تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 28 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر که ما را پس از مردنمان زیارت کند گویا ما را هنگام زنده بودنمان زیارت کرده است....
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806969384




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سي صد و يکي!


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سي صد و يکي!
سي صد و يکي!   نويسنده: مرتضي ملائکه، مهدي مينايي، عليرضا کميلي   خاطراتي از جانباز سرافراز جنگ، مسعود نعمتي   بچه نظام آباد تهران است و حالا در منطقه بازي شيخ مشهد زندگي مي کند؛ جايي که يکي از مراکز محروميت است. سال 65 که نوجواني پانزده ساله بود، به عنوان نيروي عادي در جبهه ها شرکت کرده و دين خود را به انقلاب ادا نموده است امروز نيز در جنگ با سختي هاي زندگي است و دست اين و آن را مي گيرد. يکي از اتاق هاي همان خانه کوچک را به حسينيه بدل کرده که پاتوق هيئت جوان هاي محل است. لوطي منش است و بسيار شوخ که از هم کلامي با او خسته نمي شويم. خاطراتش شنيدني است. کم نيستند از اين آدم ها که روزگاري آمده اند و فداکاري کرده اند و امروز خبري از آن ها نداريم. کافي است بگرديم و بپرسيم تا... اولين بار که اعزام شدم، توي پادگاني در کرمانشاه، يکي از همکلاس هايم را ديدم: حسين نظري، که بعداً در کربلاي پنج شهيد شد، مدت ها بود سر کلاس نمي آمد مرا برد به چادر خودشان. ساعت خاموشي و خواب، چراغ ها خاموش شد. نيمه هاي شب بود که ديدم صدا مي آيد بلند شدم و همه را در حال نماز ديدم و به خيال اين که نماز صبح شده، دويدم و وضو گرفتم، اما فهميدم نماز شب است! خيلي عادي شده بود براي آن ها! البته هر کس آنجا که مي آمد تغيير مي کرد. نمي دانم اين را جايي شنيده ايد يا نه؟ اما هر کس که مي خواست برود جبهه، مثل کسي که الان مي خواهد جايي استخدام بشود، گزينش مي شد و تحقيقات درباره اش صورت مي گرفت. البته اوايل جنگ اين طور نبود، اما بعد از آن روال کار اين بود. لذا لات و لوت ها اگر مي خواستند بروند، مدتي در نماز و مسجد شرکت مي کردند تا از طريق بسيج مسجد بتوانند به جبهه بيايند. يادم هست حاج ابوالفضل شجاعي نامي بود که براي يک جوان ارمني، کپي شناسنامه درست کرده بود و او را به جبهه آورده بود که او مسلمان و شيعه شد و فکر مي کنم در خبير به شهادت رسيد. آخرين لحظات از حاج ابوالفضل پرسيده بود که آيا امام حسين(ع) من را مي پذيرد؟ جنازه اش هم جا ماند.! صبح که شد، پنج - شش نفر از ما را به خاطر اين که سن مان کم بود از صف بيرون کشيدند و اخراج کردند! ما در شناسنامه هاي مان دست برده بوديم و چون قيافه مان تابلو بود، موقع حضور و غياب، يکي ديگر به جاي مان بلند مي شد.! قانون، اجازه اعزام هيجده ساله ها را مي داد، اما هفده ساله ها هم پذيرش مي شدند. چهار نفر از ما برگشتند به تهران و من و يکي ديگر، به چادر کارگزيني رفتيم و از مسئولش،آقاي سوري، درخواست کرديم که بگذارد بمانيم. التماس مي کرديم، اما فايده نداشت. ما شروع کرديم به گريه! از نُه صبح تا اذان ظهر يک ريز گريه کرديم و دوباره بعد از نماز و نهار به گريه ادامه داديم! يک نفر دلش سوخت و گفت: اگر برويد آقاي کاظميني را (آن موقع مسئول گردان سلمان بود) ببينيد، شايد راهتان بدهد. علتش هم اين بود که بچه هاي گردان عمار عمدتاً با سابقه و مسن تر بودند. رفتيم کنار جاده و سوار يک وانت شديم که يک نفر گفت کاظميني همين است که جلو نشسته! ماجرا را به ايشان گفتم و ايشان گفت: «سي صد تا مثل تو دارم!» من هم گفتم: «خب چه اشکالي دارد؟