واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ماجراي اسماعيل بن حسن هرقلي از شمس الدين بن اسماعيل هر قلي نقل کرده اند که بر روي ران چپ پدرش هنگام جواني زخمي پديد مي آيد. اين زخم در فصل بهار باز مي شد و از آن خون و چرک بيرون مي آمد. اسماعيل به شهر حله، خدمت سيدرضي الدين علي بن طاووس (1) رفت و از درد زخم شکايت کرد. جناب سيد پزشکان را براي معاينه وي حاضر کرد. آنان پس از معاينه گفتند: جراحي اين زخم خطر مگر دارد و احتمال بهبود پس از عمل نيز بسيار اندک است.اسماعيل هر قلي همراه سيد بن طاووس به بغداد رفت تا پزشکان حاذق آن شهر نيز وي را معاينه کنند، ولي پاسخ اطباي بغداد نيز همانند پزشکان حله بود. به شهر سامرا رفت تا به حضرت مهدي عليه السلام متوسل گردد و شفا طلب کند . پس از چند روزي، در کنار رود دجله رفت و غسل کرد و لباس تميزي پوشيد. در اين هنگام چهار اسب سوار به وي رسيدند. يکي از آنان در دستش نيزه اي بود و لباسي گشاد به تن داشت با آستين هاي بلند که خاص اهل علم بود. بزرگواري که ملبس به لباس اهل علم بود، جلو آمد و سه همراه ايشان در دو طرف جاده ايستادند و به اسماعيل سلام گفتند. آن شخص جليل القدر از وي پرسيد:«آيا فردا به سوي خانواده ات خواهي رفت؟»اسماعيل پاسخ داد:« آري». فرمود: « جلو بيا تا زخمت را ببينم».آن گاه بر بدن اسماعيل دست کشيد و زخم را فشرد و بر زين اسبش نشست. يکي از سه سوار گفت: « اسماعيل! آسوده و رستگاري شدي».اسماعيل از اين که آنان نامش را مي دانند، در شگفت ماند، ولي هنوز نمي دانست که چه اتفاق افتاده است. پاسخ داد:«ما و شما رستگار شديم- ان شاءالله-».مرد به وي گفت:« اين امام است». و به آن کس که لباس اهل علم بر تن داشت اشاره کرد. اسماعيل پيش رفت و پاي امام را در آغوش گرفت و زانوي حضرت را بوسيد. در اين هنگام امام با مهرباني و لطف به اسماعيل فرمود:«برگرد!»اسماعيل عرض کرد:«هرگز از شما جدا نخواهم شد». امام فرمود: «مصلحت در برگشتن تو است».اسماعيل همان کلام اول را تکرار کرد. يکي از سواران گفت:«اسماعيل حيا نمي کني! امام دوبار فرمود: برگرد، ولي تو مخالفت مي کني؟!»در اين هنگام اسماعيل ايستاد. امام فرمود:وقتي به بغداد رسيدي، قطعا ابوجعفر [يعني خليفه، مستنصر عباسي] تو را خواهد خواست. نزد او که رفتي و چيزي به تو داد، از وي مگير و به فرزند ما رضي [سيدبن طاووس] بگو: درباره ي تو چيزي به علي بن عوض بنويسد. من هم به او سفارش مي کنم که آنچه مي خواهي به تو بدهد.آن گاه امام عليه السلام و يارانش وي را ترک کردند و رفتند. اسماعيل به سوي بارگاه حضرات عسکريين عليهما السلام به راه افتاد. کساني را ديد. از آنان درباره ي چهار سوار پرسيد.گفتند:«آنها از اشراف دامدارند؟» .اسماعيل گفت : «خير ، يکي از آنها امام عليه سلام بود » گفتند : « آيا زخمت را به امام نشان دادي ؟ » اسماعيل پاسخ داد:« امام بر زخم دست گذاشت».سپس پاي خود را بر گشود. اثري از بيماري نديدند. دچار ترديد شد که نکند زخم در پاي ديگر باشد. پاي ديگر را گشود. باز هم اثري نديد. مردم بر وي هجوم بردند تا پيراهنش را به عنوان تبرک قطعه قطعه کنند. در اين هنگام مردي از سوي حکومت عباسي نزد وي آمده، از اسم و زمان سفر او به سوي بغداد پرسيد. اسماعيل وي را از همه چيز آگاه کرد. مرد خبر را به بغداد نوشت و فرستاد. پس از يک روز، اسماعيل از شهر سامرا به سوي بغداد رفت. وقتي به آنجا رسيد، ديد که مردم بر روي پل خارج شهر ازدحام کرده اند و از هر که وارد مي شود، اسم و نسب و نشان مي پرسند. وقتي نام خود را به آنان گفت و همه چيز را خبر داد، مردم پيرامونش گرد آمدندو لباسش را به رسم تبرک تکه تکه کردند. چون به بغداد رسيد، از کثرت ازدحام نزديک بود از بين رود. جناب سيد بن طاووس با گروهي بيرون آمده، اسماعيل را پيدا کردند. مردم را از گرد وي پراکندند. سيد پرسيد:« اين که مي گويند، تويي؟» اسماعيل پاسخ داد:«آري». سيد از مرکب خود پياده شد و ران وي را باز کرد، ولي نشاني از زخم نديد. بيهوش شد. وقتي که به هوش آمد، دست اسماعيل را گرفت و نزد وزير برد و در حالي که گريه مي کرد، گفت:«اين برادر من و نزديک ترين مردم به دل من است».وزير ماجرايش را پرسيد و اسماعيل برايش بازگفت . آن گاه وزير پزشکان را حاضر کرد؛ همان پزشکاني که زخم را معاينه کرده و گفته بودند که درماني جز بريدن پا ندارد و در اين صورت نيز خطر مرگ وجود دارد. به آنان گفت که اگر زخم پا را مي بريدند چقدر طول مي کشيد تا جاي زخم بهبوديابد؟ پزشکان گفتند:« دو ماه طول مي کشيد و جاي زخم نيز حفره اي سفيد باقي مي ماند که بر آن مويي نخواهد روييد». وزير پرسيد: « شما کي زخم را ديده ايد؟» گفتند : « ده روز پيش». وزير ران چپ وي را- که زخم بر آن پا بود- برهنه کرد، ولي اثري نديدند. يکي از پزشکان فرياد زد:« اين کار مسيح است!»وزير گفت: « از آنجا که اين ، کار شما نبوده، ما مي دانيم کار کيست». مستنصر ، خليفه عباسي ، اسماعيل را احضار کرد و داستان را از وي پرسيد. او نيز براي مستنصر بيان کرد. آن گاه خليفه فرمان داد به وي هزار دينار دهند و گفت:« اين را بگير و خرج کن».اسماعيل گفت:«جرأت نمي کنم حتي يک دينار قبول کنم».مستنصر با شگفتي گفت:«از چه کسي مي ترسي؟» پاسخ داد:«از آن کس که اين درد کهنه را درمان کرد. او فرمود : از مستنصر چيزي مگير. مستنصر گريست و غمگين شد. سپس اسماعيل- بي آن که چيزي ستانده باشد- از نزد وي رفت.شمس الدين فرزند اسماعيل هر قلي گويد: « پس از آن که پدرم شفايافت، ران وي را ديدم که هيچ نشانه اي در آن نبود، در محل زخم نيز مو روييده بود». (2)پي نوشت : 1. وي از علماء بزرگ شيعه است که در سال 589 ه.ق به دنيا آمد و در سال 664 از دنيا رفت.2.بحارالانوار، ج 52، صص64-61. به نقل از «کشف الغمه في معرفه الائمه عليهم السلام» علي بن عيسي اربلي.منبع: کتاب بازشناختي از يوسف زهرا عليه السلام
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 282]