واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حکایاتی از شيخ زين العابدين عابدینی طالقانی(رحمت الله علیه)(1) نویسنده: بهروز محمد بیگی وقت ذکربعد از تمام شدن شام، بین مهمان ها که یکی از آنها بخشدار طالقان بود، مثل همیشه بحث آغاز شد. هر کس در مورد موضوعی صحبت می کرد. از میان جمع یکی پرسید: « وقت ذکر چه زمانی است؟» افراد هر کدام پاسخی داند: یکی گفت غروب، یکی گفت صبح و این بحث تا پاسی از شب ادامه داشت و بدون نتیجه رها شد. با خستگی زیاد به رختخواب رفتند. صبح زود بیدار شدند که به موقع خودشان را به محل کار برسانند. در راه شیخ آقا را دیدند. بخشدار که تا آن موقع شیخ آقا را ندیده بود، دید پیرمردی با لباس ساده بدون اینکه احترام خاصی به او بگذارد از کنار او گذشت و گفت: « آخر این چه می فهمد که زمان ذکر چه وقت است؟ زمان ذکر بعد از نماز صبح است.»بخشدار کنترل خود را از دست داد و به دنبال پیرمرد دوید. سپس پرسید: این چه کسی است که از بحث های دیشب ما خبر داشته است. گفتند: شیخ آقا. از آن پس بخشدار هم یکی از ارادتمندان شیخ آقا شد. ضعیف و ناتوانیکی از اهالی نقل می کند :پای منبر سخنران در ورکش نشسته بودم. حرف های سخنران مرا به فکر فرو برد. با خود گفتم به راستی چرا امامان اینگونه عمل کردند؟ چرا حضرت علی سکوت کرد؟ چرا امام حسن علیه السلام صلح را پذیرفت؟ ... پس اینها شجاعت لازم را نداشته اند !!! . در حال کلنجار رفتن با خود بودم که صدای مهیب شیخ آقا مرا به خود آورد. سرم را بالا گرفتم. دیدم شیخ آقا به تندی از میان جمعیت در حال عبور است. با عصبانیت پله های منبر را دو تا یکی کرد و بالا رفت. دستهایش را جلو آورد و با عصبانیت یقه سخنران را گرفت و همانطور او را از روی منبر پایین آورد و با خشم گفت: « بدبخت! تو خود ضعیف و ناتوان هستی که اینگونه در مورد ائمه صحبت می کنی.» خرمان از پل گذشت...شخص دیگری از خاطراتش نقل می کند : بالاخره سوال پیش پا افتاده ای پیدا کردم که از شیخ آقا بپرسم. چون که شنیده بودم شیخ آقا جواب این سوالات را خیلی حکیمانه می دهد، منتظر فرصتی بودم تا شیخ آقا را ببینم. یک بار که ایشان را دیدم با عجله جلوی راهش را گرفتم و پرسیدم: حق با یزید است یا با امام حسین علیه السلام؟شیخ آقا گفت: « هر وقت دست ما زیر سنگ برود، یاد سیدالشهداء می کنیم، اما وقتی که خرمان از پل گذشت. دیگر اعتنایی به ایشان نمی کنیم.» فاذا رکبوا فی الفلک دعوا ا.. مخلصین له الدین فلما نجاهم الی البر اذا هم یشرکون « و هنگامی که بر کشتی سوار می شوند، خدا را پاک دلانه می خوانند و چون به سوی خشکی رساند و نجاتشان داد، به ناگاه شرک می ورزند.» ( عنکبوت /25) دنیایی شدینقل شده یکی از هم حجره ای های شیخ آقا از آن موقع که از نجف به ایران آمده بود، ایشان را ندیده بود. اما ازاطرافیان شنیده بود که همچنان در طالقان ساکن است. او که در تهران اقامت کرده بود، تنها در ماه مبارک رمضان برای سخنرانی و سرکشی به املاکش به طالقان می رفت. یکسال با خود گفت: خوب است امسال سری به شیخ آقا بزنم. در آن سال وقتی به طالقان رسید، دید شیخ آقا پای برهنه از مقابل می آید. با خوشحالی از روی اسب پایین پرید و شیخ آقا را بغل کرد. شیخ آقا نگاه معنا داری به سر و وضعش انداخت و گفت: « دنیایی شدی» دوستش سر را به زیر انداخت و زیر چشمی شیخ آقا را می پایید. دید شیخ آقا خم شد و مشتی خاک از روی زمین برداشت. با تعجب نگاه می کرد که با خاک ها چه می خواهد بکند؟گفت حتماً شیخ آقا از دست او ناراحت شده و می خواهد آن را بر روی لباس هایش بپاشند. شیخ آقا آهسته نزدیک دوستش شد، دوستش عقب عقب می رفت که دید مشت پر از خاک شیخ آقا باز شد. با ناباوری دید که پر از طلاست. لحظاتی بهت زده به طلاها نگاه کرد و انگار یک دفعه چیزی یادش آمده باشد، دستش را برای برداشتن طلاها جلو آورد. شیخ آقا دستش را عقب برد و مشتش را برگرداند وتمام طلاها بر روی زمین ریخت. دوستش با عجله و هیجان خم شد تا طلاها را از روی زمین جمع کند. اما چیزی بیشتر از خاک و سنگ پیدا نکرد. همانگونه که روی زمین نشسته بود، با نا امیدی به شیخ آقا نگاه کرد. شیخ آقا بدون اینکه به او نگاه کند، گفت: « به اعتقاد من اگر به طالقان برگردی و به همین زندگی ساده و ارشاد خلق بپردازی بهتر از زندگی مرفه تهران است، زیرا در تهران رفاه هست، ولی سعادت نیست. آدمی بیشتر نیازمند سعادت است تا رفاه.»منبع: لسان الغيب شيخ آقا(ناگفته هایی از کرامات و زندگی واصل بالحق شيخ زين العابدين عابدینی طالقانی)
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 842]