مي شود سي صد و يکي!» آقاي کاظميني را سِرُم به دست از بيمارستان آورده بودند تا نيروهاي هفده - هيجده ساله را تحويل بگيرد. او هم وقتي قيافه ي اين بچه ها را ديده بود، غش کرده بود! خلاصه، ايشان را راضي کرديم و درخواست نيرو را گرفتيم و به کارگزيني رفتيم. آقاي سوري زير بار نرفت و گفت: هيچ راهي نيست، بايد برگرديد تهران، دوستم گفت: چه کنيم؟ گفتم: من مي روم بيش آقاي کوثري که فرمانده لشگر 27 بود. رفتم جلوي چادر فرماندهي و پرسيدم: آقاي کوثري هستند؟ گفت: نه! معاون شان آقاي نوري هستند. گفتم: اشکال ندارد!آقاي نوري که بعداً شهيد شد، يک دستش قطع بود و خيلي آدم درستي بود. ماجرا را براي ايشان توضيح دادم و گفت: به من راستش را بگو! متولد چه سالي هستي؟ اگر راستش را بگويي، زنگ مي زنم کارت را درست مي کنم. گفتم: «حاج آقا، سه جا اشکال ندارد دروغ بگويي، يکي زمان جنگ، دومي به همسر و سومي هم يادم نيست. اما من متولد 48 ام!» خنده اش گرفت. زنگ زد به جناب سوري. يک ساعت داشت او را راضي مي کرد که من را بپذيرد. علت مخالفت او هم اين بود که بعضي ها به دليل سن کم، اسير مي شوند و عراق هم مانور مي داد ايراني ها بچه ها را با زور به جبهه ها مي آورند. البته واقعاً سن بچه هاي جنگ پايين بود. فرمانده لشگرهاي ما 25 ساله بودند و توي دسته ي خود ما کسي متولد قبل از 45 نبود و تک و توک پيرمرد پيدا مي شد و يکي هم بود که معاون وزير بود و گمنام حاضرشده بود و 45 سال داشت. بالاخره ايشان راضي شدند و به گردان سلمان رفتيم. بچه ها21 آبان ماه، همه تسويه کردند و برگشتند چون اعزام ها سه ماهه بود و در اين مدت هم در فواصل بيست روزه به عنوان پدافندي در خط، استفاده شديم. همه رفتند و ده - پانزده نفر مانده بوديم. گردان کميل داشت براي پدافندي کربلاي يک به مهران مي رفت که من به آقاي غريب اصرار کردم و انتقالي گرفتم به آن گردان و بيست روز توي خط بودم و بعد هم براي آموزش به کرخه رفتم و ماندم تا اينکه عمليات کربلاي چهار سر رسيد. در نخلستان هاي بهمن شير مستقر بوديم و چون آن عمليات لو رفته بود، ديگر حتي نوبت به عمل کردن بچه هاي لشگر 27 نرسيد. کسي از عمليات بعدي خبري نداشت و فقط مي ديديم که روحاني و فرمانده التماس مي کردند که بچه ها تسويه نکنند. بعضي ها را نگه داشتند و خيلي ها هم رفتند عقب. دو هفته بعد، عمليات کربلاي پنج انجام شد. توي خط مقدم، کنار درياچه ماهي بوديم. جلويمان يک دژ (جاده) بود. بعد از آن يک خاکريز نوني قرار داشت که آنجا درگيري بود و پشت دژ امن بود، ولي به شدت زير باران گلوله قرار داشت. عراق موقع رد شدن بچه ها دژ آن ها را مي زد. علي رضا رجبياني و حسن سروي و جواد کربلايي که از بچه هاي مدرسه مفيد بودند و به اصطلاح بچه زرنگ بودند. وقتي ما تفريح مي کرديم، اين ها مشغول درس خواندن بودند. يک روز صبح که درگيري شديد شده بود، علي رضا گفت: من بروم تير تيربار بياورم، دارد تمام مي شود. رفت و از پشت دژ آورد و بار ديگر با اين که خسته بود براي آوردن مهمات برگشت که به محض رفتن به بالاي دژ، تير خورد و متأسفانه همان بالاي دژ افتاد و چون زماني بود که آتش دشمن سنگين شده بود، شايد يک ربع به بدنش تير خورد و هيچ کس نمي توانست جلو برود؛ تا اين که يک نفر به نام محمد سراج، بچه فيروز کوه، جرئت کرد، جلو رفت و پايش را گرفت و پايين کشيد. علي فراتي، بچه ورامين هم ترکش خورد. پاهايش قطع شد که حسن وجواد و دو نفر ديگر گذاشتندش روي برانکارد تا به عقب ببرند. خمپاره اي به وسط برانکارد خورد و همگي شان را تکه تکه کرد. باران خمپاره امان نمي داد و مدام تلفات مي گرفت. تلفات هر دو زياد بود. يک روحاني به نام حاج آقا سجادي بود که مرد عمليات بود. ايشان هم رفت عقب تا گلوله آرپي جي بياورد که کنار دژ، تيري به شکمش خورد و دل و روده اش بيرون ريخت و شهيد شد. عراقي ها بعداً اعتراف کردند که در ايام کربلاي پنج فقط دو هزار گلوله انداز روي سه راهي شهادت کار مي کرد. اصلاً زمين جاده منتهي به سه راهي ناهموار شده بود و رفت و آمد ماشين هم سخت بود. يک آمبولانس بود که راننده شيرمردي داشت. توي آن گلوله باران مي آمد و مجروحين را مي برد که او هم تير خورد و شهيد شد. روحاني ديگر گروه، حاج آقا نصر بود که وقتي اين صحنه را ديد، شجاعانه آمبولانس را راه انداخت و چند نفر را به عقب منتقل کرد که او هم تير خورد و شهيد شد. مدام تلفات مي داديم و بچه ها شهيد و زخمي مي شدند. شب بود که گردان علي اکبر از لشگر 10 آمد و از ما عبور کرد. دويست متر جلوتر که رفتند، ناگهان نورافکن تانک ها، منطقه را مثل روز روشن کرد و ما ديديم که اکثر بچه هاي آن گردان مثل برگ خزان بر زمين ريختند. چهار- پنج نفر شان که جان سالم به در بردند، برگشتند. آن قدر هولناک بود که مات و مبهوت بودند و فقط مي گفتند راه پشت خط را به ما نشان بدهيد. شهادت همه رفقايشان را ديده بودند و ديگر تحمل نداشتند. حميد زنده ماند   عقب بردن بچه ها هم مصيبت بود. چرا که براي بردن هر نفر از ميان راه گلي و باريک بين دژ و درياچه، بايد پانصد متر را در گلي که تا زانوي مان بود مي برديم. دو تا از رفقا، جواد سليماني و حميد رفتند جلو که چند دقيقه بعد، جواد آمد و گفت: حميد تير خورده، بياييد کمک! چهار نفري روي برانکارد گذاشتيمش و به سمت سه راهي حرکت کرديم. به شدت احساس تشنگي مي کردم و توي راه به هر قمقمه اي که مي رسيدم بازش مي کردم ببينم آب دارد يا نه. تا اينکه توي يکي کمي آب بود. خوردم و ديدم تلخ و شور است. معلوم بود آب درياچه بود. حميد هم چون خون از بدنش رفته بود، تشنه بود و مدام آب مي خواست. به سه راهي که رسانديمش ديگر هلاک شده بوديم، اما حميد زنده ماند. نفر در مقابل تانک   بعد از نوني ها، خاکريزهاي پنج متري گنبدي شکل زده بودند که به آن ها «مقطعي» مي گفتند. حالت ديده باني داشت. يک روز دمادم غروب، تانک هاي عراقي به اين مقطعي ها رسيدند که خانجاني، فرمانده گردان فرياد زد: کميلي ها بلند شوند! اما شايد بيست نفر بيشتر نمانده بودند که بخواهند برخيزند! پا شديم و با فرياد الله اکبر به سمت عراقي حمله کرديم که تانک ها ايستادند و به سمت ما آتش کردند. گلوله اي جلوي ما خورد. رضا اميني با همان گلوله به شدت زخمي شد. محمدرضا عباسي که با هم عقد اخوت خوانده بوديم، افتاد روي زمين. جلو رفتم و گفتم: محمدرضا! فهميدم بر اثرموج انفجار از داخل، رگ هاي بدنش پاره شده و شهيد شده است. به سمت اميني رفتم و شکم پاره شده اش را با دستم گرفتم و امدادگر را صدا زدم! کمي تيراندازي کرديم و چون هوا داشت تاريک مي شد، عراقي ها ترسيدند جلوتر بيايند و عقب نشيني کردند. قرآن نجاتش داد   تانک هاي عراقي مدام جلو مي کشيدند و ما هم که توي خاکريز نوني سنگر گرفته بوديم به سمت آن ها آرپي جي مي زديم. اين قدر که شليک کرده بودم، گوش هايم مدام سوت مي زد. نشستم کنار ميرقاسمي که به او کاتب گروهان مي گفتيم. کارش در خط مقدم آمار گيري از بچه ها و ثبت شهدا و مجروحين بود عقب هم وظيفه اش حضور وغياب و مرخصي بود به من گفت: مسعود! داشتم مي آمدم، چون کوله ام سنگين بود آن را انداختم و الان ناراحتم. چون قرآن و مفاتيح زيپي مي دادند. گفتم: خب، برو بيارش! رفت و آمد و قرآن را گذاشت توي جيب وسط بادگيرش و خيالش راحت شد. يک پرتقال پوست گرفتيم و داشتيم مي خورديم که يکهو سه تا عراقي از پشت ما دويدند و جلوي دژ و پشت نوني که ما بوديم، نشستند و تيربارشان را گذاشتند و شروع کردند به تيراندازي. مانده بوديم که اين ها از کجا پيدايشان شد که به همين راحتي دارند تيرباران مان مي کنند. قبل از آن که به دَرَک واصل بشوند، دو تا تيرشان به ميرقاسمي خورد. يکي به زانويش و يکي هم به شستش و بعد آمد توي شکمش که به بادگيرش آتش گرفت و آن را خاموش کرديم. جالب بود که تير دقيقاً خورده بود به قرآن و نجاتش داده بود. زانويش را بستيم. دفتر آمارش را به همراه چندتا شکلات جنگي به من داد و به عقب منتقل شد؛ شکلات کاکائويي بود و به عنوان جيره زمان سخت مي دادند تا زنده بمانيم و البته ما همان اول مي خورديمشان، چون خيلي خوشمزه بودند. من اعلام کردم که منشي گروهانم و آمار شهدا را به من بدهيد. ديدم علي اوسط عسگري که ترک بود، خوابيده گفتم: چرا خوابيدي؟ برگرداندمش و ديدم ترکش خورده و شهيد شده است. مجروحيت   آمدم کنار دژ دراز بکشم و استراحت کنم که يکهو دو تا خمپاره شصت کنارم خورد و ترکش هايش دست و پايم را پر کرد. مانده بودم با کي عقب برگردم که مهدي صابري گفت: بيا برويم عقب! گفتم، تو چرا؟ گفت: من هم يکي - دو روز است ترکش خورده ام ! نگو به باسنش خورده بود و بيچاره تحمل کرده بود و دم نزده بود. من را روي کولش انداخت تا ببرد که هر دو ضعف کرديم و زمين خورديم. يک چوب پيدا کرديم که مال بچه هاي گردان ميثم بود-که اکثرشان لات و لوت بودند و دستمال يزدي و چوب و شلوار کردي همراهشان بود! آن را به عنوان عصا گرفتم دستم و تا سه راهي شهادت رفتيم. آنجا بچه هاي ذوالفقاري مستقر شده بودند و درگيري خيلي شديد بود. يک آمبولانس آمد و جرئت نکرد بايستد و خواست دور بزند که برادر حبيبي که به او الله کرم مي گفتيم، چون اصلاً نمي خنديد و او را به حاج حسين الله کرم که آن زمان ابهت خاصي داشت، نامگذاري کرده بوديم - خودش را به او رساند و در جلو را باز کرد و نشست و من را صدا مي زد! راننده هم خيلي شجاع بود و دنده عقب گرفت. من آمدم شيرجه بزنم روي برانکارد عقب ماشين که خمپاره خورد پشتم و بدنم پر ترکش شد! فاصله ام تا سقف کم بود و توي دست اندازها، پشتم به سقف مي خورد و مي سوخت. سوار قايق شديم که من بيهوش شدم. از آن پياده و باز سوار آمبولانس شديم که هواپيمايي دنبالمان کرد و ما را مي زد. از دست او هم فرار کرديم تا به ورزشگاه تختي اهواز رسيديم. کل سالن آن را تخت زده بودند و شده بود بيمارستان. مهدي رفت اتاق عمل و ترکش ها را درآورد وگفت: من رفتم. گفتم: کجا؟ گفت: خط! با او خداحافظي کردم و دلم گرفت. تنها شده بودم. بغض کردم و پتو را روي سرم کشيدم و گريه کردم. آنجا چون همه چيز براي رضاي خدا بود، محبت ها عميق بود و با مدت کوتاهي آشنايي دلبستگي ها زياد مي شد و وقتي دوستان مان را از دست مي داديم يا از هم دور مي شديم، خيلي اذيت مي شديم. با قطار به مشهد منتقل شدم. چرا که بيمارستان هاي شهر هاي مسير اهواز تا مشهد همگي پر از مجروحن عمليات بودند. تخت هاي يکي از واگن ها را برداشته بودند و به موجي ها اختصاص داده بودند که مثل صحنه هاي بعضي از فيلم ها، اوضاع عجيبي داشتند و يکي فرياد مي زد، يک عده مي رقصيدند. من هم که از ميان شان رد مي شدم، دست مي زدند و مي گفتند: اين بچه رو ببين! چون واقعاً چهره نوجواني داشتم. در مشهد، شبها حرم را قرق مي کردند تا جانبازان و مجروحان جنگ به زيارت بروند. جالب بود. يک نفر آنجا بود که هرشب مي چسبيد به ضريح و مي گفت: يا امام رضا(ع)، ما مي خواستيم برويم کربلا، ولي آوردندمان اينجا! رسماً کميلي شدم   از بيمارستان تسويه کردم و رفتم تهران مرحله دوم کربلاي پنج بود که با همان عصا و دست و پاي داغون به منطقه رسيدم. از گردان کميل فقط يک اتوبوس از بچه ها توانستند براي مرحله تکميلي عمليات حاضر شوند. من هم با گريه و زاري خودم را جا دادم. چون به زور امکان راه رفتن داشتم. فکر مي کنم از آن اتوبوس هم فقط پنج- شش نفر زنده برگشتند و خيلي هاشان جا ماندند. بعد از آن به تهران برگشتيم و من هر روز به پايگاه شهيد بهشتي مي رفتم که من را به جبهه بفرستيد، اما قبول نمي کردند و مي گفتند: بايد شناسنامه بياوري! من هم که با کپي شناسنامه دست کاري شده رفته بودم و حالا مانده بودم چه کنم! مي گفتم که من عمليات بودم، اما فايده اي نداشت. اين وضعيت تا پنج ماه ادامه داشت تا اين که اعزام انفرادي به تيپ 313 حُر که بعداً لشگر الزهرا (س) شد و فرمانده اش حسين الله کرم بود را گرفتم. دو- سه ماهي آنجا آموزش اطلاعات عمليات را ديدم و دوباره به گردان کميل برگشتم؛ يعني رسماً کميلي حساب مي شدم. بعد از جنگ هم بساط هيئت گردان کميل را نگه داشتيم. سال 66 عمليات بيت المقدس دو را هم با گردان کميل بودم. شب عيد سال 67 در گيرودار مقدمات عمليات بيت المقدس چهار بوديم. توي منطقه دربندي خان مي خواستيم سوار قايق بشويم که برويم جلو و چون ماسک، چيز مزاحمي بود و تحرک را سخت مي کرد، همگي ماسک ها را توي يک وانت ريختيم! پيرمردي به نام عمو عابدي بود که آمد و گفت: ماسک هاي تان کو؟ گفتيم: مي خواهيم برويم عمليات، ماسک لازم نداريم! عمو اصرار کرد و رفتيم ماسک ها را برداشتيم، جز مسئول دسته وگروهان ها که مي خواستند راحت تر باشند! شب که شد، آنهايي که ماسک بر نداشته بودند همگي کور شدند. چون هم خون بالا آوردند که زنجيري دست هم را گرفتند و من تا دم اسکله آوردمشان و به عقب برگشتند. گردان حمزه هم که به عنوان پشتيبان ما مي خواست بيايد، توپ شيميايي درست خورده بود وسط خاورشان و چندين نفر کشته و هفتاد - هشتاد نفر شيميايي شده بودند و اين شد که عمليات