تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):رسول اكرم صلى الله عليه و آله گروهى را كه كشت و كار نمى كردند، ديدند و فرمودند: شم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846748627




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جور دیگری‌ به‌ این‌ ویرانه‌ها نگاه‌ كنید


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جور دیگری‌ به‌ این‌ ویرانه‌ها نگاه‌ كنید
جور دیگری‌ به‌ این‌ ویرانه‌ها نگاه‌ كنید نويسنده:گلستان جعفریان جلو دانشگاه‌ تهران‌، بهروز سعید را از دور دید. زد به‌ آرنج‌ زهرا و گفت‌: زود دست‌ منو بگیر. زهرا خندید و گفت‌: زشته‌ و دستش‌ را انداخت‌ دور آرنج‌ بهروز. با هم‌ كه‌ احوال‌پرسی‌ می‌كردند، سعید سعی‌ می‌كرد به‌ زهرا نگاه‌ نكند اما كنجكاوی‌ كلافه‌اش‌ كرده‌ بود. یك‌ دفعه‌ بهروز گفت‌: راستی‌ یادم‌ رفت‌ معرفی‌ كنم‌: نامزدم‌ زهرا... . سعید كه‌ برگشت‌ خرمشهر، به‌ همه‌ گفت‌ بهروز زن‌ گرفته‌، «یك‌ دختر قدبلند و چشم‌ روشن‌ شبیه‌ خودش‌. این‌ كه‌ وقتی‌ می‌ریم‌ خواستگاری‌ به‌ ما می‌خنده‌ حالا خودش‌ رفته‌ تهران‌ یواشكی‌ داماد شده‌.»كسی‌ حرف‌ سعید را باور نكرد. بهروز سن‌ و سالش‌ از بقیه‌ بیشتر بود و هر وقت‌ می‌گفتند چرا زن‌ نمی‌گیری‌، می‌خندید و می‌گفت‌ «اگه‌ شهید بشم‌ زنم‌ آواره‌ می‌شه‌ و اگه‌ بمونم‌، توی‌ شهر زندگی‌ نمی‌كنم‌، می‌رم‌ یك‌ گوشه‌ دور از همه‌. با این‌ وضع‌ چه‌ جوری‌ یكی‌ را علاف‌ خودم‌ كنم‌.»وقتی‌ همه‌ با تعجب‌ از او دربارة‌ زن‌ گرفتن‌ پرسیدند، با شیطنت‌ خندید و گفت‌: « نه‌ بابا! سعید را سر كار گذاشتم‌. تا از دور دیدمش‌، به‌ خواهرزاده‌ام‌ گفتم‌ زود دست‌ منو بگیر.»یكی‌ دو سال‌ قبل‌ از انقلاب‌، معلم‌ مدرسة‌ بازرگان‌ بود. بچه‌ها دوستش‌ داشتند. شاید چون‌ زنگ های‌ تفریح‌ به‌ جای‌ نشستن‌ توی‌ دفتر، می‌آمد داخل‌ حیاط‌ و با بچه‌ها قدم‌ می‌زد و گاهی‌ كه‌ توپی‌ می‌آمد جلوی‌ پایش‌ شوتش‌ می‌كرد طرف‌ بچه‌ها.پدرش‌ كارمند آتش‌نشانی‌ بود. مردی‌ موفق‌ در كارش‌ كه‌ خطر كردن‌، شجاعت‌ و انس‌ با طبیعت‌ را به‌ بهروز آموخت‌. در نوجوانی‌، چمنزار، رودخانه‌ و نخلستان ها، دوستان‌ همراهتری‌ بودند تا بچه‌های‌ شیطان‌ محله‌ و تفریحاتشان‌. خانوادة‌ بی‌سر و صدا و منظمی‌ بودند. بعدازظهر از مدرسه‌ كه‌ برمی‌ گشت‌، دوربینش‌ را می‌انداخت‌ گردنش‌ و می‌رفت‌ داخل‌ شهر. اتاقش‌ پر از كتاب‌ و عكس‌ بود. از ساختمان ها، خیابان ها و میدان های‌ خرمشهر عكس‌ می‌گرفت‌. از نخلستان ها، شط‌ و طبیعت‌ هم‌ زیاد عكس‌ داشت‌.شبها ساعت ها با این‌ عكس‌ها سرگرم‌ بود. مرضیه‌، خواهر بهروز، همیشه‌ می‌گفت‌: «تو به‌ دور و برت‌ خوب‌ نگاه‌ می‌كنی‌. به‌ همه‌ چیز علاقه‌ نشان‌ می‌دهی‌. تفریحاتت‌ قشنگ‌ هستند.»در شهر كوچك‌ او، مردم‌ با خوش‌گذرانی‌های‌ خاص‌ خودشان‌ سرگرم‌ بودند. افراد كمی‌ بودند كه‌ زندگی‌ را فقط‌ در كار و تفریحات‌ غروب‌، كنار اسكله‌ و تماشای‌ خارجی‌هایی‌ كه‌ به‌ بندر می‌آمدند، نمی‌دیدند. بهروز در یكی‌ از یادداشتهای‌ زمان‌ جنگش‌ نوشت‌:«.. جور دیگری‌ به‌ این‌ ویرانه‌ها نگاه‌ كنید. ببینید در گوشه‌ و كنار دیوارها و كوچه‌ها خون‌ چه‌ جوانهایی‌ به‌ زمین‌ ریخته‌؛ پسرهایی‌ كه‌ تا چندی‌ پیش‌ در همین‌ كوچه‌ها به‌ شیطنت‌، علافی‌ و شكستن‌ شیشه‌های‌ در و همسایه‌ عمر می‌گذراندند و مدام‌ از ناامیدی‌ و نتوانستن‌ می‌نالیدند. شهر خراب‌ شد اما جوانها فهمیدند تنها شجاعت‌ و ایمان‌، انسان‌ را از خواری‌ دنیا و مرگ‌ می‌رهاند.»در فاصلة‌ كمی‌ بعد از پیروزی‌ انقلاب‌، جریانات‌ خلق‌ عرب‌ در خرمشهر شروع‌ شد. در بازار بمب‌ می‌گذاشتند. ماشین‌ها را به‌ آتش‌ می‌كشیدند، ترور می‌كردند و وقتی‌ در دادگاه‌ از آنها می‌پرسیدند: اسلحه‌ را از كجا آوردید؟ می‌گفتند افتاده‌ بود توی‌ جوی‌ آب‌، ما برداشتیم‌ یا می‌گفتند بالای‌ درخت‌ خرما بود. معلوم‌ می‌شد كسی‌ این‌ جواب ها را یادشان‌ داده‌.بهروز سر مرز خدمت‌ می‌كرد. فهمید عراقی ها اسلحه‌ و نارنجك‌ زیر سبزی‌كاری‌ها قایم‌ می‌كنند و با شیوخ‌ مرزنشین‌، سر و سرّی‌ دارند. این‌ را به‌ خیلی‌ها گفت‌ اما كسی‌ حرفش‌ را باور نكرد. تا اینكه‌ گفتند، تو چون‌ عجم‌ هستی‌، نمی‌توانی‌ لب‌ مرز خدمت‌ كنی‌.به‌ چیزهایی‌ كه‌ فهمیده‌ بود اطمینان‌ داشت‌. آمد تهران‌ و رفت‌ پیش‌ خیلی‌ها كه‌ فكر می‌كرد، می‌توانند كاری‌ بكنند. می‌خواست‌ بگوید عراقی‌ها در فكر حمله‌ به‌ خرمشهر هستند. اما بعضی‌ها وقت‌ ملاقات‌ ندادند؛ بعضی‌ها گفتند خبرهایی‌ از مرزها می‌رسد، اما معلوم‌ نیست‌ از كجا و كی‌ می‌خواهد حمله‌ كند.و بقیه‌ هم‌ كاری‌ از دستشان‌ برنمی‌آمد! ناآرام‌ و بیقرار زود برگشت‌ خرمشهر. همان‌ روز در ساختمان‌ فرمانداری‌ سران‌ شهر با شیوخ‌ عرب‌ مرزنشین‌ جلسه‌ داشتند. تا بهروز شنید، خودش‌ را رساند به‌ فرمانداری‌. بچه‌های‌ سپاه‌ همه‌ بیرون‌ ایستاده‌ بودند. جهان‌آرا یك‌ گوشه‌ به‌ دیوار تكیه‌ داده‌ بود. بهروز بازوی‌ او را گرفت‌ و گفت‌ چرا این‌ جایی‌ محمد؟! توی‌ جلسه‌ كی‌ قرار است‌ اوضاع‌ شهر را سر و سامان‌ بدهد؟ مدنی‌ خائن‌، فرماندار وقت‌ خرمشهر، كه‌ به‌ ما می‌گوید سرباز انقلاب‌ باید نان‌ خشك‌ بخورد، آن‌ وقت‌ خودش‌ با شیوخ‌ مرزنشین‌ پلو مرغ‌ می‌خورد؟جهان‌آرا نگاهش‌ كرد؛ موهایش‌ بلند شده‌ بود و صورتش‌ لاغر. بهروز رفت‌ طرف‌ در ورودی‌ ساختمان‌. دو نفر كه‌ صورتشان‌ را با چفیه‌ پوشانده‌ بودند، تفنگهایشان‌ را جلوی‌ او گرفتند. جلسه‌ دو ساعت‌ طول‌ كشید. بهروز جلو پاترول‌ یكی‌ از شیخ‌ها قدم‌ می‌زد، تا شیخ‌ خواست‌ سوار بشود، رفت‌ جلوی‌ در ایستاد و گفت‌ «خائن‌، تو نامردی‌! من‌ می‌دانم‌ از عراقی‌ها اسلحه‌ می‌گیری‌ و كشاورزی‌ كه‌ از هیچی‌ خبر ندارد باید برود گاوش‌ را بفروشد، اسلحه‌ بخرد!» شیخ‌ با چشمان‌ سرخ‌ و از كاسه‌ بیرون‌ زده‌، به‌ بهروز خیره‌ شد، یك‌ طرف‌ چفیه‌اش‌ را انداخت‌ بالای‌ سرش‌ و با دست‌ دیگر پیراهنش‌ را بالا زد، كتش‌ را كمی‌ جابه‌جا كرد و گفت‌: «حسابت‌ را می‌رسم‌!»10 مهر 59 مردم‌ شهر را گذاشتند و رفتند. بهروز دربارة‌ آن‌ روزها، می‌نویسد:«شهر با وسایلش‌ مانده‌ بود برای‌ عراقی‌ها. اول‌ با هواپیما كوبیدند و بعد تانكها صف‌ كشیدند. از زیر راه‌ آهن‌ دویست‌ تانك‌ منظم‌ به‌ ستون‌ یك‌ می‌آمدند جلو و گرد و غبار بلند می‌كردند. بچه‌ها روی‌ زمین‌ دراز كشیده‌ بودند. ریگهای‌ داغ‌ اذیتشان‌ می‌كرد. نصفشان‌ دانش‌آموزان‌ خودم‌ بودند. جوانهای‌ خامی‌ كه‌ تا دیروز توی‌ كوچه‌ها منتظر تعطیل‌ شدن‌ مدرسة‌ دخترانه‌ بودند. از سلاح‌های‌ جنگی‌ سر درنمی‌آوردند. یكی‌ آر ـ پی‌ ـ جی‌ را گذاشته‌ بود روی‌ شكمش‌ و می‌خواست‌ تانك‌ بزند. اگر به‌ دادش‌ نمی‌رسیدیم‌، دل‌ و روده‌اش‌ می‌ریخت‌ بیرون‌. مهمات‌ كم‌ داشتیم‌.مجبور بودیم‌ صبر كنیم‌ خوب‌ بیایند جلو!رفتیم‌ سراغ‌ تكاورهای‌ ارتش‌، گفتیم‌ شما كه‌ آمدید، چرا این‌ پشت‌ جمع‌ شدید؟ لااقل‌ مهماتتان‌ را بدهید به‌ ما. گفتند ما طبق‌ دستور عمل‌ می‌كنیم‌. همان‌ پشت‌ ماندند و آخر هم‌ معلوم‌ نشد كجا رفتند. نیروهای‌ شهربانی‌ آمدند، گفتیم‌ چه‌ آوردید؟ گفتند «هیچی‌!»، «برای‌ چی‌ آمدید؟»، «به‌ ما دستور دادند بیاییم‌ و منتظر باشیم‌.» نیروهای‌ ژاندارمری‌ آمدند پشت‌ دبیرستان‌ جزایری‌. به‌ اینها گفتیم‌ چه‌ آوردید؟ گفتند هیچی‌. شهر وضعیتی‌ اینطوری‌ داشت‌.»با 35 روز جنگ‌ شهری‌ با مهمات‌ كم‌، حالا او درد، ترس‌ و شجاعت‌ را خوب‌ می‌شناخت‌ و طعم‌ خطر كردن‌ را چشیده‌ بود. نیمة‌ مهرماه‌ عراقیها گمرك‌ را محاصره‌ كرده‌ بودند. بهروز با یك‌ گروه‌ ده‌ نفره‌ آن‌ جا بود. مهمات‌ نداشت‌. با اصابت‌ گلوله‌های‌ پشت‌ هم‌آر پی چی‌، هفت‌ نفر در جا شهید شدند. خودش‌ را به‌ چند سرباز رساند، لباسهایش‌ خونی‌ بود، دست‌ و پایش‌ به‌ شدت‌ می‌لرزید و با صدای‌ بلند گریه‌ می‌كرد. فریاد زد زود به‌ جهان‌آرا بی‌سیم‌ بزنید، بگویید گمرك‌ محاصره‌ شده‌، بچه‌ها قتل‌ عام‌ شدند، نیرو و مهمات‌ بفرستند. بهروز به‌ گمرك‌ برگشت‌. وقتی‌ همراه‌ سه‌ نفر دیگر می‌خواست‌ چند سرباز عراقی‌ را غافلگیر كند، با یك‌ رگبار، هر چهار نفرشان‌ به‌ زمین‌ افتادند. بعد از دو ساعت‌ توانستند آنها را از زیر آتش‌ بیرون‌ بكشند.در تنها بیمارستان‌ فعال‌ آبادان‌، دكتر 48 ساعت‌ نخوابیده‌ بود و متخصص‌ بیهوشی‌ نداشتند. پرستار یك‌ مرفین‌ به‌ بهروز تزریق‌ كرد، تا درد را كمتر احساس‌ كند. بعد پنبه‌ای‌ در دهانش‌ گذاشت‌. دكتر پهلوی‌ او را شكافت‌ و فشنگ‌ را درآورد، در حالی‌ كه‌ از درد فریاد می‌كشید.اواخر مهر 59 برای‌ سی‌، چهل‌ نفری‌ كه‌ مانده‌ بودند، سخت ترین‌ روزها بود. باید شهر را به‌ عراقی‌ها می‌دادند و می‌رفتند. كلاه‌ قرمزها، تكاورها و تك‌ تیراندازهای‌ عراقی‌ همه‌ جا بودند. حتی‌ گرفتن‌ یك‌ خانه‌ از آنها ناممكن‌ بود.زخمی‌ها به‌ بقیه‌ التماس‌ می‌كردند كه‌ به‌ آنها تیر خلاص‌ بزنند تا دست‌ عراقی‌ها نیفتند شهر در آتش‌ می‌سوخت‌. صبح‌ آخرین‌ روز، تقی‌ عزیزیان‌ 1 ، فرزاد 2 و چند و چند نفر دیگر گفتند باید از شهر برویم‌. بهروز ابروهای‌ كشیده‌ و پرش‌ را درهم‌ برد و با خونسردی‌ گفت‌ «ما هیچ‌ جا نمی‌رویم‌. می‌مانیم‌ و می‌جنگیم‌.» بعد اسلحه‌اش‌ را در دستهایش‌ جابه‌جا كرد و راه‌ افتاد. جلیل‌ فریاد زد: «تو دیوانه‌ای‌ بهروز، یك‌ آدم‌ مغرور خودخواه‌، هم‌ خودت‌ را به‌ كشتن‌ می‌دهی‌ هم‌ بقیه‌ را، بهروز بی‌توجه‌ به‌ فریاد جلیل‌ قدمهایش‌ را تندتر كرد و گفت‌: «هر كس‌ نمی‌تواند بجنگد، برگردد. از حالا خودتان‌ را برای‌ دیدن‌ جنازة‌ بغل‌ دستیتان‌ آماده‌ كنید.»عراقی‌ها می‌خواستند پل‌ را بگیرند تا تنها راه‌ ورود به‌ خرمشهر بسته‌ شود.بهروز سر تمام‌ كوچه‌ها و راههایی‌ كه‌ به‌ پل‌ منتهی‌ می‌شد، نیرو گذاشت‌. تا تاریك‌شدن‌ هوا از پل‌ محافظت‌ كردند، چند نفر كشته‌ یا مجروح‌ شدند. نزدیك‌ نیمه‌ شب‌ یك‌ افسر هوانیروز خودش‌ را به‌ آنها رساند و گفت‌: «آقای‌ مرادی‌ دستور رسیده‌ كه‌ تا صبح‌ نشده‌ همه‌ باید شهر را ترك‌ كنند.»مهرداد فرخنده‌ پی‌ 3 ، فریاد كشید: «كی‌ دستور داده‌، هر كس‌ گفته‌ غلط‌ كرده‌، همین‌ جا اعدامش‌ می‌كنیم‌.» صدایش‌ بغض‌آلود بود و نمی‌توانست‌ خودش‌ را كنترل‌ كند.همه‌ رفتند سمت‌ شط‌ تا با قایق‌ بروند. اما بهروز رفت‌ سمت‌ مسجد جامع‌، مهرداد و محمدی‌ هم‌ دنبالش‌ رفتند. شب‌ مهتابی‌ بود. بهروز بی‌هدف‌ توی‌ صحن‌ و سرسرای‌ مسجد می‌چرخید و به‌ كاشی‌های‌ زخمی‌ و دیوارها دست‌ می‌كشید. مهرداد گفت‌ «اهل‌ منطق‌ باش‌ بهروز، احساسات‌ را كنار بگذار، واقعیت‌ را باید پذیرفت‌.»سریع‌ خودشان‌ را به‌ شط‌ رساندند.كسی‌ نمانده‌ بود. مهرداد رفت‌ و تیوپی‌ را كه‌ مخفی‌ كرده‌ بود، آورد. بهروز سه‌ تا نارنجك‌ داشت‌ كه‌ بین‌ خودشان‌ تقسیم‌ كرد. همیشه‌ یك‌ نارنجك‌ همراهش‌ بود تا یا به‌ دشمن‌ ضربه‌ بزند یا خودش‌ را بكشد. اسارت‌ در تصورش‌ نمی‌گنجید. همة‌ انرژیشان‌ را در بازوهایشان‌ جمع‌ كردند و سخت‌ به‌ تیوپ‌ چسبیدند.چشمهایشان‌ از بی‌خوابی‌ سرخ‌ و متورم‌ بود. در میان‌ شط‌ با هم‌ حرف‌ می‌زدند و می‌خندیدند، خنده‌های‌ عصبی‌، و در حالیكه‌ با حسرت‌ به‌ آن‌ سوی‌ شط‌ نگاه‌ می‌كردند، شهر در مقابل‌ چشمانشان‌ گم‌ شد.بعد از سقوط‌ خرمشهر تمام‌ فكر بهروز آزادی‌ شهر بود. به‌ منصور مفید گفت‌ اگر بنا است‌ كه‌ شهید بشوم‌، می‌خواهم‌ بعد از فتح‌ خرمشهر باشد. پدر و برادرش‌، فرزاد، شهید شدند. با همة‌ اندوهش‌، گوشه‌نشین‌ نشد. او دلتنگی‌اش‌ را در عكاسیهای‌ چند ساعته‌اش‌ و شور و شوق‌ خطر كردن‌ و بوی‌ جنگ‌ فراموش‌ می‌كرد.در شكستن‌ حصر آبادان‌، فرمانده‌ گروهان‌های‌ شناسایی‌ بود. یك‌ بار كه‌ كار سخت‌ شد، عده‌ای‌ خواستند به‌ تصمیم‌ خودشان‌ برگردند.بهروز با چشمان‌ درشتی‌ كه‌ به‌ ابروهایش‌ خیلی‌ نزدیك‌ بود به‌ تك‌ تكشان‌ نگاه‌ كرد. بعد مشتش‌ را بالا آورد و گفت‌ «به‌ ولای‌ علی‌ اگر بخواهید خیانت‌ كنید و برگردید، خودم‌ می‌كشمتان‌. می‌خواستید از اول‌ نیایید. حالا كه‌ آمدید، مرد و مردانه‌ بایستید...»بعد از شكستن‌ حصر آبادان‌ و آزادی‌ خرمشهر، هنرمندان‌ زیادی‌ برای‌ بازدید از شهر آمدند. حسام‌الدین‌ سراج‌ با گروه‌ موسیقی‌ و سرود همراهش‌ كه‌ همه‌ جوان‌ بودند، قیصر امین‌پور، حسن‌ حسینی‌، كاظم‌ چلیپا، ناصر پلنگی‌، سپیده‌ كاشانی‌، حسن‌ احمدی‌، رسول‌ ملاقلی‌پور و...رسول‌ ملاقلی‌پور او را در اولین‌ روزهای‌ درگیری‌ شهر دید. می‌گفت‌ تا آن‌ موقع‌ كسی‌ را ندیده‌ بود كه‌ به‌ اندازة‌ بهروز خودش‌ باشد؛ با همة‌ خوبی‌ها و بدی‌هایش‌. او سعی‌ نمی‌كرد آدمها به‌ طرفش‌ بروند اما همه‌ جذبش‌ می‌شدند. ساخت‌ فیلم‌ «بلمی‌ به‌ سوی‌ ساحل‌» را كه‌ شروع‌ كرد، از بهروز خواست‌ عكاس‌ فیلمش‌ باشد و او قبول‌ كرد. و در «سفر به‌ چزابه‌» بهروز نقش‌ اصلی‌ را داشت‌ كه‌ هنرمندان‌ را به‌ مناطق‌ جنگی‌ می‌برد. اما با شهادتش‌ فیلمنامه‌ تغییر كرد.شهر كه‌ آزاد شد، بهروز چند تا سرباز را گذاشت‌ تا از شعارهایی‌ كه‌ عراقی‌ها روی‌ در و دیوارها نوشته‌ بودند، «آمده‌ایم‌ كه‌ بمانیم‌»، «این‌ شهر مال‌ ماست‌» و... محافظت‌ كنند. گفت‌ ممكن‌ است‌ بعضی‌ از متعصب‌ها بخواهند اینها را پاك‌ كنند. این‌ دیوارها و نوشته‌هایش‌، تاریخ‌ شهر هستند.و تا بهروز زنده‌ بود، شعارها پاك‌ نشدند. بعد تابلوهایی‌ را كه‌ عكس‌ بچه‌ها را كشیده‌، یا جمله‌هایی‌ را خطاطی‌ كرده‌ بود، داخل‌ شهر نصب‌ كرد. رسیدن‌ به‌ این‌ جمله‌ كه‌ «شهر به‌ خون‌ شهدا آغشته‌ است‌ با وضو وارد شوید»، یا «به‌ خونین‌ شهر خوش‌ آمدید، جمعیت‌ سی‌ و شش‌ میلیون‌ نفر» و... كه‌ بعدها نویسنده‌ها و نقاشان‌ زیادی‌ از آن‌ الهام‌ گرفتند، راحت‌ نبود.ناصر پلنگی‌ كه‌ خودش‌ نقاش‌ بود و همان‌ روزها به‌ شهر آمد و ماندگار شد و روی‌ دیوارهای‌ مسجد جامع‌ نقاشی‌ می‌كشید، وقتی‌ تابلوهای‌ نقاشی‌ بهروز را می‌دید، گفت‌ «یك‌ نقاش‌ باور نمی‌كند رشته‌ات‌ نقاشی‌ نیست‌. تو تركیب‌بندی‌ رنگها، هماهنگی‌، پرسپكتیو را خوب‌ می‌شناسی‌، جسارتت‌ در رنگ‌آمیزی‌، تحسین‌برانگیز است‌. حسی‌ در تو مثل‌ باروت‌ عمل‌ كرده‌ است‌ و این‌ تابلوها خلق‌ شده‌اند.»هر روز با دو تا از دوستانش‌ می‌رفت‌ داخل‌ شهر، قسم‌ خورده‌ بود، استخوانهای‌ بچه‌هایی‌ را كه‌ جنازه‌هایشان‌ در شهر ماند را به‌ مادرانشان‌ برگرداند. جای‌ شهادت‌ تك‌تكشان‌ را به‌ خاطر داشت‌. اجساد متلاشی‌ شدة‌ آنها بعد از 22 ماه‌ سرجایشان‌ بودند.«جمشید داخل‌ راه‌پله‌ یك‌ خانه‌ بغل‌ مدرسه‌ دروقی‌، سید ابراهیم‌ سر یك‌ كوچه‌ آن‌ طرفتر، اكبر لب‌ شط‌ ـ داشت‌ غسل‌ شهادت‌ می‌كرد. ـ سامی‌ پشت‌ گلفروشی‌، گله‌داری‌ در فلكة‌ فرمانداری‌ و محمود... . آهسته‌ كوچه‌ها را پشت‌ سر گذاشتیم‌؛ به‌ خانه‌ای‌ نزدیك‌ شدیم‌ كه‌ هنوز فریاد وحشتناك‌ عراقی‌ها را از آن‌ به‌ خاطر داشتم‌. جلو خانه‌، استخوانهای‌ محمود را پیدا كردیم‌ و آن‌ طرف‌تر ساعت‌ مچی‌اش‌ را. داخل‌ جیب‌ شلوارش‌ چند تیر ژ ـ 3 بود، بلوز سبز و پیراهن‌ سفیدش‌ بعد از دو سال‌ سر جایش‌ بود؛ كنار محمود 6 گلولة‌ آر پی‌. جی‌ كه‌ از پشت‌ بام‌ خانة‌ روبه‌رو شلیك‌ شده‌ بود، در دل‌ زمین‌ بود. اشك‌ چشمانم‌ را گرفت‌. زمین‌ را بوسیدم‌. برادرم‌ به‌ من‌ نگاه‌ می‌كرد، در حالی‌ كه‌ چشمانش‌ از حدقه‌ درآمده‌ بود...»توی‌ سپاه‌ آن‌ موقع‌ خیلی‌ها از او خوششان‌ نمی‌آمد. كسی‌ كه‌ از ویرانه‌ها عكس‌ می‌گیرد. مدام‌ در دفترچة‌ كوچكش‌ بدخط‌ و ریز چیز می‌نویسد، شبها از اتاقش‌ صدای‌ رادیو بی‌.بی‌. سی‌ می‌آید و كویر دكتر شریعتی‌ را می‌خواند. بخشهایی‌ از مقالة‌ عشق‌ فرزند، در باغ‌ سرواتوا و كویر را حفظ‌ بود و وقتی‌ می‌رفت‌ لب‌ شط‌ ماهیگیری‌، زمزمه‌ می‌كرد:«و شگفتا وقتی‌ كه‌ بود نمی‌دیدم‌، وقتی‌ كه‌ می‌خواند، نمی‌شنیدم‌، وقتی‌ دیدم‌ كه‌ نبود، وقتی‌ شنیدم‌ كه‌ نخواند، چه‌ غم‌انگیز است‌ كه‌ چشمه‌ای‌ سرد و زلال‌ و گوارا در كنار تو بجوشد و بخواند و تو تشنة‌ آتش‌ باشی‌ و نه‌ آب‌...»كتاب‌ زیاد می‌خواند در موضوعات‌ مختلف‌، دین‌، فلسفه‌، هنر و تاریخ‌. در مورد تاریخ‌ خوزستان‌ به‌ خصوص‌ خرمشهر خیلی‌ كتاب‌ خوانده‌ بود و از تمامی‌ چیزهایی‌ كه‌ به‌ نظرش‌ دانستنش‌ خوب‌ بود، دست‌ نوشته‌ داشت‌.عكس‌ میدان ها، خیابان ها و نخلستان های‌ اطراف‌ شهر را قبل‌ و بعد از جنگ‌ كنار هم‌ چسبانده‌ بود. بیشتر عكس ها اسم‌ و توضیح‌ داشتند.حسن‌ احمدی‌ كه‌ به‌ دیدنش‌ می‌آمد، می‌گفت‌ «در این‌ شرایط‌ جنگ‌ همه‌ درگیر لحظاتند و به‌ بعد فكر نمی‌كنند، تو چرا اینقدر دغدغة‌ این‌ عكس‌ها و نوشته‌ها را داری‌؟»می‌گفت‌: «ما خوب‌ بلدیم‌ بجنگیم‌ اما خوب‌ بلد نیستیم‌ ببینیم‌ و تعریف‌ كنیم‌. اینها فرهنگ‌ و تاریخ‌ این‌ زمان‌ است‌ و باید بماند.»حسن‌ احمدی‌ نویسنده‌ بود. جوان‌، حساس‌ و عاطفی‌. وقتی‌ در تهران‌ كم‌ می‌آورد، می‌رفت‌ پیش‌ بهروز. خط‌ مقدم‌، هم‌ فقط‌ دوربین‌ همراهش‌ بود و كاغذ و قلم‌. می‌گفت‌ حتی‌ دوران‌ سربازی‌ یاد نگرفته‌ كه‌ چه‌ طور از اسلحه‌ تیر شلیك‌ می‌كنند! از جنگ‌ متنفر بود، اما آدمهای‌ جنگ‌ را دوست‌ داشت‌. به‌ نظرش‌ آنها یك‌ جوری‌ بودند، رفتارشان‌، حركاتشان‌، فرق‌ داشت‌ با كسانی‌ كه‌ او می‌شناخت‌؛ آدمهایی‌ كه‌ در شهر زندگی‌ می‌كردند و خیلی‌ وقتها با هم‌ خوب‌ و مهربان‌ بودند، اما گاهی‌ سر مسائل‌ كوچك‌، زندگی‌ را برای‌ یكدیگر بی‌معنا می‌كردند.وقتی‌ می‌رفت‌، زیاد در منطقه‌ نمی‌ماند. یك‌ عده‌ كه‌ برای‌ شناسایی‌ می‌رفتند جلو و یك‌ نفرشان‌ زنده‌ برنمی‌گشت‌، به‌ نگاههایشان‌، خنده‌هایشان‌ و حتی‌ اینكه‌ یكی‌ بند پوتینش‌ را محكم‌ نبسته‌ بود، فكر می‌كرد، و دیوانه‌ می‌شد، خود بهروز برایش‌ معمای‌ هزار تو بود. روزها می‌جنگید، می‌كشت‌، خط‌ می‌شكست‌ و شبها در اتاق‌ صورتی‌ رنگش‌ در پرشین‌ هتل‌ تا نزبدیكی‌های‌ صبح‌ با عكسهایش‌ ورمی‌رفت‌ و به‌ منصور می‌گفت‌ «بخوان‌!»مهر خوبان‌ دل‌ و دین‌ از همه‌ بی‌پروا برد.رخ‌ شطرنج‌ نبرد آنچه‌ رخ‌ زیبا بردتو مپندار كه‌ مجنون‌ سر خود مجنون‌ گشت‌زسمك‌ تا به‌ سمایش‌ كشش‌ لیلی‌ بردمن‌ به‌ سرچشمة‌ خورشید نه‌ خود بردم‌ راه‌ذره‌ای‌ بودم‌ و مهر تو مرا بالا بردجام‌ صهبا به‌ كجا بود و مگر دست‌ كه‌ بودكه‌ در این‌ بزم‌ بگردید و دل‌ شیدا بردهمه‌ یاران‌ به‌ سر راه‌ تو بودیم‌ ولی‌خم‌ ابروی‌ تو مرا دید و مرا بالا بردهمه‌ دلباخته‌ بودیم‌ و هراسان‌ كه‌ غمت‌همه‌ را پشت‌ سر انداخت‌ و مرا تنها برد 4 .خواندن‌ منصور كه‌ تمام‌ می‌شد، حسن‌ با مهربانی‌ و صدای‌ آرامش‌. می‌گفت‌ «بهروز تو نمی‌خواهی‌ زن‌ بگیری‌؟ بچه‌، زندگی‌» و او خیلی‌ جدی‌ به‌ تنفگش‌ كه‌ گوشة‌ اتاق‌ ایستاده‌ بود، اشاره‌ می‌كرد و می‌گفت‌ «دارم‌! این‌ هم‌ دم‌ منه‌، یار منه‌، تكیه‌گاه‌ منه‌!».آدم‌ درون‌گرایی‌ بود با كسی‌ حرف‌ نمی‌زد، حسن‌ می‌گفت‌ چیزهایی‌ كه‌ تو می‌بینی‌ و دربارة‌ آنها كم‌ حرف‌ می‌زنی‌ آدم‌ را متلاشی‌ می‌كند.خوب‌ است‌ كه‌ تو فرصت‌ افسرده‌ شدن‌ نداری‌. فقط‌ گاهی‌ اوقات‌ كه‌ خیلی‌ ناراحت‌ می‌شد می‌نوشت‌:« ... جنگ‌ انسان‌ را می‌سازد، در جنگ‌ به‌ ضعف های‌ خودت‌ پی‌ می‌بری‌ و ارزش‌ زندگی‌ را می‌فهمی‌. اعتقاداتی‌ كه‌ در درونت‌ سست‌ است‌، رشد و نمو می‌كند. آنها از اینكه‌ ما به‌ راه‌ جنگ‌ كشیده‌ شده‌ایم‌، برایمان‌ دل‌ می‌سوزانند، گویی‌ به‌ منجلاب‌ فسادی‌ افتاده‌ایم‌ كه‌ برای‌ نجات‌ نیاز به‌ منجیانی‌ داریم‌.تا به‌ حال‌ نتوانستیم‌ جایی‌ حرف‌ بزنیم‌. همیشه‌ هم‌ توسری‌ خوردیم‌. شما را شستشوی‌ مغزی‌ داده‌اند، می‌روید جنگ‌ پول‌ می‌گیرید، می‌روید جنگ‌ بعداً استفاده‌ كنید و...مرا ببخش‌ كه‌ برایت‌ دردنامه‌ می‌نویسم‌. از ابراز همة‌ آنچه‌ در سینه‌ام‌ انباشته‌ است‌، خود را ناتوان‌ می‌بینم‌. گاه‌ احساس‌ می‌كنم‌ آنچه‌ كه‌ با آن‌ درگیر هستم‌، یك‌ درد است‌ و برای‌ درمان‌ چاره‌ را سخت‌ می‌بینم‌. چیزی‌ كه‌ ما را دربرگرفته‌ میكروب‌ و ویروس‌ نیست‌، بیشتر شعله‌های‌ سركشی‌ را می‌ماند كه‌ بندبند وجودمان‌ را می‌سوزاند 5 .»توی‌ دفتر مجله‌ از صبح‌ همه‌ می‌گفتند قطعنامه‌ پذیرفته‌ شده‌ است‌. ساعت‌ 6 بعدازظهر دفتر خلوت‌ بود. تلفن‌ چند بار زنگ‌ زد، و حسن‌ گوشی‌ را برداشت‌. «محمد نورانی‌» بود. گریه‌ می‌كرد. گفت‌ «بهروز شهیده‌ شده‌. شلمچه‌، زخمی‌ می‌شود، می‌آورندش‌ عقب‌، زخمهایش‌ را می‌بندند؛ طاقت‌ نمی‌آورد و می‌رود جلو، باز چند تا تركش‌ می‌خورد به‌ پایش‌. با لباسش‌ زخمها رامی‌ بندد و می‌ماند. بار سوم‌ با گلولة‌ توپ‌... با محمد خداحافظی‌ نكرد. گوشی‌ را گذاشت‌ و از ساختمان‌ رفت‌ بیرون‌. خیابان‌ مطهری‌ را آمد به‌ طرف‌ پایین‌. بهت‌زده‌ و حیران‌ چند ساعتی‌ در خیابانها چرخید. ذهنش‌ آشفته‌ بود. پاهایش‌ درد گرفته‌ بود. از اینكه‌ درد را احساس‌ می‌كرد، كلافه‌ بود.ایستگاه‌ اتوبوس‌ خلوت‌ بود. روی‌ نیمكت‌ نشست‌ و بی‌اراده‌ كاغذ و قلمش‌ را از جیب‌ درآورد:... شخصیتی‌ بانفوذ... با سری‌ نترس‌ كه‌ همیشه‌ احترام‌ سربازان‌ را نسبت‌ به‌ خودش‌ برمی‌انگیخت‌. یك‌ متر و نود سانتی‌متر قد، با چهره‌ای‌ سپید، چشمانی‌ روشن‌، شانه‌هایی‌ پهن‌، عضلاتی‌ ستبر، موهایی‌ پرپشت‌ و مجعد و ریشی‌ انبوه‌ داشت‌....دانشجوی‌ رشته‌ نساجی‌ دانشگاه‌ هنر، حتماً دخترهای‌ زیادی‌ آرزوی‌ زندگی‌ با او را داشتند....به‌ مادرش‌ زیاد دروغ‌ می‌گفت‌. خط‌ كه‌ بود به‌ او می‌گفت‌: «الان‌ دانشگاه‌ هستم‌ و دخترها دست‌ از سرم‌ برنمی‌دارند؛ باید فكری‌ برایم‌ بكنی‌.» شوخی‌ لاینفك‌ وجودش‌ بود، در هر شرایطی‌....از او چند گونی‌ كتاب‌، نوشته‌ و عكس‌ ونقاشی‌ مانده‌ اما بزرگترین‌ هنرش‌ رسیدن‌ به‌ چیزی‌ بود كه‌ سالها دنبالش‌ گشت‌، تا شناخت‌ و انتخابش‌ كرد.پی نوشتها: 1. شهید شده‌ است‌.2. برادر بهروز؛ شهید شده‌ است‌.3. دانشجوی‌ رشتة‌ مكانیك‌ در هندوستان‌ كه‌ با شروع‌ جنگ‌ به‌ خرمشهر می‌آید و در جنگ‌ اسیر می‌شود.4. شعر از علامه‌ طباطبایی‌.5. نامه‌ شهید مرادی‌ خطاب‌ به‌ خواهرش‌.منبع: مجله سوره
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 604]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن