تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):یک ساعت اندیشیدن در خیر و صلاح از هزار سال عبادت بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828919268




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جواهري‌ كه‌ او را گم‌ كردم‌


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: برگرفته از سایت مجله راه زندگی تنظيم‌ از: كيانا نصرت‌ زاده‌ براساس‌ سرگذشت‌ محمد ـ ت‌ از تبريز به‌ مادرم‌ گفتم‌ كه‌ وقت‌ زن‌ گرفتنم‌ نيست‌. ولي‌پدرم‌ اصرار داشت‌. مي‌گفت‌ مي‌خواهد به‌ مكه‌برود و حتما بايد مرا زن‌ بدهد. به‌ پدرم‌ گفتم‌: آخه‌من‌ كه‌ فقط 19 سال‌ دارم‌... ولي‌ اينها به‌ نظر اوفقط بهانه‌ بود. خودش‌ وقتي‌ هم‌سن‌ و سال‌ من‌بود، يك‌ بچه‌ هم‌ داشت‌. نمي‌دانم‌ قديمي‌هاچطور بودند. مطمئنا آنها از ما عاقل‌تر و بالغ‌تربودند. چون‌ اصلا در خودم‌ نمي‌ديدم‌ كه‌ بتوانم‌همسري‌ اختيار كنم‌ و زندگي‌ را بچرخانم‌. ولي‌چه‌ مي‌شد كرد. اصرار پدر بالاخره‌ مغلوبم‌ كرد.مادرم‌ چادر سر كرد و رفت‌ سراغ‌ فاميل‌ها، هيچ‌كس‌ حاضر نبود دخترش‌ را به‌ من‌ بدهد، البته‌ نه‌تنها به‌ خاطر سن‌ و سال‌ كم‌ من‌، بلكه‌ مادرم‌ راهيچ‌ كس‌ دوست‌ نداشت‌. سالها قبل‌ برادرم‌ازدواج‌ كرده‌ بود و مادرم‌ آنقدر توي‌ زندگي‌ آنهادخالت‌ كرده‌ بود كه‌ بالاخره‌ كارشان‌ به‌ طلاق‌كشيد. زن‌ دايي‌هايم‌ هم‌ هميشه‌ با مادرم‌ قهربودند. همه‌ مي‌گفتند، بيچاره‌ دختري‌ كه‌ بيفتدزير دست‌ معصومه‌ خانم‌. (اسم‌ مادرم‌ معصومه‌است‌) خلاصه‌ تلاش‌ و تقلاي‌ مادر به‌ جايي‌ نرسيد،بلكه‌ او را بيشتر غمگين‌ كرد. به‌ خانه‌ هركس‌ كه‌مي‌رفت‌ متلك‌ و يا حرف‌ درشتي‌ مي‌شنيد وبيرون‌ مي‌آمد. تا اينكه‌ قرعه‌ به‌ فال‌ سوسن‌افتاد. او درست‌ هم‌ سن‌ من‌ بود. از همسايه‌هاي‌قديمي‌ بوديم‌. سالها قبل‌ وقتي‌ پدرش‌ فوت‌ كرد،آنها هم‌ خانه‌ را فروختند و رفتند رشت‌ زندگي‌كنند. مادر سوسن‌ اهل‌ رشت‌ بود و ديگرنمي‌خواست‌ وقتي‌ بيوه‌ شده‌ است‌، در تبريزبماند. بالاخره‌ برحسب‌ اتفاق‌ مادرم‌ بعد از سالهااو را ديد و سوسن‌ را از او خواستگاري‌ كرد. آنها هم‌ پذيرفتند و قرار شد يك‌ روز همه‌ مابه‌ رشت‌ برويم‌ و دو خانواده‌ بعد از سالها همديگررا دوباره‌ ببينند. يادم‌ مي‌آيد تعطيلات‌ نوروزبود. همه‌ بلند شديم‌ و رفتيم‌ رشت‌. هم‌ تفريح‌خوبي‌ بود و هم‌ اينكه‌ فرصت‌ مناسبي‌ پيدا شده‌بود تا من‌ و سوسن‌ همديگر را بعد از سالهاببينيم‌. از او جز چند خانه‌ از دوران‌ كودكي‌،چيزي‌ به‌ ياد نمي‌آورم‌. آن‌ موقع‌ها هم‌بازي‌بوديم‌ و هميشه‌ هم‌ با هم‌ كلي‌ دعوا داشتيم‌. ولي‌وقتي‌ به‌ رشت‌ رسيديم‌، سوسن‌ ديگر آن‌ دختربچه‌ كوچك‌ نبود. دانشجوي‌ سال‌ اول‌ بود و به‌نظرم‌ خيلي‌ بزرگ‌ شده‌ بود. مادرم‌ وقت‌ تلف‌نكرد و زود رفت‌ سر اصل‌ مطلب‌ و موضوع‌خواستگاري‌ را پيش‌ كشاند و من‌ و سوسن‌ رابراي‌ نيم‌ ساعتي‌ تنها گذاشتند تا حرفهايمان‌ رابزنيم‌. من‌ كه‌ حرفي‌ براي‌ گفتن‌ نداشتم‌ و سوسن‌هم‌ خيلي‌ اهل‌ صحبت‌ كردن‌ نبود. بالاخره‌ دوخانواده‌ حرفهاي‌ اوليه‌ را زدند و موافقت‌ كردندكه‌ اين‌ وصلت‌ را انجام‌ بدهند. مراسم‌ را برگزار كرديم‌. البته‌ مراسم‌ نامزدي‌.همه‌ خوشحال‌ بودند. چرا دروغ‌ بگويم‌، من‌ هم‌خوشحال‌ بودم‌. سوسن‌ دختر خوبي‌ بود و به‌ هرحال‌ آن‌ همه‌ شور و اشتياق‌ اطرافيان‌ مرا هم‌ به‌وجد آورده‌ بود. بعد از مراسم‌ نامزدي‌ ارتباط من‌و سوسن‌ فقط از طريق‌ نامه‌ و تلفن‌ بود. هر دو دردو شهر مختلف‌ بوديم‌. من‌ تبريز بودم‌ و سوسن‌رشت‌، پيش‌ پدر و مادرش‌ بود. قرار گذاشته‌بوديم‌ كه‌ مراسم‌ عروسي‌ را يك‌ سال‌ بعد كه‌خدمت‌ سربازي‌ من‌ هم‌ تمام‌ شد، برگزار كنيم‌.سوسن‌ هم‌ قبول‌ كرده‌ بود. پدرم‌ عزم‌ سفر مكه‌كرد. با كلي‌ سلام‌ و صلوات‌ او را راهي‌ كرديم‌. تااينكه‌ پاييز آن‌ سال‌ يك‌ دفعه‌ اتفاق‌ عجيبي‌افتاد. پسر دايي‌ام‌ بعد از سالها از كشور آلمان‌آمده‌ بود. همه‌ دور هم‌ جمع‌ شده‌ بوديم‌. هر روز وهر شب‌ خانه‌ يكي‌ از دوستان‌ مهماني‌ بود. به‌سوسن‌ گفتم‌ كه‌ چند روزي‌ به‌ تبريز بيايد.موقعيت‌ خوبي‌ بود كه‌ با اعضاي‌ خانواده‌ ما آشناشود. او هم‌ قبول‌ كرد و به‌ تبريز آمد. توي‌ هرمهماني‌ سوسن‌ خودش‌ را در دل‌ همه‌ جا مي‌كرد.دختر خاكي‌ و ساده‌اي‌ بود. پسر دايي‌ام‌ هم‌ درهمان‌ زمان‌ در جستجوي‌ دختر مناسبي‌ بود كه‌با خود به‌ آلمان‌ ببرد و در كنارش‌ زندگي‌ كند. سوسن‌ به‌ او گفت‌ كه‌ چند تا دوست‌دانشگاهي‌ دارد كه‌ يكي‌ از يكي‌ بهتر است‌. به‌همين‌ علت‌ پسر دايي‌ام‌ راهي‌ رشت‌ شد تا يكي‌از آن‌ دخترها را انتخاب‌ كند. من‌ هم‌ همراه‌ آنهارفتم‌. چقدر بي‌خيال‌ بودم‌! پسر دايي‌ام‌ هر روزبه‌ همراه‌ سوسن‌ به‌ خانه‌ يكي‌ از آن‌ دخترهامي‌رفت‌ و من‌ چون‌ حوصله‌ اين‌ مجالس‌ سرد وبي‌روح‌ و رسمي‌ را نداشتم‌، حاضر نبودم‌ با آنهاراه‌ بيفتم‌ و به‌ همين‌ خاطر آنها همراه‌ مادرسوسن‌ مي‌رفتند. در همان‌ چند هفته‌ سوسن‌ وپسر دايي‌ام‌ خيلي‌ با هم‌ صميمي‌ شدند. به‌طوري‌ كه‌ يك‌ روز پسر دايي‌ام‌ گفت‌: ـ كاش‌ من‌ هم‌ دختري‌ مثل‌ سوسن‌ پيدا مي‌كردم‌.او براي‌ هر مردي‌، ايده‌آل‌ است‌. خوب‌ حرف‌مي‌زند، خوب‌ رفتار مي‌كند و از همه‌ مهم‌ترخيلي‌ باتدبير و بادرايت‌ است‌. فكر مي‌كردم‌ دارد از همسر من‌ تعريف‌مي‌كند و مي‌خواهد حسن‌ انتخاب‌ مرا ستايش‌كند. اما نه‌، اين‌ طور نبود. او اصلا چنين‌ قصدي‌نداشت‌. باز يك‌ روز ديگر بدون‌ مقدمه‌ از من‌پرسيد: ـ محمد، چرا با سوسن‌ نامزد كردي‌؟ واقعا او رادوست‌ داشتي‌؟! گفتم‌: دوست‌ داشتن‌ بعد از ازدواج‌ پيش‌ مي‌آيد.ولي‌ در وهله‌ اول‌ خانواده‌ها بودند كه‌ تصميم‌گرفتند. ـ يعني‌ تو هيچ‌ علاقه‌ خاصي‌ به‌ سوسن‌ نداشتي‌؟ با خونسردي‌ گفتم‌: ـ نه‌، برايم‌ همه‌ دخترها شبيه‌ هم‌ بودند. مگر چه‌فرقي‌ مي‌كنند؟ پسر دايي‌ام‌ به‌ فكر فرو رفت‌ و من‌ از اين‌مكالمه‌ كوتاه‌، راحت‌ گذشتم‌. اما همين‌جواب‌هاي‌ سرسري‌ من‌ او را بدجوري‌ به‌ فكرانداخته‌ بود. انگار موجي‌ از مجهولات‌ توي‌سرش‌ بود. به‌ بهانه‌هاي‌ مختلف‌ اقامتش‌ را دررشت‌ طولاني‌ كرد. من‌ ديگر وقت‌ زيادي‌ نداشتم‌و بايد به‌ تبريز برمي‌گشتم‌. به‌ پسر دايي‌ام‌ گفتم‌: ـ اگر مي‌خواهي‌ تو بمان‌. خانواده‌ همسر من‌خيلي‌ مهمان‌نواز هستند. و بعدها فهميدم‌ كه‌ سوسن‌ از اين‌ حرف‌ من‌چقدر ناراحت‌ شده‌ بود. خلاصه‌ من‌ ول‌ كردم‌ و به‌تبريز برگشتم‌ و وقتي‌ به‌ خانه‌ رفتم‌، مادرم‌ با من‌كلي‌ دعوا كرد كه‌ چرا اينقدر نسبت‌ به‌ همسرم‌بي‌تفاوت‌ هستم‌ و حاضر شده‌ام‌ يك‌ مرد غريبه‌در خانه‌ آنها بماند. حرفهاي‌ پدر و مادرم‌ هيچ‌تأثيري‌ روي‌ من‌ نگذاشت‌. احساس‌ مي‌كردم‌ هراتفاقي‌ هم‌ كه‌ بيفتد سوسن‌ مال‌ من‌ است‌. تااينكه‌ يك‌ شب‌ ديروقت‌ سوسن‌ بهم‌ تلفن‌ كرد. ـ ... محمد مي‌خواهم‌ با تو جدي‌ صحبت‌ كنم‌.پسر دايي‌ات‌ اينجا كاري‌ ندارد. بايد برگردد چون‌از هيچ‌ كدام‌ از دوستان‌ من‌ خوشش‌ نيامده‌. اوپسر خوبي‌ است‌ و مطمئنا دختران‌ خوبي‌ درتبريز هستند كه‌ حاضرند با او ازدواج‌ كنند. پس‌چه‌ بهتر كه‌ همان‌ جا ازدواج‌ كند. حوصله‌ نداشتم‌ به‌ حرفهايش‌ گوش‌ كنم‌.جواب‌ سرسري‌ به‌ او دادم‌ و تلفن‌ را قطع‌ كردم‌. دوروز بعد پسر دايي‌ام‌ به‌ تبريز برگشت‌. حال‌غريبي‌ داشت‌. يك‌ روز ناهار مرا دعوت‌ كرد ونشست‌ برايم‌ درد دل‌ كرد. از توي‌ حرفهايش‌فقط چند جمله‌ را به‌ خاطر دارم‌ كه‌ گفت‌: ـ... تو جواهري‌ در دست‌ داري‌ كه‌ ابدا قدرش‌ رانمي‌داني‌. با سوسن‌ مهربان‌تر باش‌ و اگر دوستش‌نداري‌ او را ول‌ كن‌. خيلي‌ پسرها هستند كه‌آرزوي‌ دختري‌ به‌ خوبي‌ او را دارند. راستش‌ را بخواهيد بهم‌ برخورد. اخمي‌كردم‌ و گفتم‌: ـ چرا فكر مي‌كني‌ پسرها براي‌ سوسن‌ صف‌كشيده‌اند. خانواده‌ سوسن‌ خيلي‌ معمولي‌هستند. پدر من‌ يكي‌ از بزرگان‌ شهر تبريز است‌.ثروتي‌ كه‌ براي‌ من‌ باقي‌ خواهد ماند، اصلا براي‌سوسن‌ قابل‌ تصور نيست‌. او از خدا مي‌خواست‌كه‌ شوهري‌ مثل‌ من‌ گيرش‌ بيايد. به‌ او اجازه‌داده‌ام‌، درسش‌ را ادامه‌ بدهد و حتي‌ گفته‌ام‌نمي‌خواهد جهيزيه‌ بخرد. توي‌ اين‌ دوره‌ و زمانه‌چنين‌ موقعيت‌هايي‌ براي‌ دخترها كمتر پيش‌مي‌آيد. تو نمي‌خواهد خيلي‌ به‌ حال‌ او دل‌بسوزاني‌. پسر دايي‌ام‌ هيچ‌ چيز به‌ من‌ نگفت‌ و موضوع‌را عوض‌ كرد. ولي‌ از آن‌ روز به‌ بعد رفتارش‌ با من‌تغيير كرد. يعني‌ ديگه‌ تحويلم‌ نمي‌گرفت‌ و مرامثل‌ مادرم‌ يك‌ آدم‌ ظاهربين‌ و پول‌ دوست‌مي‌دانست‌. از سوسن‌ هم‌ خيلي‌ دلخور شده‌ بودم‌. فكرمي‌كردم‌ حتما حرفي‌ زده‌ است‌ كه‌ پسر دايي‌ام‌اين‌ طور قضاوت‌ كرده‌ بود. خلاصه‌ يك‌ روز تلفن‌را برداشتم‌ و كلي‌ با او دعوا كردم‌. هر چه‌ حرف‌ ازدهانم‌ درآمد به‌ او گفتم‌. سوسن‌ هيچ‌ چيزنمي‌گفت‌ و همين‌ سكوتش‌ بيشتر ناراحتم‌مي‌كرد. موضوع‌ را به‌ مادرم‌ گفتم‌ و او هم‌ مثل‌هميشه‌ بدون‌ اينكه‌ كمي‌ فكر كند به‌ رشت‌ تلفن‌كرد و با مادر سوسن‌ صحبت‌ كرد. حرفهاي‌ بدي‌به‌ او زد. چيزهايي‌ گفت‌ كه‌ من‌ هم‌ شرمنده‌ شدم‌.سوسن‌ لياقت‌ آن‌ حرفها را نداشت‌ و مادرم‌ كمي‌تند رفته‌ بود. خلاصه‌ پسر دايي‌ام‌ چمدانش‌ را بست‌ و رفت‌ولي‌ ردپاي‌ او براي‌ هميشه‌ در زندگي‌ من‌ باقي‌ماند. رفتار من‌ و سوسن‌ عوض‌ شده‌ بود. هيچ‌كدام‌ با آن‌ يكي‌ خوب‌ صحبت‌ نمي‌كرديم‌. تااينكه‌ عيد شد. بايد به‌ ديدن‌ آنها مي‌رفتيم‌. امااين‌ بار خانواده‌ها خيلي‌ با هم‌ مهربان‌ نبودند.سوسن‌ خيلي‌ لاغر شده‌ بود به‌ طوري‌ كه‌ يك‌دفعه‌ زد زير گريه‌ و همه‌ چيز را برايم‌ تعريف‌ كرد: ـ وقتي‌ پسر دايي‌ات‌ آمده‌ بود، تو هيچ‌ توجه‌اي‌به‌ من‌ نمي‌كردي‌. من‌ مي‌دانستم‌ كه‌ او نسبت‌ به‌من‌ علاقمند شده‌ ولي‌ خودم‌ را متعهد به‌ تومي‌دانستم‌ به‌ همين‌ خاطر اصلا لحظه‌اي‌ ذهنم‌ به‌سمت‌ او خطور نكرد. او پسر خوبي‌ بود ولي‌ من‌ديگر نمي‌توانستم‌ نسبت‌ به‌ كسي‌ فكر كنم‌. توروز به‌ روز از من‌ بيشتر فاصله‌ گرفتي‌ و براي‌لحظه‌اي‌ احساس‌ نمي‌كردي‌ كه‌ من‌ به‌ تو احتياج‌دارم‌. در انتها در حالي‌ كه‌ من‌ با تمام‌ وجودم‌ دردرون‌ مبارزه‌ سختي‌ را شروع‌ كرده‌ بودم‌، تير تيزنامهرباني‌هايت‌ را به‌ سمت‌ من‌ كشيدي‌. اين‌ديگر بي‌عدالتي‌ بود. كاش‌ كمي‌ بيشتر به‌ من‌ بهامي‌دادي‌. حالا هم‌ به‌ راحتي‌ به‌ خودت‌ اجازه‌مي‌دهي‌ كه‌ هر رفتاري‌ با من‌ داشته‌ باشي‌. من‌ديگر طاقت‌ ندارم‌. بهتر است‌ راهمان‌ را از هم‌جدا كنيم‌. همان‌ لحظه‌ به‌ او گفتم‌ كه‌ برايم‌ هيچ‌ اهميتي‌ندارد اگر اين‌ نامزدي‌ بهم‌ بخورد. ولي‌ وقتي‌ به‌تبريز رسيدم‌ و با خودم‌ خلوت‌ كردم‌، ديدم‌ چه‌فاجعه‌اي‌ رخ‌ داده‌. حالا كه‌ به‌ گذشته‌ فكر مي‌كنم‌،مي‌بينم‌ چقدر من‌ بي‌اعتنا بودم‌. هميشه‌ فكرمي‌كردم‌ وقتي‌ دختري‌ بله‌ را مي‌گويد كار تمام‌است‌ و ديگر به‌ چيزي‌ اهميت‌ نمي‌دادم‌. ولي‌ حالامي‌فهمم‌ كه‌ زندگي‌ به‌ اين‌ سادگي‌ هم‌ نيست‌.لحظه‌ به‌ لحظه‌ بايد براي‌ آن‌ و حفظ آن‌ كوشيد.كاش‌ اين‌ موضوع‌ را زودتر مي‌فهميدم‌. حالا دو ماهي‌ از بهم‌ خوردن‌ نامزدي‌ مامي‌گذرد. نمي‌دانم‌ سوسن‌ چه‌ مي‌كند ولي‌ من‌ كه‌حال‌ خوشي‌ ندارم‌. مادرم‌ باز چادرش‌ را سر كرده‌و دنبال‌ دختر خوبي‌ برايم‌ من‌ مي‌گردد. در حالي‌كه‌ نمي‌داند پسرش‌ هنوز راه‌ و رسم‌ همسرداري‌را نمي‌داند. من‌ كوچكتر و نادان‌تر از آن‌ هستم‌ كه‌بتوانم‌ خانواده‌اي‌ را تشكيل‌ بدهم‌. پسر دايي‌ام‌راست‌ مي‌گفت‌. من‌ جواهري‌ در دست‌ داشتم‌ كه‌بهاي‌ آن‌ را نمي‌دانستم‌. احساس‌ بدي‌ است‌.نمي‌دانم‌ اگر يك‌ روز دوباره‌ برگردم‌ باز سوسن‌مرا مي‌پذيرد؟ يا كه‌ شايد آن‌ روز دير شده‌ باشد واو زندگي‌ ديگري‌ را شروع‌ كرده‌ باشد. او دختربسيار خوبي‌ است‌. مطمئنا به‌ زودي‌ نصيب‌ كسي‌بهتر از من‌ خواهد شد. امروز اين‌ نامه‌ را براي‌ شما نوشتم‌ تاهشداري‌ بدهم‌ به‌ پسراني‌ كه‌ مثل‌ من‌ در اشتباه‌هستند و تصور مي‌كنند بعد از نامزدي‌ ديگر آن‌دختر براي‌ هميشه‌ و در هر شرايطي‌ متعلق‌ به‌آنهاست‌. براي‌ حفظ يك‌ همسر خوب‌، چه‌ مرد وچه‌ زن‌، بايد تا آخرين‌ لحظه‌ تلاش‌ كرد. گوهر ناب‌بايد ناب‌ بماند و بايد لياقت‌ آن‌ را پيدا كرد.




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 221]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سینما و تلویزیون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن