تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 15 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله يكى از اصحاب خود را غمگين مى‏ديدند، با شوخى او...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814101091




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فرشته آهنی


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فرشته آهنی
فرشته آهنی شب اول عملیات والفجر 8 پیشروی بچه ها غیر قابل تصور بود صبح روز اول وقتی فرمانده گردان اعلام کرد که کنار جاده فاو بصره مستقر شده ایم .... فرمانده لشکر باور نمی کرد !!!! گفت: همانجا باشید جلوتر نروید تا خودم بیایم ... ساعتی طول نکشید که دیدیم برادر امین شریعتی (فرمانده لشکر 31 عاشورا بعد از شهید باکری)با دو تا بی سیم چی اش از راه رسیدند تا با چشم خود ببیند که واقعا بچه ها کنار جاده رسیده اند !! .......بچه ها با دیدن فرمانده لشکرشان در خط مقدم درگیری خیلی خوشحال شدند .....تازه مستقر شده بودیم که خبر آمد که خط اول در حال سقوط است.... بچه ها مهمات تمام کرده بودند....عراقی ها که شب گذشته تا جایی که امکان داشت گریخته بودند حالا که فهمیده بودند چه بر سرشان آمده و اگر پیشروی همینطور صورت بگیرد فاو را از دست خواهند داد برگشته بودند تا از دست داده ها را پس بگیرند.خود ما هم با اینکه در درگیری دیشب در مصرف مهمات صرفه جویی کرده بودیم، ولی وضع مهماتمان بهتر از بچه های خط اول نبود.گویا قایق ها فقط توانسته بودند نیروها و مهمات را در ساحل اروند پیاده کنند، ولی هنوز خودرو یا وسایل موتوری که مهمات را به معرکه درگیری برساند هنوز به این طرف آب منتقل نشده بود. بچه های زخمی کنار خاکریز مانده بودند و وسیله ای برای انتقالشان وجود نداشت. خسته و بیقرار توی کانال کوچکی که فاصله کمی با خاکریز درگیر داشت مانده بودیم که چه کنیم...... فریاد بچه ها را می شنیدیم که مهمات می خواستند ... و کاری از ما بر نمی آمد ... عمق کانال در این منطقه بسیار کم بود و فقط می شد سینه خیز جلو رفت .... سرت را که بالا می گرفتی بارانی از گلوله های تیربار و قناسه ویز ویز کنان از کنارت می گذشتند..... نه بچه ها می توانستند آن صد متر را عقب بیایند و نه ما می توانستیم جلو برویم ..... ناگهان صدایی که از شب قبل دو بار توجه ما را به خود جلب کرده بود دوباره به گوش رسید.... آری همان نفربر دیشبی انگار فرشته نجات از راه رسیده بود .....همان نفربری که دیشب و امروز صبح زود، دو بار از دم موشک آرپی جی من جان سالم بدر برده بود اینک با جانی زخمی و چرخ هایی پنجر ولی پر از مهمات از راه رسید بودداخل نفربر و روی آن پر بود از جعبه های مهمات .....راننده نفربر داد زد :بچه ها ! زود باشین خالی اش کنین تا من برگردم ... زود باشین !قبل از اینکه برادر ممد چیزی بگوید صابر سریع بلند شد و من هم مثل سایه بدنبالش انگار یادمون رفت که این جا توی دید عراقی هاست ... سریع پریدیم بیرون کانال، من رفتم بالای نفربر، جعبه ها رو بلند می کردم و تند تند می دادم پایین و صابر اونها رو روی زمین می گذاشتویز ویز قناسه ها لحظه ای قطع نمی شد هر لحظه منتظر بودیم که داغی یکی از اون گلوله ها بر جانمان بنشیند .....نفربر که خالی شد، برادر ممد که توی کانال بود داد زد :بچه ها سریع بیایید توی کانال !دویدیم که بپریم تو کانال ناگهان چشمم به یکی از بچه ها افتاد که سرپا و آرام در حالی که دستهایش را بطرف جلو گرفته بود، داشت به طرف ما می آمدانگار جایی رو نمی دید، سرش رو با یک چفیه مشکی بسته بودندچفیه پر از لخته های خون شده بود قسمتی از چفیه باز شده بود و یکی از چشم های بسیجی زخمی که گود افتاده بود و چشمی در آن نبود معلوم بود. تمام صورتش و روی سینه اش را خون گرفته بود ... هر کاری کردم نتونستم تنهاش بذارم و دوباره برگردم توی کانال رفتم جلو دستهامو دراز کردم و دستهایش را توی دستهایم گرفتمدیگر نمی ترسیدم که تیر بخورمباران گلوله ها قطع نمیشد..... هر لحظه احتمال می رفت که یکی مان تیر بخوریم..... چه آرامشی خدای من .... حتی ناله هم نمی کرد آرامش او مرا هم آرام کرد دیگر نگران ویز ویز قناسه ها نبودم دیگر نمی ترسیدم که تیر بخورم.... چشمان خونین و بسته آن پرنده زخمی، چشمان بسته مرا هم باز کرد.اسمش را پرسیدم،با مهربانی جوابم را داد، گفت که دیشب مجروح شده است و تا حالا همین جا منتظر نشسته است ، ولی من چنان شیفته و غرق در آرامش او بودم هیچ نمی شنیدم و همه چشم شده بودم و عشقبازی او را نظاره می کردم ..... از این که توی کانال پناه گرفته بودم خجالت کشیدمبچه ها داد می زدند زود باش برگرد بیا توی کانال ! بردم و سوار نفربرش کردم مرکب آهنین غرشی کرد و کبوترهای زخمی را با خود بردآن روز هر چند ساعت یکبار آن نفربر می آمد و مهمات می آورد و بچه های زخمی را با خود می بردخدا را شکر کردم که موشکم به نفربر نخوردهو فهمیدم که ما هیچکاره ایم و هر چه هست خواست و اراده اوست. ما آموزش می بینیم تمرین می کنیمدقت می کنیمولی به قول شهید باکری باید بعد از همه این ها فقط ذکر بگوییم و دل را صاف کنیم و ماشه را بکشیم بقیه اش را خودش بهتر می داند. گرچه عقل و محاسبات را هیچوقت سبک و بی ارزش نمی انگاریم...
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 226]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن