واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شهید آيت الله قاضي طباطبایی و ارتباطات مردمي گفتگو با محمد تقي آقا مالي *درآمد سلوک متواضعانه و مردمي ، ويژگي برجسته مردان خداست، از همين روي اينان با دل و جان مردم سر و کار دارند و مي توانند در مواقع بحراني همگان را بسيج کنند. اين خلق و خوي اسلامي و انساني در شهيد آيت الله قاضي نمود بارزي دارد که اين گفتگوي صميمانه از زبان يکي از مريدان ايشان آمده است. از نحوه آشنائي خود با آيت الله قاضي خاطراتي را بيان کنيد . من محمد تقي آقا مالي مشهور به کربلائي تقي حزب الله. من از 25 خرداد سال 42 پيش آقاي قاضي بودم . در سال 42 مرحوم آقاي انزابي بر منبر سخنراني کرد و آن شب مامورها آقاي انزابي و آقاي قاضي را گرفتند و بردند. من در خانه آقاي قاضي بودم . شب برگشتم به منزل خودم و شنيدم که آنها را بدون عبا و عمامه برده اند. صبح بازار به خاطر اعتراض به دستگيري آقا بسته شد و مامورها آمدند و به زور مغازه ها را باز کردند. من به آقاي قاضي تلگراف زدم و به خاطر آن مرا دستگير کردند. در تلگراف نوشته بودم :«حال شما چطور است؟ کجا هستيد که من مي خواهم بيايم پيش شما.» من پسر عمه اي داشتم به نام آقاي نگارستاني که در زمان شاه يکي از آدم هاي باعرضه بود . رئيس شهرباني به خانه او مي رفت و از او رخصت مي گرفت ، به همين خاطر مرا زود آزاد کردند. آشنائي من با آقا از مسجد شروع شد . همه کارهاي آقاي قاضي را من در آنجا انجام مي دادم . من در سال 56 به کربلا رفتم ، چون آن موقع کربلا رفتن سخت بود ، موقعي که برگشتم ، همه مرا به نام کربلائي مي شناختند. در تبريز هم مشهور بودم و به مساجد و هيئت ها مي رفتم . پدر خانمم هم از قديمي هائي بودند که هيئت شاه حسين(ع) داشت. در سال 56 وقتي خواستم به کربلا بروم ، آقاي قاضي به هر دو گوشم دعا خواندند. بعد نامه اي به دست من داد و گفتند :«اين را به دست آقاي خميني برسان .فقط بدان که اگر تو را با اين نامه بگيرند ، اعدام مي شوي.»، ولي من به کمک امام حسين(ع) نامه را گرفتم و بردم براي امام . حاج آقائي در حياط نشسته بود . گفت :«نمي تواني آن را ببيني.» گفتم :«به ايشان بگوئيد که من از طرف آقاي قاضي آمده ام و با آوردن اين نامه ، مرگم را هم جلوي چشمم ديده ام . بايد حتما ايشان را ببينم.» او گفت:«بايد يکي دو روز صبر کني.» بعد از ربع ساعت رفتم پيش امام. موقعي که ديدمشان مي خواستم پاهايشان را ببوسم. خيلي نوراني بودند. دستشان را بوسيدم و نامه را دادم . يک بسته بود . نمي دانم داخلش چه بود. امام جواب نامه را دادند و من آوردم و رساندم به آقاي قاضي . وقتي که آقاي قاضي از زندان برگشت ، مردم تبريز استقبال عالي از ايشان کردند . از راه آهن تا ميدان ساعت پر از جمعيت بود.جلوي دسته هم مرحوم حاج محمد علي يزداني ، اخوي حاج محمد حسن بود . وقتي آقا را آورديم خانه ، دوباره آمدند و آقا را دستگير کردند . از واکنش شهيد آيت الله قاضي نسبت به نامه امام چيزي به خاطرتان هست ؟ امام از من پرسيدند :«آقاي قاضي حامي دارد؟» عرض کردم :«بله ، همه کمک مي کنند.» امام به دو نفر سلام رساندند، يکي آقاي قاضي ، يکي آقاي انزابي . وقتي از کربلا برگشتم آقاي قاضي آمدند به ديدنم و خيلي خدا را شکر کردند که سالم رفتم و سالم برگشتم. نامه امام را از من گرفتند و خيلي تشکر کردند، ولي از محتواي نامه چيزي به من نگفتند. از دوران قبل از انقلاب از آيت الله قاضي خاطره ديگري هم داريد ؟ بله، آقاي قاضي، خميني تبريز بود . خيلي زحمت کشيد. يک بار به مسجد رفتم . همه علماي تبريز آنجا بودند. تصميم گرفته بودند که وقتي آقاي قاضي آمد، جلوي پاي ايشان بلند نشوند . من جلوتر از همه شان رفتم داخل مسجد و يک صلوات براي امام زمان (عج) فرستادم. همگي مجبور شدند به احترام امام زمان (عج) بلند شوند و برنامه شان به هم خورد . خاطره ديگري که دارم مربوط به ختم مرحوم آقا مصطفي است که ماموران ريختند، حتي آتش نشاني هم آمد، اما آقا دست بر نداشتند و ادامه دادند. سخنران مجلس چه کسي بود؟ آقاي قاضي دنبال هر کس فرستادند، ترسيد و نيامد و يک سيدي را از قم آوردند، يک سيد جوان بود. اسمش يادم نيست .اوايل انقلاب ، يک روز آقاي قدوسي آمدند ديدن آقا. دو تائي رفتند توي يک اتاق و ساعت ها صحبت کردند. از مواجهه شهيد آيت الله قاضي با طرفداران خلق مسلمان چيزي يادتان هست ؟ بله ، يک روحاني عمامه سفيد در دانشگاه صحبت مي کرد . آقاي قاضي آمدند دانشگاه . کومله ها آمده و سنگر درست کرده بودند و تيراندازي مي کردند. ما دور آقاي قاضي را گرفتيم و ايشان را برديم داخل ماشين . اين مراسم کشته نداد، چون تير هوائي انداختند. از اوايل انقلاب خاطراتي را نقل کنيد. اوايل انقلاب بود. يک روز رفتم منزل آقا ، ديدم آقا تنهاست و دارد توي حياط راه مي رود . گفتم : «آقا! چرا ناراحتيد ؟ چرا بي تابي مي کنيد ؟ چه شده؟» گفتند:«آقاي شريعتمداري فتوا داده که شاه بماند، حکومت نکند و فقط سلطنت کند.» آقا به خاطر اين حرف خيلي ناراحت بودند و داشتند توي حياط دور مي زدند. شما که اين قدر محرم شهيد آيت الله قاضي بوديد که راحت به منزلشان مي رفتيد و ايشان پيغامشان به امام را به شما مي دادند که ببريد. حتما از علاقه شهيد به حضرت امام خاطراتي داريد . در آن زمان فقط آقاي قاضي بودند که در تبريز پشت امام ايستاده بودند. شاخص آنها آقاي قاضي بودند . همين نشان مي دهد که علاقه خيلي خاصي به امام داشتند. بعد از انقلاب از کميته شربياني آمده بودند و به خاطر مخالفت آقا با آقاي شريعتمداري شعار مي دادند که آقاي قاضي اعدام بايد گردد. ما رفتيم به آنها حمله کنيم ، ولي آقاي قاضي نگذاشتند. چرا؟ مي گفتند نبايد شورش شود و کسي صدمه ببيند . آقاي قاضي دوست نداشتند به کسي صدمه برسد . براي چهلم شهداي قم در مسجد قزللي مراسم بود. افسري بود به نام حق شناس که بعداً آقاي موسوي تبريزي اعدامش کرد. حق شناس آمد و فرياد زد: «در طويله را ببنديد.» يک نفر هم آجر را برداشت و زد توي سر حق شناس . شلوغ شد و تيراندازي کردند . گاز اشک آور انداختند. آقاي قاضي را از آنجا برداشتيم و برديم . ما مسجد جامع مي رفتيم که حياط کوچکي داشت . آن کسي که سرگروه ما بود، مواد درست کرده بود. آن فرد بعداً رفت و منافق شد . آن زمان سينماها را آتش زدند و در «تازه خيابان » که الان شده خيابان سرباز شهيد، آن زمان يک سرباز برگشت و خودشان را به رگبار بست و از آن موقع که آن سرباز را شهيد کردند ، اسم خيابان شده خيابان سرباز شهيد. بعد از 29 بهمن تعدادي شهيد و مجروح باقي ماند. از رسيدگي به آنها خاطره اي داريد ؟ آقاي قاضي همه جوره به خانواده آنها رسيدگي مي کردند. از دهات گوسفند مي آمد، پنير مي آمد، همه چيز مي آمد به منزل آقاي قاضي و ما از آنجا پخش مي کرديم. يک سيني پر از پول مي آوردند، هرکس نيازي داشت ، برمي داشت . آن موقع ها کسي دنبال پول نبود . آن وقتي که بانک ها را آتش زدند ، سينما را آتش زدند ، يک نفر نرفت يک ريال بردارد . آن روزها اعلاميه ها مي آمدند خانه آيت الله قاضي و با موتور مي برديم پخش مي کرديم . گروه بندي شده بوديم و هر محله يک گروه مي رفتيم . هنوز هم که هنوز است در يک دسته به اسم حزب الله هستيم . دسته يک طبل بزرگ دارد . اينها جزو حزب الله تبريز هستند . پنج شش نفري هم عضو شورا هستند که اين دسته را هدايت مي کنند. اينها حزب الله انصار نيستند ، حزب الله تبريز هستند . هر جا درگيري باشد ، اينها شرکت دارند . قبل از انقلاب هم هر جا درگيري مي شد، مي رفتيم . از شهادت آيت الله قاضي چه خاطره اي داريد ؟ هر شب که آقا مي آمدند مسجد نماز مي خواندند، من مي بردم خانه شان. در مسجد مي نشستند و به درد جماعت مي رسيدند . مردم مي آمدند و گلايه از کميته مي کردند. يکي مي گفت روغن مرا گرفته اند. يکي مي گفت پارچه مرا گرفته اند. آيت الله قاضي گفتند: «اگر اين طور باشد، اين کميته از ساواک هم بدتر شده. من مي دهم فردا در آن را ببندند.» همان شب بود که آقا را شهيد کردند . آقا به من گفتند :«مهمان دارم. شما زودتر برويد خانه را آماده کنيد.» من رفتم و داشتيم خانه را آماده مي کرديم که آمدند و در حياط زدند که چه نشسته ايد ؟ بيائيد که آقا را زدند ! آقا را برديم بيمارستان. مهندس غروي هم که استاندار بود، آنجا بود . وقتي آقا شهيد شد، برديم قبرستان مارالان ( بقائيه امروز ). آقا دونفر محافظ داشت ، يکي جلال آقا بود ، يکي جعفر آقا که مرحوم شده . هميشه من خودم همراه آقا به مسجد و جلسه و هر جا که لازم بود مي رفتم و برمي گشتم . الان هم با پسر آقا مي روم. آقا دو تا راننده داشتند . يکي سيد رضا يکي جواد زمانيه که فوت کرده . يک روز هم آقاي بهشتي به نماز جمعه آقاي قاضي آمدند و به ايشان اقتدا کردند. سخنراني هم کردند. منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 326]