واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حرفهای یک جانباز شیمیایی(2) گفتگو با مصطفي اسدزاده، جانباز شيميايي اعضاي خانواده شما در مجموع چند نفر بودند؟ ما در مجموع ده نفر بوديم. مادر مادرم هم تقريبا با ما زندگي مي كرد كه مي شديم يازده نفر. و تمامي اينها به فواصل زماني كوتاهي شهيد شدند؟ بله، در ظرف داوزده روز همگي شهيد شدند و من غير از همان داداش چهارده سالم ام، نتوانستم هيچ كدامشان را زنده ببينم و يك كلمه با آنها صحبت كنم. در سردشت مانديد يا رفتيد؟ نه، برادرم كه تبريز بستري بود. محل خدمتم كرمان بود. يك ماه بيست روزي داداشم را بردم كرمان، آب و هوايش خشك بود، حالش بدتر شد. دائما هم به من فشار مي آورد که پدر و مادرمان كجا هستند. من هم مي گفتم آنها را به خارج اعزام كرده ا ند. چهارده سال بود و طاقت نداشت. او را به بهانه هاي مختلف سر مي دواندم كه نفهمد. زياد اصرار كرد كه مرا ببر سردشت. من مقاومت كردم، منتهي آن قدر بي تابي كرد كه مجبور شدم او را ببرم سردشت. يك روز موقعي كه از خانه داييمان بيرون مي آيد، يكي از آشناها احوالپرسي مي كند و مي گويد هادي جان! حالت چطور است ؟ الحمدالله كه بهتر شدي. خدا پدر و مادر و خواهر و برادرهايت را رحمت كند. اين را كه مي گويد حال هادي به هم مي خورد. به من زنگ زدند كه بيا هادي حالش بده شده. من او را سريع رساندم بيمارستان تبريز. انصافا پزشكان هم خيلي تلاش كردند، ولي هادي طاقت نياورد، نتوانست قبول كند. شما چطور طاقت آورديد ؟ آخرين اميد من همين هادي بود كه او هم رفت. مشكلات روحي و رواني باعث شد كه من يك سال تمام در تهران بستري بودم و روانپزشك ها واقعا درمانده بودند كه با من چه كنند. كاملا مثل ديوانه ها شده بودم. كجا بستري بوديد؟ در بيمارستان ساسان. اسم پزشكانم را به ياد نمي آورم. يك سال تحت درمان روانپزشكي بودم. البته دائما بستري نبودم. يك هفته ده روز بستري مي شدم، بعد بر مي گشتم سردشت، باز مي آمدم. بالاخره يك سالي اين طور گذشت تا كنترل خودم را به دست گرفتم. آن وقت چه كرديد؟ سردشت بودم. شب مي آمدم خانه پدري كه خراب شده بود. خيلي فكر مي كردم و حالم بد مي شد. بعد نشستم گفتم خدايا! بالاخره مصيبتي آمده و چاره اي هم ندارم. خودت يك دري برايم باز كن. بالاخره يك جوري كم كم با مسئله كنار آمدم. فقط گفتنش آسان است. واقعا همين طور است. اين چيزها فقط گفتنش آسان است. بايد كسي حال و هواي مرا مي داشت و در موقعيت من مي بود تا مي فهميد كه چه رنجي كشيدم. غرض اينكه بالاخره به كارهايم سرو سامان دادم. پايان خدمتم را گرفتم. البته هشت روز بعد از بمباران شيميايي، يك عده اي رفتيم پيش آقاي ميرحسين موسوي كه آن موقع نخست وزير بود و به او گفتيم كه آقا ! رسيدگي به مصدومين شيميايي خيلي پيش پا افتاده و ضعيف است. حتي بعضي از پرستارها و پزشكان از اينكه بالاي سر مريض بروند، ابا دارند و با اين قضيه به عنوان يك چيز ناشناخته برخورد مي كنند. رسيدگي خيلي ضعيف است. ما نمي توانيم بنشينيم و ناظر باشيم كه هر روز 25 تا 30 جنازه عزيزانمان را تحويل بگيريم. يك فكري بكنيد. من مفصل با آقاي ميرحسين موسوي صحبت كردم و ايشان دستور دادند كه آقاي دكتر شيرازي به عنوان نماينده نخست وزير و آقاي دكتر سهراب پور بررسي كنند و هر كس را كه تشخيص مي دهند بايد به خارج اعزام كرد، او را سريع بفرستند. هيئتي را هم تعيين كردند كه همراه من به سردشت بيايند و از وضعيت سردشت، گزارش دقيقي براي ايشان تهيه كنند. كمكهايي هم كردند. ولي متأسفانه كمكها هم درست بين مردم تقسيم نشد و در بين راه، بخشي حيف و ميل شد. مهندس موسوي نامه اي نوشتند و دو ماه به من مرخصي دادند، يعني نوشتند كه ايشان با توجه به مشكلي كه برايش پيش آمده، از نظر ما استحقاق دو ماه مرخصي را دارد. دو ماه از خدمتم مانده بود كه همراهي كردند. دو سه روز مي رفتم به كارهايم سر و سامان مي دادم و بعد بر مي گشتم سردشت. خلاصه گذشت و سربازي تمام شد. برگشتيد سردشت ؟ بله، برگشتم به خانه ويران پدري. از سپاه آمدند موكتهاي خانه را كندند و تمام مواد غذايي را كه انبار كرده بوديم وآلوده بودند ريختند دور. نمي دانم شما با اين نحوه زندگي مردم اينجا آشنا هستيد يا نه. خانمها عادت دارند آذوقه چندين ماه را ذخيره نگه دارند. مادرم هم همين كار را كرده بود كه با بمباران شيميايي، همه آنها آلوده شد و ناچار شديم بريزيم دور. ماند يك خانه تركش خورده و بي در و پنجره. رفتم و تعمير كردم و نشستم توي خانه. به همين راحتي! چاره نبود. نمي توانستم كه بميرم. شبها با مطالعه كتاب سرم را گرم مي كردم. خلاصه خيلي به قضيه فكر كردم. ديدم چاره ندارم. اتفاقي است كه افتاده و كاريش نمي شود كرد و بايد فقط از صبح تا شب، خدا را صدا زد و دست به زانو زد و از جا بلند شد. البته مشكلات روحي و جسمي زيادي هم متوجه من شد و به همين راحتي هم كه دارم تعريف مي كنم نبود. آيا از نظر تأمين معاش شغلي داشتيد؟ چه كار كرديد؟ پدر يك مغازه داشتند، آن را باز كردم. لابد آنها هم سمي بودند و ريختيد دور. مواد غذايي نبود كارگاه تانكر سازي و بخاري سازي بود. كار را بلد بوديد؟ شاگرد گرفته بودم. خودم مي نشستم آنجا و از طريق مغازه امرار معاش مي كردم و به لطف خدا تا اين لحظه، يك ريال نه از كسي و نه از نهادي نگرفته ام. روي پاي خودم ايستادم و ادامه دادم. كارگاهتان به تدريج رونق گرفت. كارگاه را يكي دو سالي بيشتر نگه نداشتم و رفتم در كار مرغداري. احساس كردم توي مغازه نشستن برايم سخت است. مي خواستم كاري باشد كه تحرك داشته باشم. آرام و قرار نمي توانستم بگيرم. با طبيعت سر و كار داشتن خيلي به من كمك كرد تا خودم را پيدا كنم و به فكر آينده ام بيفتم و سرو سامان بگيرم. آيا در اين كار موفق شديد؟ بله، الحمدالله موفق شدم. اين كار را از كجا بلد بوديد؟ خيلي مطالعه مي كردم و از كساني كه اين كار را بلد بودند، خيلي سئوال مي كردم. خيلي هم علاقمند بودم و به جاهاي مختلف سر مي زدم. مصدوميت به چه اعضايي از بدن شما آسيب جدي تري رسانده است ؟ مشكلات شميايي در بدن من از 35 سالگي به بعد، شديد شد.هم پوستي است و هم ريوي.
كي ازدواج كرديد؟ دو سال بعد از بمباران. فرزند هم داريد ؟ سه فرزند دختر دارم. آنها كه انشاءالله دچار عوارضي نشده اند. و الله همه شان عصبي هستند. از بابت زندگي عادي نگذاشته ام به آنها سخت بگذرد. هر سال دو بار ده بيست روز آنها را مي برم مسافرت. بيشتر هم طرفهاي شمال مي رويم كه از طبيعت آنجا استفاده كنند،ولي واقعيت اين است كه خيلي افاقه نمي كند. واقعيتش اين است كه اين ماجرا با تك تك سلولهاي جسم و روح من عجين شده. در ماه حداقل چهار پنج بار جلسه در منزل داريم. علاقمندان و انجمنها مي آيند. اين كه خيلي عالي است. دوستان شما حوصله يك دقيقه شلوغي و مهماني را هم ندارند. به هر نحوي كه هست بچه ها با من و امثال من ارتباط برقرار كرده اند. من غالبا احساس مي كنم لايق اين نبودم تشكيل خانواده بدهم. پيش خودم مي گويم زن و بچه من چه گناهي كرده اند كه بايد اين همه اعصاب خردي و عصبانيت وحالتهاي ناهنجار روحي مرا تحمل كنند؟ فكر مي كنم ظلم كرده ام به آنها. كم لطفي مي كنيد.ديگران يك هزارم اين ماجراها را از سر نگذرانده اند و يك هزارم شما براي خوشبختي خانواده شان تلاش نمي كنند. من كه كوچك ترين حالت عصبي و افسردگي در شما نديدم. شما تصور مي كنيد اگر گاهي تحت تأثير آثار گاز شيميايي عصباني مي شويد، ديگران نمي شوند؟ خيلي ها هميشه طلبكار و عصبي هستند. ناشكري نكنيد. خداوند به شما روحيه و اراده عجيب و غريبي داده است. شما لطف داريد، ولي تنها چيزي كه اذيتم مي كند همين است كه زن و بچه از دستم ناراحت باشند. من در دوران تحصيلم خدا شاهد است كه زبانزد بودم و يك شهر را در ظرف يك روز به هم ريختم. آرام و قرار نداشتم. شور و شوق خاصي داشتم. يك اراده عجيبي داشتم. براي هر كاري تصميم مي گرفتم، امكان نداشت، تا انجام ندهم بنشينم. محال بود كه به هدف نرسم. اين قضيه آن قدر روي من اثر گذاشت كه اصلا آن آدم آن وقعتها نيستم. براي اينكه اين قضيه چيزي فوق طاقت بشر است و شما بسيار سرافرازانه از آن بيرون آمده ايد. شما اين فاجعه را از سر گذرانده ايد، خانه پدري را دوباره ساخته ايد، ازدواج كرديد، شغل توليدي و عالي راه انداخته ايد و كاملا موفق بوده ايد. واقعا بايد به اين همه مقاومت و پشتكار احسنت گفت. پس هر وقت خداي نكرده نااميد مي شويد، خود را مقايسه كنيد با كساني كه كوچك ترين سختي به هزاران راه خلاف مي افتند. شما انسان با ارزشي هستيد. اين جور به خودتان كم لطفي نكنيد. زندگي شما بيشتر به قصه شبيه است. واقعا سرم را در مقابل اين همه عظمت خم مي كنم. متشكرم. نظر لطف شماست. باور كنيد تا چهارسال پيش اصلا نه قرص ديده بودم نه آمپول زده بودم و اصلا معتقد به دارو نبودم، فقط گاهي جبراً داروي اعصاب مي خوردم، ديدم دارد اذيتم مي كند، گذاشتم كنار. تازه آنها را هم نصفه نيمه مي خوردم. هميشه نمي خوردم، ولي در سال 85 در بيمارستان بقيه الله به خاطر ناراحتي هاي عصبي بستري شدم، البته قلبم و ريه هايم هم دارند اذيتم مي كنند. هم تنگي نفس دارم و هم عفونت ريه دارم و هم عروق قلبم چهل درصد گرفتگي دارد. تأثيرات آن زمان حالا دارد خودش را نشان مي دهد. اصلا به آن زمان فكر نكنيد، چون خودتان عليل مي شويد. حقيقتا خيلي سعي مي كنم و با خودم كلنجار مي روم، ولي نمي شود. تصميم مي گيرم فكر نكنم، ولي تا يك مصدوم را مي بينم، دوباره همه چيز مثل فيلم سينمايي از جلوي چشمهايم عبور مي كند و حالم بد مي شود. روز چهارم فروردين امسال يك خانمي پيدا شد كه ادعا مي كرد خواهر ماست و خدا مي داند كه چطور دو سه ماه از زندگيم را روي شناختن او گذاشتم و چه بر سرم آمد. جنجال بسيار بزرگي در شهر راه انداخت و افكار عمومي را متوجه خودش كرد و اين همه فشارها را من ناچار شدم تحمل كنم و خيلي به من سخت گذشت. نمي شود راحت گذشت. آسان نيست. من نمي گويم آسان است، مي گويم شما فجايع خيلي بزرگي را از سر گذرانده ايد و نبايد اجازه بدهيد اين مسائل جزئي، اراده شما را خرد كند، چرا از روانپزشك كمك نمي گيريد؟ والله يك خانم دكتري كه مشاور نورولوژيست من بودند و مي گفتند كه تو بايد مادام العمر دارو بخوري، من هم نمي توانم اين كار را بكنم. پس ورزش كنيد، خود درماني كنيد، واقعا حيف است. ورزش مي كنم، ولي در هر حال گاهي اختيارم از دستم مي رود و شرمنده خانم و بچه ها مي شوم. مطمئن باشيد آنها شرايط شما را درك مي كنند. ممنونم كه وقت گذاشتيد و به دردهاي من گوش داديد. وظيفه ماست. برايتان صبر، شادماني و سلامتي آرزو مي كنم. منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 20 /ج
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 334]