کلاً لغو شد. صخره مقاوم   حدود 25 نفرمان مانديم و به کمک بچه هاي گردان مالک که داشتند توي شاخ شمران عراق بر روي يک صخره مقاومت مي کردند، رفتيم. بالا رفتن از آن صخره خيلي سخت بود. اکثر بچه هاي مالک شهيد شده بودند و درگيري، نزديک و سخت شده بود. خانجاني فرياد زد که مسعود، برو نارنجک بيار! از صخره پايين آمدم و شيرزاد سرآباداني، قهرمان کشتي که تير به سرش خورده بود را ديدم که داشتند به پايين منتقلش مي کردند. نارنجک ها را بالا آوردم. مجتبي عباسي، بچه تنومندي از محله مان بود که رفت پشت يک تخته سنگ و شروع کرد با تيربار شليک کردن که تيربار گير کرد! دوباره هم تلاش کرد که يکهو گلوله مستقيم تانک خورد به همان جا و صداي مهيبي در کوه پيچيد و مجتبي شهيد شد. بدن تکه تکه اش را با علي فراتي و رضا ديناسي و سيد صادق آقا علوي که در بيت المقدس هفت شهيد شد،جمع کرديم و توي يک پتو ريختيم. خلاصه، يکي - دو ساعتي درگير بوديم تا عراقي ها رفتند عقب و البته اين حملات، کار هر روزشان بود. بدي آن صخره اين بود که اصلا سنگر نداشتيم. بين سنگ ها پنهان مي شديم. يک شب باران بسيار شديدي گرفت و ما هم راهي نداشتيم جز نشستن زير آن باران که هنوز سرماي آن از يادم نرفته است. رضا ديناسي را چند وقت بعد از جنگ ديدم و گفتم: آن باران را يادت هست؟ زير آن باران که دعا مستجاب است، چه دعايي کردي؟ گفت: خدا را به حضرت زهرا (س) قسم دادم که باران بند بيايد! اوضاع خيلي برايمان سخت بود. چون همه هان شيميايي شده بوديم و آب برايمان سم بود. پوست بدنمان لايه لايه کنده مي شد! همگي بچه ها اسهال بودند و راه برگشتي هم نبود. چون جاده پشت مان بسته بود! غذايمان هم فقط شده بود تن ماهي و آب پرتقال! سليمي، پسر امام جمعه ميانه، همان جا شهيد شد. عمو عابدي مجروح شد. سعيد آرکيماني ترکش خورده و به زور فرستادندش عقب که بهش گفتيم هر جور شده يک چيزي جز اينها براي خوردن مان برسان! با هر بدبختي بود يک پي ام پي آمد و يک مقدار خرما و يک پيت 17 کيلويي خيار شور آورد! حالا ما با آن دست هاي آلوده و خوني و شيميايي افتاديم به سر اين خيارشورها و انگار داشتيم بهترين غذاي دنيا را مي خورديم! خرما را داديم به پايين تپه اي ها و خودمان خيار شور را خورديم! يک هفته در اين وضعيت مانديم و برگشتيم. بعد به گردان مقداد رفتم و توي دشت تولبي، چهارده روز پدافند کرديم. توي آن گرماي تابستان، گفتند سر ظهر به عراقي ها حمله کنيد. جاده اي بود که دو طرفش خاکريز بود و بعد به تپه هايي مي خورد و سرازير که مي شدي به اسکله دربنديخان عراق مي رسيدي. يک آرپي جي زن و تيربارچي روي دو خاکريز ايستادند و شروع به تيراندازي کردند و ما هم وسط جاده شروع کرديم به دويدن. مسئول گروهان ما موهايش را مي کند و مي گفت: نه اينطوري نه! اما ما ديگر رفته بوديم. و اگر يک عراقي آنجا مي ايستاد، همه ما را مي کشت. تيرهايي هم که مي زدند از کنارمان رد مي شد. دو- سه کيلومتر دويده بوديم و حالا گير يک هليکوپتر عراقي افتاديم که مدام ما را مي زد و تير کلاش ما هم بر آن کارگر نبود. حال همه مان را گرفته بود. کتاني هايم را در آوردم و دويدم به عقب و تير تيربار آوردم. عراقي ها با قايق هاي شان رفته بودند و ما هم از شدت خستگي و تشنگي ديگر ناي حرکت نداشتيم تا اين که غروب شد و بچه هاي تدارکات هندوانه آوردند و آن هندوانه همه را زنده کرد. بعد هم تا آخر شب تحويل مان گرفتند. بعد از آن دو هفته مرخصي دادند. روز بعد، ساعت ده- يازده صبح، جلوي مغازه بابام ايستاده بودم که راديو اعلام کرد: امام قطعنامه را پذيرفته اند. برايم باور کردني نبود راه افتادم توي خيابان و هي گريه مي کردم. شجاعتي که خدا داد   يک روز خانجاني، فرمانده گردان کميل که بچه کرمانشاه بود، از مرخصي که برگشته بود در صبح گاه گفت: براي اين که به خانه بروم، سرجاده آسفالت پياده شدم و تا روستاي مان يک جاده خاکي فاصله بود. توي راه صداي گرگ و شغال و سگ به گوشم خورد و ديدم دارم مي ترسم! پيش خودم گفتم: من، خانجاني، فرمانده گردان، با اين همه سابقه عمليات هاي سخت، چرا مي ترسم؟! بعد فهميدم که اين شجاعت را فقط خود خدا به ما مي دهد و بس. دوستي داشتم به نام محمد زندي که بچه ها من را بچه او خطاب مي کردند، با اين که پنج سال اختلاف سني داشتيم. از اولين باري که هم را ديديم به هم علاقه مند شديم و در عين يک رابطه سنگين، محبت خاصي بين ما حاکم بود. اين ها رفته بودند براي عمليات بيت المقدس دو، خط را تحويل بگيرند و شناسايي کنند که خمپاره اي خورده بود و شهيد شده بودند. من توي چادر نشسته بودم و طبق روال معمول شيطنت مي کردم! سعيد من را صدا زد به بيرون چادر و گفت: يک چيزي بهت بگم به کسي نمي گي؟ گفتم: نه! گفت: قسم بخور! گفتم: قسم چرا؟يکهو بدون مقدمه گفت:محمد زندي شهيد شد! من کمرم شکست و بي حال شدم و افتادم. چون تکيه معنوي خودم را از دست داده بودم. فرداي آن روز که رفتيم خط، مدام عقب مي ماندم و مي ترسيدم! اينکه مي بينيد يک بچه پانزده ساله نمي ترسيد، فقط به خاطر نفس قدسي امام و عنايت خدا بود. در آن جمع خدايي، آدم مي شديم و قدر ت ما هم زياد مي شد و شجاعت پيدا مي کرديم. البته بودند کساني که خودشان را به مريضي مي زدند و جمع مي کردند و مي رفتند. زوروهاي جبهه   توي پادگان دو کوهه، معمولاً کارها تقسيم مي شد و هر روز کساني که خادم الحسين نام داشتند. متصدي شستن ظروف و تميزکاري و اين طور کارها مي شدند. اين ها عمدتاً ظرف هاي شب را نمي شستند و بايد شهردارهاي فردا، قبل از صبحانه آن ها را مي شستند. ظرف ها را جلوي در ساختمان مي گذاشتند که معمولاً مگس و پشه جمع مي کرد، اما صبح مي ديديم که ظرف ها شسته شده اند. لباس ها شسته و اتو شده اند. کفش ها واکس خورده اند و از اين قبيل و معلوم نبود که کي اين کار را کرده که به اين ها «زوروهاي جبهه» مي گفتند! توي خط هم همين روحيه ايثار که وجه مميز شهر و جبهه بود، وجود داشت و اين به اصطلاح زرنگ بازي هاي امروز در کار نبود! وحيد عارف گمنام   دوستي داشتم به نام وحيد تاج پور که بچه خيابان پيروزي تهران بود و توي مرصاد شهيد شد. ما يک تيم و بچه ها شيطون دسته بوديم و بقيه يک تيم و هميشه بعد از شيطنتمان به قصد کشت، ما را مي زدند! مي آمدند و سي -چهل نفري روي ما که زير پتو بوديم مي نشستند. من کم مي آوردم و با عذرخواهي خلاص مي شدم، اما وحيد نه! يک عادتي هم که داشت که مدام مي گفت: من خرم! از دو کوهه که مرخصي مي گرفتيم براي تفريح به سينما در انديمشک يا زيارت در سبزه قباي دزفول يا شنا در سد دز مي رفتيم و به هر دژباني ايست و بازرسي که مي رسيديم، وحيد مي پرسيد: من را نمي شناسيد؟ خيلي من را ديده ايد. و به جاي کارت شناسايي، عکس گاوي که روي پاکت هاي شير بود را نشان مي داد. خلاصه خيلي شيطون و شوخ بود. من هم يک عکس بروسلي توي جيبم بود و اين را نشان مي دادم. دست راستش قطع شده بود و با اين حال بدون ترس، مي رفت و روي ميله نازک بالکن طبقه پنجم ساختمان هاي دو کوهه مي خوابيد. از آن طرف هم، هيچ کس سينه زني و گريه کردنش را نديده بود و هميشه زودتر از ديگران و قبل از روشن شدن چراغ ها از مجلس بيرون مي رفت که کسي او را نمي ديد و تصور مي شد که نبوده است! نماز شب خواندنش را هم کسي نديده بود. فقط من که خيلي به او نزديک بودم مي دانستم که شب يک پارچ آب مي خورد تا زودتر برخيزد و ساعت سه، يعني يک ساعت قبل از بلند شدن همه براي نماز شب، بر مي خاست و در قبري که توي اردوگاه کنده بود نماز شب مي خواند و يک ربع مانده به اذان صبح مي خوابيد و دم اذان بلند مي شد. يک روز گرم، سر ظهر که همه مي خواستند بخوابند، من و وحيد راه افتاديم و همه را زديم و بيدار کرديم و بعد ديديم همه دارند با هم کشتي مي گيرند که يکهو هواپيماي عراقي سر رسيد و چند تا گلوله اطرافمان زد. حالا، همان بچه ها که از دست مان ناراحت بودند از ما تشکر مي کردند و مي گفتند معجزه بود که شما بيدارمان کرديد تا بتوانيم پناه بگيريم. يک روز به وحيد گير دادم که برايم ماجراي «من خرم» را بگويد. اصرار کردم و بالاخره گفت: راستش من اول گورخر بودم. يعني پر بودم از ريا، حسد، بخل، دروغ و ديگر رذايل! روي خودم کار کردم و اين ها را يکي يکي پاک کردم و تازه خر شدم و تا آدم شدن خيلي راه دارم. عمليات مرصاد، بچه ها را فراخوان زدند و فوري به دو کوهه منتقل شديم. چون کار خيلي سريع انجام شده بود، اکثر بچه هاي قديمي گردان نبودند. ظرف 24 ساعت گروهان و دسته بندي تجهيز صورت گرفت و همان جا هم بر خلاف معمول که توي خط مهمات مي دادند، نارنجک ها و خشاب هاي پر را در اختيار نيروها مي گذاشتند. به دهي به نام حسن آباد، بعد از دشت ماهي رفتيم و تا صبح پياده روي کرديم و به منافقين رسيديم. قبل از ما نيروهاي هوانيروز متلاشي شان کرده بود و هوا که روشن شد، شروع کردند به تيراندازي و عقب نشيني. آنجا جنگ تن به تن بچه ها با منافقين شکل گرفت. درگيري به قدري نزديک بود که خمپاره کارايي نداشت و فقط تيراندازي مستقيم بود. آن ها با هم واقعاً شجاعانه و محکم درگير شده بودند. بين آن ها تعداد زيادي زن بود. خودم چند تاي آن ها را زدم و وقتي مي خواستيم تير خلاصي بزنم، نارنجک را توي صورت خودشان منفجر مي کردند. فضا خيلي آشفته شد که وحيد را صدا زدم و گفتم: برو تير تيربار بياور! بعد تا عصر او را نديدم که رسيدم به جايي و ديدم تيري به چشمش خورده و شهيد شده بود. داوود مشيري هم شهيد شد و محمد و علي فراتي، زخمي شدند. جنگ تمام شده بود و وحيد هم در آخرين فرصت پرواز کرده بود و ما مبهوت مانده بوديم. در غربت آن روز دو کوهه فرياد کرديم و از نرفتن ناليديم. بعد از شهادتش که وصيت نامه و دست نوشته هايش در آمد، همه مانده بودند که اين آدم چنين عظمت دروني اي داشته است. اين ها از عرفاي عصر ما بودند. منبع:ماهنامه امتداد- ش 46و47 /ن  
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 445]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن