واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آن مرد نوراني نويسنده:مرضيه قزويني از اتاق بيرون آمد. صداي آرام مادر، در سكوت شب به خوبي شنيده ميشد. مادر، داشت نماز شب ميخواند. چه قدر نماز شبهاي مادر را، دوست داشت. دلش ميخواست بنشيند و به مادر نگاه كند؛ به قامتش؛ كه در زير چادر سفيدي كه بر سر داشت، خم و راست ميشد. به دستهايش؛ كه در تاريكي شب به سوي خدا بلند ميشد؛ مخصوصاً به سجدههايش.باز هم مبهوت مادر شده بود. مثل بقيهي شبها؛ شبهايي كه بر ميخاست و مادر را در آن لباس سپيد، روي آن سجادهي مخملين ميديد. تصميم گرفت كه نماز بخواند وضو گرفت و به اتاقش برگشت. سجادهاش را، پهن كرد. چادرش را به سر انداخت. شروع كرد به نماز خواندن.خوابش ميآمد. چهار ركعت نماز خواند. نماز شب، بلد نبود. نميدانست بايد چگونه بخواند. فقط ميدانست يازده ركعت است. سرش را روي مهر گذاشت. دلش بدجوري گرفته بود؛ از چه، نميدانست! اشك در چشمانش حلقه زده بود. ياد روزي افتاد كه براي اول بار، به نماز ايستاده بود. چه قدر در آن لحظات به خدا نزديك بود. ولي حالا چه؟ احساس ميكرد طرد شده است. احساس ميكرد از خداي خودش دور شده است. ياد كارهايي افتاد كه تا به حال كرده بود؛ نمازهايي كه تند تند از سر رفع تكليف خوانده بود؛ نمازهايي كه قضا شده بود و هنوز قضايشان را نخوانده بود!و دوباره، ياد نمازهاي كودكي؛ نمازهايي كه در آن، سرش را اين ور و آن ور ميكرد. با آن كه تكان ميخورد و گاهي اوقات يادش ميرفت چه بگويد؛ با آن كه ميخنديد و از حالت نماز، خارج ميشد، ولي آن نمازها چيز ديگري بود. ديگر معصوميت و پاكي آن دوران را نميتوانست به دست بياورد. دلش ميخواست باز گردد و اولين نمازش را دوباره تكرار كند. دلش ميخواست از ته دل، نماز بخواند و سر نمازش، اشك بريزد.اشك از چشمانش جاري شد. گفت :«خدياا! منو ببخش؛ من خيلي گناه كردم، خيلي بد كردم. تو بزرگي، تو مهربوني، تو بخشندهاي، منو به بزگي و كرمت ببخش.»ياد داستانهايي افتاد كه در مسجد و يا از اين و آن شنيده بود؛ ياد نمازهاي حضرت علي (ع)؛ نمازهاي حضرت فاطمه (س)؛ نماز ظهر عاشورا ...اشك مي ريخت. فكر ميكرد با بي نمازياش، با كارهاي بدش و با رفتار و اخلاقش، به همه چيز پشت كرده است. به خودش خنديد. نماز ظهر همان روزش را نخوانده بود؛ آن وقت، هوس نماز شب خواندنش كرده بود! سرش را از روي مهر برداشت. ماه از پنجرهي اتاقش ديده ميشد. گفت:«تو هم منو دوست نداري. تو هم از من بدت ميياد. من خيلي بدم. من به همه چيز پشت كردم؛ به خون شهدا، به امامان .... چرا؟ نمي دونم. چرا نمازهامو اين جوري ميخونم؟ واقعاًنميدونم!»دوباره سرش را روي مهر گذاشت. خواب به چشمانش هجوم آورد. و در حالي كه اشك از گوشهي چشمهايش جاري بود، خوابش برد....با صداي مادر، بلند شد:- محبوبه! تو چرا اين جا خوابيدي دختر! پاشو؛ سرجات بخواب!- مامان! ساعت چنده؟- ساعت، سه ونيم. پاشو، بگير بخواب!محبوبه، بلند شد و به درون رختخواب رفت. مادر بيرون رفت و در اتاق را بست. محبوبه به فكر فرو رفت؛ به چيزي كه ديده بود!چه قدر احساس سبكي و راحتي ميكرد: مردي نوراني، در سرزميني پوشيده از گلها، به نماز ايستاده بود و محبوبه، پشت سر او با چادري سفيد ... نمازش را اقتدا كرد.قلبش به شدت ميتپيد. آن مرد، كه بود؟ او نمازش را به آن مرد نوراني، اقتدا كرده بود.زير لب گرفت:« خدايا! ازت ممنونم. خدايا! كمكم كن تا بتونم همهي نمازهامو، به اون اقتدا كنم.»ديگر خوابش نميآمد. ساعت، نزديك چهار بود. بيرون رفت تا وضو بگيرد. تا نماز شكر بخواند. و از خدا، ياري بخواهد ..... تا خدا، چه بخواهد! منبع:www.salat.irمعرفي سايت مرتبط با اين مقاله تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 267]