تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):حد توکل چیست؟ حضرت فرمودند: اینکه با وجود خدا از هیچ کس نترسی
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846185053




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اشعار محتشم کاشاني-2


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اشعار محتشم کاشاني-2
اشعار محتشم کاشاني-2 ابيات : 7بيرون شدم از بزمت اي شمع صراحي گردنان هم دشمني کردم به خود هم دوستي با دشمناندامن‌فشان رفتم برون زين انجمن وز غافلي نقد وصالت ريختم در دامن تر دامنانچون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض کارم به يکدم ساختند آن فتنه در بزم افکناناز نيم شب برگشتنم ياران به طعن و سرزنش ز انگيز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنانمن سر به جيب انفعال استاده تا بر جرم من دامان عفوي پوشد آن سرخيل گل پيراهناناز بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها چون بت نجنبانيد لب آن زبده سيمين تنانلازم شد اکنون محتشم کري کنون شمشير هم تا من به زنهار ايستم بر دست اين در گرد نان------------------------------------تعداد ابيات : 7نمونه‌ايست دل من ز گرگ يوسف گير که در نهايت حرمان به وصل متهم استمن آن نيم که نهم پا ز حد برون ورنه ميانه‌ي من و سر حد وصل يک قدم استعلامت شه حسن است قد و کاکل او که بر سر سپه فتنه بهترين علم استنظير لعل تو بسيار هست غايتش آن که در خزانه‌ي سلطان خطه عدم استدمي کشي به عتابم دمي به لطف خطاست چه قاتلي تو که تيغ ستيزه‌ات دو دم استتو شاه حسني و بر درگهت به بانک بلند کسي که لاف گدائي زده‌ست محتشم استدلم که بي‌تو لگدکوب محنت و الم است خميرمايه‌ي چندين هزار درد و غم است*******تعداد ابيات : 7هرگز از زلف کجت بي‌پيچ و تابي نيستم صيد اين دامم از آن بي‌اضطرابي نيستمگرچه هستم در بهشت وصل اي حوري نژاد چون قرينم با رقيبان بي‌عذابي نيستمدي که بهر قتل مي‌کردي شمار عاشقان من يقين کردم که پيشت در حسابي نيستمتا عتابت باشد از حلمم دل خوش که من مرغ آتشخواره‌ام قانع به آبي نيستمز آب حلمت شعله‌ي عشقم به پستي مايل است عاشقم آخر سزاوار عتابي نيستممن که صد پيغام گستاخانه‌ات دادم هنوز در خور ارسال عاشق کش جوابي نيستمبزم آن مه محتشم مخصوص خاصان به که من کو چه گردي ابترم عاليجنابي نيستم*******تعداد ابيات : 7يارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد گيرد بلا کناري عشق از ميان برافتددهر آتشي فروزد کابي بر آن توان زد داغ درون نماند سوز نهان برافتدعشق از تنزل حسن گردد به خاک يکسان نام و نشان عاشق زين خاکدان برافتدرخسار عافيت را کايام کرده پنهان باد امان بجنبد برقع از آن برافتدابروي حسن کز ناز بستست بر فلک زه تابي خورد ز دوران زه زان کمان برافتدتخفيف يابد آزارد خلقي شود سبکبار از پشت صبر و طاقت بار گران برافتداز محتشم نجوئيد تحسين حال خوبان هم نکته جو نماند هم نکته دان برافتد*******تعداد ابيات : 9وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک خاک هجران بر سر وصلي که باشد مشترککي نشيند در زمان وصل بر خاطر غبار گر نه بيزد خاک شرکت بر سر عاشق فلکوصل نامخصوص يار آدم کش است اي همدمان خاصه ياري کش بود حسن پري خلق ملکيار را با غير ديدن مرگ اهل غيرت است غير بي‌غيرت درين معني کسي را نيست شکهرکجا گرمست از تيغ دو کس بازار وصل مي‌زنند آنجا حريفان نقد غيرت بر محکعاشقي ريش است و وصل دلبران مرهم برآن وصل چون شد مشترک مي‌گردد آن مرهم نمکبر سر هر نامه طغرائيست لازم محتشم کي بود زيبنده گر باشد دو سر را تاج يکسخن درست بگويم اگرچه ميترسم که آتش از دهنم سر برآرد از اعراضبه غير عهد نهان نيستي ازو ديدم که بر محبت ما بي‌دريغ زد مقراض*******تعداد ابيات : 8من و ديدن رقيبان هوسناک تو را رو که تا دم زده‌ام سوخته‌ام پاک تو رامن که از دست تو صد تيغ به دل خواهم زد به که بيرون فکنم از دل صد چاک تو راتا به غايت من گمراه نميدانستنم اينقدر کم حذر و خود سر و بي‌باک تو راترک چشمت که دم از شير شکاري ميزد اين چه سر بود که بربست به فتراک تو راقلب ما صاف کن اي شعله‌ي اکسير اثر چه شود نقد بجز دود ز خاشاک تو راهيچت اي چشم سيه روي ازو سيري نيست در تو گور مگر سير کند خاک تو رامحتشم آنچه تو ديدي و تو فهميدي از او کور بهتر پر ازين ديده ادراک تو راکلامم مي‌کشد ناگه به جائي که آرد بر سر نطقم بلائي*******تعداد ابيات : 7گداي شهر را دانسته خلقي پادشاه من وزين شهرم سيه‌رو کرده چشم روسياه منچرا آن تيره اختر کز براي يکدرم صدجا رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه منکسي کو خرمن تمکين دهد بر باد بهر او چرا در زير کوه غم بود جسم چو کاه منبه سنگم سر مکوب اي همنشين تا آستان او که از پاي کسان فرسوده نبود سجده‌گاه منبه رخساريکه باشد هر نفس آئينه‌ي صد کس چه بودي گر بر او هرگز نيفتادي نگاه مناگر از آتشين دلها نسوزم خرمن حسنش همان در خرمن عمر من افتد برق آه منمرا جلاد مرگ از در درآيد محتشم يارب بکويش گر ز گمراهي فتد من بعد راه من*******تعداد ابيات : 7به دعوي آمده ترکي که صيد خود کندم دل از تو مي‌کنم اي بت خدا مدد کندممرا تو کشته‌اي و بر سرم ستاده کسي که يک فسون ز لبش زنده ابد کندمعجب که با همه عاشق کشي حسد نبري که آن مسيح نفس روح در جسد کندممرا زياده ز حد کرده است با خود نيک رسيده کار به آن هم که با تو بد کندمقبول خاطر او گشته‌ام به ترک درت چنان نکرده قبولم که باز رد کندمفلک که سکه عشقش به نام من زده است عجب که باز به عشق تو نامزد کندم چو محتشم خط آزادي از تو مي‌گيرم که او ز خيل غلامان به اين سند کندم*******تعداد ابيات : 7بهر تسخير دلم پادشهي تازه رسيد فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسيدعشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسيدشهر دل زود بپرداز که از چار طرف لشگري تازه برون از حد و اندازه رسيدمژده محمل مه کوکبه‌اي مي‌آرند از درون رخش برون تاز که جمازه رسيدميوه‌ي وصل تو آن به که گذارم به رقيب از رياض دگرم چون ثمر تازه رسيدساقيا باده ز خمخانه‌ي ديگر برسان که درين بزم مرا کار به خميازه رسيدمحتشم طرح کتاب ديگر افکند مگر کار اوراق جلاليه به شيرازه رسيد*******تعداد ابيات : 9به مهر غير در اخلاص من خلل کردي ببين کرا به که در دوستي بدل کرديچه اعتماد توان کرد بر تو اي غافل که اعتماد بر آن مايه‌ي حيل کرديمرا محل ستادن نماند در کويت ز بس که با دگران لطف بي‌محل کرديبر آن شدي که کني نام خويش بر دل غير خيال سکه زدن بر زر دغل کردينبود بد عمل من چرا در آزارم عمل به قول رقيبان بدعمل کرديبسي مدد ز اجل خواست روزگارو نکرد مرا به گور وليکن تو بي‌اجل کردينبود مثل تو اول کسي چرا آخر بناکسي همه جا خويش را مثل کرديو گر چه پاس تو دارم به چشم رمز شناس که آنچه در نظرم بود محتمل کرديحديث نيک دهد يار محتشم ديگر بگو چو ختم حکايت برين غزل کردي*******تعداد ابيات : 16دلم آزاد از دامش نمي‌گردد چه دامست اين زبانم کوته از نامش نمي‌گردد چه نام است اينگر آيد روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش نه من يابم که صبح است آن نه دل داند که شامست اينبه کامم روز و شب در عاشقي اما به کام که به کام آن که جان مي‌يابد از مرگم چه کام است اينتو گرم عيش با غير و مرا هر لحظه در خاطر که مي‌سوزد دلت بر من چه سوداهاي خام است اينيکي را ساختي محرم يکي را کشتي از حرمان فراموش کار من بنگر کدامست آن کدامست اينبخور خونم چو آب و غير، گر آبت دهد مستان که پيش نيک و بددانان حلالست آن حرامست اينز حالات دگرگون محتشم مي‌ريزد از کلکت گهي آب و گهي آتش چه ترتيب کلامست اينچه گويم نطقم آن قدرت ندارد که اينجا کلک خود در جنبش آردکند آغاز ناخوش داستاني برد خوشحالي از طبع جهانييزک سپاه هجران که نمود پيشدستي عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستيز مي فراق بوئي شده آفت حضورم چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستيعجب است اگر نميرم که چو شمع در گدازم ز بلند شعله وصلي که نهاده روبه پستيچه کني اميدوارم به بقاي صحبت اي گل تو که پاي بر صراحي زدي و قدح شکستيچه دهي تسلي من به بشارت توقف تو که محمل عزيمت ز جفا به ناقه بستيبجز اين که نقد دين را همه صرف کردم آخر تو ببين چه صرف کردم من ازين صنم‌پرستيبه دو روزه وصلي باقي چه اميد محتشم را که بريده بيم هجرش رگ جان به پيش‌دستي*******تعداد ابيات : 7داردم در زير تيغ امروز جلاد فراق تا چه آيد بر سرم فردا زبيداد فراقبود بنياد طلسم جسم من قائم به وصل ريخت ذرات وجودم را ز هم باد فراقمن که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود با دل پرآرزو در دام صياد فراقوصل خود موکب روان کرد اي رفيقان کو دگر دادرس شاهي که پيش او برم داد فراقداشتم در زير بار عشق کاري ناتمام چرخ گردون را تمام اما بامداد فراقخانه تن شد خراب از سستي بنياد وصل واي گر جان يابد استحکام بنياد فراقمحتشم دل بر هلاکت نه که صد ره خوش‌تر است وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق*******تعداد ابيات : 7ساربانا پرشتابان بار ازين منزل مبند بس خرابم من يک امروز دگر محمل مبندحاليا از چشم طوفان خيز من ره دجله است يک دو روز ديگري اين رخت ازين ساحل مبندغافلي کز من به رويت مانده باقي يک نگاه در محلي اين چنين چشم از من غافل مبندنيست حد آدمي کز تن برد جان در وداع روح انسان پيکري تهمت بر آب و گل مبنديار چون شد عمر در تعجيل بهتر اي طبيب رو ببند حيله پاي عمر مستعجل مبندداروي منعم مکش در چشم گريان اي رفيق راه بر سيلي چنين پر زور بي‌حاصل مبنددل به خوبان بستن اي دل حاصل ديوانگي‌ست محتشم گر عاقلي ديگر به ايشان دل مبند*******تعداد ابيات : 7مهي برفت ازين شهر و شور شهر دگر شد که از غروب و طلوعش دو شهر زير و زبر شدازين ديار سفر کرد و کشت اهل وفا را در آن ديار ستاد و بلاي اهل نظر شدز سيل فرقتش اين بوم جاي سيل شد ارچه ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شدز بلده‌ي که عنان تافت غصه تاخت به آنجا به کشوري که وطن ساخت عاقبت به سفر شددرخت عشق درين شهر شد نهال خزان بين نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شددر اين دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش بليه‌ي تيغ دودم گشت و فتنه‌ي تير دوسر شدچو بر رکاب نهاد آن سوار پاي غريمت ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد*******تعداد ابيات : 7شدم از گريه نابينا چراغ ديده‌ي من کو سيه گزديد بزمم شمع مجلس ديده‌ي من کوعنان بخت هر بي دل که بيني دلبري دارد نگهدار عنان بخت بر گرديده‌ي من کوبه ميزان نظر طور بتان را جمله سنجيدم نديدم يک کران تمکين بت سنجيده‌ي من کوبود دامن به دست صد خس اين گلهاي رعنا را گل يکرنگ دامن از خسان برچيده‌ي من کوچو مجنوني ببيني در بيابانها بپرس اي مه که مجنون بيابان گرد محنت ديده‌ي من کو چو ناوک خورده صيدي را تني بسمل بگو با خود که صيد زخمي در خاک و خون غلطيده‌ي من کوز اشک محتشم افتاد شور اندر جهان بي تو تو خود هرگز نگفتي عاشق شوريده‌ي من کو*******تعداد ابيات : 7آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او مرگ بر من کرد آسان درد بي درمان اومن که بي او زنده تا يک روز ديگر نيستم چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان اودارم اندر پيش از دوري ره مشکل که هست در عدم ماوا گرفتن منزل آسان او من گريبان چاکم از يکروزه هجران واي اگر تا ابد کوته بماند دستم از دامان اوروشن از سوز وداعم شد که مي‌ماند به دل تا قيامت آرزوي قامت فتان اوکاش بردي همره خويشم که گردانيدمي در بلاهاي سفر خود را بلاگردان اوجان بزور صبر مي‌برد از فراقش محتشم ياد خلق و خوي آن مه شد بلاي جان او*******تعداد ابيات : 7اي گوهر نام تو تاج سر ديوان‌ها ذکر تو به صد عنوان آرايش عنوان‌هادر ورطه‌ي کفر افتد انس و ملک ار نبود از حفظ تو تعويضي در گردن ايمانهااي کعبه‌ي مشتاقان درياب که بر نايد مقصود من گم ره از طي بيابان‌هاجان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد غارت گر عشق تو رد قافله‌ي جان‌هاشد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود اين کشتي بي‌لنگر پرورده‌ي طوفان‌هاآن ابر کرم کز فيض مشتاق خطا شوئيست حاشا که بود در هم ز آلايش دامان‌هاچون محتشم از دردش مي‌کاهم و مي‌خواهم رنجوري خود در خود مهجوري درمان‌ها*******تعداد ابيات : 7فرمود مرا سجده‌ي خويش آن بت رعنا در سجده فتادم که سمعنا واطعناما دخل به خود در مي‌ديدار نگرديم ما حل له شارعنا فيه شرعنابوديم ز ذرات به خورشيد رخش ني الفرع رئينا والي الاصل رجعناروزي که دل از عين تعلق به تو بستيم من غيرک ياقرة عيني و قطعنادر زاريم از ضعف عمل پيش تو صد ره ضعف الفرغ الاکبر و يارب فزعنادر دار شفايت مرضي دفع نکرديم لکن کسل الروح من الروح و قعناگر محتشم از غم علم عين نگون کرد انا علم البهجة بالهم رفعنا*******تعداد ابيات : 11حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزاي را سلسله بگسلم ز پا عقل گريزپاي راکو دلي و دليرئي کز پي رونق جنون شحنه‌ي ملک دل کنم عشق ستيزه راي راکو جگري و جراتي کز پي شور دل دگر باعث فتنه‌اي کنم ديده‌ي فتنه زاي راکوتهي و تهوري تا شده همنشين غير سير کنم ز صحبت آن هم دم دل‌رباي رادر المم ز بي‌غمي کو گل تازه‌اي کزو لاله‌ي داغ دل کنم داغ الم زدايراتلخي عشق چون دگر پيش دلم نموده خوش باز بوي چشمانم اين زهر شکر نماي راديده به ترک عافيت بر رخ ترکي افکنم در ستمش سزا دهم جان ستم سزاي رااز دل خويش بوي اين مي‌شنوم که دلبري دام رهم کند دگر جعد عبير ساي رامفتي عشقم اردهد رخصت سجده‌ي بتي شکرکنان زبان زبان سجده کنم خداي راصبر نماند وقت کز همه کس برآورد گريه‌هاي هاي من ناله‌ي واي واي راباز فتاده در جهان شور که کرده محتشم بلبل باغ عاشقي طبع غزل سراي را*******تعداد ابيات : 11هرزه نقاب رخ مکن طره‌ي نيم تاب را زاغ چسان نهان کند بيضه‌ي آفتاب راوصل تو چون نمي‌دهد در ره عشق کام کس چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب راکام که بوده در پيت گرم که مي‌نمايدم حسن فزاست از رخت صورت اضطراب رابا دگران چها کند عشق که در مشارکت رشک دهد ز کوه کن خسرو کامياب راعشق ز سينه چون کند تندي آه را بدر حسن به جنبش آورد سلسله‌ي عتاب راسحر رود به گرد اگر بند کند فسون‌گري در قفس دو چشم من مرغ غريب خواب راغير گياه حسرت از خاک عجب که سرزند دجله‌ي چشم من اگر آب دهد سحاب راناز نگر که پاي او تا به رکاب مي‌رسد دست ز کار مي‌رود حلقه کش رکاب راناصح ما نمي‌کند منع خود زا رخش بلي دور به خود نمي‌رسد ساقي اين شراب راطرح سفر دگر کند آن مه و وقت شد که من شب همه شب رقم زنم نامه‌ي بي‌جواب رامحتشم شکسته دل تا به تو شوخ بسته دل داده به دست ظالمي مملکت خراب را*******تعداد ابيات : ٩ اي نگهت تيغ تيز غمزه‌ي غماز را پشت به چشم تو گرم قافله‌ي ناز راروز جزا تا رود شور قيامت به عرش رخصت يک عشوه ده چشم فسون ساز رانرگس مردم کشت ننگرد از گوشه‌اي تا نستاند به ناز جان نظر باز را شعله‌ي بازار قتل پست شود گر کني نايب ترکان چشم صد قدر انداز راحسن تو در گل نهاد پاي ملک بر فلک بس که نهادي بلند پايه‌ي اعجاز راچشم سخنگوي کرد کار زبان چون رقيب منع نمود از سخن آن بت طناز راديد که خاصان تمام آفت جان منند داد به پيک نظر قاصدي راز رايافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خويش ديده که جوينده بود عشوه‌ي ممتاز راتيز نگاهي به بزم پرده برافکند و کرد پرده در محتشم نرگس غماز را*******تعداد ابيات : ٩ نشانده شام غمت گرد دل سپاهي را که دست نيست بدان هيچ پادشاهي راپناه صد دل مجروح گشته کاکل تو چه پردلي که حمايت کند سپاهي راجز آن جمال که خال تو نصب کرده‌ي اوست که داد مرتبه خسروي سياهي رابه نيم جان چه کنم با نگاه دم‌دمش گه صدهزار شهيد است هر نگاهي رادلي که جان دو عالم به باد داده‌ي اوست در او اثر چو بود ناله‌اي و آهي رامر از وصل بس اين سروري که همچو هلال ز دور سجده کنم گوشه‌ي کلاهي رابراي مهر و وفا کند کوه‌کن صد کوه ولي نکند ز ديوار هجر کاهي رارو اي صبا و به آن سرو پاک‌دامن گو که از براي تو کشتند بي‌گناهي راجهان ز فتنه‌ي چشمت پرست ز انخم زلف نما به محتشم اي گل گريز گاهي را*******تعداد ابيات : ٧ درهمي گرم غضب کرده نگاه که تو را شعله‌اي آتشي افروخته آه که تو رادر پيت رخش که گرمست که غرق عرقي عصمت افکنده در آتش به گناه که تو رامي‌رسي مظطرب از گر دره‌اي يوسف حسن دهشت آورده دوان از لب چاه که تو رامي‌نمايد که به قلبي زده‌اي يک تنه واي در ميان داشته آشوب سپاه که تو راتيره رنگست رخت يارب از الايش طبع کرده آئينه‌ي خود رنگ سياه که تو راکز پناهت نشدي پاس خدا اي غافل کوشش هرزه کشيدي به پناه که تو راگر نه در محتشم آتش زده بي‌راهي تو شده آه که بلند و زده راه که تو را*******تعداد ابيات : ٧ گر به تکليف لب جام به لب سوده تو را که به آن شربت آلوده لب آلوده تو راکه به آن مايه‌ي جهل اين قدرت کرده دلير که ز انديشه‌ي دل بر حذر آسوده تو راکه دران نشه تو را دست هوس سوده به گل که به رخ برقع شرم اين همه بگشوده تو رازده آن آب که بر خاک وجودت اي گل که در خانه‌ي عصمت به گل اندوده تو راکه به فرمودن آن فعل تواضع فرماي سجده در بزم گدايان تو فرموده تو راحزم کزدم ز پذيرفتن تکليف نخست که ازين بزم نشيني چه غرض بوده تو رامحتشم خوي تو مي‌داند و از پند عبث مي‌دهد اين همه در سر بيهوده تو را*******تعداد ابيات : ٧ شوم هلاک چو غيري خورد خدنگ تو را که دانم آشتي در قفاست جنگ تو راکه کرده پيش تو اظهار سوز ما امروز که آتش غضب افروخته است رنگ تو رامصوران قلم از مو کنند تا نکشند زياده از سرموئي دهان تنگ رازمان کنم افزون جراحت تن خويش ز بس که بوسه زنم زخمهاي سنگ تو راجريده‌ي گرد من امشب گرت رفيقي نيست چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو رابه مدعي پر و بالي مده که پروازش بباد بر دهد اي سرو نام و ننگ تو راز حرف پر دلي محتشم پرست جهان ز بس که جاي به دل مي‌دهد خدنگ تو را*******تعداد ابيات : ٧ تا همتم به دست طلب زد در بلا دربست شد مسخر من کشور بلادست قضا به مژده کلاه از سرم ربود چون مي‌نهاد بر سر من افسر بلاآن دم هنوز قلعه مه‌دم حصار بود کاورد عشق بر سر من لشکر بلابر کوهکن ز رتبه‌ي مقدم نوشته‌اند نام بلا کشان تو در دفتر بلاتا بنده بود بي‌تو بدغ جنون اسير تابنده بود بر سر او افسر بلاتا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر کاهد زمانه يک سر مو از سر بلامرديست مرد عشق که دايم چو محتشم در يوزه مراد کند از در بلا*******تعداد ابيات : ٨ که خوش دارد او شيوه‌ي شيونم را چو افکنده ببيند در خون تنم راکنيد آفرين ترک صيد افکنم را نيايد گر از ديده سيلي دمادمکه شويد ز آلودگي دامنم را ور از خاک آتش علم برنيايدکه هر شام روشن کند مدفنم را به فانوس تن گر رسد گرمي دلبسوزد بر اندام پيراهنم را زغم چون گريزم که پيوسته داردچو پيراهن اين فتنه پيرامنم را مشرف کن اي ماه اوج سعادتز مسکين نوازي شبي مسکنم را ز دمهاي بدگو مشو گرم قتلمبهر بادي آتش مزن خرمنم را نيم محتشم خالي از ناله چون ني*******تعداد ابيات : ٧ مالک المک شوم چون ز جنون هامون را در روش غاشيه بردوش نهم مجنون راگر نه آيينه‌ي روي تو برابر باشد آه من تيره کند آينه‌ي گردون راگر تصرف نکند عشوه‌ي خوبان در دل چه اثر عارض گلگون و قد موزون رامحمل ليلي از آن واسطه بستند بلند که به آن دست تصرف نرسد مجنون رانيست چون حسن تو بر تخته‌ي هستي رقمي اين چه حسن است بنازم قلم بي‌چون راآن چنان تشنه‌ي وصلم که کسي باشد اگر تشنه‌ي آب به يکدم بکشد جيحون رامحتشم پاي به سختي مکش از وادي عشق گل اين مرحله گير آبله‌ي پر خون را*******تعداد ابيات : ٧ چو دي ز عشق من آگه شد و شناخت مرا به اولين نگه از شرم آب ساخت مرابه يک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولي در انتظار نگاه دگر گداخت مرابه چنگ بيم رگ جانم آشکار سپرد ولي چنان که نفهميد کس نواخت مرا - - 3 ز عافيت شده بودم تمام نقد حضور به حيله برد دل عشق‌باز و باخت مراسواد اعظم اقليم عافيت بودم خراب ساخت سواري به نيم تاخت مرامن از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق که هرگز از خنکي آن هوا نساخت مرابه دردمندي من کيست محتشم که الم به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا*******تعداد ابيات : ٩ من از رغم غزالي شهسواري کرده‌ام پيدا شکاري کرده‌ام گم جان شکاري کرده‌ام پيدازليخا طلعتي را رانده‌ام از شهر بند دل به مصر دلبري يوسف عذاري کرده‌ام پيدازمام ناقه محمل نشيني داده‌ام از کف بجاي او بت توسن سواري کرده‌ام پيداز سفته گوهري بگسسته‌ام سر رشته‌ي صحبت در ناسفته گوهر نثاري کرده‌ام پيدامهي زرين عصا به چون هلال از چشمم افتاده بلند اختر سواري تاجداري کرده‌ام پيداکمند مهر گيسو تابداري رفته از دستم ز سودا قيد کاکل مشگباري کرده‌ام پيداگر از شيرين لبان حوري نژادي گشته از من گم ز خوبان خسرو عالي تباري کرده‌ام پيدادل از دست نگاريني به زور آورده‌ام بيرون ز ترکان سمن ساعد نگاري کرده‌ام پيدا - - 8 درين ره محتشم گر نقد قلبي رفته از دستم زر نوسکه کامل عياري کرده‌ام پيدا*******تعداد ابيات : ٩ صبح آن که داشت پيش تو جام شراب را در آتش از رخ تو نشاند آفتاب رامه نيز تافتد ز تو در بحر اضطراب شب جام‌گير و برفکن از رخ نقاب راممنون ساقيم که به روي تو پاک ساخت زان آب شعله‌ي رنگ نقاب حجاب رااي تير غمزه کرده به الماس خشم تيز درياب نيم کشته ز هر عتاب رااز هم سرو تن و دل و جان مي‌برند و نيست جز لشگر غمت سبب انقلاب رادر من فکند ديدن او لرزه واي اگر داند که چيست واسطه‌ي اضطراب راديديم چشم جادوي آن مه شبي به خواب اما دگر به چشم نديديم خواب رادر گرم و سرد ملک نکوئي فغان که نيست قدري دل پرآتش و چشم پر آب رااو مي‌شود سوار و دل محتشم طپان کو پردلي که آيد و گيرد رکاب را*******تعداد ابيات : ٧ درخشان شيشه‌اي خواهم مي رخشان در و پيدا چو زيبا پيکري از پاي تا سر جان درو پيداصبازان در چو نايد ديده‌ام گويد چه بحرست اين که هر گه باد ننشيند شود طوفان درو پيداسيه ابريست چشمم در هواي هاله‌ي خطش علامتهاي پيدا گشتن باران درو پيدا چو گيرم پيش رويش باشدم هر ديده دريائي ز عکس چين زلفش موج بي‌پايان درو پيدا تني از استخوان و پوست دارم دل درو ظاهر چو فانوسي که باشد آتش پنهان درو پيدا پر از جدول نمايد صفحه‌ي آيينه‌ي رويش که دايم هست عکس آن صف مژگان درو پيدا کف پايش که بوسد محتشم و ز خود رود هردم ز جان آئينه‌اي دان صورت بيجان درو پيدا *******تعداد ابيات : ٧ اگر دل بر صف مژگان سياهي مي‌زند خود را که تنها ترک چشمش بر سپاهي مي‌زند خود را ز تابم مي‌کشد اکثر نگاه دير دير او که بر قلب دل من گاه گاهي مي‌زند خود راندارد چون دل خود راي من تاب نظر چندان چه بر شمشير مردم کش نگاهي مي‌زند خود راگلي کز جنبش باد صبا آزرده مي‌گردد چرا بر تيغ آه بيگناهي مي‌زند خود رامه نو سجده‌هاي سهو مي‌فرمايدم امشب به صورت بس که بر طرف کلاهي مي‌زند خود راسواري گرم قتلم گشته و من منفعل مانده که گيتي سوز برقي بر گياهي مي‌زند خود راعنانش محتشم امروز مي‌گيرم تماشا کن که چون بر پادشاهي دادخواهي مي‌زند خود را *******تعداد ابيات : ١١ به صد انديشه افکند امشبم آن تيز ديدنها در اثناي نگاه تيز تيز آن لب گزيدنهاز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب به سويم گرم از شست آن ناوک رسيدنها زبان زينهار افتد ز کار از بس که آيد خوش از آن بي‌باک در بد مستي آن خنجر کشيدنهابرآرد خاصه وقتي گوي بيرون بردن از ميدان غريو از مردم آن چابک ز پشت زين خميدنها در تک آفتابست آن تماشا پيشگان معجز ببيند آن فغان در گرمي جولان کشيدنها ازو بر دوز چشم اي دل که بسيار آن گران تمکين سبک دست است در قلب سپاهي دل دريدنها بر آن حسن آفرين کاندر نمودش کرده است ايزد هر آن دقت که ممکن بود در حسن آفريدنهامناسب نيست در دشت دل مردم چريدنها به بي قيد آهوانت گو که به ساير اين چنين خودسر من و مشق سکون اندر پس زانوي غم زين پس که پايم سوده تا زانو به بي حاصل دويدنهابه حکم ناقه چون ليلي ز محمل روي ننمايد چه تابد در دل مجنون ازين وادي بريدنها جنونم محتشم ديدي دم از افسون به بند اکنون که من عاقل نخواهم شد ازين افسون دميدن‌ها*******تعداد ابيات : ٦ شوق درون به سوي دري مي‌کشد مرا من خود نمي‌آورم دگري مي‌کشد مرا ياران مدد که جذبه‌ي عشق قوي کمند ديگر به جاي پرخطري مي‌کشد مرا ازبار غم چو يکشبه ماهي به زير کوه شکل هلال مو کمري مي‌کشد مرا صد ميل آتشين به گناه نگاه گرم در ديده‌ي تيز بين نظري ميشکد مرا من مست آن قدر که توان پاي مي‌کشم امداد دوست هم قدري مي‌کشد مرا دست از رکاب من بگسل محتشم که باز دولت عنان کشان بدري مي‌کشد مرا *******تعداد ابيات : ٧ بگو اي باد آن سر خيل رعنا پادشاهان را سر کج افسران تاج سر زرين کلاهان را همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را تو اي سلطان خرم دل که از مشغولي غيرت سر غوغاي ديوان نيست خلوت دوست شاهان رابه خلوتگه چه بنشيني ز دست حاجيان بستان نهاني عرضهاي سر به مهرداد خواهان راچو چشم کم حجابان سوي خود بيني بياد آور نگه‌هاي حجاب آميز پر حسرت نگاهان راز کذب تهمت انديشان گهي آگاه خواهي شد که بيرون آري از زندان حرمان بي‌گناهان رامباش اي محتشم پر نااميد از وي که مي‌باشد غم اميدواران گاه اميد کاهان را*******تعداد ابيات : ٦ برين در مي‌کشند امشب جهان‌پيما سمندي را به سرعت مي‌برند از باغ ما سرو بلندي راغم صحرائيان دارم که غافل گيري گردون به صحرا مي‌برد از شهر بند صيد بندي راسپهرم مايه‌ي بازيچه‌ي خود کرده پنداري که باز از گريه‌ام درخنده دارد نوشخندي راسزاوار فراقم من که از خوبان پسنديدم دل بيزار الفت دشمني آفت پسندي رانمي‌گفتم که آن بي درد با صد غصه نگذارد به درد بي‌کسي در کنج محنت دردمندي را دلم ازسينه خواهد جست بيرون محتشم تا کي بود تاب نشستن در دل آتش سپندي را *******تعداد ابيات : ٧ روزگاري که رخت قبله‌ي جان بود مرا روي دل تافته از هر دو جهان بود مراچند روزي که به سوداي تو جان مي‌دادم حاصل از زندگي خويش همان بود مرا يادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز دل سرا پرده‌ي صد راز نهان بود مرا يادباد آن که چو آغاز سخن مي‌کردي با تو صد زمزمه در زير زبان بود مراياد باد آن که چو مي‌شد سرت از باده گران دوش منت کش آن بار گران بود مراياد باد آن که به بالين تو شبهاي دراز پاسبان مردم چشم نگران بود مراياد باد آن که دمي گر ز درت مي‌رفتم محتشم پيش سگان تو ضمان بود مرا*******تعداد ابيات : ٧ گر بهم مي‌زدم امشب مژه‌ي پر نم را آب مي‌برد به يک چشم زدن عالم را سوز ديرينه‌ام از وصل نشد کم چه کنم که اثر نيست درين داغ کهن مرهم راآن پري چهره مگر دست بدارد از جور ورنه بر باد دهد خاک بني‌آدم را اي تو را شيردلي در خم هر موي به بند قيد هر صيد مکن زلف خم اندر خم رابنشين در حرم خاص دل اي دوست که من دور دارم ز رخت ديده‌ي نامحرم راباددر بزم غمم نشه‌اي از درد نصيب که در آن نشه ز شادي نشناسم غم را خواهي اکسير بقا محتشم از دست مده ساغر دم به دم و ساقي عيسي دم را*******تعداد ابيات : ١٠ مبين به چشم کم اي شوخ نازنين ما را گداي کوي توام همچنين مبين ما راهنوز سجده‌ي آدم نکرده بود ملک که بود گرد سجود تو بر جبين ما را گذر به تربت ما يار کمتر از همه کرد گمان بياري او بود بيش ازين ما رابه دستياري ما نايد آن مسيح نفس اگر بود يد بيضا در آستين ما راطبيب ما که دمش پاس روح مي‌دارد چه حکمت است که مي‌دارد اينچنين ما رانگين خام عشق است گوهر دل و نيست به غير حرف وفا نقش آن نگين ما رابلاگزيني ما اختياري ما نيست خدا نداده دل عافيت گزين ما راگناه يک نفس آن مه به مجلس از ما ديد که بند کرد در آن زلف عنبرين ما را ز آه ما به گماني فتاده بود امشب که مي‌نمود پياپي به همنشين ما رابيار پيک نظر محتشم نهفته فرست که قاطعان طريقند در کمين ما را *******تعداد ابيات : ٧ چو بر زندانيان راني سياست ياد کن ما را بگردان گرد سر و ز قيد جان آزاد کن ما را زبان شکوه بگشايم اگر بر خنجر جورت ملامت از زبان خنجر جلاد کن ما رااگر بردار بيدادت بر آريم از زبان آهي به رسوائي برون زين دار بي‌بنياد کن ما را نمودي يک وفا داديم پيشت داد جانبازي بي او امتحاني نيز در بيداد کن ما رابه سوداي دل ناشاد خود در مانده‌ام بي تو به اين نيت که هرگز در نماني شاد کن ما راچو روزي مي‌نشستم بر سر راهت اگر گاهي غريبي را ببيني بر سر ره ياد کن ما را ملولم از خموشي محتشم حرفي بگو از وي زماني هم زبان ناله و فرياد کن ما را*******تعداد ابيات : ٩ کسي ز روي چنان منع چون کند ما را خدا براي چه داده است چشم بينا را نشان ز عالم آوارگي نبود هنوز که ساخت عشق تو آواره‌ي جهان ما را درون پرده ازين بيشتر مباش اي گل که نيست برگ و نوا بلبلا، شيدا راهزار سلسله مو در پيت به خاک افتد چو برقفا فکني موي عنبر آسا را براي جلوه چو نخل تو را دهد حرکت جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را به آن تکلم شيرين گهي که جان بخشي به دم زدن نگذارد کسي مسيحا رابه جز وفاي تو درد مرا دوائي نيست خدا دوا کند اين درد بي‌دوا ما راز غمزه دان گنه چشم بي‌گنه کش خويش که تيغ مي‌دهد اين ترک بي‌محابا رابهر زه لب مگشا پيش کس که نگشائي زبان محتشم هرزه گوي رسوا را*******تعداد ابيات : ٧ شب که ز گريه مي‌کنم دجله کنار خويش را مي‌افکنم به بحر خون جسم نزار خويش راباد سمند سر گشت بر تن خاکيم رسان پاک کن از غبار من راهگذار خويش را بر سردار چون روم بار تو بر دل حزين در گذرانم از ثريا پايه‌ي دار خويش رادر دل خاک از غمت آهي اگر برآورم شعله‌ي آتشي کنم لوح مزار خويش رااي همه دم ز عشوه‌ات ناوک غمزه در کمان بهر خدا نوازشي سينه‌ي فکار خويش راگر نکشيدي آن صنم زلف مسلسل از کفم بند به پا نهادمي صبر و قرار خويش رامحتشم از تو جذبه‌اي مي‌طلبم که آوري بر سر من عنان کشان شاه سوار خويش را*******تعداد ابيات : ٧ بر رخ پر عرق مکش سنبل نيم تاب را در ظلمات گم مکن چشمه‌ي آفتاب راگر به حيا مقيدي برقعي از حجاب کن پرده‌ي رخ که پيش او باد برد نقاب را سوخته فراق را وعده‌ي خام تر مده رسم کجاست دم به دم آب زدن کباب رابي تو به حال مر گم و جان به عذاب مي‌کنم بر سرم آي و از سرم باز کن اين عذاب راگشته حجاب عارضت زلف و نسيم بي‌خبر آه کجاست تا کند بر طرف اين حجاب راتا دهد از تو جراتم رخصت نيم بوسه‌اي يک نفسک به خواب کن نرگس نيم خواب رادي به نياز گفتمت بنده‌ي توست محتشم روي ز بنده تافتي بنده‌ام اين عتاب را
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 921]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن