محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846414564
تلفني به خدا
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تلفني به خدا حکایتی که مطالعه می فرماييد همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی ( از شاگردان جناب شيخ جعفر مجتهدی ) و به نقل از جلد دوم کتاب در محضر لاهوتيان آمده است که به دلیل نکات برجسته اخلاقی تقدیم می گردد. تلفني كه من به خدا زدم ! سالها قبل ، در اتاق كار خود نشسته بودم كه مرد روحاني خوش چهرهاي وارد شد. از چينهاي عميق پيشانياش پيدا بود كه مردي دنيا ديده و سرد و گرم روزگار چشيدهاست. سر و وضع نسبتاً مرتبي داشت و پنجاه ساله به نظر ميرسيد و رفتار متين او انسان را به احترام وامي داشت.پس از سلام و احوال پرسي، گفت:شنيدهام كه روحاني زادهايد و اصيل و درد آشنا. كتابي نوشتهام كه اگر مجوز چاپ آن را صادر كنيد براي هيمشه ممنون شما خواهم بود. نگاهي به كتابهايي كه در روي ميز كارم بر روي هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:ملاحظه ميكنيد، اين كتابها به ترتيب در انتظار نوبت نشستهاند تا پس از رسيدگي به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همين تقاضاي شما را دارند. شغل اصلي من دبيري است و با حفظ سمت آموزشي، اين وظيفه سنگين اداري را نيز به من محول كردهاند تا در ساعات فراغت به بررسي كتاب بپردازم! و طبيعي است كه كار به روز نباشد. جانا! چه كند يك دل با اين همه دلبر؟! اگر شما به جاي من بوديد چه ميكرديد؟!با لحن پدرانهاي گفت:فرزندم! فكر نميكنم در تشخيص خود اشتباه كرده باشم، شما اهل درديد و درد مرا خوب ميفهميد! اين كتاب، ماجراي تلفني است كه من به خدا زدهام! و فكر ميكنم كه مطالعه آن براي عموم مردم خصوصاً جوانان جوانان مفيد باشد. بركاتي كه اين تلفن به همراه داشته، نه تنها زندگي من بلكه زندگي صدها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است. اگر من به جاي شما بودم نگاه گذرايي به مطالب كتاب ميانداختم و اجازه چاپ آن را صادر ميكردم!آن روز، حدود هفت سال از آشنايي من با عزيز نادرالوجودي چون آقاي مجتهدي ميگذشت و طبعاً تشنه شنیدن مطالبي از اين دست بودم، خصوصاً كه سفارش اكيد آن مرد خدا را هميشه به خاطر سپرده بودم كه:« فرصتها را نبايد از دست داد.» گفتم:نيازي به بررسي كتاب نيست! دوست دارم فهرست وار مطالب كتاب را از زبان شما بشنوم.گفت:اسم كتاب را: « عبرتانگيز» گذاشتهام به خاطر عبرتهاي بسياري كه از آن ميتوان گرفت. اين كتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفني است كه به خدا زدهام! و بخش دوم آن مربوط به بركات بيشماري ميشود كه اين تلفن به همراه داشته. بعد آمار مفصلي را ارايه كرد كه تا آن روز توفيق انجام چه خدماتي را خداوند نصيب او كرده است؛ از قبيل: احداث چند باب دارالايتام، دبستان ، دبيرستان، مسجد و ... و گفت: آمار اين خدمات به تفكيك سال، دقيقاً در اين كتاب آمده است.از توفيق بزرگي كه خداوند سبحان نصيب اين روحاني خدوم كرده بود، دچار حيرت شده بودم و از او خواستم ماجراي تلفن خود را به خدا برايم بازگو كند، و او در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت:طلبه جواني بودم كه در زمان مرجعيت آيت الله بروجردي از اراك به قم آمدم، و با آنكه بيش از 25 سال نداشتم بايستي هزينه يك خانواده 5 نفري را تأمين ميكردم، و شهريه ناچيزي كه هر ماه از حوزه ميگرفتم، پاسخگوي اجاره و هزينههاي زندگيام نبود، و با آنكه همسرم با فقر و نداري من ميساخت ولي اغلب ناچار ميشدم براي امرار معاش از اين و آن قرض كنم.دو سه سال به اين روال گذشت و كار من به جايي رسيد كه به تمامي كسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهكار شده بودم و شرم ميكردم كه براي تهيه مايحتاج زندگي به آنها مراجعه كنم . در اين شرايط دشوار و كمرشكن، صاحبخانه نيز با اصرار، اجارههاي عقب افتاده را يك جا از من طلب ميكرد و بار آخر كه به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز ديگر بدهي خود را پرداخت نكني، اثاثيهات را از خانه بيرون ميريزم و خانهام را به مستأجري ميدهم كه توان پرداخت اين مال الجاره را داشته باشد ! ديگر كارد به استخوانم رسيده بود، سحرگاه از خانه بيرون زدم. بايستي خود را گم و گور ميكردم! زيرا ديگر تحمل آن همه سختي را نداشتم و نميتوانستم به چشمان بيفروغ فرزندانم نگاه كنم، و نگاه طلبكارانه كسبه محل را ناديده بگيرم، و از همه بدتر شاهد لحظهاي باشم كه اثاثيه مرا از خانه بيرون ميريزند !از محله گذرخان كه بيرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه عليهاالسلام افتاد، بي اختيار دلم شكست و قطرات اشك بر گونهام نشست، و با زبان بي زباني، ناگفتههاي دلم را براي آن بانوي بزرگوار گفتم. نماز صبح را در حرم بيبي خواندم، و از صحن بيرون آمدم : چند اتوبوس در كنار « سه راه موزه » سرگرم پركردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جيبم خالي! بسيار كاويدم و سرانجام يك اسكناس 50 ريالي را در گوشه جيب بغلم پيدا كردم! سوار اتوبوسي شدم كه به تهران ميرفت و قرار بود مسافرهاي خود را در ميدان شوش پياده كند . در طول راه، لحظهاي ارتباط قلبيام با خدا قطع نميشد. مدام اشك ميريختم و ميسوختم. التهاب عجيبي تمام وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشستهام! ناگهان با صداي راننده اتوبوس به خود آمدم كه ميگفت : آقا! آخر خط است. ميدان شوش همين جاست ! از ماشين پياده شدم، ساعتي از طلوع آفتاب ميگذشت. بايد به كجا ميرفتم؟ پاسخي براي اين سؤال نداشتم! مغازهها يكي پس از ديگري باز ميشد، و من در ميانه آنها به آدم آوارهاي ميماندم كه جايي براي رفتن ندارد، ولي سعي ميكند تا كسي پي به رازش نبرد! ناگهان به خاطرم خطور كرد كه برادرم ميگفت در خيابان شمالي منتهي به اين ميدان، نمايشگاه فرش دارد، و تابلوي بزرگي به چند رنگ سردر نمايشگاه او را زينت داده است .تصميم گرفتم كه از او ديدن كنم، هر چند او تمايلي به ديدن من نداشت .محل كارش را پيدا كردم، نمايشگاهي بود چهار در و بسيار بزرگ، پيدا بود كه تازه درها را باز كرده، و يادش رفته كه در ماشين بنز خود را ببندد، و شايد عازم محلي بود و ميخواست از مغازه چيزي بردارد ! وارد نمايشگاه شدم و سلام كردم. همين كه نگاهش به من افتاد به طعنه گفت: عليكم! امروز آفتاب از كجا سرزده كه ياد فقيران كردهاي؟! شما كجا؟ اينجا كجا؟ ميداني چند سال است كه همديگر را نديدهايم؟ ولي نه، تو تقصيري نداري! آدم عاقل كه قم را نميگذارد به تهران بيايد! هر چه باشد شما در قم برو و بيايي داريد، حق داريد ! باشد ما هم خدايي داريم ! گفت: اگر كاري نداري، همين جا باش! من بايد تا بازار بروم و برگردم، يك ساعت بيشتر طول نميكشد ! شاگردم امروز مرخصي گرفته، وقتي كه برگشتم بيشتر با هم صحبت ميكنيم ! او رفت و من ماندم و آن نمايشگاه بزرگ كه از قاليچههاي ابريشمي گرانبها انباشته شده بود . ديدن آن همه مال و منال، بغضي شد و راه گلويم را گرفت! رو به آسمان كردم و گفتم :آ خدا ! ما هر دو بنده توايم و هر دو برادر هم، و اين تويي كه روزي ما را مقدر ميكني. او در نهايت آسايش است و توانگري، و من كه جواني خود را صرف آموختن علوم ديني كردهام، لحظهاي نيست كه با فقر و تنگدستي دست و پنجه نرم نكنم! تو را به عزتات و جلال ربوبيات كه بيش از اين شرمسار اين و آنم مگردان، و از مال دنيا چنان بي نيازم كن كه پناه بندگان نيازمند تو باشم كه براي مرد، دردي بدتر از تنگدستي نيست كه: من لا معاش له، لا معاد له . در اين اثنا نگاهم به تلفن روي ميز برادرم افتاد كه انگار مرا صدا ميزند! و حسي غريب از درون بهمن نهيب ميزد كه گوشي را بردار و با خدا دو سه كلمهاي درد دل كن !گوشي را برداشتم، چشمان خود را بستم، و پشت سر هم چند شماره را گرفتم، صدايي در گوشي تلفن پيچيد كه: الو! بفرماييد!چرا حرف نميزنيد؟ الو! الو ! از كاري كه كرده بودم، پشيمان شدم، خواستم گوشي را قطع كنم، كه شنيدم صدايي ملتمسانه ميگفت : تو را به آنكه ميپرستي، تماس خود را با ما قطع نكن! ما منتظر تلفن شما بوديم! و به كمك شما احتياج داريم!لطفاً نشاني خود را بگو و ما را از اين انتظار بيرون بيار! مگر نميخواستي با خدا درد دل كني؟ ناخواسته نشاني مغازه برادرم را دادم و بعد، از كاري كه كرده بودم به قدري پشيمان شدم كه از مغازه بيرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم! با خودم ميگفتم: كه خود كرده را تدبير نيست! بايد تاوان اين گستاخي خود را بدهي. آخر كدام آدم عاقلي تا به حال تلفني با خدا تماس گرفته است؟ اين چه اشتباه بزرگي بود كه امروز مرتكب شدي؟ از يك روحاني واقعي اين كار بعيد است !از اينها گذشته، كسي كه گوشي را برداشته بود از كجا ميدانست كه من ميخواستم با خدا درد دل كنم؟ ثانياً چرا التماس ميكرد كه گوشي را قطع نكنم؟ و... اينها سؤالاتي بود كه مرتباً در ذهن من نقش ميبست، ولي پاسخي براي آنها نداشتم! ناگهان سواري مدل بالايي جلوي نمايشگاه توقف كرد، و راننده آن با لباس فرم نوار دوزي شده با عجله از ماشين بيرون پريد و در عقب سواري را با احترام باز كرد، و چند لحظه بعد پيرمرد موقري بيرون آمد. از وضع لباس فاستوني اطو كرده و كلاه فرنگي و عصاي دسته استخواني او پيدا بود كه از طبقه مرفه و اشراف است .پس از آنكه راننده با نشان دادن تابلوي مغازه به او اطمينان داد كه آدرس را درست آمده است، پيرمرد از جلو و او از عقب با گامهاي شمرده به طرف مغازه حركت كردند .در آن لحظات با سر درگمي عجيبي دست به گريبان بودم و نميدانستم چه بايد بكنم؟ آنها داخل مغازه شدند، و من در كنار در ورودي ايستادم. پيرمرد همين كه چشمش به من افتاد، گفت :اين مغازه از شماست؟! گفتم: نه! تشريف داشته باشيد، صاحب مغازه تا دقايقي ديگر خواهدآمد !از لحن پيرمرد و شيوه صبحت كردن او فهميدم كه همان كسي است كه گوشي را برداشت و با من صحبت كرد! در آن لحظه خدا خدا ميكردم كه مبادا در اين حال برادرم برسد و از ماجراي تلفن مطلع شود و بهانه ی تازهاي براي تحقير كردن من به دست او بيفتد ! پيرمرد كه از پريشاني حال من به واقعيت امر پي برده بود، با مهرباني پرسيد :شما نبوديد كه حدود نيم ساعت پيش به خانه ما زنگ زديد؟! صداي شما براي من كاملاً آشناست !خواستم عذري بياورم، و از مزاحمتي كه ناخواسته براي او فراهم آورده بودم، پوزش بطلبم، ولي با درنگي كه از خود نشان دادم، پيرمرد آنچه را بايد بفهمد، فهميد. جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت :خدا را شكر كه گمشده « بانو» را پيدا كردم! و بعد به راننده خود تشر زد كه چرا ايستادهاي و ما را تماشا ميكني؟! آقا را راهنمايي كن! بايد زودتر خود را به « بانو» برسانيم ! هرچه از رفتن خودداري كردم، اصرار پيرمرد بيشتر ميشد و در همين اثنا برادرم از راه رسيد و ديد كه آن مرد اشرافي با چه اصراري به من ميخواهد كه براي چند ساعتي مهمان او باشم و من استنكاف ميكنم! سرانجام تصميم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پيش از آنكه برادرم از ماجراي تلفن آگاه شود، به همراه پيرمرد بروم ! فراموش نميكنم هنگامي كه ميخواستم سوار ماشين شوم و آن پيرمرد موقر به احترام من شخصاً در عقب سواري مدل بالاي خود را باز كرده بود، برادرم كه در عالم خيال حتي تصور نميكرد كه برادر طلبه او از چنان موقعيتي برخوردار باشد به هنگام خداحافظي در بيخ گوشم گفت :حالا ميفهمم كه چرا ما را تحويل نميگرفتي! كاش خدا تمام ثروت مرا ميگرفت و در عوض يك مريد پر و پا قرصي مثل اين پير مرد اشرافي نصيب من ميكرد !اين خدا بود كه آبروي مرا خريد و آن قدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد كه حالا به موقعيت من حسرت ميخورد و از من ميخواست زير بال او را هم بگيرم ! ماشين سواري با سرعت از خيابانها ميگذشت ولي من ابداً حركتي احساس نميكردم! انگار سوار كشتي شدهام و امواج كوهپيكر دريا ما را آرام آرام به پيش ميبرد ! اتوبوس از رده خارج امروز صبح كجا، و اين سواري بنز مدل بالاي خوش ركاب كجا؟! واقعاً انسان در كار خدا در ميماند و در برابر عظمت او با تمام وجود احساس كوچكي و ناچيزي ميكند .از پيچ شميران هم گذشتيم، و راننده پس از عبور از يك خيابان طولاني و مشجر، سواري را به سمت خانه ويلايي بسيار بزرگي كه دو نگهبان در سمت راست و چپ در ورودي آن با لباس فرم ايستاده بودند، هدايت كرد .نگهبانان به محض ديدن سواري، در ورودي را باز كرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پير مرد با اشاره دست به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا به حركت خود ادامه دهد و توقف نكند ! از خيابان نسبتاً عريضي كه باغچههاي زيبا و گلكاري شده در دو طرف آن خود نمايي ميكردند گذشتيم. ساختمان با شكوهي كه توسط پرچينهاي سرسبز از سايه قسمتها مجزا شده بود و در وسط محوطهاي چمنكاري شده قرار داشت .ما پس از پياده شدن از ماشين با راهنمايي آن پير مرد از پلههايي كه دايره وارد ساختمان را احاطه كرده بود، بالا رفتيم و از در شمالي وارد ساختمان شديم . تماشاي سرسرايي بسيار بزرگ و مجلل، با چلچراغهاي نفيس، و فرشهاي عتيقه و ... براي من و امثال من اين پيام را به همراه داشت كه آدمي موجودي است طبعاً سيري ناپذير و آزمند! كه هر چه از خداي خود بيشتر دور ميشود، به مال و منال دنيا بيشتر دل ميبندد و سرانجام از سراب عطشخيز دنيا در نهايت ناكامي و عطشناكي به وادي برزخ كوچ ميكند در حالي كه جز كفني از مال دنيا به همراه ندارد و بايد پاسخگوي وزر و وبالي باشد كه بر دوش او سنگيني ميكند ! به خاطر دارم كه در آن لحظات، از فرط حيرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو ميكردم كه اين نمايشنامه هر چه زودتر به پايان برسد! پيرمرد كه دقايقي پيش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمي كه سعي ميكرد با كمك خدمتكار مخصوص خود سر و روي خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد .آن خانم، همين كه به چند قدمي من رسيد، با ديدن من فريادي كشيد و از حال رفت !خدمتكاران دويدند و آب قند و گلاب آوردند دقايقي بعد كه خانم حال طبيعي خود را پيدا كرد، رو به پيرمرد كرد و گفت :به روح پدرم قسم همين آقا را با همين شكل و شمايل ديشب در خواب به من نشان دادند! كسي كه بايد اين گره كور را از كلاف سر در گم زندگي من باز كند همين آقا است ! به پيرمرد گفتم :آيا وقت آن نرسيده كه ماجراي خود را براي من بگوييد و مرا از اين همه دلهره و حيرت بيرون بياوريد؟ ! گفت : اين خانم، همسر من هستند. پدرشان كه از خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم كه تنها فرزند او بود، وصيتي كرد كه بايد از زبان خود او بشنويد .همسر او كه سعي ميكرد آرامش خود را حفظ كند، گفت :پدرم در دقايق واپسين عمر گفت :تو تنها وارث مني و تمام ثروت كلان من از اين پس متعلق به تو خواهد بود، من در اين لحظات آخر در قبال مال و منال هنگفتي كه براي تو ميگذارم، از تو فقط يك تقاضا دارم و بايد به من قول بدهي كه در اولين فرصت تقاضاي مرا برآورده سازي . گفتم: تقاضاي شما هر چه باشد انجام خواهم داد .پدرم گفت : متأسفانه در طول عمر خود، توفيق خدمت به مردم را كمتر پيدا كردهام و از ثروت بي حسابي كه خدا نصيبم كرده است نتوانستهام براي رضاي خدا گام مؤثري بردارم. چند روز پيش نشستم و بدهي خود را به خدا مشخص كردم. نيمي از بدهي خود را تسويه كردم، ولي به خاطر بيماري نتوانستم بقيه بدهي خود را پاك كنم. صندوق در زير تخت من است، پس از مرگ من آن را بردار و در ميان افراد نيازمند قسمت كن. تقاضاي من از تو همين است و بس !من هم به پدرم قول دادم كه در اولين فرصت به وصيت او عمل كنم. ولي متأسفانه پس از مرگ پدرم، به خاطر آمد و رفتها و مراسمي كه بود وصيت پدر را فراموش كردم ! ديشب در عالم خواب، صحنه دلخراشي را به من نشان دادند كه تا آخر عمر از ياد من نخواهد رفت !در عالم رؤيا ديدم كه به حساب پدرم رسيدگي ميكنند و او مرتب التماس ميكند كه من تقصيري ندارم!دخترم كوتاهي كرده است! در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندي به من گفت : ديدي چه به روز من آوردي؟ مگر به من قول نداده بودي كه در اولين فرصت به تنها تقاضايي كه از تو داشتم عمل كني؟چرا محتويات صندوق را به نيازمندان ندادي؟ در آن لحظات آرزو ميكردم كه زمين دهان باز ميكرد و مرا ميبعليد! از شدت شرم نميتوانستم به چشم پدرم نگاه كنم !گفتم: چگونه ميتوانم كوتاهي خود را جبران كنم؟و پدرم در حالي كه دو مأمور عذاب ميخواستند او را با خود ببرند به من گفت :دخترم! به اين آقا خوب نگاه كن! اين آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و درماندگي و نااميدي گوشي تلفن را بر ميدارد تا با خدا دو سه كلمه درد و دل كند! لطف خدا شامل حال من ميشود و شمارهاي كه ميگيرد، شماره خانه شماست! تو بايد گوش به زنگ باشي و اين فرصت را از دست ندهي! آن صندوق متعلق به اين آقاست! دخترم! اين آخرين فرصت است! مبادا آن را از دست بدهي ! به طرفي كه پدرم اشاره كرده بود، نگاه كردم. ديدم شما با همين لباس و با همين شكل و قيافه آنجا ايستادهايد و به من نگاه ميكنيد ! و امروز درست ساعت 9 صبح بود كه تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتمسانه از شما خواست كه تلفن را قطع نكنيد و بقيه ماجرا را كه خود بهتر ميدانيد !مثل اينكه از يك خواب دراز بيدار شده باشم، نفس عميقي كشيدم و نگاهي به اطراف خود انداختم. شرايط تازهاي كه داشت در زندگي من اتفاق ميافتاد به اندازهاي خارقالعاده و غافلگير كننده بود كه نميتوانستم باور كنم! مگر ميشود زندگي يك انسان در كمتر از چند ساعت اينقدر دستخوش دگرگوني شود؟!من ، طلبهاي كه از ترس آبرو و بيم طلبكاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم به امان خدا رها كرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعيتي قرار داشتم كه يكي از ثروتمندترين خانوادههاي اشرافي تهران عاجزانه از من ميخواستند كه به كمك آنها بشتابم و صندوق پول و جواهري را از آنان بپذيرم كه نميتوانستند آن را در جاي خود به مصرف برسانند؟ ! راستي از ديشب در من چه تغيير شگرفي رخ داده بود كه اين دگرگوني اساسي را به دنبال داشت؟! جز روي آوردن به خدا و از ژرفاي دل خدا را صدا زدن؟!بر درگاه كريمه اهل بيت عليهاالسلام سر ساييدن و ارتباط قلبي خود را با عوالم مارورايي برقرار كردن؟! و سفره دل خود را در پيشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد كردن؟ ! به دستور بانوي خانه، كليد صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را باز كنم، و من پس از دو ركعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز، در صندوق را باز كردم. محتويات صندوق از اين قرار بود : الف- يكصد هزار تومان پول نقد !ب – يكصد و پنجاه عدد سكه طلا !ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر !د- سند مالكيت قطعه زمين مرغوبي به مساحت بيست هكتار در شمال تهران .هـ - و نوزده قطعه اشياء عتيقه و قيمتي ! سردفتري را به آنجا احضار كردند و فيالمجلس مالكيت زمين ياد شده را به نام من تغيير دادند و پس از صرف ناهار و ساعتي استراحت به همراه راننده به طرف قم حركت كرديم . هنگامي كه به قم رسيديم، به راننده گفتم :در نزديكي ميدان آستانه توقف كند، و من پس از تشرف به حرم مطهر كريمه اهل بيت، حضرت معصومه عليهاالسلام عرض نيايش به درگاه خدا و سپاس از مراحم كريمانه آن حضرت در گشودن گره كور زندگيام، در آن مكان مقدس با خداي خود پيمان بستم كه از ثروت بيحسابي كه نصيب من شده، در بر طرف كردن نيازهاي اساسي نيازمندان جامعه استفاده كنم و آن را در اموري كه خشنودي خدا و خلق خدا در آنست، مصرف نمايم . اولين كاري كه پس از مراجعت به خانه انجام دادم، پرداخت بدهيهايي بود كه از آن رنج ميبردم، و بعد خانه نقلي كوچكي را به مبلغ سي و پنج هزار تومان خريدم و همسر و فرزندانم را پس از سالها خانه به دوشي در خانهاي كه متعلق به خودم بود سكونت دادم .با مشورت با افراد خدوم و كاردان نيمي از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعي سرمايهگذاري كردم كه منافع قابل ملاحظهاي داشت و با نيم ديگر آن چندين باب دارالايتام، دبستان، دبيرستان، مسجد و درمانگاه و داروخانه شبانهروزي احداث، و آب آشاميدني و بهداشتي اهالي چندين روستا را با صدها متر لولهكشي تأمين كردم.از آن روز تاكنون از منافع سرمايهگذاريهايي كه كردهام هزينه تحصيلي دهها كودك بيسرپرست را از دوره دبستان تا تحصيلات عالي و نيز هزينههای جاري چندين مؤسسه عامالمنفعه را پرداخت ميكنم و آمار دقيق اين خدمات را به تفكيك در كتابي كه ملاحظه ميكنيد ذكر كردهام و آرزو ميكنم افراد نيكوكاري كه اين كتاب را مطالعه ميكنند، در گره گشايي از كار بندگان خدا و تأمين نيازمنديهاي آنان، اهتمام بيشتري از خود نشان دهند.* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : soheila_hk110/خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 269]
صفحات پیشنهادی
تلفني به خدا(داستان واقعی)
تلفني به خدا(داستان واقعی)-تلفنی به خدا (داستان واقعی)حکایتی که مطالعه می فرمایید همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی (از شاگردان عارف روشن ضمیر؛ شیخ جعفر ...
تلفني به خدا(داستان واقعی)-تلفنی به خدا (داستان واقعی)حکایتی که مطالعه می فرمایید همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی (از شاگردان عارف روشن ضمیر؛ شیخ جعفر ...
تلفني به خدا
تلفني به خدا حکایتی که مطالعه می فرماييد همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی ( از شاگردان جناب شيخ جعفر مجتهدی ) و به نقل از جلد دوم کتاب در محضر لاهوتيان آمده است ...
تلفني به خدا حکایتی که مطالعه می فرماييد همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی ( از شاگردان جناب شيخ جعفر مجتهدی ) و به نقل از جلد دوم کتاب در محضر لاهوتيان آمده است ...
تلفن به خدا
تلفن به خدا-الو ... الو... سلام .کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی ...
تلفن به خدا-الو ... الو... سلام .کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی ...
تلفن به خانه خدا : حیاط خلوت
تلفن به خانه خدا : حیاط خلوت-الو الو سلاممنزل خداست؟این منم مزاحمی که اشناست.هزار دفعه این شماره رادلم گرفته است...ولی هنوز پشت خط درانتظار یک صداست.شما که گفته ...
تلفن به خانه خدا : حیاط خلوت-الو الو سلاممنزل خداست؟این منم مزاحمی که اشناست.هزار دفعه این شماره رادلم گرفته است...ولی هنوز پشت خط درانتظار یک صداست.شما که گفته ...
تماس تلفني با خدا
چگونه از طریق اینترنت تماس تلفنی برقرار کنیم؟-bomberman28-08-2008, 11:51 PMبه نام خدا سلام دوستان چطوری از طریق اینترنت میشه به جایی تلفن زد؟ با .
چگونه از طریق اینترنت تماس تلفنی برقرار کنیم؟-bomberman28-08-2008, 11:51 PMبه نام خدا سلام دوستان چطوری از طریق اینترنت میشه به جایی تلفن زد؟ با .
تلفني كه به احساسات افراد پي ميبرد!
تلفني به خدا حکایتی که مطالعه می فرماييد همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی ( از ... آنها به آدم آوارهاي ميماندم كه جايي براي رفتن ندارد، ولي سعي ميكند تا كسي پي به ...
تلفني به خدا حکایتی که مطالعه می فرماييد همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی ( از ... آنها به آدم آوارهاي ميماندم كه جايي براي رفتن ندارد، ولي سعي ميكند تا كسي پي به ...
با رایانهتان تماس تلفنی بگیرید و به تماسهایتان جواب دهید
با رایانهتان تماس تلفنی بگیرید و به تماسهایتان جواب دهید-تصور کنید در حال کار ... احادیث و روایات: پیامبر اکرم (ص):هر كس به خدا و روزقيامت ايمان دارد،بايد ميهمانش ...
با رایانهتان تماس تلفنی بگیرید و به تماسهایتان جواب دهید-تصور کنید در حال کار ... احادیث و روایات: پیامبر اکرم (ص):هر كس به خدا و روزقيامت ايمان دارد،بايد ميهمانش ...
Light Charm به جای زنگ های تلفن همراه
احادیث و روایات: امام محمد باقر(ع):هر كس به خدا توكل كند، مغلوب نشود و هر كس به خدا توسل جويد، شكست نخورد. .... Light Charm به جای زنگ های تلفن همراه · افتتاح سمینار .
احادیث و روایات: امام محمد باقر(ع):هر كس به خدا توكل كند، مغلوب نشود و هر كس به خدا توسل جويد، شكست نخورد. .... Light Charm به جای زنگ های تلفن همراه · افتتاح سمینار .
ارائه خدمات پرداخت از طريق تلفن همراه
وي در بخش ديگري از سخنان خود با تأكيد بر به صرفه بودن تماس ازايران با حجاج گفت: تماس تلفني با زائران خانه خدا از ايران به عربستان حدود هشت تا 15 برابر ...
وي در بخش ديگري از سخنان خود با تأكيد بر به صرفه بودن تماس ازايران با حجاج گفت: تماس تلفني با زائران خانه خدا از ايران به عربستان حدود هشت تا 15 برابر ...
داستانی کوتاه از دزدی که مامور خدا بود
داستانی کوتاه از دزدی که مامور خدا بود-غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد ...
داستانی کوتاه از دزدی که مامور خدا بود-غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها