واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حجت اسلام (مجموعه خاطراتی در باب مجاهدنستوه ابوترابی ) (6) نويسنده :بیژن کیانی 111 دخترم كلاس اول ابتدايي بود. يك روز كه از مدرسه بر مي گشت ، اتفاقاً حاجي مهمانمان بود. وقتي آمد تو ، حاج آقا بلند شد و باهاش گرم ، سلام و احوال پرسي كرد. روزي كه حاج آقا از دنيا رفت ، جلوي تلويزيون نشسته بوديم . خبر فوت حاجي را كه شنيديم ، من و همسرم شروع به گريه كرديم . دخترم پرسيد «بابا چي شده». گفتم «حاج آقا از دنيا رفت».گفت «همون آقاي مهربوني كه وقتي من رو ديد از جاش بلند شد؟»گفتم «آره دخترم ،همون آقا» . آمد نشست كنارم. حالا سه تايي گريه مي كرديم. حميدرضا فرجي. 112 به مراسمي دعوتش كرده بودند. سخنراني اش كه تمام شد ،هديه اي بهش دادند. از سالن بيرون آمديم . گفتم «يكي از بچه هاي آزاده كه شما هم اونو مي شناسين گرفتار شده، اگه صلاح مي دونين سري بِهِش بزنيم». قبول كرد . موقع خداحافظي هم ، هديه اش را داد به او . گفت «اين رو به خاطر زحماتي كه توي اردوگاه برا آزاده ها كشيدي ، بهت تقديم مي كنم». حاج آقا بدون اينكه جعبه هديه را باز كند آن را به دوست آزاده ما هديه داد. بعد از رفتن حاجي ، وقتي جعبه را باز كرد سه عدد سكه توش بود. فيروز عباسي . 113 كنگره شهداي يكي از شهرها بود. حاج آقا را هم براي سخنراني دعوت كردند. موقع شام كنارش نشستم . همه جور غذا روي ميز بود. حاجي كاسه ماستي برداشت و با كمي نان مي خورد. گفتم «چرا غذا نمي خوريد.» گفت «همين نان و ماست خوبه. علامه مجلسي مدت ها نون خشك مي خورد تا به شيعيان بگه با نون خشك هم مي تونن زندگي كنن و دنبال حرام نرن». فيروز عباسي. 114 سال 70 رفتم مكه . داشتم رمي جمرات مي كردم. جمعيت زياد بود. يك دفعه حاج آقا را ديدم؛ داشت به يكي كمك مي كرد رمي جمراتش را انجام بده. براي خدمت به مردم ، زمان و مكان نمي شناخت. محمد اسماعيل مبين. 115 قبل از انقلاب به شهرهاي زيادي سفر كرده بود ، شنيدم توي يكي از سفرها كه به گرمسار رفته بود، شب با آقاي بهشتي امام جمعه گرمسار قرار ملاقات داشت . وقتي آقاي بهشتي مي خواست براي نمازِ صبح از خانه خارج شود ، ديد كه يك نفر دم در عبايش را به سر كشيده و خوابيده ، نزديك تر كه شد ديد آقاي ابوترابي است ، ناراحت شد و گفت «چرا اينجا خوابيدي ، مگه قرار نبود به خونه بيايي؟» گفت «دير رسيدم ، نمي خواستم براتون مزاحمت ايجاد كنم». علي اصغر صالح آبادي. 116 براي ديدن آزاده ها و همين طور بازديد از توليد مجموعه تلويزيوني «ما هنوز زنده ايم» به آبادان آمده بود. مثل هميشه صميمي ودوست داشتني بود. به آزاده ها گفت «اونايي كه مي خوان ازدواج بكنن و دوست دارن خطبه عقدشون رو من بخونم مديونن اگه موقع عروسي بهم اطلاع ندن. هر طور باشه خودمو مي رسونم». اكبر سليماني 117 در سالگرد بازگشت آزادگان به تهران آمدم و با ستادي كه به همين مناسبت تشكيل شده بود همكاري مي كردم. يك روز به اتقاق آقاي جمال محرر مي خواستيم به خريد برويم. حاج آقا ماشينش را به ما داد، كيف حاجي عقب ماشين بود. مقداري پول ، شناسنامه ، مهر شخصي و انگشترش توي كيف بودند. توي خيابان ، ماشين را پارك كرديم و رفتيم خريد . وقتي برگشتيم كيف را دزديده بودند. خيلي ناراحت شديم . مانده بوديم كه جواب حاجي را چي بديم. برگشتيم . حاج آقا وضعيت روحي ما را كه ديد پرسيد«چي شده ، چرا ناراحتين» قضيه را بِهِش گفتيم ، خنديد و گفت «فداي سرتون ، اوني كه پول رو برده حلالش ، لابد نياز داشته ، خدا كنه مدارك رو يه جوري بفرسته». 118 با اصرار از او خواهش كردم اگر خاطره اي از عنايت اولياي خدا دارد برايم نقل كند. بِهِش قول دادم تا زنده است به كسي نگويم . گفت «سال 43 به مكه مشرف شدم. در مدتي كه به زيارت مي رفتم. با چند نفر وهابي دوست شدم. يه روز که همه گوشه اي نشسته بوديم، چشمم به ديواري افتاد كه در زمان ولادت حضرت علي شكافته شده بود و فاطمه بنت اسد از لاي شكاف به داخل كعبه رفته بود. از اونا پرسيدم ، ميدونين شكاف ديوار به خاطر چي بود؟ گفتن «نه » گفتم وقتي مادر امام علي مي خواست زايمان كنه به كعبه پناه آورد و ديوار به امر خدا شكافته شد و او داخل كعبه شد. انگار كه كفر گفته باشم صورتاشون غضبناك شد و قصد داشتن بهم حمله كنن. همه،آدماي تنومندي بودن ، ديدم مفري ندارم ، همان جا به امام زمان متوسل شدم كه از دست اونا كه 10 نفر بودن نجاتم بده ، وقتي به طرفم اومدن ديدم يه پيرمرد نوراني جلو اومد و گفت «با اين سيد نحيف چه كار دارين؟» اونا هم انگار كه پيرمرد رو ميشناسن به احترامش ايستادن و گفتن «كفر ميگه» گفت «چي گفته» . گفتن «ميگه ديوار خونه خدا به احترام علي شكافته شد و اون توي كعبه متولد شد»گفت «راست ميگه ، شما نمي دونين» . بهشون تشر زد و گفت خجالت بكشين ، چيزي رو كه نمي دونين مي خواين منكرش بشين ، شما سواد ندارين و بي اطلاعين. اين طور كه جوابشونو داد يكي يكي اومدن و عذرخواهي كردن و رفتن . برگشتم كه از پيرمرد تشكر بكنم ديدم كه نيست . جابر جابريان . 119 قدرت روحي عجيبي داشت وبر جسمش مسلط بود . يك شبِ سرد زمستاني به اتفاق ايشان به سمت قزوين حركت كرديم . بخاري ماشين خراب بود و از سرما به خودم مي لرزيدم . بر عكس ، حاج آقا راحت خوابيد ، انگار نه انگاركه هوا سرده . قدرت روحي اش را يك بار ديگر به عينه ديدم. در يك تابستان بسيار گرم ، ايشان به اهواز آمده بود . من هم آنجا بودم ، جلسه كه تمام شد به محوطه ساختمان آمديم و روي چمن ها نشستيم . رو كرد به من و گفت «خوبه رو همين چمنا دراز بكشيم و كمي بخوابيم». عبايش را به سر كشيد و راحت خوابيد . من از گرما كلافه بودم و بدنم خيس عرق بود. جلال جابريان. 120 بيشتر از سه چهار ساعت نمي خوابيد . يا ، داشت به كارهاي تهراني ها كه نماينده شان بود مي رسيد ، يا به كارهاي بچه هاي آزاده. يك روز بِهِش گفتم «حاج آقا مي تونم ازتون خواهشي بكنم» گفت «بفرماييد». گفتم «مي شه چند روزي باهم بريم بيرون از تهران». پرسيد «براي چي» . گفتم «شما خيلي خسته اي ، نياز به استراحت داري». خنديد و گفت «استراحت؟ ، استراحت باشه براي اون دنيا ». بيژن كياني . 121 يك روز ، كنار خيابان منتظر تاكسي بود . پيكان وانت مدل پاييني جلوي پاش ترمز كرد. راننده اش جواني بود بيست و دو سه ساله . او را شناخته بود. ازش خواست سوار بشه . قبول كرد. پرسيد «كجا بريم». گفت «مجلس شوراي اسلامي». فكر مي كرد توي خيابان اصلي بايد پياده ش كنه . گفت داخل محوطه برو. با تعجب گفت «با اين ماشين داخل بشم؟».گفت «آره» . وقتي بيرون آمد جلوي ساختمان ايستاد ، يكي از دوستانش را ديد . بِهِش گفت «امروز، من دوباره زنده شدم. علاقه م به انقلاب تازه شد. رفتار آقاي ابوترابي اميدوارم كرد». قاسم جعفري. 122 رفتيم بيمارستان ، عيادت يكي از دوستان آزاده . تصادف كرده بود. موقع برگشت ، حاج آقا خودش نشست پشت فرمان . من پشت سر حاج آقا نشستم. دوست ديگرمان هم نشست صندلي جلو كنار حاج آقا . از پل كريم خان كه گذشتيم ، يكي كنار خيابان گفت «هفت تير». حاج آقا نگه داشت . آمد نشست عقب كنار من . حاج آقا ، بعضي وقت ها موقع رانندگي عمامه اش را بر مي داشت . آن روز هم عمامه اش را برداشته بود. نزديك ميدان هفت تير ، ديدم مرد مسافر دستش را برد توي جيبش و يك اسكناس صد توماني بيرون آورد . آهسته بِهِش گفتم «اين آقا رو مي شناسي؟»گفت «نه ، كيه؟» گفتم «حاج آقا ابوترابيه». صورتش قرمز شد. اسكناس را توي دستش مچاله كرد. وقتي داشت از ماشين پياده مي شد دستپاچه شده بود. مرتب تشكر مي كرد. بيژن كياني. 123 سر راه ، جواني را سوار كرد. سر و وضعش خيلي مناسب نبود. وقتي رساندش ، گفتم «حاج آقا ، جسارت نباشه ، فكر مي كنم اين جور كارها كمي خطرناكه». گفت «چه جور كارهايي؟» گفتم «اين كه اين جور آدما رو سوار مي كني . با توجه به موقعيتتون ، شايد خطري متوجه تون بشه». لبخندي زد ،گفت «نه، خيالتون راحت باشه . ما كه داريم مي ريم ، چه اشكالي داره بنده خدايي رو كه كنار خيابون معطل مونده سوار كنيم». بيژن كياني . 124 روزهاي آخر بود. رفته بودم خانه حاج آقا. يكي از بستگانشان بِهِش گفت «حاجي ، چرا كمي استراحت نمي كني» حاج آقا گفت «وقت تنگه. مگه چقدر عمر مي كنيم ؟ تا مي شه بايد خدمت كرد». علي اصغر صالح آبادي. 125 توي خانه هر وقت صحبت مرگ و قبر مي شد، حاج آقا مي گفت «من كه جام آماده ست ، شما فكري به حال خودتون بكنيد». سفر آخر با پدرمان رفتند زيارت امام رضا. توي راه تصادف كردند. بردنشان مشهد ، آن جا غسلشان دادند ، كفنشان كردند و فرستادنشان تهران. براي دفن برديمشان قزوين ، شهر آبا و اجدادي مان . آن جا گفتند دو تا قبر توي حرم امام رضا برايشان آماده كرده ند. دوباره برشان گردانديم مشهد. حاج سيد محمد حسن ابوترابي. 126 هر وقت حرف بهشت و جهنم مي شد، پدرم مي گفت «مگه ، حاج سيد علي اكبر من رو ببره بهشت». روزي كه اخوي مي خواست برود زيارت امام رضا ، پدرمان را هم با خودش برد. چند ساعت بعد بِهِمان خبر دادند هردوي شان توي تصادف از دنيا رفته اند. حاج سيد محمد حسن ابوترابي. 127 بيشتر وقت ها روزه بود. يك بار گفتم «حاج آقا ، چرا اين قدر روزه مي گيري » گفت «مي خوام با اون هايي كه هيچي ندارن، هم درد باشم». فاطمه ناهيدي. 128 هميشه بين جلسه علني و كميسيون در مجلس شوراي اسلامي ، دو ساعتي براي ناهار و نماز وقت داشتيم . حاج آقا را بيشتر توي نمازخانه ، در سجده مي ديدم تا توي غذاخوري يادر حال استراحت. مجيد انصاري. 129 يك شب هيئت آزادگان تهران بودم . با حاج آقا كار داشتم . هر كس مي آمد مشكلي داشت . تا نماز صبح نشست به حرف هاي همه گوش داد . بعد ، نمازش را خواند؛ سجده اش يك ربعي طول كشيد . گريه مي كرد. شانه هايش مي لرزيد . بعدش خداحافظي كرد. گفتم «كجا حاج آقا» گفت «مجلس» گفتم «استراحت نمي كني؟» گفت «توي ماشين». آن شب نتوانستم با ايشان صحبت كنم. شب بعد ، وقتي ملاقات هايش تمام شد ، رفتم پيشش . داشتم صحبت مي كردم كه خوابش برد. چند بار بلند شدم و دوباره خوابيدم . گفتم «حاج آقا ، با اين وضع نمي توني ادامه بدي. استراحت كن». خودم ايستادم دم در . ده دقيقه خوابيدن . وقتي بيدار شد ، صدايم كرد. گفت «آقاجون ، من خوابيدم ، كافيه . بيا كارت رو بگو». محمد رضا شايق. 130 همراه حاج آقا رفتيم مسجد امير. بعد ازنماز مغرب و عشاء داشتيم بر مي گشتيم . دلم گرفته بود. به حاج آقا گفتم«بعضي وقت ها ياد روزهاي اسارت و زندانمان مي افتم، دلم تنگ مي شه . مي گم خدايا ، چه معنويتي توي زندان داشتيم ، و چه روزهاي خوبي با دوستان گذرانديم. حاجي جان ، الآن كه خدا عنايت كرده و آزاد شديم ، اين حرفها كفران نعمت نيست؟». حاج آقا دستم را محكم گرفت توي دستش ، آرام شدم. گفت «من اعتقادم اينه كه نه تنها كفران نعمت نيست ، بلكه يه جور دعاست .اسارتگاه ، قطعه اي از بهشت روي زمين بود. از بهشت دور شديم ، براي همين شما غبطه مي خوري». سعيد اوحدي. منبع:حجت اسلام ، کیانی ، بیژن ، انتشارات پیام آزادگان ،1387
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 665]