واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: حاج آقا ابوترابي چگونه اسير شد؟از زبان مرحوم حاج سيدعلياکبر ابوترابي به يکي از دوستانمان که در فاصله دورتري مي خواستند تأمين ما را تقريباً برقرار بکنند اگر شناسايي شديم سفارش کرده بوديم به هيچ وجه از جايت حرکت نکن! مگر اينکه علامت بدهيم.ما از اين تپه به صورت خوابيده روي زمين، آهسته بالا رفتيم و همانطور به صورت خزيده به آن سمت تپه که نيروهاي بعثي تجاوزگر اشغال کرده بودند، خودمان را رسانديم. بعد از عبور خزيده، آن برادرمان خيال کرد که پشت تپه اي که ما از آن عبور کرديم نيرويي نيست؛ بنابراين، از جايش حرکت کرد و شناسايي شد
در تاريخ 26/9/59 در تپه هاي الله اکبر به اسارت درآمدم. در تپه هاي الله اکبر مدت يک سالي بود که دشمن در مرتفع ترين قله ها سنگر گرفته بود و زمينِ مسطحِ وسيعي جلوش خالي بود. در ارتفاعات مقابل هم که حدوداً بيش از هفت کيلومتر با دشمني بعثي تجاوزگر فاصله داشت نيروهاي جمهوري اسلامي از گردان 101 و برادران عزيز پاسدار متعهد در يک قسمت، ما هم با يک گروهي که مسئوليت کلي آن را مرحوم شهيد دکتر چمران اين بنده صالح خدا عهده دار بودند، وارد عمل شديم.با توجه به اينکه مدت يک سال بود نه شناسايي شده بود منطقه و نه مجال حرکتي بود، ما افتخار پيدا کرديم که با حدود صد نفر از بين دشمن عبور کنيم و از پشت با دشمن درگير بشويم تا نيروها بتوانند اين فاصله هفت کيلومتر را پيشروي بکنند و خودشان را به نيروهاي دشمن تجاوزگر برسانند.خدا رحمت کند بنده صالح خدا مرحوم شهيد دکتر چمران را! ايشان فرمودند: نگران اين هستم که در اين جريان با مشکلات زيادي رو به رو بشويم و دوست دارم که بعد از پيروزي در فرستنده عراق، شما صحبت بکني.عرض کردم: ما اينجا شهادتش را به جان مي خريم. براي صحبت کردن در آن فرستنده هم انشاء ا... افراد صالح تر و شايسته تري خواهند بود.لذا ما با اين گروه روانه آن منطقه شديم و ايشان هم گردان 101 و تيپ خاصي که آنجا مستقر بود، با آنها هماهنگي کردند که وقتي ما از نيروها عبور کرديم و از پشت با آنها درگير شديم اينها حرکتشان را آغاز کنند.شب اول، اين هفت کيلومتر را در تاريکي شب، بيش از چهار کيلومتر و نيم تا پنج کيلومترش را گذرانديم. روز دوم بود که لازم بود يک شناسايي دقيقي براي عبور شب دوم داشته باشيم. لذا ما براي شناسايي رفتيم. به دعاي خير مرحوم شهيد دکتر چمران و برادران، توانستيم ساعت 2 بعد از ظهر خودمان را به نيروهاي عراقي برسانيم به طوري که فاصله ما با آنها کمتر از 200 متر بود.به يکي از دوستانمان که در فاصله دورتري مي خواستند تأمين ما را تقريباً برقرار بکنند اگر شناسايي شديم سفارش کرده بوديم اگر ما از اين تپه هم عبور کرديم شما به هيچ وجه از جايت حرکت نکن! از پناهگاهي که داري بيرون نيا! مگر اينکه با اسلحه به تو علامت بدهيم.ما از اين تپه به صورت خوابيده روي زمين، آهسته بالا رفتيم و همانطور به صورت خزيده به آن سمت تپه که نيروهاي بعثي تجاوزگر اشغال کرده بودند، خودمان را رسانديم. بعد از عبور خزيده، آن برادرمان خيال کرد که پشت تپه اي که ما از آن عبور کرديم نيرويي نيست؛ بنابراين، از جايش حرکت کرد و شناسايي شد و رگبار کاليبر 50 به سمت او بسته شد. ما دو نفر بوديم. ايشان فکر کرد تيراندازي به سمت ما است. گفتم: به سمت ما نيست. برويم تو جوي. من پريدم تو جوي؛ ولي ايشان نيامده. فکر کرد رگبار به سمت ما است، فرار کرد. ما هم از آن پناهگاه بيرون آمديم. در نتيجه، شناسايي شديم.بعد از توسل، دو مرتبه برگشتم به سمت همان جاي اولي. تانک، زرهي بود تا آمد دور بزند، با سرعت فرو رفت توي رمل و از حرکت باز ايستاد. ديگر، بنده مي توانستم به راحتي خود را به تپه ها برسانم؛ اما طمع ما را گرفت. گفتيم: حالا که به توجهات آن حضرت شني تانک درآمد و توي رملها فرو رفت ما برويم جاي برادرمان را شناسايي بکنيم که در تاريکي شب بياييم و او را ببريمبعد از چند دقيقه اي که ما را به رگبار بستند و ما هم با خيزهاي سه ثانيه سعي مي کرديم خودمان را به تدريج و آرام آرام دور بکنيم و ديدند که به ما نمي رسند، تانک را روشن کردند. چون فاصله ما با نيروهاي ايران هم بيش از هفت کيلومتر بود.بالاخره، در بين راه برادري را که همراه بوديم، دستشان مجروح شد. ما هم با ايشان خداحافظي کرديم. نزديک بود خودمان را برسانيم به تپه هاي رملي که آنجا دشمن نمي توانست به ما نزديک بشود. دشمن به سرعت با تانک رفت و راه آن تپه هاي رملي را به روي ما بست. شايد تصورش مشکل باشد. در اين لحظه براي نجات آن برادري که افتاده بود ما توسل خاصي به پيشگاه اقدس آقا امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف پيدا کرديم. بعد از اينکه تانک، راه رسيدن به تپه هاي رملي را به روي ما بست، به سمت يک کوهي که هدفي در آن ديده نمي شد، براي دور شدن از اين تانک در حرکت بودم که بعد از توسل، دو مرتبه برگشتم به سمت همان جاي اولي. تانک، زرهي بود تا آمد دور بزند، با سرعت فرو رفت توي رمل و از حرکت باز ايستاد. ديگر، بنده مي توانستم به راحتي خود را به تپه ها برسانم؛ اما طمع ما را گرفت. گفتيم: حالا که به توجهات آن حضرت شني تانک درآمد و توي رملها فرو رفت ما برويم جاي برادرمان را شناسايي بکنيم که در تاريکي شب بياييم و او را ببريم.ظاهراً بلافاصله از داخل تانک تماس گرفتند با مرکزشان. يک نفربري که چرخهاي لاستيکي داشت، رفت به سمت نيروهاي ايران و از آن طرف به سمت من آمد که من خيال کنم آن نفربر ايراني است. ما هم که موضوع را نمي دانستيم، با ديدن آن خوشحال شديم و به جاي اين که به سمت آن برادرمان برويم به سمت اين رفتيم. به يکي از آنها گفتم: ما دو نفريم. اجازه بده من بروم و او را بياورم. برگشتم، ديدم دو مرتبه ما را صدا کرد.
من با ناراحتي بهش گفتم که من مي گويم دو نفريم. با سرعت برگشتم به سمت آن برادرمان. ديدم که نفربر با سرعت به سمت ما نزديک شد. متوجه شدم که نفربر عراقي است. از چنگ او فرار کردم و خودم را پرت کردم توي يک چاله. خيلي گشتند تا اينکه سرانجام نفربر آمد بالاي سر من و هر چه گفت بلند شو! ديدم اگر آنجا به تير او از پا دربيايم بهتر از اين است که به اسارت بيفتم. او هم ترحمش گُل کرد و به جاي اينکه شليک بکند، هر چه به ما گفت بلند شو، بلند شو! بلند نشديم. آمد دست ما را گرفت و کشيد داخل نفربر.در سلول براي اعتراف گرفتن چندين بار مرا به پاي چوبه دار بردند و شماره 1 و 2 را گفتند و دوباره برگرداندند. در طول روز چندين بار مرا بردند و آوردند. بالاخره شب مرا به مدرسه العماره بردند و يک تيمسار عراقي به افرادي که آنجا بودند گفت: اين حق خوابيدن ندارد. ما نيمه شب براي اعتراف گرفتن مي آييم، اگر اطلاعات لازم را به ما نداد سرش را با ميخ سوراخ مي کنيم. نيمه شب هم آمدند و سرم را با ميخ سوراخ کردند؛ ولي ضربه طوري نبود که راحت شوم. آن شب تيمسار عراقي مرا تحويل افسر داد و گفت: شب نبايد بخوابد و بايد اطلاعات را به ما بدهد. پس از رفتن او، افسري که آنجا بود گفت: مثل اينکه اهل نمازي، برو وضو بگير و نمازت را بخوان. من هم نماز را خواندم و ديدم که ماهي پلو زيادي که اگر دو نفر هم مي خوردند سير مي شدند برايم آورد. پست سرش هم يک ليوان چاي شيرين. صبح زود هم بيدار کرد و پذيرايي نمود. وقتي که تيمسار آمد، يک احترام نظامي براي او گذاشت و گفت از سر شب تا حالا از او بازجويي مي کنم، جز اينکه مي گويد من يک شاگرد هستم چيز ديگري نگفته است. در نتيجه، مرا با يک نگهبان به بغداد آوردند و تحويل دادند.بخش فرهنگ پايداري تبيان منبع : نويدشاهد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 529]