واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حکایاتی از مرحوم سید عباس فرهمند پور(حسینی)(3) گریه ی پاسیانآقا سید عباس می فرمود:« در زمان رضاشاه در تهران وقتی می خواستیم روضه بخوانیم، رحل قرآن می گذاشتیم و روی آن قرآن قرار می دادیم که اگر مأموری یک مرتبه وارد شد، بگوید این ها مشغول خواندن قران هستند. یک نفرهم روضه می خواند و بقیه گریه می کردند. یک روز، در میان روضه، من گفتم بروم ببینم که کسی نیاید. آمدم و دیدم پاسبانی آمده و بیرون خانه سرش را به دیوار گذاشته و برای امام حسین علیه السلام گریه می کند.»روضه ی صحیحیکی از مسایلی که به شدت مورد توجه علما قرار داشته و دارد، خواندن روضه ی صحیح و پرهیز از گفتن مطالب غیر واقعی است. آقا سید عباس نیز می فرمود:« مداح ها باید همین مقتل را بخوانند و از گفتن مطالب اضافی پرهیز کنند.»یا این که اگر مداحی می خواهد با زبان حال، اهل بیت علیهم السلام را توصیف کند، کلماتی نگوید که شأن و مقام آنان را پایین آورده، یا اهانتی به ایشان بشود. آقا سید عباس در این مورد می گفت:« روزی در منزل آیت الله میرزا عبدالعلی تهرانی روضه بود و مداح، روضه ی حضرت زینب علیها السلام را می خواند. یک مرتبه در صحبت هایش گفت: زینب مضطر (بیچاره). میرزا عبدالعلی تا این جمله را شنید، گلدان را به سرش زد و سرش شکست. و منظورش این بود که چرا به حضرت زینب علیها السلام مضطر گفتی؛ مگر آن ها مضطر هستند؟»گل های پرپرایشان می فرمود:« در تهران آقایی خیلی ریخت و پاش داشت و روضه ی مفصلی می گرفت. یک باغچه ی کوچک هم در منزلش داشت. یک شب چند بچه از نرده ها بالا رفتند و چند تا گل چیدند و مقداری هم لگدمال کردند. صاحب خانه ناراحت شد و بچه ها را برای این کار دعوا کرد. فردا که آمدیم و وارد منزل شدیم، دیدیم نرده وجود ندارد و صاحب خانه می گوید: بچه ها بروید گل بچینید و گل ها را لگدمال کنید!گفتیم: آقا چه شده؟! این برخورد امشب شما با برخورد دیشبتان خیلی تفاوت دارد.گفت: آقا سید عباس! دیشب که خوابیدم، در عالم رؤیا امام حسین علیه السلام را زیارت کردم. حضرت فرمودند: فلانی! برای چند شاخه گل با بچه هایی که به خاطر من به عزاداری آمده بودند، دعوا کردی؟ آیا گل های تو عزیز تر از گل های من بودند که در کربلا پرپر شدند؟»تمجید از امام می فرمود:« هر کس هر نَفَسی می کشد و هر دعایی می خواند و هر ذکری می گوید، رهین امام و شهداست.»در جایی دیگر درباره ی عظمت امام می فرمود:« یک بار که رضاخان به قم آمد، وقتی وارد مجلس علما شد، همه جلو پای او بلند شدند و تنها کسی را که من دیدم بلند نشد امام خمینی بود.»آیت الله بهاء الدینیایشان وقتی آیت الله بهاء الدینی را در اواخر عمر می دید، برای این که آقا، پاهایشان را از دست داده بودند، خیلی گریه می کرد و می گفت:« اگر دعای کسی مستجاب شود و آقا سرپا شوند، به بشریت خدمت کرده است.»آیت الله بهاء الدینی هم نسبت به ایشان علاقه داشتند و در جلسه ای وقتی آقا سید عباس تشریف می برند، می گویند: آدم فوق العاده و برجسته ای است.ثواب روضه آقا سید عباس می گفت:« روزی می خواستم مرحوم نظام رشتی را سوار کنم و به روضه ببرم. ایشان قبول نکردند و فرمودند: برو؛ من می خواهم پیاده بیایم؛ زیرا در هر قدم آن، یک حج و عمره قبول شده می گیریم.»آشنایی با جناب شيخ رجبعلی خياط ایشان می فرمودم: « زمانی در مشهد به امام رضا علیه السلام گفتم: یک نفر را در تهران به من معرفی کنید. ناگهان دیدم با نور سبز رنگی به دیوار حرم نوشته شده است: « شیخ رجبعلی»وقتی به تهران برگشتم، سراغ شیخ را گرفتم و به خدمتش رسیدم.»همچنین می فرمود:« جناب شیخ آن چنان در کلاس انتظار به سر می بردند که هر موقع خدمتشان می رسیدم، می پرسید: آقا سید عباس! از امام زمان علیه السلام چه خبر؟ آیا آمدن حضرت نزدیک نیست؟»مقام شيخ مرتضی زاهد آقا سید عباس می فرمود:« زمانی که می خواستند رضا خان خائن را حاکم ایران کنند، تهران را بمباران می کردند و من در تهران بودم.در عالم رویا دیدم فرشته ای به منطقه ای خاص از تهران اشاره می کند و ندا می دهد: خداوند این منطقه را حفظ می کند و نمی گذارد بمباران کنند.من به فرشته و منادی گفتم: مگر این منطقه چیست که بمباران نمی شود؟ گفت: در این جا قرآن ناطق وجود دارد. گفتم: قرآن که در همه جای تهران هست و همه ی خانه ها قرآن دارند! جواب داد: نه؛ در این محله، قرآن ناطق وجود دارد.پرسیدم: قرآن ناطق کیست؟ گفت: شیخ مرتضی زاهد.»صداقت در دوستی امام حسين - ع ایشان می فرمود:« مرحوم ملا آقا جان زنجانی، پیاده از نجف به کربلا می رفت که در مسیر به یک چوپان برخورد می کند که انسان فوق العاده ای بوده است. به ملا آقا جان می گوید: ملا آقا جان تو هستی؟می گوید: بله. چوپان می گوید: شنیده ام که ادعای عشق امام حسین علیه السلام می کنی. ایشان می گوید: من ادعای عاشق بودن ندارم و فقط برای زیارت حضرت می روم.چوپان می گوید: یک نشانه ی عاشق این است که حضرت جواب سلامش را می دهد. باید همین الآن به حضرت سلام بدهی تا ببینم جواب می آید یا نه و گرنه با همین چوب دستی به سرت می زنم.ملا آقا جان می گفت: وقتی این را شنیدم، ناراحت شدم و ترسیدم و به نظرم رسید به او بگویم اول شما سلام بده ببینم جواب سلام می آید.تا این را گفتم، چوپان چوب دستی را انداخت و مؤدبانه رو به کربلا سلام داد: « السلام علیک یا اباعبدالله.» بعد از آن دیدم تمام فضای بیابان پر از جواب شد که تاکنون صدایی زیباتر از آن نشنیده بودم و جواب انی بود: « السلام علیک ایها العبد الصالح».آن گاه به من گفت: حالا نوبت توست.من با ترس گفتم، حسین جان! قربانت شوم، من که هر موقع سلام می دهم، جواب نمی شنوم، اما این جا برای این که کتک نخورم، جواب مرا بدهید. بعد از سلام دادن، جواب ضعیفی آمد و گفت: « السلام علیک و رحمه الله». چوپان چوبش را برداشت و گفت: برو، این ها سفینه النجاه هستند و نمی خواهند محبی آزار ببیند و با این جواب خواستند تو را از دست من نجات دهند.»مقام مرحوم آیت الله محمد تقی بافقییکی از افرادی که آقا سید عباس خیلی با ایشان در ارتباط بودند، مرحوم بافقی بود، که در شب های جمعه و مواقع دیگر ایشان را به جمکران می برد.ایشان درباره ی عظمت مرحوم بافقی می فرمود:« آقای بافقی کسی بودند که جا پای حضرت ولی عصر را در جاده ی جمکران یا جاهای دیگر تشخیص می دادند و صورتشان را روی جای پای حضرت می گذاشتند و آن قدر می گریستند تا محاسنشان گِلی شود.»همچنین می فرمود: « در چند مورد که شهریه ی طلاب عقب افتاد و مرحوم سید عبدالکریم حائری موسس حوزه ی علمیه مطلب را به مرحوم بافقی اطلاع دادند، ایشان به من گفتند: آقا سید عباس! بلند شو به جمکران برویم؛ و با هم به جمکران رفتیم. ایشان با توسلاتی که به آقا امام زمان علیه السلام پیدا می کردند، مشکل شهریه و مشکلات دیگر را برطرف می کردند.»پس از این که آیت الله بافقی توسط رضاشاه به ظلم مورد ضرب و شتم قرار می گیرند و به زندان می افتند، از غذای زندان استفاده نمی کنند و دوستانشان پس از فهمیدن این قضیه، برای ایشان غذا می برند.آقا سید عباس می فرمود:« هنگامی که لباس و غذا برای مرحوم بافقی بردیم، ایشان گفتند: عباس جان آمدی! سه روز است که غذا نخورده ام. وقتی غذا آوردند، گفتم: من غذای رضاخان را نمی خورم. بعد از سه روز، ضعف بر من مستولی شد؛ به حدی که نمی توانستم از جایم بلند شوم. این آیه را خواندم: « و ما من دابه فی الارض الا علی اله رزقها...» بعد یک تکانی به خودم دادم و گفتم: خدایا! محمد تقی هنوز می جنبد. یک ساعت نگذشته بود که شما وارد شدید.»مرحوم بافقی در اثر این فشارها سکته می کنند و بدنشان فلج می شود. آقا سید عباس می فرمود:« وقتی مرحوم بافقی مریض شده بودند، رفتم سراغ ایشان را بگیرم. هنگامی که نشستم، گفتند: عباس جان! همه ی مردم که عیادت من می آیند، سراغ الاغ را می گیرند و یک نفر هم سراغ بُراق ( روح) را نمی گیرد. همه می گویند: آقا! بدنتان چطور است و نمی گویند خودت چطوری؟»منبع:www.salehin.com
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 613]