تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهترين سخن، كتاب خدا و بهترين روش، روش پيامبر صلى‏لله‏ عليه ‏و ‏آله و بدترين ام...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805514779




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

الله بَنده‌سی!


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: الله بَنده‌سی!
شهید مهدی باکری
شهید مهدی باکریمتولد میاندوآب بود. فارغ‌التحصیل رشته مهندسی مکانیک. شهردار ارومیه و این آخری‌ها شده بود فرمانده لشکر 31 عاشورا. معروف شده بود. دیگر کسی نبود که مهدی باکری را نشناسد.***مرتب می‌رفت به محله‌های پایین شهر، مثل علی‌آباد و حسین‌آباد و کوچه‌های خاکی و گلی آن را آسفالت می‌کرد. می‌نشست با کارگرها چای می‌خورد، غذا می‌خورد، حرف می‌زد، شوخی می‌کرد، تا کارها سریع‌تر و با رغبت‌تر انجام شود. اصلا هم بلد نبود ریاست کند. اما اداره کردن چرا. نه منشی داشت و نه اجازه می‌داد نفسش بلند پروازی کند. در اتاقش هم همیشه باز بود.***فکر کردم از خودمان است. یکی  بهش گفت: «آره. اون بیل رو بردار بیار از اینجا مشغول شو!» رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند گفتند: «آقای شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره.  کار نباید زمین بمونه.» بیل می‌زد عینهو کارگرها، عرق می‌ریخت عینهو کار کارگرها!***برادرم هر دویمان را خوب می‌شناخت. آمد به من گفت: «زندگی کردن با مهدی خیلی سخته‌ها، صفیه» گفتم: «می‌دونم» گفت: «مطمئنی پشیمان نمی‌شوی؟» با اطمینان کامل گفتم: «بله» شاید فکر مهریه هم از همین‌جا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد. آن‌قدر ساده که هیچ‌کس نتواند فکرش را بکند. مهدی هم به همین فکر می‌کرد، وقتی گفت: «یک جلد کلام‌الله و یک قبضه کلت» شادی در چشم‌های هر دویمان و در سکوتی که پیش آمد، موج زد.*** 
شهید مهدی باکری
رفتم گفتم: «ممکن است حمید جا بمونه، بذار برن بیارنش!» گفت: «حمید دیگه شهید شده، باید بمونه، اون جوانی باید برگرده که زخمی شده و می‌تونه زنده بمونه، هر موقع شهدای دیگه رو آوردید عقب، اون وقت حمید رو هم بیارید!» دستوره، دستور، ریاست بلد نبود، اما اداره می‌کرد.***دست آخر متوسل شدند به احمد کاظمی که رابطه‌اش با مهدی نزدیک‌تر بود. من وسط بودم و پیام‌ها را می‌شنیدم. احمد گفت: «مهدی کجایی؟» مهدی گفت: «اگر بدونی، اگر بدونی کجا نشستم و پیش کی‌ها نشستم.» احمد گفت: «پاشو بیا مهدی!» مهدی می‌گفت: «اگر بدونی دارم چه چیزها می‌بینم.» احمد گفت: «می‌دونم، می‌دونم. ولی دلیل نمیشه که بلند نشی بیایی.» مهدی گفت: «اگر این چیزها را که من می‌بینم تو هم می‌دیدی، یه لحظه اونجا نمی‌موندی.» احمد گفت: «یعنی نمی‌خواهی بلند...» مهدی می‌گفت: «احمد! پاشو بیا! بیا اینجا تا همیشه با هم باشیم.» احمد گفت: «فعلا خداحافظ.» شاید ربع ساعت بیشتر طول نکشید که دیدم احمد کاظمی آمد، از همانجایی که اسکله بود. رفتم گفتم: «کجا؟» گفت: «می‌خوام برم پیش مهدی.» گفتم: «از اینجا نه! بیا از این رو با هم بریم!» گفت: «مگه  جای دیگه هم اسکله هست؟» گفتم: «بیا حالا!...» کشیدم بردمش یک جای امن نشاندمش. گفت: «چی شده، مطمئنی؟ چرا نمی‌ذاری برم پیش مهدی؟» سعی کردم خودم را کنترل کنم، به کیسه‌ای نگاه کردم و گفتم: «دیگه لازم نیست.» احمد همانجا زانو زد  و بغضش ترکید.***25 بهمن 63 بود. هور العظیم، کنار دجله... . یادش به خیر، تکیه کلامش بود: الله  بنده‌سی؛ بنده خدا...!منبع:مجله امتداد





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 260]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن