبه‌ی قند پیدا كرد . رفت با دست لرزانش قندها را برداشت ، خاك‌هاش را فوت كرد ، بردشان پیش فرمانده گردان . گفت « فلانی ! حق دارم بزنم تو سرت یا نه ؟ »فلانی گفت « آخر چرا ، آقا مهدی ؟ چی شده مگر ؟ كسی خلافی … »آن چند حبه قند را گرفت جلو چشم فلانی گفت « این‌ها پشت چادر تو چی كار می‌كند ؟ »فلانی گفت « این‌ها را … من … »مهدی گفت « می‌دانم چی كارت كنم . »همان‌جا رفت یك دستنویس بلند بالا نوشت ، داد به تمام فرمانده گردان‌ها ، ملزم‌شان كرد كه رعایتش كنند .آن نوشته این بود « مواظب باشید خون دوست شهیدتان را با اسراف لگد نكنید ! »روایتی از صمد عباسیمنی كه سه ماه نوكری‌اش را كردم بارها شد كه به خاطر او و حمید كتك خوردم . باكم نبود . افتخارم این بود كه به‌م اعتماد داشت . افتخارم این بود كه توی اولین عملیات‌های كردستان صدام كرد گفت « صمد ! آماده شو با هم برویم منطقه ! »توی پوست خودم نمی‌گنجیدم . از ذوقم و از ناباوری رفتم به خمسه لویی گفتم « آقا مهدی مرا خواست ، آقا مهدی گفت بیا ، آقا مهدی گفت آماده شو . می‌دانی این‌ها یعنی چی ؟ »گفت « جان من راست می‌گویی ؟ »گفتم « دروغم چیه . بیا از خودش بپرس . »گفت « یك كاری كن من هم بیایم . »حمید هم با ما بود . آن موقع مسئول جهاد سازندگی منطقه بود . قرار بود برویم پاك‌سازی منطقه . ماشین‌مان خراب شد . در هر حال رفتیم رسیدیم به منطقه‌ی سِرو . جایی كه پنجاه و پنج كیلومتر با مرز تركیه فاصله داشت . آقا مهدی می‌خواست آن‌جا مقرهایی ایجاد كند برای امنیت منطقه. نگران هم بود . یك جا برگشت به من گفت« اسلحه‌ات را مسلح كن آماده باش!»خودش هم نارنجك از داشبورد برداشت گرفت دستش .گفتم « چی شده مگر، آقا مهدی ؟ »گفت « حرف نزن ! شیشه را بده پایین محكم بشین ! هر وقت گفتم شلیك كن می‌گویی چشم . »گفتم « چشم . »از آن راه كه گذشتیم از نگرانی در آمد .گفتم « چه خبر بود این‌جا مگر ؟ »گفت « این‌جا مسیر حركت ضد انقلاب‌ست . حس كردم خطر باید بیخ گوش‌مان باشد . چاره‌ی دیگری جز این كار نداشتم . »نارنجك را گذاشت توی داشبورد گفت « ناراحت نباش . راحت باش . تمام شد دیگر . »از آن روز كار من با آقا مهدی شروع شد . كه برویم شناسایی برای پاكسازی منطقه . یك بار منتظر هلی‌كوپتر بودیم . نتوانست بیاید . بچه‌ها من و آقا مهدی را بردند گذاشتند جلو لشكر 64 ارومیه . هلی‌كوپترها آن‌جا بودند . اذان ظهر رسیدیم .آقا مهدی گفت « برویم اول داخل ثواب شویم . »رفتیم وضو گرفتیم .گفتم « برو جلو ، آقا مهدی ، بگذار نمازم جلا پیدا كند ! »گفت « نداشتیم آ . برو فرادا بخوان ! »گفتم « می‌گویند جماعت ثوابش بیشتر‌ست . »برگشتنا از آن‌جا تا محل هلی‌كوپترها یك دور تسبیح « مرگ بر آمریكا » گفت . گفت « آقای مشكینی گفته ثواب گفتن « مرگ بر آمریكا » كمتر از نماز نیست . »هلی‌كوپتر آن روز پرواز نكرد .گفتند « هوا مناسب نیست . خطر دارد . باشد بعد . »هر جوری بود رفتیم شناسایی . موفق هم از آب درآمدیم . آن‌جا دیدم آقا مهدی چطور با مردم عادی كرد می‌جوشد . باشان نشست و برخاست می‌كرد . می‌گفت و می‌خندید ، تا بتوانند به هم اعتماد كنند و اگر فریب خورده‌اند ،‌یا اگر اسلحه دارند ، بیایند طرف ما . خاطرم هست یك بار یك پیر مرد كرد آن‌قدر به آقا مهدی علاقه پیدا كرد كه پیاده از روستاش آمده بود آن‌جا . رفتنا یك تسبیح یادگاری داد به او ، صورتش را بوسید ، براش دعا كرد . آقا مهدی تسبیح را بوسید و وقتی خبر آوردند پیرمرد برگشتنا رفته روی مین خیلی ناراحت شد . حتی گریه كرد. گفت « تقصیر من بود . خدا كند از من بگذرد ! »همیشه خودش را در كوتاهی‌ها مقصر می‌دانست . حتی وقتی نگهبانی حق ما بود می‌آمد می‌گفت «پس سهم ما چی می‌شود از این ثواب ؟ »ما شب‌ها خانه‌یی داشتیم كه آن‌جا استراحت می‌كردیم . من بودم و چند نفر از بچه‌ها كه دم در نگهبانی می‌دادیم . خانه كوچك بود . جا نداشتیم . آقا مهدی جای خواب ما را انداخت ، خودش رفت تو كیسه خواب خوابید . نصب شب بلند شد آمد گفت « چرا مرا بیدار نكردید ؟ »گفتم « برای چی ؟ »گفت « یادت رفته ؟ نگهبانی . »گفتم « مگر ما مرده‌ایم كه شما بیایی نگهبانی بدهی ؟ »گفت « این حرف‌ها نیست . ما توی منطقه‌ایم ، با همیم ، امنیتش را هم باید با هم حفظ كنیم . »به وقتش جدی می‌شد و به وقتش شوخ . توی همین منطقه‌یی كه نگهبانی می‌دادیم نیروهامان دو قسمت بودند ، یكی ژاندارمری یكی سپاه .آقا مهدی به من گفت « برو بپرس اسم شب امشب چیه ! »گفتند « چه فرقی می‌كند . آقای مهندس بگوید . »گفتم « او گفته شما بگویید . »گفتند « حالا كه این طور شد اسم شب امشب سوسن‌ست . »آقا مهدی گفت « خب چی شد ؟ »گفتم « می‌گویند سوسن . »خندید گفت « اه ! هنوز هیچی نشده یاد خانه افتاده‌اند كه اسم زن گذاشته‌اند روی اسم شب‌شان ؟ »فرداش خود آقا مهدی رفت پیش‌شان .گفتند « یك اسمی خودتان می‌گذاشتید دیگر . شهنازی شهینی مهینی چیزی . »آقا مهدی گفت « شهین مهین چیه ؟ بگذار شمشیر ، تا یاد شمشیر بیفتیم ، كه ببرد ، كه برش داشته باشیم . نه این كه یاد شهناز كوره بیفتیم . »یا آن‌بار ، توی جنوب ، بچه‌های شناسایی آمدند گفتند « آقامهدی ! ما نتوانستیم نقطه‌یی برای عبور پیدا كنیم .چی كار كنیم؟»خودش و حمید سه شب ناپدید شدند . با دست پر برگشتند . به بچه‌های اطلاعات گفتند « از همین مسیر باید بروید . »روی نقشه نشان‌شان دادند .آقا مهدی گفت « این مسیر را رد می‌كنی ، كمین‌ها را می‌زنی و … »یكی گفت « اگر نشد ؟ »گفت « كمین را دور می‌زنی . »یكی دیگر گفت « اگر باز هم نشد ؟ »گفت « الله بنده‌سی ! چرا این‌قدر از صدام طرفداری می‌كنی ؟ وقت كردی یك كم هم با ما باش . »آن یكی گفت « آخر این‌جا … »گفت « توكل كه داشته باشی تمام این اما و اگر ها جمع می‌شوند می‌روند خانه‌ی خاله . »من خودم خیلی به‌ش علاقه داشتم . هر چی می‌گفت می‌گفتم چشم . فكر كنم در جنوب بود كه به همه دستور دادند باید كلاه آهنی سرشان بگذارند . من خوشم نمی‌آمد نمی‌گذاشتم . اما وقتی گفتند آقا مهدی دستور داده ، آن‌قدر كلاه آهنی سرم گذاشتم و برنداشتم كه همه فكر كردند حنا گذاشته‌ام ، خجالت می‌كشم كلاهم را از سر بردارم .این علاقه البته دو طرفه بود . اما نه به این معنی كه كارهای سخت را از روی شانه‌ی ما بردارد . بلكه بر عكس . نظرش این بود كه كارهای سخت را باید به بچه‌های آشنا داد . سخت‌ترین كاری كه گردن من گذاشت كندن كانال بود ، آن هم با بیل و كلنگ و جلوتر از خط مقدم ، تا نیروها ازش عبور كنند بروند جلو .گفت « صمد ! خوش دارم تا شب رو سفیدم كنی . می‌كنی ؟ »كانال را دم دمای غروب می‌رفتیم جلو می‌كندیم . دو سه روز طول كشید . رفتم پیشش . گفت « الله بنده‌سی ! كانال‌تان چرا این قدر كوتاه‌ست ؟ من با این نیم وجب قدم كمرم شكست بس كه دولا شدم . »گفتم « زود رفتی دیدی . ما تازه شروع كرده‌ایم . وقت می‌برد . »گفت « وقتی نداریم ، صمد جان . دست بجنبان . »نمی‌شد . كند پیش می‌رفتیم .رفتم گفتم « آقا مهدی ! این نیروهایی كه به ما دادی زیادی دود از كنده‌شان بلند شده . تا یك بیل می‌زنند فیل‌شان یاد هندوستان می‌كند می‌افتند به گریه ، می‌گویند ای خدا ما می‌خواهیم با بیل و كلنگ راه كربلا را باز كنیم . »خندید گفت « باشد . باشد بعد . »كه بعد ، وقتی از خط برمی‌گشتم ، دیدم دارد سفارش می‌كند كه « به صمد نیروی عملیاتی بدهید ! »همین كارها را می‌كرد كه مرا هم مثل خودش كرده بود . هر چی بچه‌ها اصرار می‌كردند بروم بخوابم بگذارم بقیه كار كنند می‌گفتم « وقتی آقا مهدی می‌گوید تمامش كن ، یعنی زود تمامش كن . »همیشه حس می‌كردم پشت سرم ایستاده دارد نگاهم می‌كند . هیچ وقت از كار كم نمی‌گذاشتم . خودش یك بار گفت « اگر می‌خواهی بگویی مظلوم واقع شده‌ای و حقت دارد پامال می‌شود فقط با كارت به همه بگو ، نه با فریاد . »كسی كه حرفش با عملش یكی باشد ، شما باشی عاشقش نمی‌شوی ؟ شما باشی كارت و منطقه‌ات را ول نمی‌كنی بیایی سراغ‌شان ؟ من می‌آمدم . من توی منطقه‌ی جنوب زیاد پیش آقا مهدی و حمید نبودم . مرخصی می‌گرفتم می‌رفتم دیدن‌شان . یك بار كه رفتم هیچ كدام‌شان دم دست نبودند . حمید سه روز رفت خط و دم اذان صبح بود كه پیرمردی آمد توی چادر به من گفت « حمید آمده اگر كارش داری . »رفتم توی چادرش دیدم دارد نماز می‌خواند ، قرآن می‌خواند ، دعا می‌كند . خیلی منتظر شدم . تا مرا دید خندید گفت « آمده‌ای كه آمده باشی یا فقط تشریف آورده‌ای ؟ »منظورش این بود كه آمده‌ام مستقر شوم یا این كه فقط سر بزنم . گفتم « نه عزیز . فقط تشریف آورده‌ام . »بی‌سیم به صدا در آمد . حمید رفت باش حرف زد گفت « صمد هم این‌جاست . »حرف‌شان كه تمام شد گفت « تو هم بیا برویم صمد . »گفتم « كجا ؟ »گفت « مگر نمی‌خواهی مهدی را ببینی ؟ همین الآن گفت برش دار بیاورش پیش من این صمد فراری را . »رفتم مهدی را دیدم . از دیدن هم خوشحال شدیم . كلی گفتیم و خندیدیم .شاید به خاطر همین علاقه بود كه آقای علایی مرا خواست گفت« باید یك نفر را پیدا كنی برای حفاظت از جان آقا مهدی . »خمسه‌لویی را معرفی كردم .گفت « پس شما از این به بعد هیچ كاری ندارید جز حفظ جان آقا مهدی . تمام . »خوشحال به آقا مهدی گفتم « شنیدی چی گفتند ؟ »گفت « شوخی نكنید دیگر . ما را چه به این اداها . »یك بار داشت با خانمش از نماز جمعه برمی‌گشت كه خیلی طول كشید و ماشین گیرشان نیامد . به خودم جرأت دادم رفتم گفتم « شما با موتور برو ، من بعد می‌آیم . »گفت « لازم نیست . خودمان می‌رویم . »اصرار كردم . فایده نداشت . اما ردشان را زدم . حتی قبل از این كه برسند به ‌خانه‌شان ، رفتم توی مغازه‌یی را چك كردم . مرا دید . آمد جلوم را گرفت گفت « نگفتم نیا دنبالم ؟ »گفتم « ما داریم به وظیفه‌مان عمل می‌كنیم . »گفت « پس حالا كه این طور شد باید ناهار پیش ما بمانی ، »گفتم « وظیفه‌ام گفته امروز ناهار خانه‌ی خمسه‌لویی باشم . »خمسه‌لویی گفت « راست می‌گوید . مهمان من‌ست . »گفتم « ولی دلیل نمی‌شود دعوت شما را قبول نكنیم . »خمسه لویی گفت « چی داری می‌گویی ؟ »گفتم « ممكن‌ست دیگر این لحظه گیرمان نیاید . »رفتیم . خانه‌شان یك خانه‌ی خالی بود ، كه فقط به پنجره‌هاش پرده زده بودند . حمید هم آن‌جا بود . ناهار را خوردیم . خمسه‌لویی به بهانه‌یی كلت آمریكایی‌اش را در آورد تمیز كرد . گفت « كاش فشنگش را هم داشتیم . »آقا مهدی گفت « مگر ندارید ؟ »گفتم « كم . خیلی كم . »گفت « چرا زودتر نگفتید ؟ »رفت با دو مشت پر از فشنگ كلت برگشت .آن روزها ما زیاد حمید را نمی‌شناختیم . بعد فهمیدیم كی بوده . همه می‌گفتند یك روح بوده‌اند در دو بدن . من مدرك هم دارم . نمونه‌ی امضای هر دوشان را اگر مقایسه كنید می‌بینید چقدر به هم شبیه‌اند .وقتی قسمت شد رفتیم جنوب ، اولین خبری كه آورد این بود « حمید توی مجنون شهید شده . »خیلی متأثر شدم . خیلی تلاش كردم آقا مهدی را ببینم بروم به‌ش تسلی خاطر بدهم . تا این كه رفتم دیدم حضرت امام دارد از رادیو صحبت می‌كند و مهدی روی دو زانو نشسته و سراپا گوش‌ست . انگار كه او مخاطب باشد .صبحانه كه آوردند شنیدم گفت « مگر حمید كجا رفته ؟ رفته آن‌جا كه آرزوش را داشت . پس دیگر این‌قدر با سكوت‌تان آزارم ندهید . مطمئن باشید جاش خیلی بهتر از جای الآن من و شماست . »آقا مهدی بعد از شهادت حمید نتوانست یا نخواست برود ارومیه . ولی بعدش به كریم طریقت سفارش كرد برود قم برای خانواده‌ی حمید خانه‌ی خوبی اجاره كند تا آسایش داشته باشند . بعد از شهادت خودش هم صفیه خانم رفت آن‌جا .فكر كنم بعد از كربلای پنج بود كه رفتیم قم ، رفتیم دم در خانه‌ی آن‌ها . احسان حمید را صدا زدیم . همان‌جا بود كه فهمیدیم فردا برای هر دوشان مراسم گرفته‌اند . خوشحال شدیم كه به موقع آمده‌ایم . احسان را برداشتیم بردیم زیارت و تفریح . برگشتنا خواستیم خداحافظی كنیم كه صفیه خانم تعارف كرد بمانیم .گفتیم « نه . مزاحم نمی‌شویم . »گفت « اگر مهدی الآن این‌جا بود جرأت داشتید بگویید نه ؟ »گفتیم « نه . »گاهی خیلی دلم برای آقا مهدی تنگ می‌شود . می‌روم خودم را سرگرم كارهایی می‌كنم كه بعد پیر مردی بیاید مچم را بگیرد بگوید « این كارها كار تو نیست . كار مهدی‌ست . معلوم‌ست شاگرد خوبی براش بوده‌ای . » روایت اول از محمد جعفر اسدیوقتی آمدند گفتند حمید شهید شده ، نعره می‌زد كه « اول مجروح‌ها را بیاورید . فقط مجروح‌ها . »رفتم بهش گفتم « ممكن‌ست حمید جا بماند ، مهدی . بگذار بروند بیاورندش . »خیلی جدی گفت « حمید دیگر شهید شده . باید بماند . آن كسی آن جوانی باید برگردد كه زخمی شده می‌تواند زنده بماند.»هر چی اصرار می‌كردیم می‌گفت « حمید خودش هم این‌طوری راضی‌ترست . این قدر پی‌اش را نگیرید . »خیلی مردانگی می‌خواهد كه آدم از برادر تنی خودش این طور بگذرد . آن هم آن حمیدی كه به جانش بسته بود ، بخصوص در كارهای سِّری جنگی‌اش . خاطرم هست در جایی یك قرار گاه مخفی زده بودیم ، طوری كه خودی‌ها هم پیدامان نكنند . مهدی این قرار گاه را به دستور آقا محسن زده بود . قرار بود هیچكس آن‌جا رفت و آمد نكند . شام را هم مهدی به حمید می‌گفت برود بیاورد . می‌گفت « می‌روی مقر و یك كم نان و پنیر و سیب‌زمینی و همین چیزها پیدا می‌كنی برمی‌داری می‌آوری ، تا ما برویم و برگردیم . »من هم از مقر خبر داشتم . رفتم پیش‌شان . به مهدی گفتم « من كه عوض سلام گشنگی‌ام را برات آورده‌ام . زود باش شام را بردار بیاور كه الآن می‌میرم فدای سرت می‌شوم . »حمید رفته بود دو حلب پنیر آورده بود كه زیاد رفت و آمد نكند . رفت یكی از آن‌ها را باز كرد گفت « این‌یكی كه پوچ از آب در آمد . »بلند شدم رفتم دیدم حلب خیار شورست . گفتم « بخشكی شانس ! خب آن یكی را باز كن ! »آن یكی هم حلب خیار شور از آب در آمد .گفتم « خب بابا . به همان نان و خیار شور هم راضی هستیم . برش‌دار بیاورش كه … »كه همه زدند زیر خنده .آن خنده را شور ، خیلی شور ، یادم هست . تا آخر عمرم فراموشش نمی‌كنم . روایت دوم از محمد جعفر اسدیبه من می‌گفت بابا . به خاطر اختلاف سنی ده پانزده ساله‌مان . من تمام عشقم این‌ست كه یادم بیفتد در اوج سختی‌ها دست دور گردن هم می‌انداختیم و درد دل می‌كردیم كه « چطوری می‌شود از پس كاری به این سنگینی بر‌آمد ؟ »ما با هم توی یك سنگر بودیم ، توی یك ماشین بودیم ، توی یك شناسایی بودیم ، توی یك عملیات بودیم ، و از همه چیز و همه جا با هم حرف می‌زدیم . دیدگاه او به من آرامش می‌داد .دقیق یادم هست كه اولین بار توی قرارگاه دیدمش . همراه سردار كاظمی آمده بود ، متین و كم حرف ، بدون این كه كسی بشناسدش . این شناخت را بعدها خودمان به دست آوردیم . وقت عمل ، وقت كار ، و بیشتر از همه وقت طراحی عملیات و وقت خود عملیات . شب‌ها بارها و تا دیر وقت روی نقشه‌های عملیاتی بحث می‌كردیم و نظرهای مختلف می‌دادیم . یكی از این جناح راهكار می‌داد ، یكی از آن جناح ، یكی می‌گفت باید هلی‌برد كنیم و یكی می‌گفت باید از آب برویم . و بعد ، بعد از عملیات ، می‌دیدیم معقول‌ترین راهكار را مهدی پیشنهاد كرده بود . چرا ؟ چون خودش با پای خودش می‌رفت منطقه را وارسی می‌كرد و می‌دانست چی دارد می‌گوید . چون خودش لباس عربی می‌پوشید ، سه روز با یك بلم می‌رفت شناسایی تا راهكارها را بررسی كند .توی یكی از شناسایی‌ها من هم باش رفتم . تا اذان ظهر روی ارتفاعات حاج عمران با هم بودیم و بالا و پایین رفتیم تا رسیدیم به هدف . نوشتنی‌ها را نوشتیم و خواستیم برگردیم دیدیم دیگر نمی‌توانیم . بریده بودیم . باید برمی‌گشتیم . ممكن بود بگیرندمان .مهدی به من دلداری می‌داد می‌گفت « نگران نباش . تا رسیدیم خودم می‌برمت ارومیه و آن‌جا سرویس كاملت می‌كنم . حمام می‌برم ، غذا می‌دهم ، شیرینی می‌دهم . تو فقط دعا كن برسیم . من خودم تلافی می‌كنم . »می‌گفتم « تو برو . من الآن می‌آیم . »پنج قدم می‌رفت و می‌نشست . دو قدم آن‌ورتر من می‌نشستم . همین طوری رفتیم تا رسیدیم . حالا دیگر منطقه را كاملاً می‌شناختیم و خیلی راحت می‌توانستیم به والفجر دو فكر كنیم و به پیروزی . آن دو عملیات قبلی ( والفجر مقدماتی و والفجر یك ) خستگی را در تن‌مان نگه داشته بود . قفل كار فقط وقتی باز می‌شد كه یك عملیات موفق داشته باشیم . والفجر دو همان عملیات موفقی بود كه توی منطقه‌ی حاج عمران و توی خاك خودمان پا گرفت . یعنی احساس غرور عراقی‌ها به ما منتقل شد و آن‌ها مجبور شدند دوازده روز تمام با ما بجنگند و از تمام توان نظامی‌شان استفاده كنند و آخرش هم عقب بنشینند . همان جا وقت پیروزی و وقت عملیات بود كه می‌دیدم مهدی از همیشه سر زنده‌تر و شادتر‌ست . به نیروهاش می‌گفت « عزیزان من ! رگبار زدن با اسلحه نشانه‌ی ترس‌ست . وقتی می شود دشمن را با تك تیر زد ، با تیر بار نباید نشان بدهیم ترسیده‌ایم . »می‌گویند خودش تا لحظه‌ی آخر ضامن اسلحه‌اش روی تك تیر بوده . محال بود یك نفر از عراقی‌ها برای بقیه خطر ساز باشد و در تیر رس او باشد و نزندش . در عوض روی جنازه‌ی آن‌ها پا نمی‌گذاشت . گاهی پیش می‌آمد كه توی كانال‌ها پر از جسد بود و ما باید از آن‌جا عبور می‌كردیم و آتش هم اجازه نمی‌داد از كانال بیاییم بیرون . یا باید می‌ریختیم‌شان از كانال بیرون ، یا باید از روشان رد می‌شدیم . مهدی هیچ‌وقت راضی نشد پا روی جسدها بگذارد و رد شود .می‌گفت « هر كدام از این‌ها عزیز یك خانواد‌ه‌اند . خیلی‌ها به آن‌ها وابسته‌اند . خدا می‌داند كه زن و بچه‌هاشان یا پدر و مادرهاشان الآن در چه حالی‌اند و چه حالی می‌شوند وقتی بفهمند ما داریم روی جنازه‌ی عزیزشان راه می‌رویم . »می‌گفت « من نمی‌دانم این جوان سنی‌ست یا شیعه ، بصره‌یی‌ست یا بغدادی ، عرب‌ست یا غیر عرب . فقط می‌دانم آدم‌ست و حالا مرده و ما باید لااقل به مرده‌اش احترام بگذاریم . »به مرده‌ی برادرش هم احترام گذاشت . آن هم با نیاوردنش . رفتم گفتم « ممكن‌ست حمید جا بماند ، مهدی . بگذار بروند بیاورندش ! »گفت « حمید دیگر شهید شده . باید بماند . آن كسی آن جوانی باید برگردد كه زخمی شده می‌تواند زنده بماند . »هر چی اصرارش می‌كردیم می‌گفت « حمید خودش هم این‌طور راضی‌تر‌ست . این قدر اصرار نكنید . »در عوض وقتی می‌رفت پیش خانواده‌اش ، یا خانواده‌اش را می‌آورد به شهرهای جنگی نزدیك خودش ، عشق و علاقه و محبت زندگی را كاملاً می‌شد در او دید . ماها خب زیاد مَحرم زندگی شخصی‌اش نبودیم . اما همین‌قدر كه با هم می‌رفتیم دم خانه‌اش و او زنگ می‌زد و از همان پشت در با خانمش حرف می‌زد ، از همین لحن حرف زدنش معلوم بود كه چه عشق و علاقه‌یی بین آن‌ها وجود دارد .یا به رفتن . آن‌بار داشتیم همه‌مان می‌رفتیم خدمت امام . مهدی به احترام من پشت سرم راه می‌رفت . من رو برگردانده بودم داشتم باش حرف می‌زدم كه ایزدی به مهدی گفت « آقا مهدی ! یك عزیزی برات یك خوابی دیده . »مهدی گفت « خیر باشد . كی ؟ »ایزدی گفت فلان شهید آمده توی خواب برادرش ( یكی از فرمانده‌های سپاه پیرانشهر ) او هم به او گفته كه چه خبر و او گفته « دارند توی بهشت كاخ مجللی می‌سازند كه قرار‌ست باكری بیاید آن‌جا . »ایزدی گفت « خودت را آماده كن ، مهدی ، كه رفتنی شدی . انگار راستی راستی برات خواب دیده‌اند . »همه‌مان خندیدیم .مهدی گفت « این بسیجی‌هایی كه من می‌شناسم اصلاً نمی‌گذارند پای من به بهشت برسد . می‌آیند می‌گویند این همانی بود كه نه آب داد نه غذا نه مهمات نه نیرو . می‌آیند می‌گویند این همانی بود كه گذاشت ما تیر و تركش بخوریم . نشان به آن نشانی كه از همان جا هم برمان می‌گردانند . »حالا یك چنین آدمی ، با این همه نمك و این همه شیرین زبانی ، باید برود و نماند ؟ آن هم آن جور زخمی و آن‌جور غریب و آن‌جور گم و آن جور بی‌جسد ؟ … هی روزگار … من بعد از آن روزها رفتم شیراز . یادم هست عكس مهدی را پیدا كردم زدم به اتاقم . بعد هم آمدم نیروی زمینی چند تا اطلاعیه‌اش را پیدا كردم زدم به دیوار همین اتاقم تا چشمم هر روز توی چشمش باشد و … یادم نرود كه با یك مرد دوست بوده‌ام .ادامه دارد ...../خ
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 341]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن