تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 11 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):صله رحم، انسان را خوش اخلاق، با سخاوت و پاكيزه جان مى‏نمايد و روزى را زياد مى‏كند...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803343736




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اشعار محتشم کاشانی-3


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اشعار محتشم کاشانی-3
اشعار محتشم کاشانی-3 ابيات : ٧ جهان آرا شدي چون ماه و ننمودي به من خود را چو شمع اي سيم تن زين غصه خواهم سوختن خود رابيا بر بام و با من يک سخن زان لعل نوشين کن که خواهم بر سر کوي تو کشتن بي سخن خود رامن از ديوانگي تيغ زبان با چرخ خواهم زد تو عاقل باش و بر تيغ زبان من مزن خود رابه من عهدي که در عهد از محبت بسته‌اي مشکن به بد عهدي مگردان شهره‌اي پيمان شکن خود رادر آغوش خيالت مي‌طپم حالم چسان باشد اگر بينم در آغوش تو اي نازک بدن خود را ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهاي تنهائي تصور با تو در يک بستر اي گل پيرهن خود را کنم چون محتشم طوطي زبانيها اگر بينم بگرد شکرستان تو اي شيرين دهن خود را******** تعداد ابيات : ٧ گشته در راهت غبار آلود روي زرد ما مي‌رسيم از گرد راه اينست راه آورد مادر هواي شمع رويت قطره‌هاي اشک گرم دم به دم بر چهره مي‌بندد ز آه سرد ما بس که از ياران هم دردان جدا افتاده‌ايم گشته است از بي کسي همدرد مابا گياه شور پرور فرقت باران نکرد آن چه هجران کرد با جان بلا پرورد ماگر عياذالله از ما بر دلت گردي بود حسبتا لله به باد نيستي ده گرد ماگرد از جمعيت دلها بر آرد بي‌درنگ چون ز گرد ره شود پيدا سوار فرد مادوش آن وحشي شمايل محتشم را ديد و گفت باز پيدا گشت مجنون بيابان گرد ما******** تعداد ابيات : ٧ که زد بر ياري ما چشم زخمي اي چنين يارا که روزي شد پس از وصل چنان هجر چنين ما راتو خود رفتي ولي باد جنون خواهد دواند از پي بسان شعله‌ي آتش من مجنون رسوا راتو خود رو در سفر کردي ولي صحرا سپر کردي به صد شيدائي مجنون من مجنون شيدا رافرس آهسته ران کاندر پيت از پويه فرسوده قدمها تا به زانو گمرهان دشت پيما راشب تاريک و گمراهان ز دنبال تو سر گردان برون ار از سحاب برقع آن روي مه آسا راخطر گاهيست گرد خرگهت از شيشهاي دل خدا را بر زمين اي مست ناز آهسته نه پا راچو ميرد محتشم دور از قدت باري چو باز آئي به خاکش گه گهي کن سايه گستر نخل بالا را******** تعداد ابيات : ٧ عجب گيرنده راهي بود در عاشق ربائيها نگاه آشناي يار پيش از آشنائيهاز حالت بر سر تير اجل در رقص ميرد دل نخجير را هر نغمه زان ناوک سائيهانياري پاي کم اي دل که خواهد کرد ناز او به جنس پر بهاي خود خريدار آزمائيهابه جائي مي‌رسد شخص هوس در ملک خود کامان که آنجا زا وفا به مي‌نمايد بي‌وفائيهادر و ديوار معبدهاست از حرف ظهور او که خواهد شد به رسوائي بدل آن نارسائيهابه اين صورت که زادت مادر ايام دانستم که در عهد تو خواهد داد داد فتنه زائيهاچو دادي محتشم وي را به خود راهي چه سودا کنون ز دست تندخوئيهاش اين انگشت خائيها******** تعداد ابيات : ٨ زلف و قد راست اي بت سرکش چشم و رخت راست اي گل رعنا سنبل و شمشاد هندو چاکر نرگس و لاله بنده و لالاساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمه‌ي حيوان کرده هويدا صنع جمالت در گل سوري عنبر ساراآتش آهم ز آتش رويت سيل سرشگم بيمه‌ي رويت اين ز درون زد شعله بگردون وان ز برون شد تا به ثريامحو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راکع و ساجد دوش که افکند در صف رندان جام هلالي شور علالاوقت مناجات کز ته دل شد جانب گردون نعره‌ي مستان پرده دريدي گر نشنيدي شمع حريفان بانگ سمعنامايه‌ي دولت پايه‌ي رفعت نقد هدايت گنج سعادت هست در اين ره اي دل گمره دانش دانا دانش داناحسن ازل را بهر طلبکار هست ظهوري کز رخ مقصود پرده بر افتد گر کند از ميل وحش خيالي چشم به بالامحتشم اکنون کز کشش دل نيست گذارم جز بدر او پيش رقيبان همچو غريبان نيست بدادم جز به مدارا******** تعداد ابيات : ٧ با چنين جرمي نراندم از دل ويران تو را اين قدرها جاي در دل بوده است اي جان تو راساحري گويا با چندين خطا چون ديگران راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو رااز خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر در بلائي بينمت گردم بلاگردان تو رانيستم راضي به مرگت ليک مي‌خواهم چو خود از غم ناکس پرستي در تب هجران تو راآن چنان شوخي که خواهي داشت مرد مرا به تنگ گر کنم در پرده‌هاي چشم خود پنهان تو رااز لباس غيرتم عريان نمي‌ديدي اگر مي‌توانستم که دارم دست از دامان تو رامحتشم در غيرت اين سستي که من ديدم ز تو بي‌تکلف مي‌توان کشتن به جرم آن تو را******** تعداد ابيات : ٧ به افسون محو کردي شکوه‌هاي بيکرانم را بهرنوعي که بود اي نوش لب بسي زبانم رابه نيکي مي‌بري نامم ولي چندان بدي با من که گم مي‌خواهي از روي زمين نام و نشانم رابه اين خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من نمائي دوستي و دوست داري دشمنانم راگمانم بود کاخر آشنائي بر طرف سازي شدي بيگانه خوش تا يقين کردي گمانم راچو رنجانيد ياران را به جان نتوان نشست ايمن خبر کن اي صبا زين نکته باري نکته دانم راچو بلبل زان نکردم باز ميل گلشن کويت که چون رفتم به زاغان دادي اي گل آشيانم رااگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان من و بيگانگي کين آشنائي سوخت جانم را******** تعداد ابيات : ٩ اي ز دل رفته که دي سوختي از ناز مرا دارم انديشه که عاشق نکني باز مراکرده‌ام خوي به هجران چه کنم ناز اگر عشق طغيان کند و دارد از آن باز مراباطل سحر مگر ورد زبانم گردد که نگهدارد از آن چشم فسون ساز مراچشم از آن غمزه اگر دوش نمي‌بستم زود کار مي‌ساخت به يک عشوه ممتاز مراچه کمر بسته‌اي اي گل که مگر باز کني جيب جان پاره به آن غمزه‌ي غماز مراچون محالست که نايد ز تو جز بدمهري مبر از راه به لطف غلط انداز مراوصل من با تو همين بس که در آن کو شب تار کنم افغان و شناسي تو به آواز مرالنگر مهره‌ي طاقت مگر ايمن دارد از سبک دستي آن شعبده پرداز مرااي ره محتشم از تو زده لعل تو و گفت که به يک حرف چنين خام طمع ساز تو را******** تعداد ابيات : ٧ بعد هزار انتظار اين فلک بي وفا شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفاوه که ز کين مي‌کند هر بدو روزم سپهر با تو به زحمت قرين وز تو به حسرت جدارفتي و مي‌آورد جذبه‌ي شوقت ز پي خاک مرا عنقريب همره باد صبابا تو بگويم که هجر با من بي دل چه کرد روزي من گر شود وصل تو روز جزاشد همه جا چون شبه بي تو به چشمم سيه چشم سيه روي من ديد تو را از کجااز خردم تا ابد فکر تو بيگانه کرد اين دل ديوانه گشت با تو کجا آشناوه که ز همراهيت محتشم افتاده شد بسته بند ستم خسته‌ي زخم جفا******** تعداد ابيات : ٧ چنين است اقتضا رعنائي قد بلندش را که زير ران او بي‌خود به رقص آرد سمندش رابه دنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت کند دنبال دام اجل پيچان کمندش رااگر صيدش ز شادي گم نکردي دست و پا رفتي به استقبال يک ميدان کمند صيد بندش راملک ايمن نماند بر فلک چون بر زمين آن مه کند ناوک فکن بازوي حسن زورمندش رادر آئين غضب کوشيد چندان آن گل خندان که رسم خنده رفت از ياد لعل نوش خندش رااگر قلب حقيقت هم بود ممکن محال است اين که جنبد غرق الفت خاطر کلفت پسندش رازمين در جنبش آيد محتشم از اضطراب من هواي جلوه چون جنبش دهد نخل بلندش را******** تعداد ابيات : ٩ بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب فتنه در خانه آن چشم سياهست امشبدي گريبان رد حسن مه کنعاني بود از صفا تابده پنجه‌ي ماهست امشبدوشم از عشق نهان هر گوهر راز که بود پيش آن بت همه در رشته‌ي آهست امشببه نظر بازي من گرنه گمان برده چرا کار چشمش همه دزديده نگاهست امشببهر ضبط من مجنون که کهن سلسله‌ام فتنه از گيسوي او سلسله خواهست امشبحسن را اين همه بر آتش رخساره‌ي او دامن افشاني از آن طرف کلاهست امشبمي‌رسد يار کشان دامن و در بزم خروش که آستان روب گدا دامن شاهست امشببر چو من پر گنهي دم به دم از گوشه‌ي چشم نگه او اثر عفو گناهست امشبمحتشم پيک نظر گرنه سبک پاست چرا کوه تمکين توبي وزن چو کاهست امشب******** تعداد ابيات : ٩ رخش در غير و چشم التفاتش در من است امشب هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشببتي کز غمزه هر شب ديگري را افکند در خون نگاهي کرد و دانستم که چشمش برمنست امشبتن و جانم فداي نرگس غماز او بادا که از طرز نگاهش فتنه را جان در تنست امشبشراب دهشتم دست هوس کوتاه مي‌دارد ز نقل وصل کاندر بزم خرمن خرمن اسب امشبکند بدگوئيم با غير و من بازي دهم خود را که ديگر دوست در بند فريب دشمن است امشبدر اثناي حديث درد من آن عارض افزودن برين کز عشقم آگه گشته وجهي روشن است امشبدر آغوش خيالش جان غم فرسوده را با او حجاب اندر ميان نازکتر از پيراهنست امشبز بزم شحنه مجلس خدا را برمخيزانم که نقد وصل دامن دامنم در دامنست امشبدو چشم محتشم آماجگاه تير پي در پي ز پاس گوشهاي چشم آن صيد افکن است امشب******** تعداد ابيات : ٩ خيالش را به نوعي انس در جان من است امشب که با اين نيم جانيها دو جانم در تنست امشببه صحبت هر که را خواند نهان آرد به قتل آخر مرا هم خوانده گويا نبوت قتل منست امشببه کف شمشير و رد سر باده چند اغيار را جوئي مرا هم هست جاني کز غرض خونخوردنست امشبز بدمستي به مجلس دستم اندر گردن افکندي اگر من جان برم صدخونت اندر گردنست امشبسري کز باده بودي بر سر دوش سرافرازان به هشياري من افتاده را در دامنست امشبسرم کوبند اگر چون زر بهم باشد به مهر او که دل اسرار آن طرف عيار مخزنست امشبز بزم دوست محروم از زبان خود شدم اما چه‌ها درباره‌ي من بر زبان دشمن است امشباز آن خلعت که بر قد رقيب از لطف ميدوزي هزارم سوزن الماس در پيراهن است امشبدمي بر محتشم پيما مي ديدار اي ساقي که ذوقش جرعه خواه از باده مردافکن است امشب******** تعداد ابيات : ٧ وصلم نصيب شد ز مددکاري رقيب ياران مفيد بود بسي ياري رقيبدر شاه راه عشق کشيدم ز پاي دل صد خار غم به قوت غمخواري رقيببيزاريش چو داد ز يارم برات وصل من نيز ميدرم خط بيزاري رقيباز جام هجر يار چوسرها شود گران ما هم کنيم فکر سبکساري رقيب در دوست دشمني من درمانده مانده‌ام بيچاره از محبت ناچاري رقيبما را بسي مقرب دلدار کرده است دوراست اين عمل ز علمداري رقيبترسم که عاقبت شود افسرده محتشم بازار عشق ما ز کم آزاري رقيب******** تعداد ابيات : ٩ برشکن طرف کله چون بفکني از رخ نقاب صبح صادق کن عيان بعد از طلوع آفتابگفت امشب صبر کن چندان که در خواب آيمت صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خوابسهل باشد ملک دل زير و زبر زاشوب عشق ملک ايمان را نگهدارد خدا زين انقلابدي که در من ديدن آن آفتاب آتش فکند ديده آبي زد بر آتش ورنه مي‌گشتم کبابچون عنان گيرم سواري را کز استيلاي حسن مي‌رود پيوسته صدا به رو کمانش در رکابعشق اگر پاکست در انجام صحبت ميشود رسم معشوقان نياز آئين عشاقان عتابجز من مظلوم کز عمر خودم بيزار کيست آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثوابدر ميان بيم و اميدم که هر دم مي‌کند مرگ در کارم تعلل زياد در قتلم شتابدي سوال بوسه‌اي زان شوخ کردم گفت نيست محتشم حرف چنين راغير خاموشي جواب******** تعداد ابيات : ٧ ديشبش در خواب ديدم با رخ چون آفتاب آن چنان فرخ شبي ديگر نمي‌بينم به خواببسته آتش‌پاره‌ي من تيغ و من حيران که چون بسته باشد در ميان آتش سوزنده آبخانه‌ها در بادخواهد شد چه از درياي چشم خيمه‌ها بيرون زند خيل سرشگم چون حبابتا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساببحر اشک من که در طوفان دم از خون مي‌زند گر سحاب انگيز گردد خون ببارد از سحابريت از هم پيکرم تا چند پي در پي مرا ماه سيمائي چو سيماب افکند در اضطرابمحتشم مرغ دلم تا صيد آن خون‌خواره شد صد عقوبت ديد چون گنجشک در چنگ عقاب******** تعداد ابيات : ٩ همچو شمعم هست شبها بي‌رخ آن آفتاب ديده گريان سينه‌ي بريان تن گدازان دل کباببسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست دل غمين خاطر حزين تن در بلاجان در عذابدر زمين و آسمان دارند ز آب و تاب اوآب شرم آئينه رو مهتاب خورشيد اضطرابسرو کي گيرد به گلشن جاي سروي کش بود پيرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگنابتيره بختم آنقدر کز طالع من مي‌شود نور ظلمت روز شب گوهر حجر دريا سرابچون گرفتم دامنش مردم ز ناکامي که بود دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب - - 6 مدعي از رشک بر در چون نمرد امشب که بود بزم دلکش باده بي غش يار سرخوش من خرابسرمبادم کز گمانهاي کجم آن سرور است سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خوابمحتشم دارد بتي بي‌رحم کاندر کيش اوست رحم ظلم احسان سياست مهر کين گرمي عتاب******** تعداد ابيات : ٧ حسن روزافزون نگر کان خسرو زرين طناب دي هلالي بود و امشب ماه و امروز افتاببود در خرگه نقاب افکنده و محجوب ليک دوش خرگه بر طرف شد دي نقاب امشب حجابيرات من بين که رد جولان گهش بوسيده‌ام دي زمين امروز نعل بادپا امشب رکابگر به کويش جا کنم يک شب سگش از طور من شب کند دوري سحر بيگانگي روز اجتنابقتل من کز عشق پنهانم به کيش يار بود دي گناه امروز خواهد شد روا امشب ثوابدور آخر زد به بزم آتش که آن ميخواره داشت شام تمکين نيم شب تسکين سحرگه اضطرابمحتشم در لشگر صبر از ظهور شاه عشق بودي تشويش امشب شور و امروز انقلاب******** تعداد ابيات : ٧ نامسلمان پسري خون دلم خورد چو آب که به مستي دل مرغان حرم کرده کبابکار بر مرغ دلم در کف طفلي شده است آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقابشاهد عشق حريفيست که گر يابد دست مي‌کند دست به خون ملک‌الموت خضابچهره‌ي هجر به خواب آيد اگر عاشق را کشدش خوف به مهد اجل از بستر خوابلرزه بر دست نسيم افتد اگر برگيرد به سر انگشت خيال از رخ او طرف نقابتو که داري سر شاهنشهي کشور دل فکر ملک دل ما کن که خرابست خرابمحتشم را دم آبي چو ز تيغت دادي دم ديگر به چشانش که ثوابست ثواب******** تعداد ابيات : ٧ نيست امروز شکست دلم از چشم پرآب دايم اين خانه خرابست ازين خانه خرابرعشه‌ي نخل وجودم نگذارد که به چشم آشيان گرم کند طاير وحشي وش خوابچو پر آشوب سواري که به شادي نرسيد فتنه را پا به زمين چون تو نهي پا برکابخواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش که خطاي تو ثوابست و گناه تو ثوابتا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل استخوانم به بيابان عدم کن پرتابکر به جرم نگهي بي‌گنهي سوختني است بيش ازين نيز مسوزش که کبابست کبابمحتشم بر در عزلت زن و از سروا کن صحبت اهل نصيحت که عذابست عذاب******** تعداد ابيات : ٨ حرف عشقت مگر امشب ز يکي سرزده است که حيا اين همه آتش به گلت در زده استزده جام غضب آن غمزه مگر غمزده‌اي طاق ابروي تو را گفته و ساغر زده استشعله‌ي شمع جمالت شده برهم زده آه مرغ روح که به پيرامن آن پرزده استخونت از غيرت اشک که به جوش است که باز گل تبخاله ز شيرين رطبت سرزده استمي‌گذشتي وز ميغ مژه خون مي‌باريد که به حيران شده‌اي چشم تو خنجر زده استجيب جانش ز من اندر خطر است آن که چنين دامن سعي به راه طلبت بر زده استحاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذري داد جرات زده‌اي قصر تو را در زده استخوش حريفيست که در وادي عشقت همه جا خيمه با محتشم از لاف برابر زده است******** تعداد ابيات : ٦ رفته مهر از شکرت در شکرستان تو کيست ما زدوريم مگس ران مگس خوان تو کيستمن ز سوداي تو ديوانه‌ي صحرا گردم بندي سلسله‌ي زلف پريشان تو کيستنغمه‌ي سنج تيرت منم از يک سر تير سينه آماج کن ناوک پران تو کيستمن خود از زخم غمت مي‌شکفانم گل داغ به سر شک آبده خنجر مژگان تو کيستدامن آلاست ز اشک من مجنون درو دشت اشک پالاي خود از گوشه‌ي دامان تو کيستمحتشم را نده بزمت شده از ناداني همدم انجمن آراي سخندان تو کيست******** تعداد ابيات : ١١ با رقيب آمد و اين غمکده را در زد و رفت در نزد آتش غيرت به دلم در زد و رفتجست برقي و به جان طمع آتش زد و سوخت دي که ساغر زده از کلبه‌ي من سر زد و رفتآتشي سر زد و شدشمع طرب خانه‌ي دل مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفتميزد او خود در صحبت چو من از بي‌صبري در تکليف زدم بر در ديگر زد و رفتخواستم در سر مستي شومش دامن‌گير ناگهان سر زد و دامن به ميان بر زد و رفتآن که ساغر زده از مجلس غير آمده بود وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفتآشکارا به رخ خاکي من پاي نهاد سکه‌ي مهر من غم زده بر زر زد و رفتملتفت گرچه به سمبل شدن صيد نشد ناوک افکند و دويد از پي و خنجر زد و رفتگفتمش مرغ دلم راست به پا رشته‌ي دراز گرهي بر سر آن زلف معنبر زد و رفتداغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود زان تعافل که برين سوخته اختر زد و رفتاين ابتر بود که نامد دگر آن آفت جان که ره محتشم بي دل ابتر زد و رفت******** تعداد ابيات : ٧ اي گل امروز اداهاي تو بي‌چيزي نيست خنده‌ي وسوسه‌ي فرماي تو بي‌چيزي نيستمي‌زند غير در صلح به من چيزي هست و اندرين باب تقاضاي تو بي چيزي نيستميدهي پهلوي خاصان به اشارت جايم اين خصوصيت بيجاي تو بي‌چيزي نيستمن خود اي شوخ گنه کارم و مستوجب قهر با من امروز مداراي تو بي‌چيزي نيستفاش در کشتن من گرچه نمي‌گوئي هيچ جنبش لعل شکرخاي تو بي‌چيزي نيسترنگ آشفتگي از روي تو گر نيست عيان پيچش زلف سمن ساي تو بي‌چيزي نيستمحتشم زان ستم انديش حذر کن که امروز اضطراب دل شيداي تو بي‌چيزي نيست******** تعداد ابيات : ٧ دلت امروز به جا نيست دگر چيزي هست سنبلت را سرما نيست دگر چيزي هستآن که ديشب به من گفت و ز بزمش راندي از تو امروز جدا نيست دگر چيزي هستطوطي نطق حريفان همه لال است و به کس خلقت آئينه‌نما نيست دگر چيزي هستبزم حاليست ز نا محرم و از چهره‌ي راز خاطرت پرده گشا نيست دگر چيزي هستسخنت با من و چشمت که سراپاست نگاه بر من بي سرو پا نيست دگر چيزي هستعقل گفت اين همه ناز است دگر چيزي نيست غمزه‌اش گفت چرا نيست دگر چيزي هستمحتشم اين همه تلخي و ترش ابروئي ناز آن حور لقا نيست دگر چيزي هست******** تعداد ابيات : ١٦ گوي ميدان محبت سر اهل نظر است گرد اين عرصه مگرديد که سر در خطر استسينه‌ي تنگ پر از آه و تنگ پرده‌ي راز چون کنم آه که يک پرده و صد پرده در استچو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان که بسوزي تو و دود از تو نخيزد هنر استگشت دير آمدن صبح وصالم گوئي که شب هجر مرا صبح قيامت سحر استمژده اي دل که به قصد تو مهي بسته کمر که کمر بسته او صد مه زرين کمر استغير ميرد به تو هرگاه قرينم بيند اين چو فرخنده قران‌هاي سعادت اثر استتيغ بر کف چو کني قصد سرمشتاقان بر سر محتشم کز همه مشتاق‌تر استکمر به کين تو اي دل چو يار جاني بست طمع مدار که ديگر کمر تواني بستبه بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او گشود دست و مرا پاي کامراني بستدري که ديده بروي دلم گشود اين بود که عشق آمد و درهاي شادماني بستگز از خماردهم جان عجب مدار اي دل که ساقي از لب من آب زندگاني بسترخ از دريچه‌ي معني نمود آن که به ناز ميان حسن و نظر سدلن تراني بستشکست ساغر دل را به صد ملامت و باز به دستياري يک عشوه‌ي نهائي بستبه نيم معذرتي آن هم از زبان فريب در هزار شکايت ز نکته داني بستچو گرد قصد نگه کار غير ساخت نخست که چشم او به فريب از نگاهباني بستبه عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود ميانه‌ي من و او راه همزباني بست******** تعداد ابيات : ٩ چو ناز او به ميان تيغ دلستاني بست سر نياز به فتراک بدگماني بستبه دست جور چو داد از شکست عهد عنان به ياد طاقت ما عهد هم عناني بستبه بحر هجر چو لشگر شکست کشتي جان اجل ز مرحمت احرام بادباني بستز پاي گرگ طمع دست حرص بند گشود چو ناز او کمر سعي در شباني بستتو از طلب به همين باش و لب مبند که يار زبان يک از پي ارني ولن تراني بستتو اي سوار که بردي قرار و طاقت ما بيا که دزد هوس دست پاسباني بستبه روي من تو در مرگ نيز بگشائي اگر توان در تقدير آسماني بستکمند مهر چنان پاره کن که گر روزي شوي ز کرده پشيمان به هم تواني بسترقيب بار سکون بر در تو گو بگشا که محتشم ز ميان رخت کامراني بست******** تعداد ابيات : ١١ کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پايت که برده دل ز تو اي دلبران شهر فدايتغم که کرده خلل در خرام چابکت اي گل ز رهگذر که در پاخليده خارجفايتسياست که ز اظهار عشق کرده خموشت که حرف مهر کسي سر نمي‌زند ز ادايتاشارت که سرت را فکنده پيش به مجلس که بسته راه نگه کردن حريف ربايتسفارش که تو را راز دار کرده بدين سان که مهر حقه راست لعل روح فزايت گهي به صفحه‌ي رو زلف مي‌نهي که بپوشد شکسته رنگي رخسار آفتاب جلايتگهي به سنبل مو دست ميکشي که نگردد دليل عاشقي آشفتگي زلف دوتايت تو از کجا و گرفتن به کوي عشق کسي جا سگ تصرف آن دلبرم که برده ز جايت اگر نه جاذبه‌ي عاشقي بدي که رساندي عنان کشان ز ديار جفا به ملک وفايتمتاز کم ز نکويان سمند ناز که هستي تو از براي يکي زار و صد هزار برايتبه محتشم که سگ توست راز خويش عيان کن که چون جريده به آن کو روي دود ز قفايت******** تعداد ابيات : ٧ با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نيست که امشب تير تغافل در کمان ناز نيستمرغ دل کامد به سويت چون کنم ضبطش که هيچ رشته‌اي برپاي اين گنجشک نوپرواز نيستاي اجل چندان که خواهي کامراني کن که هست دشت پر صيد و خطا در شست صيدانداز نيستکرده از بي‌اختياريهاي مستي امشبم مخزن رازي که خود هم محرم آن راز نيستبس که دل گم گشته در نخجيرگاه دلبران نيست گنجشکي که رد چنگال صد شهباز نيستعشوه مي‌خواهد به آن بزمم کشاند مو کشان ناز مي‌گويد مرو زحمت مکش در باز نيستمحتشم فرياد ميکن تا به تن آرد که هست داد زن چندان که گوش کس برين آواز نيست******** تعداد ابيات : ٧ به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنايت به قربانت شوم جانا بميرم پيش بالايتازين بهتر نمي‌دانم طريق مهرباني را که ننشينم ز پا تا جان دهم از مهر در پايتتوانم آن زمان در عشق لاف دردمندي زد که از درمان گريزم تا بميرم در تمنايتخوش آن مردن که بر بالين خويشت بينم و باشد اجل در قبض جان تن مضطرب من در تماشايتچو روز مرگ دوزندم کفن بهر سبکباري روان کن جانب من تاري از جعد سمن سايتچو روي منکران عشق در محشر سيه گردد نشان رو سفيديهاي ما بس داغ سودايتچه مردم کش نگاهست اين که جان محتشم بادا بلا گردان مژگان سياه و چشم شهلايت******** تعداد ابيات : ٧ اين چه چوگان سر زلف و چه گوي ذقن است اين چه ترکانه قباپوشي و لطف بدن استاين چه ابروست که پيوسته اشارت فرماست وين چه چشمست که با اهل نظر در سخنستاين چه خالست که قيمت شکن مشک ختاست وين چه جعد است که صد تعبيه‌اش در شکنستاين چه رخشنده عذار است که از پرتو آن آه انجم شررم شمع هزار انجمن استاين چه غمزه است که چشم تو ز بي‌باکي او مست و خنجر کش و عاشق کش مردم فکنستواي برجان اسيران تو گر دريابند از نگه کردنت آن شيوه که مخصوص منستمحتشم تا بودت جان مشو از دوست جدا کاين جدائي سبب تفرقه‌ي جان و تن است******** تعداد ابيات : ٧ پاي يکي به علت ادبار نارواست رخش يکي به عرصه‌ي اقبال در دو استدر افتاب وصل يکي گرم اختلاط قانع يکي ز دور به يک ذره پرتو استاما ازين چه غم که کهن دوستدار او در خاطرش نشسته تر از عاشق نواستشطرنج غايبانه شيرين به کوه کن در دل به صد شکفتگي نرد خسرو استزندان هجر او چه طلسمي است کاندران نه طاقت نشست و نه راه بدر رو استاعجاز عشق بين که تمناي هندويي پاينده دار نام شهنشاه غزنو استمعلوم قدر دانه‌ي اشک تو محتشم جائي چنان که خرمن جانها به يک جواست******** تعداد ابيات : ٨ با من بدي امروز زاطوار تو پيداست بدگو سخني گفته ز گفتار تو پيداستهمت آئينه‌ي نير دلان صورت خوبت اين صورت از آئينه‌ي رخسار تو پيداستآن نکته سربسته که مستي است بيانش ز آشفتگي بستن دستار تو پيداستاز خون يکي کرده‌ي امروز صبوحي از سرخوشي نرگس خون‌خوار تو پيداستساغر زده مي‌آئي و کيفيت مستي از بي سر و ساماني رفتار تو پيداستداري سر آزار که تهديد نهاني از جنبش لبهاي شکر بار تو پيداستدزديده بهم بر زده‌اي خاطر جمعي از درهمي طره طرار تو پيداستدر حرف زدن محتشم از حيرت آن رو رفته است شعور تو ز اشعار تو پيداست******** تعداد ابيات : ٩ دوستم با تو به حدي که ز حد بيرونست دشمنم نيز به نوعي که ز شرح افزون استمعني دوستي از گفت و شنو مستغني است صورت دشمني آن به که نگويم چونستدامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونستپاي خسرو اگر از دست طمع در گل نيست کوه کن تا کمر از گريه چرا در خونستوادي رشک مقاميست که از بوالعجبي ليلي آنجا به صد آشفتگي مجنون استدارد از دست رقيبان دلي از بيم دو نيم سگ ليلي که ز حي پيک ره هامون استبوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار ورنه عاشق به همين گفت و شنو ممنون استترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقيب فلک اين نوع که بر رغم من محزون استمحتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو سخن او که يک افسانه و صد افسونست ******** تعداد ابيات : ٦ گرچه بيش از حد امکان التفات يار هست رشک هم چندان که ممکن نيست با اغيار هستزخم نوک خار رابا خود ده‌اي بلبل قرار کاندرين بستان گل بي‌خار را هم خار هستاضطرابم دار معذور اي پري کانجا که تو در ظهوري جنبش اندر صورت ديوار هست صبرم آن مقدار ميفرما که مي‌خواهد دلت گر زمان حسن ميداني که آن مقدار هست چند بر ما عرض عشق عاشقان خود کني عشق اگر کم نيست اي گل حسن هم بسيار هست گوش اهل عشق از نظم غزل بي‌بهره نيست تا زبان محتشم را قوت گفتار هست******** تعداد ابيات : ٩ هلالي بودي اول صد بلند اختر هوادارت کنون ماه تمامي ناتمامي آن چنان يارتبه آب ديده پروردم نهالت را چه دانستم که بر هربي بصر بارد ثرم نخل ثمر بارتهنوزت بوي شير از غنچه‌ي سيراب مي‌آيد که بود از شيره‌ي جانم غذاي چشم خون‌خوارتهنوزت دايه ميزد شانه بر سنبل که من خود را نمي‌ديدم به حال خويش و مي‌ديدم گرفتارتهنوزت نامرتب بود بر تن جامه خوبي که جيبم پاره بود از دست خوي مردم آزارتهنوزت طره در مرد افکني چابک نبود اي بت که من افتاده بودم در کمند جعد طرارتهنوز از يوسف حسنت نبود آوازه‌اي چندان که با چندين هوس بودم من مفلس خريدارتکنون کز پاي تا سر در لباس عشوه و نازي ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارتبرون آتا فشاند محتشم نقد دل و جان را به يک نظاره بر لطف قد و انگيز رفتارت******** تعداد ابيات : ٧ آن چه هر شب بگذرد از چرخ فرياد منست و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد ياد منستآن چه بر من کارها را سخت مي‌سازد مدام بي‌ثباتي‌هاي صبر سست بنياد منست عشق مي‌گويد ز من قصر بلا عالي بناست هجر مي‌گويد بلي اما بامداد منستمي‌گريزد صيد از صياد يارب از چه رو دايم از من مي‌گريزد آن که صياد منستمن ز در بيرون و اهل بزم اندر پيچ و تاب کان پري را چشم بر در گوش برداد منستامشبم محروم ازو اما بسي شادم که غير اين گمان دارد که او در وحدت آباد منستاز شعف هر دم که نظم محتشم سنجيد و گفت آن که خواهد گور خسرو کند فرهاد منست******** تعداد ابيات : ٧ کنون که خنجر بيداد يار خونريز است کجاست مرد که بازار امتحان تيز استدلم ز وعده‌ي شيرين لبي است در پرواز که ياد کوه‌کنش به ز وصل پرويز استز من چه سرزده‌اي سرو نوش لب که دگر سرت گران و حديثت کنايه آميز استمنه فزونم ازين بار جور بر خاطر که پيک آه گران خاطر سبک خيز استکشاکش رگ جانم شب دراز فراق ز سر گراني آن طره دلاويز استبه اين گمان که شوم قابل ترحم تو خوشم که تيغ جهاني به خون من تيز استچو محتشم سخن زا قامتت کند بشنو که گاه گاه سخنهاي او بانگين است******** تعداد ابيات : ٧ نخل قد خم گشته که پرورده دردست بارش دل پرخون و گلش چهره‌ي زردستصدساله وصال تو مرا مي‌رسد اي ماه گر مرهم هر خسته به اندازه‌ي درد استخاک که ز جولان سمندت شده برباد کان زلف مشوش دگر آلوده گرد استدل کز خرد و صبر و سکون صاحب خيل است از تفرقه‌ي عشق تو فرداست که فرداستمنسوخ کن حسن دلارام زليخاست عشق تو که آرام رباي زن و مرد استاي دل حذر از باديه‌ي عشق که چون باد سرگشته در آن ناحيه صد باديه گرداستاي محتشم آن شمع بتان را چه تفاوت گر اشک تو گرمست و گر آه تو سرد است******** تعداد ابيات : ١٠ حسن که تابان ز سراپاي توست جوهرش از گوهر يکتاي توستناز که غارتگر ملک دل است مملکت آشوب ز بالاي توستغمزه که غارتگر ملک دل است مملکت آشوب ز بالاي توستغمزه که جادوگر مردم رباست سرمه کش نرگس شهلاي توستجلوه که نخلي است ز بستان حسن دست نشان قد رعناي توستعشوه که موجي ز محيط صفاست غرق فنون از حرکتهاي توستفتنه که او سلسله بند بلاست بندي گيسوي سمن ساي توستسحر کزو پنجه دستان قويست شانه کش زلف چليپاي توستنطق که شمع لگن زندگي است زنده به لعل سخن آراي توستمحتشم خسته که مشت خس است موج خور بحر تمناي توست******** تعداد ابيات : ٧ مهر که سرگرم مه روي توست مشعله گردان سر کوي توستمه که بود صيقليش آفتاب آينه‌دار رخ نيکوي توستسرو جوان با همه آزادگي پير غلام قد دل جوي توستغنچه که گوئي دهنش گشته گوش نکته کش از لعل سخنگوي توستمشگ ختن کامده خاکش عبير خاک ره جعد سمن بوي توستآهوي شيرافکن چشم بتان تير نظر خورده‌ي آهوي توستمرغ دل محتشم خسته را خانه کمانخانه‌ي ابروي توست******** تعداد ابيات : ٧ شب يلداي غمم را سحري پيدا نيست گريه‌هاي سحرم را اثري پيدا نيستهست پيدا که به خون ريختنم بسته کمر گرچه از نازکي او را کمري پيدا نيستبه که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا از تجلي جمالت دگري پيدا نيستنور حق ز آينه‌ي روي تو دايم پيداست اين قدر هست که صاحب نظري پيدا نيستپشه سيمرغ شد از تربيت عشق و هنوز طاير بخت مرا بال و پري پيدا نيستبس عجب باشد اگر جان برم از وادي عشق که رهم گم شده و راهبري پيدا نيستشاهد بي کسي محتشم اين بس که ز درد مرده و بر سر او نوحه‌گري پيدا نيست******** تعداد ابيات : ٧ به عزم رقص چو آن فتنه زمين برخاست بر آسمان ز لب غيب‌افرين برخاستبه بزم شعله‌ي ناز بتان جلوه فروش فرو نشست چو آن سرو نازنين برخاستفکار گشت ز بس آفرين لب گردون به قصد جلوه چو آن جلوه‌آفرين برخاستکرشمه سلسله جنبان قيد دلها گشت ز باد جلوه چو آن جعد عنبرين برخاستبلا به زود لب انبساط خندان شد اگرچه دير ز ابروي ناز چين برخاستبه آرميدگيش گرچه شد عزيمت رقص ز جا نخاسته آرام از زمين برخاستچو داد جلوه‌ي آشوب خيز داد و نشست فغان ز محتشم واله‌ي حزين برخاست
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 557]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن