واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
از خزانه غيب نويسنده:عبدالله صالحيمنبع:چهل داستان و چهل حديث از امام حسن عسگري(ع) يكي از اصحاب و دوستان امام حسن عسكري عليه السلام به نام ابوهاشم جعفري حكايت كند: روزي امام عليه السلام سوار مَركب سواري خود شد و به سمت صحرا و بيابان حركت كرد و من نيز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم . و حضرت جلوي من حركت مي كرد، چون مقداري راه رفتيم ناگهان به فكرم رسيد كه بدهي سنگيني دارم و بدون آن كه سخني بگويم ، در ذهن و فكر خود مشغول چاره انديشي بودم . در همين بين ، امام عليه السلام متوجّه من شد و فرمود: ناراحت نباش ، خداوند متعال آن را اداء خواهد كرد و سپس خم شد و با عصائي كه در دست داشت ، روي زمين خطّي كشيد و فرمود: اي ابوهاشم ! پياده شو و آن را بردار و ضمنا مواظب باش كه اين جريان را براي كسي بازگو نكني . وقتي پياده شدم ، ديدم قطعه اي طلا داخل خاك ها افتاده است ، آن را برداشتم و در خورجين نهادم و سوار شدم و به همراه امام عليه السلام به راه خود ادامه دادم . باز مقدار مختصري كه رفتيم ، با خود گفتم : اگر اين قطعه طلا به اندازه بدهي من باشد كه خوب است ؛ ولي من تهي دست هستم و توان تامين مخارج زندگي خود و خانواده ام را ندارم ، مخصوصاً كه فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند. در همين لحظه بدون آن كه حرفي زده باشم ، امام عليه السلام مجدّداً نگاهي به من كرد و خم شد و با عصاي خود روي زمين خطّي كشيد و فرمود: اي ابوهاشم ! آن را بردار و اين اسرار را به كسي نگو. پس چون پياده شدم ، ديدم قطعه اي نقره روي زمين افتاده است ، آن را برداشتم و در خورجين كنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه داديم . پس از اين كه مقداري ديگر راه رفتيم ، به سوي منزل بازگشتيم . و امام عسكري عليه السلام به منزل خود تشريف برد و من نيز رهسپار منزل خويش شدم . بعد از چند روزي ، طلا را به بازار برده و قيمت كردم ، به مقدار بدهي هايم بود - نه كم و نه زياد - و آن قطعه نقره را نيز فروختم و نيازمندي هاي منزل و خانواده ام را تهيّه و تامين نمودم . همچنين آورده اند: اسماعيل بن محمّد - كه يكي از نوه هاي عبّاس بن عبدالمطّلب مي باشد - تعريف كرد: روزي بر سر راه امام حسن عسكري عليه السلام نشستم و هنگام عبور آن حضرت ، تقاضاي كمك كردم و قسم خوردم كه هيچ پولي ندارم و حتّي خرجي براي تهيّه آذوقه عائله ام ندارم . حضرت جلو آمد و فرمود: قسم دروغ مي خوري ، با اين كه دويست دينار در وسط حيات منزل خود پنهان كرده اي ، و اين برخورد من به آن معنا نيست كه به تو كمك نمي كنم ، پس از آن ، حضرت به غلام خود كه همراهش بود فرمود: چه مقدار پول همراه داري ؟ پاسخ داد: صد دينار، حضرت دستور داد تا آن مبلغ را تحويل من دهد. وقتي دينارها را گرفتم فرمود: اي اسماعيل ! بيش از آنچه پنهان كرده اي نيازمند خواهي شد و نسبت به آن ناكام خواهي گشت . اسماعيل گويد: پس از گذشت مدّتي ، سخت در مضيقه قرار گرفتم و به سراغ آن دويست ديناري رفتم كه پنهان كرده بودم ، ولي آنچه تفحّص و بررسي كردم آن ها را نيافتم . بعداً متوجّه گشتم كه يكي از پسرانم از آن محلّ، اطّلاع يافته و پول ها را برداشته است و من ناكام و محروم گشتم.
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 267]