محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846536132
سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم صفحه ها : [1] 2 3 minam18th April 2007, 09:27 PMدراین قسمت میخواهیم درمورد وقایع واتفاقات زندگی سخن بگوییم ومن هم تمام قصه باورنکردنی زندگی خود را خواهم گفت تا دیگران بخوانند وبدانند که باورکردنی نیست اما حقیقت دارد.منتظر سخنان ونظرات شما هستم ممنون موفق باشید وپایدار elada20th April 2007, 03:55 PMسلام دوست عزيز خوش آمديد تاپيك شما فعال شد هرچند دوستان در جاي جاي اين تالار و تالارهاي ديگه به تجربيات شخصي اشاره كردند اما هيچ موقع داستان زندگي را كامل بازگو نكردند كه فكر ميكنم خوبه كه به پيشنهاد شما دوستان اين كار را انجام بدهند. تاپيك ديگر شما تقريبا با اين تاپيك هماهنگ بود كه مبني بر بازگو كردن مشكلات و چجوري غلبه بر آنها بود ميتونيد در همين قسمت به بحث در باره اين موضوع هم بپردازيد چون ناخودآگاه مشكلات در داستان هايي كه بازگو خواهدي كرد نمايان خواهند شد. ميتونيم از خود شما شروع كنيم:) minam22nd April 2007, 01:58 AMباعرض سلام خدمت همه دوستان خوبم . فکر میکنم عنوان کردن سرگذشتها ومشکلاتی که هریک درزندگی پشت سر گذاشته ایم واینکه چگونه باانها مقابله کرده ایم وسربلند بیرون امده ایم بتواند برای دیگر دوستان وکسانیکه این تایپیک را میخوانند مفید وتجربه انگیز باشدخيلي فكر کردم که از کجا شروع کنم وچه بگویم گفتم بهتره اول چند نکته را یاداور شوم . 1- هر حرف یا سخنی که در این متن گفته میشود قصدتوهین یا جسارت به قشر خاصی ندارد وتنها تجربیات نویسنده است -2-با خواندن این حرفها ناامید یا وحشت زده نشوید ودر واقع منفی نگر نشوید بلکه سعی کنید تجربه بدست بیاورید .3- من خودم به شخصه به همه خوبیها وپاکیها قسم میخورم که جز راست نگویم تا برای دیگران که میخوانند حالت ابهام یا درشت نمایی نداشته باشد .4- بدلیل اینکه من ساکن شهری کوچک هستم از گفتن بعضی موارد که منجر به شناخته شدن من شود امتناع میکنم چون هویت هیچ یک از اعضای این گروه به واقع مشخص نیست وشاید کسی از همشهری های من هم در این سایت عضو باشد برای همین اگر در جایی موارد سوالی مطرح کردید وجوابی دریافت نکردید شرمنده .5- دوست دارم از نظرات سازنده شما بهره بگیرم من با تعریف سرگذشتم وکارهایی که کردم بر تمام اعمالم صحه نمیگذارم فقط انچه را که پیش امده واقداماتی را که من انجام داده ام را توضیح میدهم .6- قصد هیچ گونه غلو یا بلوف زدنی را هم ندارم وهرانچه میگویم عین حقیقت است حقیقتی که باورکردنی نیست اما حقیقت دارد . امیدوارم بتوانم ولو در یک مورد وحتی برای یک نفر هم که شده با حرفهایم مثمر ثمر باشم .باارزوی سلامتی وشادکامی برای همه شما عزیزان ودوستان مهربان . گاهی فرصتها به ارامی در میزنند پس انقدر گوشهایت را تیز کن که صدای گامهای ارام اورا بشنوی ویقین داشته باشید که موفقیت حق همه شماست . دلتان دریایی ولبتان خندان امیدتان به خدا . دوستدار شما minam22nd April 2007, 02:01 AMسلام سلامی اشنا خدمت شما خوبان .قراره براتون قصه بگم امیدوارم قصه گوی خوبی باشم. اول از معرفی خودم شروع میکنم . من فردی هستم سرشار از انرژی ونشاط – لبریز از سرزندگی وامید به اینده – سرشار ازعشق وخیلی هم خنده رو واجتماعی – در خانواده مومن وبسیار مهربانی بزرگ شدم خانواده ای که در ان هیچگاه از گل نازک تر به هم نگفتن ومن فرزند اول خانواده بودم خیلی در رفاه واسایش بزرگ شدم وزیر دست پدر ومادر مهربانی که از کودکی مهر وعشق ومحبت را به ما اموختند وبه ما یاد دادند که همیشه بیاد خدا وراستگو باشیم ولی در عین تربیت مذهبیشان هرگز تهدید وزوری در کار نبود وهمه چیز باب میل وخواسته ما بود وانها مارا هدایت میکردند بقولی راه را نشان میدادند ولی در انتخاب مسیر ازاد بودیم ومن درچنین خانواده ای بزرگ شدم با یک دنیا اعتماد بنفس وشور ونشاط . دختری درسخوان وهمراه با شان اجتماعی بودم همراه با تحصیل گواهینامه تدریس قران از ........ گرفتم وبا وجودی که هیچ نیاز مالی نداشتیم ولی شروع بکار کردم ودر مساجد مشغول بودم وفردی پراز تحرک وفعال وهمه این روزها را پشت سر گذاشتم بی اینکه بدانم روزگار چه تقدیری برای من رقم زده است به دلیل حضورم در اجتماع خواستگاران زیادی داشتم وبازهم بدلیل جنبه شخصیتی خوبی که خانواده ام در ان شهر داشت هرکس در تلاش بود که نان خودش را بچسباند اما من قصد ازدواج نداشتم اما مثل اینکه سرنوشت طور دیگری رقم خورده بود ودراین میان یک نفر توانست با حقه کار خودش را پیش ببرد یک شب یک اقا محترم ( بدلیل بعد اجتماعی ان از گفتن سمت این اقا خودداری میشود) به همراه چند نفر سرشناس دیگر به منزل ما امدند وبرای یک اقایی خواستگاری کردند ما که اصلا در بند جریان نبودیم وفکر کردیم انها در جهت اینکه پدر من کاری برایشان انجام دهد به خانه ما امده اند غافلگیر شدیم من هم مشغول دادن امتحانات دیپلمم بودم ودر کل تو باغ نبودم اما ان اقای واسطه همان شب خواستگاری چنان با جدیت حرفهایی زده بودوروی حرف خودش هم پافشاری که حتما باید این ازدواج سر گیرد و........میگفت من این پسر را تایید وتضمین میکنم من برای پسر خودم خواستگاری رفتم چنین با جدیت حرف نزدم ولی الان با نهایت اطمینان این اقا واخلاقش را تایید وتضمین میکنم .میگفت این اقا جواهر است جواهری که هر کس لیاقت اوراندارد جز دختر شما که همچون گوهری در صدف میباشد. .............سرتان را درد نیاورم انقدر ان واسطه اصرار کرد وهی رفت وامد وگفت تا ما راضی شدیم تحقیق کنیم وتحقیقات شروع شد..................نتایج همه حرفها وتحقیقات این بود که این اقا فرد خوبی است واین بود که بعد از ماهها رفت وامد ان واسطه من وخانواده ام به او جواب مثبت دادیم . این اقا که حالا نامزد من بود خیلی راحت از اول که واسطه فرستاده بود بقولی رگ خواب مارا میدانست از همان اول خودش را فردی مقید جا میزد شبی که من واو خواستیم حرفهایمان را بزنیم وتبادل نظر کنیم حرفهایی میزد که بیا وببین مثلا: میگفت من میخواهم باشما ازدواج کنم که ان دنیا بال چادرت را بگیرم ووارد بهشت شوم !!!!!!!!!یا چون من تدریس قران میکردم گفتم من کارم را دوست دارم ونمی خواهم با ازدواج از کارم جدا شوم گفت من اصلا مخالف نیستم من کی باشم که با قران مخالفت کنم!!!!!!!!!!!خواستی میتوانی حتی در خانه خودمان کلاسها را دایر کن!!!!!!!وقتی حرفهایمان را زدیم همانجا سجده شکری کرد وگفت خدایا من را شرمنده این دختر نکن !!!!!!!!!!!وگذشت وما عقد کردیم وبعدهم ازدواج . ( من تمام سرگذشت زندگی ام را بصورت کتابی در اورده ام که بزودی بچاپ خواهد رسید واین نوشته ها هم برگزیده وخطهایی از ان کتاب است ولی گفتم بخاطر بعضی از قوانین سایت وموقعیت خودم مجبورم از گفتن برخی موارد چشم پوشی کنم ولی سعی دارم به اصل موضوع خللی وارد نشود) ادامه دارد............. minam22nd April 2007, 01:29 PMسلام مهربانان من. در قسمت درد دل دوست عزیزی گفته بودن که هرکس توی این عالم فکر میکنه دردخودش از همه بیشتره وبزرگتر .برای همین من تصمیم گرفتم با یاری شما عزیزان دراین قسمت حرفها ودردهایمان را بگوییم تا هم اول از همه با گفتن انها خودمان سبک شویم در ثانی تجربه وحتی امیدی شود برای دیگران که بابا همه درد دارن فقط شکلشون باهم فرق داره پس بیایید عاقلانه به جنگ مشکلات برویم اصلا این دنیا دنیای راحتی نیست همش محل امتحانه وازمایش پس دادن پس دل قوی دار که خدا با توست . ممنون از شما خوبان minam22nd April 2007, 01:36 PMالقصه در قبل هم اشاره کردم که من در خانواده ای بزرگ شدم لبریزاز عشق ومحبت که اگر یک نفر تب میکرد بقیه همه براش میمردند .خوب من با ایمان ازدواج کردم شب پاگشا که ما منزل پدرم دعوت شدیم پدر خوبم نامه ای به من داد که در ان ضمن ارزوی خوشبختی برای من حرفهای قشنگی زده بود مثلا : توکلت همیشه بخدا باشه – ازاین به بعد همه چیز زندگیت همسرت است بهش احترام بذارباهم صادق باشید و..............در اخر اینکه اجازه نده پرده حجب وحیا میان تو وهمسرت شکسته شود ودرحالیکه او نزدیک ترین فرد به توست ولی همواره ادب را رعایت کن ادب داشتن با صمیمی نبودن فرق داره با هم یکدل ویکرنگ باشید اما همیشه احترام هم را نگه دارید. ومن ان شب در خفا نامه پدرم را خواندم وبه وسعت دریا گریستم.واگر میدانستم همسرم تصمیم گرفته نگذارد من تا 6ماه منزل پدرم بروم شاید تا ابدیت میگریستم اری ایمان تا 6ماه به من اجازه نداد خانواده ام را که دریک شهر بودیم ببینم حتی به من اجازه نداددر امتحان کنکور وحوزه علمیه خواهران که نام نویسی کرده بودم شرکت کنم من کاملا در خانه محبوس بودم وجزاینکه برسجاده باخدای خود نجوا میکردم دیگر هیچ نمیگفتم تا اینکه مادرم به دلیل بیماری خواست عمل جراحی بکندوانوقت بودکه ایمان به من اجازه داد که من به منزل پدرم بروم ان هم چه رفتنی بامادرشوهرم عصرمیرفتم یک ساعت مینشستم وبرمیگشتم (اخر ایمان تک فرزند بود وپدرش فوت کرده بود ومادرش هم باما زندگی میکرد) بله در حالیکه من دختر وبچه بزرگ خانواده بودم والان هم زمانی بود که مادرم به کمک من نیاز داشت اما من مثل یک مهمان به او سر میزدم خیلی اعصابم خرد شده بود اما تنها بخاطر حرف پدرم هیچ نمیگفتم اخه وقتی مادرم خواست برود برای عمل وبه من تلفن زد پدرومادرم هردو به من گفتند که اگر ایمان نگذاشت بیایی بداخلاقی راه نیاندازی شما باهم خوب باشید مادرهم خوب میشود سراین مورد زندگی را به خودت وایمان سخت نکنیا ومن هم گفتم چشم وبرای همین وقتی مادرم عمل کرد باتمام مهری که به داشتم ودلم برایش غش میرفت تنها خداراشاکرشدم که به من اجازه این راداد که به ملاقات مادرم بروم !!!!!!!!!!!! درسته منی که مدام در تکاپو وجنب وجوش بودم اینک دریک خانه محبوس بودم ایمان خودش به تفریح بادوستانش میرفت واهل رفیق ورفیق بازی بود ودراین میان من .........اه....... بدلیل نداشتن خانه شخصی ومستاجربودن چندماه را مجبور شدیم درمنزل عموی ایمان ساکن شویم وهمه ان دردها ورنجهایی که من دران خانه کشیدم هم بماند چون انها خانواده عیالواری بودن ومن وایمان ومادر شوهرم هم حالا اضافه شده بودیم من وایمان دریکی از اتاقهای انها ساکن بودیم انهم کجا دریک محله ای که همه شان دزدومعتاد ومواد فروش بودن تااینکه بدلیل اینکه عموی ایمان خواست خانه را تعمیر کند ماهم مجبور شدیم ازان خانه بلند شویم ویکسال جایی دیگر اجاره نشین بودیم ودراین اثنا من باردار شدم ودردهای ان دوران که دیگر بیش از همه چیز بر دل من اثر کرد میدانید وقتی به ایمان گفتم باردار هستم چی گفت؟؟ گفت تو حق نداشتی بذاری باردار بشی من بچه نمی خواهم وباید اورا ازبین ببری هرچه به او میگفتم که خودت که میدانی من هم نمیخواستم ............خلاصه باهر بدبختی بود من کودکم را بدنیا اوردم (البته بواقع خودم هم اصلا تصمیمی برای بارداری نداشتم ولی جریان ان هم مفصل است که بماند ولی خوب شاید این هم حکمتی دارد)دردوران بارداری ایمان نمیگفت این همسر من است به مراقبت نیاز دارد یا........اوحتی خرج پزشک رفتن من را هم نمیداد ومن از پدرم مدد مالی میگرفتم باهر بدبختی بود این دوران را طی کردم وبا خود میگفتم کودکم که دنیا امد ارام میشود ولی باورتان میشود او حتی مرا برای زایمان به بیمارستان هم نرساند وبعد هم به سراغ من نیامد مرا پدر ومادر مهربانم بیمارستان بردند وبعدهم که مرخص شدم چون رسم داریم 10 روز اول خانه پدرم باشم به منزل پدر رفتم وحتی دراین 10-12روز هم ایمان هیچ سراغی از من ودخترم حنانه نگرفت وبعد خودم به خانه برگشتم بدون انکه کوچکترین حرف یا سخن گله امیزی بگویم وقتی وارد خانه شدم ودخترم رادراغوش اوگذاشتم او کودک را پس زد وبلند شد ازاتاق رفت بیرون ومن ماندم وکودکم ودنیایی از غم وگریه.هرطور بودروزها را میگذراندم وامیدم به خدا بود تا اینکه عموی ایمان خانه خرید ونقل مکان کردن وبدشانسی من شروع شد چون ما به ان مکان نقل مکان کردیم واییییییییییی!!!!!1 محیطی که فاقدهرگونه امنیت وفرهنگ اجتماعی بودن وحالا من حتی در یک اتاق حبس بودم چون به محض امدن تو حیاط میدیدم که هرچه کفتر بازه روی پشت بام هستند ..............ادامه دارد elada22nd April 2007, 01:36 PMميتونيم سن شما را بدونيم؟ minam23rd April 2007, 01:28 AMبا بازدید از تایپیکهای خیانت وچرا ازدواجها شکست میخورند تصمیم گرفتم قبل از تعریف ادامه جریان اول از چندتا تبصره حرف بزنم : بقول یکی از دوستان خوبمان که گفته بودند درسته! با تحقیق هیچ چیز معلوم نمیشود (همانطور که به من وخانواده ام معلوم نشد) درثانی بلد بودن منش وراه زندگی زناشویی چیزی است که تا فرد وارد زندگی نشود مشخص نمیشودکه ایا مناسب زندگی است یا نه .بعضی افراد در ارتباط با اطرافیان خیلی خوب عمل میکنند مثلا برای پدر ومادرشان دختر یا پسر خوبی هستند برای خواهر برادرشان خواهر یا برادر خوبی هستند در جمع دوستان دوستی خوب وبرای رییس شان کارمندی خوب و..........ولی فوت وفن زندگی زناشویی را بلد نیستند چون زندگی مشترک سوای همه روابط ودوستیهاست دراین مورد زن وشوهر پابه پای هم ومحرمترین افراد به هم هستند وازدواج مانند یک هندوانه قاچ نشده است که تا انرا باز نکنی با اطمینان کامل نمیتوانی بگویی که قرمز است یا صورتی یاسفید شایدم نارسه نارس.تفاوتهای شخصیتی افراد که زن ومرد بسیار باهم تفاوت دارند بماند (که زنها ونوسی هستند ومردها مریخی) تفاوتهای تربیتی وخانوادگی هم خیلی موثر هستند اینکه فرد در چه خانواده ای با چه عقاید –طرزفکر ودرچه جوی بزرگ شده چون همه ان عقده هاو کمبودها و........که در کودکی بر کودک وارد میشود همه در روح وروان او تاثیر میگذارد ودر بزرگسالی خودشان را نمایان میکنند (من خودم یک مورد جالب بگویم یک اقای محترم یکدفعه میگفت من اگر ازدواج کردم اولین چیزی که برای فرزندم میخرم یک دوچرخه هست !گفتم چرا؟گفت چون کوچک که بودم خیلی دوست داشتم دوچرخه داشته باشم اما خانواده ام برای اینکه میترسیدن من ازروی ان بیافتم برایم نخریدن تا من بزرگتر شدم اما هیچ وقت یاد ان روزهایی که کوچک بودم ودوست داشتم دوچرخه داشته باشم را فراموش نمیکنم برای همین اولین چیزی که میخرم یک دوچرخه هست که هروقت فرزندم راه افتاد واراده کرد بتواند بازی کند ) پس میبینید که حتی کوچکترین مسائل در روح وروان فرد تاثیر گذار است ودراینده بنوعی خودش را نشان میدهد وشخصیت انسان هم چیزی نیست که بتوان صددرصد درمورد ان نظر داد چون هرکسی در شرایط مختلف عمل وعکس العملهای متفاوتی نشان میدهد2- درسته که طلاق یک حلال است اما حلالی مذموم حلالی که به انجام ان تاکید که نشده هیچ بلکه میگویند همه راهها را برو وطلاق را بذار برای نهایت وتصمیم اخر وبدانید که هیچگاه برای گرفتن تصمیم پایانی وبرای ویران کردن دیر نیست 3- بنظر من انسان باید انقدر روی خودش وتواناییهایش تسلط واشنا باشد که توان خود را برای مقابله باهر مشکلی افزایش دهد وبتواند در بدترین مواقع بهترین تصمیمها را بگیرد وباز بنظرمن اگر انسان به خودش واراده اش ایمان داشته باشد وامیدش بخدا باشد ومطمئن باشد که عزیز ترین کس برایش خودش است انوقت است که بخاطر ازدست دادن هرچیزی انقدر ناراحت نخواهد شد زیرا هنوز زنده است وزندگی هم ادامه دارد پس بجای تمرکز بر نداشته ها بر داشته های خود تمرکز کنید ببینید هنوز زنده هستید وروزگار هم میچرخد وشما نسبت به خیلی های دیگر هنوز جلوتر هستید.4- وبا این حرف الدا جان هم موافقم که باید به جونترها ودخترپسرهای دم بخت اموزش داده شود وبزرگترها باید کمر همت ببندند واز تجربیات خود جوانان را اگاه کنند وراه وچاه را نشانشان دهند اما جوانهای ما هم از زیر بار نصیحت گوش دادند فرار نکنند وفکر نکنند تا دوتا کتاب خواندند دیگه علامه دهر شده اند وکمی هم عاقلانه تر فکر کنند چون بنظر من ادم مجرد بماند وازدواج نکند بهتر از انست که ازدواجی ناموفق داشته باشد ودچار ناراحتی روحی شود (اخه همه که مثل من توان مقابله با مشکلات را ندارند!!!!!!!!!!) محض مزاح گفتم امیدوارم همه جوانان خوشبخت وعاقبت بخیر شوند انشاالله . حرفهای زیادی دارم برای همین بخش بخش مینویسم که دوستان خوبم خسته نشوند پس فعلا خدانگهدار. minam23rd April 2007, 01:32 AMسلام خوبی عزیزم الداجان.حدس میزنی چند سال؟ دوست دارم با تعریفهایی که خواهم کرد شما سن مرا حدس بزنید باورکنید دراخر خودم قصد دارم بگویم تا دوستان بدانند که خواستن توانستن است . موفق باشی خانمم elada23rd April 2007, 12:43 PMبسيار خوب حدس ميزنيم! اما يك نكته شما گفتيد بايد همه راهها را براي طلاق رفت اين دقيقا حرفي هست كه من به آن پافشاري ميكنم. اما يك نكته در همان ابتدا مشكلات همسر شما كاملا مشهود بود.فكر ميكنيد چرا جدا نشديد؟فقط به خاطر اينكه همه راهها را برويد؟يا ترس از جدايي؟ مسئله ديگه كه در پست قبلي اشاره كرديد.گفتيد ازدواج نكردن به مراتب بهتر از داشتن ازدواج نادرست هست. ما كه زبانمان مو درآورد اينقدر اين مسئله را عنوان كرديم اميواريم دوستان از زبان شما كه تجربه بيشتري داريد بپذيرند کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند در ضمن لطف كنيد اگر امكانش هست توضيح بدهيد چرا همسر شما مايل به بچه دار شدن نبودند. ببخشيد كه من ميان كلامتان ميام اين فقط به خاطر اين هست كه استفاده بيشتري ببريم . حالا نميگم دوستان ديگر خودم. minam23rd April 2007, 12:48 PMدوستان خوبم شرمنده من فونتم گیر گرده برای همین متنها ریز نوشته میشود به بزرگی خودتان ببخشید . دوستان خوبم بخصوص الدای عزیز سلام . خوشحالم ازاینکه بتوانم حرفهای مفیدی بزنم . درسته من از همان اول به اینکه ایمان فردی حقه باز ودروغگو از اب در امده بود پی بردم البته اوایل میگفتم شاید بخاطر این است که مرا خیلی دوست دارد برای همین نمیگذارد من زیاد در اجتماع باشم (زیاد که چه عرض کنم اصلا نمیگذاشت) در مورد فرزند هم من خودم هم نمیدانستم تا اینجا که خواستیم از هم جدا شویم معنی همه کارهایش را فهمیدم ان هم با حرفهایی که خودش به یک دوست گفته بود که الان خدمتتان عرض میکنم .اما قبل از ان بگویم که من هدفم از گفتن سرگذشتم می خواهم که بگویم زندگی چقدر پیچ وخم دارد ومن چگونه این راهها را پشت سر گذاشتم واصلا قصد نصیحت ندارم فقط تجربیاتم را بر صفحه می اورم وامیدوارم که ولو شده برای یک نفر مفید باشد انشاالله. وحالا با این سوال شما من حرف اخر را اول میگویم واینکه چرا همسرم با فرزنددارشدنمان ودر نهایت با من مشکل داشت . بعد از 8سال زندگی مشترک وحوادث فراوانی که پشت سر گذاشتم در نهایت من وایمان از هم جدا شدیم ان هم بدلیل خیانتی که ایمان به من کرد ایمان به یک دوست گفته بود که از اول هم به قصد زندگی با من ازدواج نکرده بود بلکه به این دلیل با من ازدواج کرده بود که ..............الدا جان اگر اجازه بدهی در اخر داستان بگویم چون اگر بگویم خوب دیگه بقیه حرفها را چطور تعریف کنم؟؟؟؟؟؟!!!!ولی من نه از ترس جدایی جدا نشدم بلکه اولا بنیان خانواده انقدر برایم ارزش داشت که می خواستم هر تلاشی در توان دارم انجام دهم که بعد دچار عذاب وجدان نشوم همانگونه که الان که دارم دوران پس از طلاق را میگذرانم انقدر ارامش دارم که تا حال چنین ارامشی نداشتم چون پیش خودم ووجدانم وخدای خودم سربلند هستم انشاالله بعد هم که پای کودکم در میان بود ودوست نداشتم که اوراکه دختری هم بود به دست روزگار بسپارم ولی الان که دیگر خدارا شکر کلاس دوم است وانقدر باهوش ودانا است که خودش بهم میگفت مامانی حالاکه بابا اذیتت میکنه وهمش میره پیش نسیم جونش پس تو هم برو خونه اقا جون .میگفتم حنانه جون من برم خونه اقاجون نمیتونم ترا ببرما میگفت اشکال نداره من می خواهم اینجا بمونم بینم نسیم جون بابا را اذیت میکنه دلم خنک شه!!!!(قربونش برم بچم ازبس از کودکی همه چی دیده خودش یه پا وکیل شده.)بعد یک دلیل دیگر هم داشت که البته برای من زیاد مهم نیود ولی خانواده بیشتر روی ان تاکید داشت وان اینکه چون ما در شهر کوچکی ساکن هستیم که همه همدیگر را تا حدودی میشناسند وماهم خانواده ابرومندی بودیم که تا بحال ازاین موارد (طلاق)در جمع نداشتیم سعی کردیم با واسطه ها وکدخدا منشی قضیه را حل کنیم وخبر نداشتیم که بابا اصلا صورت مسئله از اول اشتباه بوده است .در نهایت همه دردهایی که من کشیدم در یک جمله وحتی در یک هدف وحشیانه همسرم از ازدواج خلاصه میشود که اگر اجازه دهید در اینده خواهم گفت . بعد من هرگز این حرف رانمیزنم که اگر کسی به این درجه از یقین رسیده که جدایی بهترین راه برایش است مثل من 8سال تحمل کند نه هرکس یک توان وظرفیتی دارد بلکه من با اعتقاد راسخ میگویم که در ارتباطی که طرفین با هم دچار تضادی حل نشدنی هستند که ادامه زندگی جز اشوب وجنگ روانی هیچ چیز در بر ندارد فقط بفکر سلامت روح وروان خود باشید وجانتان را بردارید ودر بروید که دچار معضلات روحی نشوید اما خواهشا تقاضامندم که وقتی که به این یقین رسیدید که ادامه زندگی محاله نه با هر دعوایی که سر لحاف ملا نصرالدین کردید .بالاخره هرکس باید نسبت به ظرفیت وتوانایی های خودش اقدام کند من نه در دوران زندگی مشترک ونه حالا بدلیل روحیه شاد وصبوری که داشتم بحمدالله اصلا دچار مشکل نشدم طوریکه الان دوستان بهم میگن یعنی تو الان طلاق گرفتی؟ توکه از ماهم رو فرم تری؟!!!!! همه را برایتان توضیح خواهم داد که چگونه تیرهای ازاری را که ایمان به سویم پرت میکرد جواب میدادم که هم خودم سلامت جان سالم بدر بردم هم با پنبه سر او را بریدم طوری که اعتراف کرد که از اول چه نقشه پلیدی داشته . ممنون از اینکه به پرحرفیهای من گوش میدهید .وبازهم ا� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 666]
صفحات پیشنهادی
سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم
View Full Version : سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم صفحه ها : [1] 2 3 minam18th April 2007, 09:27 PMدراین قسمت میخواهیم درمورد وقایع واتفاقات زندگی سخن ...
View Full Version : سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم صفحه ها : [1] 2 3 minam18th April 2007, 09:27 PMدراین قسمت میخواهیم درمورد وقایع واتفاقات زندگی سخن ...
جواهري كه او را گم كردم
جواهري كه او را گم كردم-برگرفته از سایت مجله راه زندگی تنظيم از: كيانا نصرت زاده ... سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم-View Full Version : سرگذشت زندگی ...
جواهري كه او را گم كردم-برگرفته از سایت مجله راه زندگی تنظيم از: كيانا نصرت زاده ... سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم-View Full Version : سرگذشت زندگی ...
كوچ قصهها از متن زندگي خانوادهها
View Full Version : سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم صفحه ها : [1] 2 3 ... میخواهیم درمورد وقایع واتفاقات زندگی سخن بگوییم ومن هم تمام قصه باورنکردنی زندگی ...
View Full Version : سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم صفحه ها : [1] 2 3 ... میخواهیم درمورد وقایع واتفاقات زندگی سخن بگوییم ومن هم تمام قصه باورنکردنی زندگی ...
نميخواهم كه همسرم منشي شركت باشد
سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم. ... جز راست نگویم تا برای دیگران که میخوانند حالت ابهام یا درشت نمایی نداشته باشد .4- ...
سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم. ... جز راست نگویم تا برای دیگران که میخوانند حالت ابهام یا درشت نمایی نداشته باشد .4- ...
تحمل چهره جراحی شده ام برای شوهرم مشکل است،با طلاق موافقم
سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم امیدوارم بتوانم ولو در یک مورد وحتی برای یک نفر هم که شده با حرفهایم مثمر ثمر باشم . ... ( من تمام سرگذشت زندگی ام را بصورت ...
سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم امیدوارم بتوانم ولو در یک مورد وحتی برای یک نفر هم که شده با حرفهایم مثمر ثمر باشم . ... ( من تمام سرگذشت زندگی ام را بصورت ...
نمیگذاریم از چنگ قانون فرار کنند
سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم ... و تالارهاي ديگه به تجربيات شخصي اشاره كردند اما هيچ موقع داستان زندگي را كامل بازگو ... سرگذشتم وکارهایی که کردم بر تمام ...
سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم ... و تالارهاي ديگه به تجربيات شخصي اشاره كردند اما هيچ موقع داستان زندگي را كامل بازگو ... سرگذشتم وکارهایی که کردم بر تمام ...
من و این همه خوشبختی محاله!
سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم باارزوی سلامتی وشادکامی برای همه شما عزیزان ودوستان مهربان . ... میگفت من این پسر را تایید وتضمین میکنم من برای پسر خودم ...
سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم باارزوی سلامتی وشادکامی برای همه شما عزیزان ودوستان مهربان . ... میگفت من این پسر را تایید وتضمین میکنم من برای پسر خودم ...
سئوال شخصيه !!! کليک نکنيا !!! -
22 مه 2006 – سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم ... باشید مادرهم خوب میشود سراین مورد زندگی را به خودت وایمان سخت نکنیا ومن هم گفتم چشم ... بدلیل نداشتن ...
22 مه 2006 – سرگذشت زندگی ودرسهایی که گرفتیم ... باشید مادرهم خوب میشود سراین مورد زندگی را به خودت وایمان سخت نکنیا ومن هم گفتم چشم ... بدلیل نداشتن ...
درسهای یک بازیگر به چاپ دوم رسید
درسهای یک بازیگر به چاپ دوم رسید-کتاب بازیگری سینما، درسهای یک بازیگر نوشته مایکل کین ... این سالی بود که درسهای مهمی از آن گرفتیم؛ یک مرحلهگذار واقعی. ... اگرچه توماشفسكي 91 سال زندگي كرد، اما به طور جاودانه--ای جوان به نظر می--رسيد و .
درسهای یک بازیگر به چاپ دوم رسید-کتاب بازیگری سینما، درسهای یک بازیگر نوشته مایکل کین ... این سالی بود که درسهای مهمی از آن گرفتیم؛ یک مرحلهگذار واقعی. ... اگرچه توماشفسكي 91 سال زندگي كرد، اما به طور جاودانه--ای جوان به نظر می--رسيد و .
جراحی رایگان چشمان دهقان فداکار
18 دسامبر 2011 – ریز علی خواجوی درست از همان روزی که با آتش زدن لباس خود جان مسافران قطار را از خطر مرگ نجات داد به دهقان فداکار معروف شد و ماجرای فداکاری او، شد داستان کتابهای درسی. ... او حالا۸۱ سال سن دارد و به همراه همسرش در حصارک کرج زندگی میکند. ... دهقان فداکار ادامه داد: بعد از آن به خاطر هزینه عمل تصمیم گرفتیم که چشم دیگرمان ...
18 دسامبر 2011 – ریز علی خواجوی درست از همان روزی که با آتش زدن لباس خود جان مسافران قطار را از خطر مرگ نجات داد به دهقان فداکار معروف شد و ماجرای فداکاری او، شد داستان کتابهای درسی. ... او حالا۸۱ سال سن دارد و به همراه همسرش در حصارک کرج زندگی میکند. ... دهقان فداکار ادامه داد: بعد از آن به خاطر هزینه عمل تصمیم گرفتیم که چشم دیگرمان ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها