تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798772853




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

برشی از من قاتل پسرتان هستم


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
برشی از من قاتل پسرتان هستم
برشی از من قاتل پسرتان هستم نويسنده:فائزه شکیبا به کتابفروشی که سر می زنی فرصت کو تاهی داری برای پیدا کردن کتاب مورد علاقه، نویسنده مورد علاقه، نگاه کردن قیمت پشت جلد و...ستون کتابدار این فرصت را به شما می دهد. کتاب مورد نظرتان را ورق بزنید و چند صفحه ای را بخوانید؛ بی آنکه نگاه بی حوصله فروشنده هی سر بخورد روی صفحات کتاب و صورت شما... من قاتل پسرتان هستم نوشته احمد دهقان انتشارات افق بلیتاز بانک که آمدم بیرون، بارش برق شروع شده بود. شانس آوردم توانستم چک را زود نقد کنم. حالا مطمئنم قبل از این که برای وصول چک ما بیایند، پول را می ریزم به حساب. دانه های درشت برف می ریزند روی زمین، آن دو سه ماه تجربه خوبی بود حالا با یک نگاه به آسمان می فهمم ابرها دنباله دارند یا این که سنگ درشت علامت نزدن است. پاکت پول را زیرنیم تنه ام قایم می کنم تا خیس نشود. بی انصاف گفت هنوز برایمان پول نیاورده اند و هر چه اسکناس زهوار دررفته داشت کرد توی پاکت و داد دستم.ـ آقا، آقا ... فرامرزسر برمی گردانم و لحظه ای خوب نگاش می کنم. « اِ بیابانی توئی؟!»بیابائی آن طرف جوی پر از لجن ایستاده، لخت می آید این طرف انگار کمی گوشت اضافه آویزان کرده‌اند به بدنش بالاپوش بلند خاکی رنگ پوشیده. ریشش جوگندمی شده. به سر و گردنم می چسبد و می بوسدم.رمضان بیابائی را در سال های جنگ می شناختم. کارمند ساده ای که کمی به خل وضعی می زد. عاشق جبهه بود عاشق جنگ و تیر. نه ،عاشق بچه های جبهه بود. با داشتن زن و چهار بچه قد و نیم قد اعزام می شد به جبهه در هر اعزام بجای سه ماه مدت اعزام نیروهای داوطلب 7، 8 ماه می ماند. عضو دسته و گروهانی نبود. می گذاشتندش تا مواظب چادرها و وسایل باشد.ـ تاکسی ... تاکسی مستقیم. ماشین مسافرکش جلوتر می ایستد. پابه پا می کنم: «بیابانی کاری نداری، راستی توام می آیی» بی آنکه کلامی بگوید پشت سرم راه می افتد. صندلی عقب پر است می چپیم جلو، من بغل دست راننده، بیابانی کنار در و پاکت پول روی زانوانم. می پرسم: «حالا کجا کار می کنی بیابانی؟» می گوید:« حکم تعلیق برام زدن بیکارم» ماشین توی راهبندان می ماند می پرسم: «چرا؟» انگار منتظر همین یک کلمه باشد. سر دلش باز می شود «می دونید آقا فرامرز، من 29 سال سابقه کار دارم، یه روز خواهرم اومد اداره گفت آشنا دارم و می توانم برای همه تلویزیون زیرقیمت بگیرم. با کارمندها صحبت کرد آخه بیشتر کارمندهای اداره ما زن هستن مردای اونا منم و چند تادیگه به اعتبار من اعتماد کردن. یک ماه بعد تلویزیون ها را تحویل گرفتن توی هر تلویزیون هم 20، 30 هزارتومن سود کردن». یک راهبندان دیگر. خوب شد همین یکدانه بلیت ته جیبم مانده مجبور نیستم بروم آن طرف میدان بلیت بگیرم وقتی رسیدیم به میدان سوار اتوبوس شرکت واحد می شویم.خواهرم دوباره اومد شرکت. کارمندا همون طوری پولاشون رو تحویل دادند. چند نفرم پولاشونو دادن من برسونم، خجالت کشیدم بگم از عید به این طرف خانه شان نرفتم. رفتم پولهارو تحویل دادم خندید. بغلم کرد. گفت «مرسی داداش» درست 73 نفر پول داده بودند بعد یکی دو ماه، کارمندها اومدن سراغم گفتند از خواهرت چه خبر؟ یک روز رفتم در خانه شان وقتی سراغ خواهرمو گرفتم شوهرش با غیظ و تشر گفت«خبر ندارم دو هفته است که رفته» فهمیدم پولارو برداشته و رفته از دستم شکایت کردند به جرم شراکت در کلاهبرداری سه ماه زندان شدم می دانستند بی گناهم به عنوان طعمه نگهم داشتند.» از تو آینه نگاهش می کنم. گریه می کند، مثل همان وقتی که خبر شهادت بچه ها را می شنید «وثیقه گذاشتند اومدم بیرون. بعد هم حکم تعلیق برام زدن. یک سال و سه ماهه که بیکارم هم وسایل خونه رو فروختم بیش همه دست دراز کردم می دونی الان از کجا می یام؟ از پیش عباس کیان» داشتم نعره می زدیم و جلو می رفتیم یکی از نیروهای دشمن توی خندقی موضع گرفته بود. نارنجکی پرت کرد طرفمان فریاد عباس بلند شد، ترکش خورده بود به سر عباس کیان سرش را باندپیچی کردم گفتم ماندنی نیست. در همان هیر و بیر رمضان بیابانی را دیدم اولین بار بود آورده بودنش عملیات. افسار یک قاطر را داده بودند دستش. «میدونی عباس کیان را انداختم پشت قاطر. گفتم زودتر برسانش عقب وسط راه قاطر ترکش خورد. کیان را خودم کول کردم هیچ جا را بلد نبودم از سر شب تا سحر راه رفتم وقتی رسیدم بیمارستان دکتر گفت اگر نیم ساعت دیرتر می رسید...رفتم پیش کیان گفت چی شده؟ گفم 100 هزار تومان قرض بده. دراومد که وضع بازار خوب نیست کساده و آخر سر 2 هزار تومان داد گفت نمی خواد برگردونی مال خودت، پسش دادم»اشک می ریزد با همان دستی که پاکت پول را گرفته ام سقلمه اش می زنم که صدایش را بیاورد پایین. آرام می گوید: «یعنی جونش 100 هزارتومان، 50 هزار تومان، حتی 20 هزار تومان ارزش نداشت اگه من اون شب ...» می رسیم به میدان به راننده می گویم پیاده می شوم. بیابانی در گوشم نجوا می کند:«اگه را دستت هست، یعنی ... فقط قرض ... ایشالا... وقتی برگشتم سر کار...نگاهم به آن طرف خیابان است اتوبوس پر شده...ـ آره حتما تلفن که داری، به ات زنگ می زنم همین فردا یا فوقش پس فردا. جیبهایم را می گردم کاغذی پیدا نمی کنم می گم بیا پشت این بلیت بنویس. اتوبوس شرکت واحد گاز می دهد. «هر کاری می توانی برام بکن» این چه حرفیه وظیفمه حداحافظی می کنم و می دوم قبل این که درهای اتوبوس بسته شود خودم را پرت کنم بالا. پری دریایی هر سه با ترکش های یک توپ زخم برداشته بودیم و با هم آورده بودندمان به آن بیمارستان. ترکش شکمم را پاره کرده بود و مجبور شده بودند نیم متر از روده هایم را کوتاه کنند. میرزا هر دو پایش از زیر زانو قطع شده بود. و داوود چشمانش ترکش خورده بود. هر سه روی تخت افتاده بودیم و نمی توانستیم بیرون برویم تنها سرگرمی مان نگاه کردن از درنیمه باز اتاق ودیدن زخمی ها بود کنار راهروها تخت گذاشته بودند و بدنهای تکه پاره از تیر و ترکش را روی آن خوابانده بودند.شماره اتاق 324 اول و آخر دنیا بود. اول ها هیچ کداممان به صدای دخترانه ای که هر چند دقیقه یکبار پشت بلندگو پخش می شد، توجهی نمی کردیم که دکتری را به اورژانس می خواند یا از ملاقات کننده ها می خواست بیمارستان را ترک کنند. اما کم کم آن صدا در دل هر سه مان جا باز کرد. به هم چیزی نگفتیم ولی وقتی حرف می زدیم و صدای او با آن لطافت و بغض پنهان در راهرو و اتاق ها می پیچید، سکوت می کردیم. کم کم از نقل خاطرات قبل از مجروحیت دست کشیدیم و سعی کردیم موضوع را به او بکشانیم هر کدام قیافه ای از او در ذهن ساخته بودیم. من می گفتم چشمانش سیاه است. با صورت کوچک و چهره معصوم. میرزا میگفت باید زیر لبش یک خال داشته باشد و داود با همان چشمان باندپیچی شده از ابروی کمانی و چشمان خمار آن فرشته می گفت. هر کدام رقیب دیگری بودیم و این را تازه متوجه شده بودیم. پس از آن مسابقه ای در نهانمان شروع شد که کدام زودتر او را ببینیم. با پرس و جو از پرستارها درآوردیم که اطلاعات بیمارستان ته راهروی طبقه اول است. جایش که مشخص بود اما نمی دید. پاهای میرزا هم جوری نبود که بتواند روی ویلچر بشنید دکترها می گفتند آنجایی را که بریده اند چرک کرده و حالا ها حالاها باید روی تخت بماند. فقط من مانده بودم با آن شکم پاره و آن لکستوی لعنتی که بعد کوتاه کردن روده هایم مدفوع را هدایت می کرد به ظرف پلاستیکی... من باید این مسابقه را می بردم. آن روز صبر کردم تا صدایش از بلندگو پخش شود که مطمئن شوم هست. غروب بود به داوود و میرزا گفتم می خواهم راه بروم فهمیدند مقصودم کجاست. داوود لبخند گنگی زد و میرزا نگاه تندی به ام انداخت.آرام برخاستم نشستم. درد توی شکمم پیچید. انگار لوله کلستوی چاقوی قصابی بود که میان روده هایم پیچ می خورد آرام سرک کشیدم می دانستم اگر ببینندم، جلویم را می گیرند و برم می گردانند. می دانستم کنار دفتر پرستاری پلکانی است که می بردم تا طبقه اول فقط روز آمدن ام آنجا را دیده بودم. از پله ها که خواستم پایین بروم درد در دلم پیچید خواستم برگردم خیس عرق شده بودم اما باز صدای او را از بلندگو پخش شد. دستم را گرفتم به لبه آهنی و راهرو راه افتادم. صدا مرا بسوی خود می کشید. رفتم طرف اتاقک شیشه ی اطلاعات. او آن طرف بود پشت دیوار شیشه ای مات. سایه بلندگوی جلوی رویش افتاده بود روی شیشه مات قلبم تند می زد. فرشته من آن پشت بود و سایه اش را می دیدم.اما... نمی توانستم جلوتر بروم و او را ببینم. آن فرشته متعلق به خیال هر سه مان بود. به دور از اخلاق سربازی بود من او را تنها ببینم. هر سه از یک جهنم برگشته بودیم. من نمی توانستم این رفاقت را تباه کنم. آرام برگشتم. در اتاق را که باز کردم هر دو گفتند: «هان!»از تمام بدنم عرق شره می کرد. خسته بودم دراز کشیدم روی تخت هر دو منتظر بودند آران گفتم: «پری دریایی» میرزا سرخ شد و داوود دراز به دراز افتاد روی تخت.روز بعد میرزا ویلچر خواست گفت می رود توی راهرو تا هوایی عوض کند. رفت منتظر بودیم اول صدای هق هقش را از راهرو شنیدیم. با ویلچر آمد تو خودش را کشاند روی تخت و ملحفه سفید را کشید روی سرش وقتی آرامتر شد سر از زیر ملحفه بیرون آورد و ملتمسانه پرسید: «تو توانستی او را ببینی؟» پس از آن دوباره سر حرف باز شد و بیشتر روی صحبتمان با داوود بود که بیش تر از او ما منتظر بودیم تا زودتر چشمانش را باز کند و بتوانیم فرشته را ببینیم. ولی به آرزویمان نرسیدیم. هفته بعد ما را از بیمارستان مرخص کردند جنگ شدت گرفته بود و جا کم آمده بود میرزا برای همیشه 2 پای مصنوعی همراهش شد. کمی بعد من لکستوی را برداشتم و هنوز که هنوز است. داوود گمان میکند آن فرشته ابروی کمانی و چشمان خمار داشته. داوود دیگر هیچ وقت جایی را ندید. من قاتل پسرتان هستم با سلام به آقای رضا جبارزاده. امیدوارم حالتان در همه حال خوب باشد. من فرامرز بنکدار هستم. نمی دانم این اسم را به جای می آورید یا نه. ولی من شما را می شناسم. این شناخت مربوط به چند مراسم ختمی است که در آن شرکت کرده ام. راستش در مراسم روز چهلم من زودتر از شما به مزار شهیدان رسیدم. می دانستم قبر محسن کجاست چون از روزی که از مرخصی آمده بودم بارها و بارها آنجا می رفتم و به هم رزمم سر می زدم. هر بار که می رفتم بغضی عجیب گلویم را می گرفت. و می خواست خفه ام کند. آنقدر که مجبور می شدم مثل دیوانه ها دهانم را تا آنجا که می توانم باز کنم تا شاید راه نفس کشیدنم باز بماند. بعضی ها فکر می کردند دیوانه ام. روز چهلم بالاخره خودم را راضی کردم که جلو بیایم و در میان دیگر عزاداران قرار بگیرم. آمدم ولی خیلی سخت. نمی دانستم اگر بدانید من قاتل پسرتان هستم چه برخوردی می کنید. آری محسن به دست من به قتل رسید نه به دست سربازارن دشمن. آن هم قتلی که از روی اجبار بود نه اختیار. بله، از روی اجبار. من مجبور شدم محسن را به قتل برسانم در این مورد توضیح خواهم داد...آن شب پس از غروب خورشید وارد آب شدیم، من، محسن و دیگر نیروهای گروهان غواصی می بایست طبق نقشه مواضع اولیه دشمن را در کنار رود اروند به تصرف درمی آوردیم و سپس نیروهای آماده در ساحل خودی با قایق پیشروی کرده و به عمق خاک دشمن رخته کنند. آنچنان که بعدها گفتند، در اوایل حرکت، دشمن مشکوک شده بوده. لذا پس از ورودمان به آب شروع به ریختن آتش روی اروندرود کرد دستهایمان را داده بودیم بهم و جلو می رفتم. دست چپ محسن در دست راست من بود. آتش دشمن زیاد و زیادتر شد. کمی جلوتر جسم سیاهی را دیدم که روی آب شناور بودند و به سوی خلیج فارس می رفتند. دقت کردم جنازه غواصان را دیدم که متعلق به لشگری بودند که بالاتر از ما عمل می کرد. سیصد تا چهارصد متر با ساحل دشمن فاصله داشتیم که پسرتان محسن جیغ کوتاهی کشید مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد. شروع کرد به بال بال زدن. مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. زبربغلش را گرفتم تا در سیاهی شب گمش نکنم. فرمانده دستور داد محسن را به همراه گروه غواصان جلو ببرم. تیرخورده بود به گلوی فرزندتان. دست دور کمرش انداختم و شناکنان جلو رفتم. به ساحل دشمن رسیدیم جلوی سرمان پر بود از سیم خاردار و مین و نی و چولان. سربازان دیده بان دشمن ما را ندیده بودند پشت سیم خاردار ها خپ کردیم. بی سیم زدیم گفتند باید بمانید تا لشکرهای بعدی هم به محلهای تعیین شده برسند. خرخر گلوی محسن از همنجا شروع شد. هوا از محل برخورد تیر در گلو، داخل و خارج می شد و صدای زیادی ایجاد می کرد. فرمانده گروهان شناکنان آمد کنارم و گفت صدایش را ببرم. محسن را جابجا کردم. اینطرف و آنطرف گرداندم تا شاید خر خر گلویش قطع شود اما نشد.یکی از سربازان دشمن آمده بود روی دژی که پشتش سنگرهاشان بود مشکوک شده بود. باز هم فرمانده مان آمد نزدیکتر و با تحکم گفت صدایش را خاموش کنم. پرسیدم چطور؟ گفت سرش را بکن زیر آب. اولش باورم نشد ولی وقتی با ماندن و سکوتش متوجه شدم که گفته اش جدیست محسن همچنان خرخر می کرد موج می زد و آب می ریخت توی سوراخ گلویش و فواره جاری جوشید.همانطوری که مچ دست محسن را گرفته بودم کشیدمش زیر آب. لحظات سختی بود. لحظه به لحظه آشنایی 6 ماهه ام با محسن در نظرم آمد. او را بالا آوردم و قبل از اینکه سر از آب بیرون ببرم سر او را بیرون بردم تا هم رزمم بتواند نفس بکشد. فرمانده مان رفته بود جلوتر تا صدای خر خر گلوی محسن را شنید، تند آمد. فرمانده مان سرش را آورد نزدیک گوشم. و با صدایی که در نهایت آهستگی شدت یک فریاد را داشت گفت نمی بینی کجا هستیم؟ اگر لو برویم همه قتل عام می شوند نه تنها ما غواصان لشگرهای دیگر هم. فرمانده مان گفت سرش را بگیر و خودش چسبید به هر دو پای محسن. با هم رفتیم زیر آب محسن اول آرام بود. ولی بعد شروع کرد به تقلا و دست و پا زدن. وقتی که محسن از تقلا افتاد آمدیم روی آب. جنازه پسرتان را گیر انداختم میان سیم خاردارها تا جزر و مد او را به سمت دریا نکشاند. فرزندتان همچون مسیح مصلوب میان سیم خاردارها مانده بود. دستانش به دو طرف کشیده شده و سرش کج افتاده روی شانه اش.من دیگر محسن را ندیدم. این واقعیت ماجرایی بود که برای پسرتان رخ داد، حال برای هر گونه مجازاتی آماده هستم. من قاتل محسن هستم هرچه تصمیم بگیرید به آن گردن خواهم نهاد. می توانید مرا در همان گردانی که فرزندتان توی آن بود پیدا کنید. نشانی اش پشت پاکت است.بازگشتیک لشکر جمع شده بودیم روی ریل و منتظر بودیم تا بیایند و ما کهنه سربازان داوطلب این جنگ پایان یافته را به شهرها و خانه هامان برگردانند. غروب بود که جمع مان کردند پشت سیم خاردار پادگان و به این بهانه که باید بازرسی شویم دار و ندارمان را پخش زمین کردند. چیزی نداشتیم جز یک مشت لباس خاکی کهنه و پوتین های رنگ و رو رفته و همه غنیمتمان از جنگ همین بود. فرمانده جمع مان کرد یکجا 150 نفر بودیم. آستین های خاکی فرمانده ریش ریش بود. در حمله آخری با پای مجروح 5 کیلومتر سینه خیز عقب آمده بود. محکم گفت بنشینیم اما نه به دستور که دیگر وقت خودمان بودن هم نبود بعد دست به کمر زد و آرام گفت:«خب اینهم آخرین روز جنگ، قرار شده وقتی رسیدیم مردم بیایند استقبال. کلی گاو و گوسفند آماده کرده اند. گل فروشی ها خالی شده. قرار است برای استقبال سنگ تمام بگذارند و از شماها تجلیل کنند»دستور آزاد باش که داد ولو شدیم رو خاکها و حرفها گل کرد. گیج بودیم بعد جنگ چه کنیم عده ای می خواستند بروند پی درس. عده ای پی کار و زندگی و ... صحبت ها گل انداخته بود که یکی گفت: «آمد، آمد»موج افتاد توی لشکری که منتظر بودیم. قطار نفس نفس می زد و می آمد. کوله ها را برداشتیم و منتظر ماندیم قطار که ایستاد بریزیم تو و جا بگیریم برای هم. قطار تند آمد. و بی آنکه سرعتش را کم کند تند گذشت. و ما تنها مسافرانش را دیدیم که از پشت شیشه ها زل زده بودند به دریای آدم و بعضی هاشان می خندیدند و بعضی دیگر دست تکان می دادند . برگشتیم سر جامان. خورشید در حال غروب بود و زانو بغل گرفتیم به همدیگر زل زدیم و گذشته هامان را در دیگری دیدیم همه اش جنگ بود ... یکی فریاد زد«قطار قطار آمد» عده ای از خودشان را انداختند وسط که مثلا دیگران را از روی ریل دور کنند و زودتر سوار شویم که در شهر ها منتظرمان هستند. قطار هو هو کنان آمد و جمعیت حیران را دو شقه کرد و تند گذشت.آفتاب غروب کرد. خواستیم برگردیم پشت سیم خاردار نمازمان را بخوانیم که راهمان ندادند و گفتند روی برگه هاتان مهرخروج خورده و حق برگشت ندارید فقط یکی شیلنگی انداخت این طرف, هوا تاریک شده بود یکی یکی کوله ها را بالش کردیم و دراز کشیدیم. همهمه جمعیت فروکش کرد و دیگر کسی توجه نمی کرد به قطارهایی که از جنوب می آمدند و مقصدشان شهرهای مرکزی بود. می دانستیم اینها برای ما نمی آیند. لشکر به خواب رفت در بیداری و خواب صدایی برمی خواست «قطار آمد» وقتی چشم باز کردیم در روشنایی واگن ها مردم را دیدیم که میخ شده اند و ما را نگاه می کنند تا یکی فریاد کشید «اذان صبح»خورشید که درآمد. جمعیت از کوره در رفت. مانده بودیم آنجا و کسی توجهی به ما نمی کرد. فرمانده گروهان فریاد کشید:«بس است. از دیروز همه اش می گویند قطار می فرستیم استقبال و گل نمی خواهیم زن و بچه هامان منتظرهستند. از پارسال تا حالا از گروهان من فقط 15 نفر باقیمانده من دیگر تحمل ندارم. اگر قطار نمی فرستند خودمان جلوی قطارها را می گیریم.لشکر جمع شد روی ریل. همه نگاها به روبرو بود. قطار از دور مانند مارزخمی پیچ می خورد و در سراب می شکست و می آمد از جامان جنب نخوردیم قطار بوق کشید و آمد جلوی پای اولین نفر ترمز کرد. بعد از آن بود که ریختیم بالا. بچه ها با عصا شیشه را شکستند و فرمانده در را از جا کند صدای خرد شدن شیشه از همه جا می آمد. قطار پر شد از کهنه سربازان دواطلب جنگ که ما بودیم مردم را از کوبه ها بیرون ریختیم و جایگزین شدیم. اما باز قطار حرکت نکرد. تا اینکه فرمانده گفت با رییس قطار توافق کرده اند توی راهرو بنشینیم جمع شدیم بین دو واگن و زانو بغل گرفتیم. و کنار ساکها و کیسه های انفرادی مان نشستیم.قظار به راه افتاد. سکوت بود و سکوت .تنها صدای تلق و تلق را می شنیدیم در خودمان غرق بودیم که مامور لباس آبی قطار جمعیت تو سالن را کنار زد و آمد بالای سرمان ایستاد بر سرمان فریاد کشید. :«آهای چرا اینجا نشستید؟ بلند شوید، مردم می خواهند بروند مستراح.» همه مان برخاستیم اما نمی دانستیم کجا باید بنشینیم. منبع: سایت ادبی لوح http://www.louh.com
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1463]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن