واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
در اسارت سه بار براي اعدام اعزام شدم سرهنگ محمود پورموسوي در اسنفدماه سال 1362 در جريان عمليات «خيبر» به اسارت نيروهاي بعثي درآمد كه از نحوه اجراي بخشي از اين عمليات و به اسارت درآمدن خود ميگويد:دوم اسفندماه سال 62 گردانها جهت توجيه نقشه و كالك عملياتي به چادر فرماندهي لشكر 31 عاشورا كه در منطقه اهواز در تپه مستقر بودند اعزام شدند به علت حساسبودن منطقه و عدم امكان شناسايي بايستي كادرگردانها با فيلم و كالك توجيه ميشدند. در اين عمليات گردان امام حسين (ع) و علياكبر (ع) از لشكر 31 عاشورا در مرحله دوم بعد از شكستن خط دشمن بايد وارد عمل ميشدند من هم جزيي از گردان علياكبر بودم. يادم هست شهيد حميد باكري همان چهره دوستداشتني جبههها و زجركشيده زمان طاغوت و مبارز سرسخت ولي بسيار مهربان و مغز متفكر جنگ در حالي كه بيل به دست داشت و شلوارش را تا زانو بالا برده بود در كنار دو تا چادر كه به هم وصل كرده بودند ايستاد و شروع به توجيه گردان ما كرد. اولين حرفي كه به ما گفت چند جمله تاريخي او بود كه هيچ وقت از يادم نميرود. او گفت: سعي كنيد شهيد شويد بعد از جنگ رزمندگان به 3 دسته تقسيم ميشوند. يكي به گذشته خود پشت كرده و از آن پشيمان ميشود دسته سوم به اصول خود پايبند بوده و از غصه دق ميكند. سپس گفت: امشب شب تاسوعا است و اين عمليات بسيار طاقتفرسا بوده و دو گردان وقتي وارد عمل شوند هيچ راه برگشت وجود ندارد يا شهيد يا اسير خواهند شد. هركسي خواست ميتواند از همين الان برگردد و كسي او را سرزنش نميكند. همه ما با شنيدن اين جمله لبيك گفتيم. شهيد باكري تبسمي كرد و با استفاده از بيلي كه در دستش بود توجه همه ما را به انتهاي جزيره مجنون جلب كرد و افزود: من هم آنجا شهيد خواهم شد. پورموسوي چنين ادامه ميدهد: سوم اسفند سال 62 اولين روز عمليات خيبر بود. روز بعد آن گردان علياكبر (ع) وارد عمل شد. ما با چند فروند بالگرد به جزيره هليبرد شديم. نزديك به غروب فرمانده لشكر عاشورا شهيد مهدي باكري كادرگردانهاي امام حسين (ع) و علياكبر را احضار كرد و عوضشدن نقشه عمليات را توضيح داد. انهدام پل اروندرود و استقرار در پل سوم و محاصره كامل نيروهاي دشمن مأموريت گردان علياكبر بود كه بنا به دلايلي نقشه عوض شد و قرار بر اين شد اين گردان به شرق بصره رفته و در پل طلائيه با لشكر محمد رسول (ص) و امام حسين (ع) الحاق كند. شب همان روز همه ما در حالي كه دعاي كميل را بر لب داشتيم به انتهاي جزيره مجنون حركت كرديم. شهيد حميد باكري يكي يكي نيروها را از روي پل عبور ميداد و همان لحظه من با ديدن قامت رعناي ايشان به ياد آن جملهاش افتادم كه اينجا شهيد خواهم شد كه اتفاقا او در همان مكان شهيد شده بود. پورموسوي ادامه داد: خط فاصله جزيره تا پل طلائيه تقريبا 75 كيلومتر تخمين زده شده بود. نيروها با سرعت از آن نقطه به طرف هدف حركت كردند. در آن مسير در حوالي ساعت 2 نصف شب با نيروهاي دشمن روبهرو شديم هوا تقريبا گرگوميش بود. در چند كيلومتري پل طلائيه قرار داشتيم تعدادي تانك آنجا كمين كرده بودند كه با آنها درگير شديم با روشن شدن هوا درگيري با نيروهاي دشمن سختتر شد. الحاق هم صورت نگرفته بود و نيروهاي لشكر حضرت رسول (ص) و امام حسين (ع) موفق نشده بودند خط طلائيه را بشكنند. بنابراين چهار گردان از جمله 2 گردان از لشكر 31 عاشورا و دو گردان از لشكر نجف كاملا در محاصره قرار گرفتيم. صبح روز بعد من بر اثر اصابت تير و تركش در بدنم و به علت خونريزي شديد بيهوش شدم. صبح 4 اسفند سال 62 بود، كه احساس كردم دو سرباز عراقي تير خلاص زنان به مجروحين به طرف من آمدند يكي از آنها خواست تير خلاص بزند ولي آن يكي مانع او شد و به من گفتند بايست و دستهاي خود را بالاي سر ببر و همان لحظه ياد اين جمله افتادم كه چون كربلا ديدن بس ماجرا دارد و از آن زمان دوران اسارت آغاز شد. وي افزود: سرنوشت كاملا مبهم براي من پيش آمده بود سه بار براي اعدام اعزام شدم ولي هربار نيروهاي بعثي به دلايلي از اينكار منصرف شدند. شدت جراحتم رفته رفته بيشتر ميشد. براي يكساعت هم امكان زنده بودن نميكردم از آنجا به بيمارستان بصره منتقل شدم. بعد از آن پس از طي مراحل بازجويي به اردوگاه موصل انتقال يافتم و اسارتم 7 سال به طول انجاميد. اين آزاده شهدايي چون ورمزياري فرمانده گردان علياكبر (ع)، كريم ظاهري، ايرج مهري و شهيد رجبي را از جمله شهيدان و آزاده جمشيد آتشافروز و صادق پام را از اسراي گردان علياكبر (ع) در جريان عمليات خيبر بيان ميكند و ميگويد: اجراي عمليات خيبر تأثير بهسزايي در روند جنگ گذاشته و انديشهي آن بر انجام ساير عملياتها تأثيرگذار بود. وي ادامه ميدهد: زماني كه به اسارت درآمدم 20 سال سن داشتم و تمام مدتي كه در اسارت به سر بردم دوران طلايي زندگي من محسوب ميشود. من آنجا واقعا مدينه فاضله را به چشم خود ديدم، آنجا دعاها رنج و بوي ديگري داشت. ماديات مطرح نبود. كمكها بيمنت بود. با هم گريه ميكرديم و با هم ميخنديديم. عمق اتحاد و همبستگي بچهها ما را به آينده اميدوار ميكرد.
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 236]