واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فوتبال در سرما! افسر بعثي با چهره اي پر از خشم زل زد به صورت دو اسير ايراني که آنها را براي بازجويي پيشش آورده بودند و با زبان فارسي بريده بريده اي فرياد زد: - چرا داخل آسايشگاه شلوغ کرده ايد هان؟ احمد که قوي هيکل و درشت بود آرام و شمرده گفت: -کدام شلوغ کاري؟ ما فقط نماز خوانديم، همين.مگر نماز خواندن جرم است؟ مترجمي که کنار افسر بعثي بود.کلمه به کلمه را براي او ترجمه کرد.افسر بعثي بر آشفته تر شد. با مشت روي ميزي که جلوش بود کوبيد و بلندتر فرياد زد و جملاتي را بدون مکث به زبان عربي گفت.مترجم ترجمه کرد: -بله که نماز خواندن براي شما جرم است.شما را چه به نماز خواندن؟ آن هم نماز جماعت؟ صد بار گفتم که نماز جماعت ممنوع است. سامان، ديگر اسير ايراني که کوتاه تر بود و چهره ي آرام و مهرباني داشت يک قدم جلوتر گذاشت و بدون ترس از فريادهاي افسر بعثي گفت:«شما حق نداريد به ما توهين کنيد.مگر شما بايد تعيين کنيد که ما بايد نماز بخوانيم يا نخوانيم؟ هر کسي عقيده اي دارد که عقيده اش براي خودش محترم است.» وقتي که مترجم، حرف هاي سامان را ترجمه کرد، افسر بعثي چنان برافروخت که گوشه ي لب هايش شروع به تيک زدن کرد.مثل يک حيوان وحشي شروع به زوزه کشيدن کرد.مترجم هم تا جايي که مي توانست ترجمه کرد: - مثل اين که راحتي و گرماي آسايشگاه براي شما زيادي است.کاري مي کنم که نماز جماعت خواندن، يادتان برود. و بعد با خشم دستور داد که هر دو اسير را بيرون ببرند.هواي محوطه ي اردوگاه بسيار سرد بود.سوز شديدي مي آمد.سرما تا مغز استخوان نفوذ مي کرد. گوشه ي محوطه، يک کانکس، (اتاقک آهني بزرگ)قرار داشت.سربازها، هر دو اسير را به دستور فرمانده به آن سو بروند.فرمانده بعثي در ميان سوز و سرما فرياد مي زد:«حالا تا صبح توي اين سرما بمانيد تا قدر آسايش و گرماي درون آسايشگاه را بدانيد...اين جا اگر از سرما نمرديد تا صبح نماز جماعت بخوانيد!هر وقت التماس کرديد و از کارتان پشيمان شديد، بيرونتان مي آورم.و گرنه تا صبح بايد اينجا بمانيد...» افسر بعثي، مجازات سنگيني براي آنها در نظر گرفته بود. داخل اتاقک سرد و يخ بود.نور نورافکن هاي اردوگاه از پنجره هاي کوچک به داخل مي تابيد.آنها بدون هيچ امکاناتي داخل اتاقک حبس شده بودند. احمد، نگاهي به سامان انداخت و گفت:«عجب بعثي پليدي است.تا صبح اين جا يخ مي زنيم.»سامان، دست هاي احمد را توي دستش گرفت و گفت:«خدا، کريم است.همين که جلوي اين دشمن بعثي کم نياورديم، کافي است.» احمد گفت:«دلم مي خواست با دست هاي خودم خفه اش کنم.نماز خواندن هم شد جرم؟ حالا بدون پتو توي اين سرما تا صبح طاقت نمي آوريم.» آنها ساعتي با هم حرف زدند.تا صبح، چند ساعتي مانده بود.کم کم احساس مي کردند که هواي اتاقک سردتر و سردتر مي شود.آنها گوشه اي نشستند و زانو بغل گرفتند.سامان گفت:«احمد آقا.نبايد يک گوشه بنشينيم.اين جوري يخ مي زنيم.بايد داخل اتاقک راه برويم که بدنمان يخ نزند.» -آره.همين کار را مي کنيم.تا صبح چند ساعت بيش تر نمانده است. وسط قدم زدن بود که يکدفعه سامان رو به احمد کرد و گفت: - من فکر خوبي کرده ام.تا صبح که نمي تونيم قدم بزنيم. - چه فکري؟ - مي توانيم با هم فوتبال بازي کنيم. -چي؟ فوتبال؟ کجا؟ داخل اتاقک؟ با چي؟ ما که توپ نداريم! سامان گفت:«جوراب هايت را در بياور!» -براي چي؟ جوراب؟ -زود باش.جوراب هايت را از پايت در بياور. احمد، همين کار را کرد.سامان هم جوراب هاي خودش را در آورد و آنها را توي هم کرد.شکل يک توپ درست شد.يک توپ کوچک. سامان گفت:«اين مي شود توپ ما.حالا دو طرف اين اتاقک دو تا دروازه تعيين مي کنيم و کفش هايمان را مي پوشيم و با هم فوتبال بازي مي کنيم!اين جوري حسابي سرگرم مي شويم و گذر زمان را فراموش مي کنيم.» فکر خيلي خوبي بود.همين کار را کردند.کم کم هيجان بازي زياد شد و کار به کُرکُري کردن کشيد.آنقدر به هم گل زدند و گل خوردند که حساب شمارش آن از دستشان خارج شد. صبح زود، آفتاب نزده، دو نگهبان عراقي، در اتاقک را باز کردند. آنها منتظر بودند که با دو اسير يخ زده از سرما روبه رو شوند. اما با کمال تعجب ديدند که احمد و سامان، سرحال و شاداب از اتاقک بيرون آمدند. لحظاتي بعد، آنها هر دو در داخل آسايشگاه مشغول خواندن نماز صبح بودند. منبع: ماهنامه فرهنگي / اجتماعي شاهد نوجوان شماره 61
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 226]