تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 28 آبان 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):خدای تعالی ایمان را برای پاکیزگی از شرک قرار داد ، و نماز را برای دوری از تکبر ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830793141




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تولد و كودكى عيسى در دو انجيل غير رسمى (2)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تولد و كودكى عيسى در دو انجيل غير رسمى (2)
تولد و كودكى عيسى در دو انجيل غير رسمى (2)   نويسنده:عبدالرحيم سليمانى   باب دوازدهم   (1) مريم نخ ارغوانى و قرمز را آماده كرد و نزد كاهن آورد. كاهن آنها را گرفت و او را بركت داد و گفت: «اى مريم، خداوند، خدا نام تو را عظيم ساخته است و تو در ميان همه نسل هاى زمين مبارك خواهى بود».[41] (2) مريم شادمان شده، به سوى خويشاوند خود، اليزابت رفت[42] و در را كوبيد. وقتى اليزابت صداى در را شنيد[43] رداى قرمز خود را نهاد و به سوى در دويده، آن را گشود و چون مريم را بديد او را مبارك خواند و گفت: «مرا چه شده است كه مادر خداوندِ من به سوى من مى آيد؟[44] چون ديدم كه آنچه در داخل من است، جهش كرده، تو را مبارك خواند».[45] اما مريم امور عجيبى را كه فرشته بزرگ، جبرائيل به او گفته بود، فراموش كرد و انگشت به آسمان بلند كرده، گفت: «اى خداوند، من كى هستم كه همه زنان نسل هاى زمين مرا مبارك مى خوانند؟».[46] (3) او سه ماه نزد اليزابت ماند. [47] روز به روز حمل او بزرگ تر مى شد و مريم نگران شده، به خانه خود رفت و خود را از بنى اسرائيل مخفى كرد. [48] مريم شانزده ساله بود كه همه اين امور عجيب براى او رخ داد. باب سيزدهم   (1) بارى ، زمانى كه وى در شش ماهگى اش قرار داشت، ديد كه يوسف از كارش بازگشت و وارد خانه شد و ديد كه او آبستن است. او بر صورت خود زده، خود را بر روى كيسه البسه انداخت و در حالى كه به شدت گريه مى كرد، مى گفت: «با چه رويى من به سوى خداوند، خداى خود نگاه كنم؟ براى مريم دوشيزه چه دعايى مى توانم بكنم؟ چون من او را به صورت يك باكره از درون معبد خداوند، خداى خود دريافت كردم و از او مراقبت نكردم. چه كسى به من خيانت كرده است؟ چه كسى اين شر را در خانه من انجام داد و او را آلوده ساخت؟ آيا داستان آدم براى من تكرار شده است؟ زيرا همين كه آدم در ساعت دعا غايب شد، مار آمده، حوا را تنها يافت و فريفت[49] و آلوده ساخت هم چنين همين براى من رخ داده است». (2) يوسف از روى كيسه البسه بلند شد و مريم را فراخواند و به او گفت: «تو آن كسى هستى كه خدا مراقب او بود. چرا چنين كردى و خداوند، خداى خود را فراموش كردى؟ چرا روح خود را خوار ساختى؟ تو آن كسى هستى كه در قدس الاقداس تربيت شدى و غذا از دست يك فرشته دريافت مى كردى» (3) اما مريم به شدت گريه مى كرد و مى گفت: «من پاك هستم، و هيچ مردى را نمى شناسم».[50] پس يوسف به او گفت: «پس آنچه در رحم توست از كجاست؟» و مريم گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[51] من نمى دانم اين از كجا به درون من آمده است». باب چهاردهم   (1) و يوسف بسيار هراسان شده، مريم را ترك كرد و در اين انديشه فرو رفت كه با او چه كند. او گفت: «اگر من گناه او را پنهان كنم، با شريعت خداوند مخالفت كرده ام. و اگر او را نزد بنى اسرائيل افشا كنم، مى ترسم كه بچه اى كه در درون اوست از طرف فرشته باشد و من خود بى گناهى را براى محكوميت به مرگ تسليم كرده باشم.[52] پس با او چه كنم؟ من مخفيانه از او جدا خواهم شد[53] و شب او را فرا گرفت. (2) و ديد كه فرشته خداوند در خواب بر او ظاهر شده، گفت: «به خاطر اين كودك نگران مباش، چون كودكى كه مريم حمل مى كند از روح القدس است. او پسرى خواهد زاييد و تو نام او را عيسى خواهى نهاد، چون او قوم خود را از گناه نجات خواهد داد».[54] و يوسف از خواب برخاست و خداى اسرائيل را كه لطف خود را شامل حال او كرده بود و از مريم مراقبت كرده بود، سپاس گفت.[55] باب پانزدهم   (1) و حنّاى كاتب نزد يوسف آمده، به او گفت: «اى يوسف، چرا در جمع ما ظاهر نمى شوى؟» و يوسف به او گفت: «من از سفر خسته بودم و روز نخست را استراحت كردم». و حنا برگشت و ديد كه مريم حامله است. (2) پس او شتابان نزد كاهن رفته، به او گفت: «يوسفى كه او را تأييد مى كردى، جرم فجيعى مرتكب شده است». كاهن اعظم گفت: «چگونه؟» و او گفت: «باكره اى را كه از معبد خداوند دريافت كرده، آلوده كرده و مخفيانه با او ازدواج كرده و براى بنى اسرائيل آشكار نساخته است». كاهن اعظم به او گفت: «آيا يوسف چنين كرده است؟» و حنّا به او گفت: «مأمورانى بفرست. تو مريم را حامله خواهى يافت». مأموران رفته، مريم را همان گونه كه حنّا گفته بود، يافتند و او را به معبد آوردند. مريم جلو محكمه ايستاد و كاهن به او گفت: «اى مريم، چرا چنين كردى؟ چرا روح خود را تحقير كردى و خداوند، خداى خود را فراموش كردى؟ تو كسى بودى كه در قدس الاقداس تربيت يافتى، و غذا از دست فرشتگان دريافت مى كردى و سرودهاى نيايش آنان را مى شنيدى و پيش آنان مى رقصيدى تو چرا چنين كردى؟» اما او به شدت گريه مى كرد و مى گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[56] من در پيشگاه او بى گناه هستم و مردى را نمى شناسم». و كاهن اعظم گفت: «اى يوسف، تو چرا چنين كردى؟» و يوسف گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم ]و به جان مسيح و به گواهىِ حقيقت او[، من در ارتباط با مريم پاك هستم». و كاهن اعظم گفت: «شهادت دروغ نده و حقيقت را بگو. تو ازدواج با او را مخفى كرده، براى بنى اسرائيل آشكار نساختى و سر خود را زير دست خداى قادر قرار ندادى[57] تا بذر تو را مبارك گرداند» و يوسف ساكت بود. باب شانزدهم   (1) و كاهن اعظم گفت: «باكره اى كه از معبد خداوند تحويل گرفتى، بازگردان». و يوسف به شدت گريه كرد و كاهن اعظم گفت: «من آب محكوميت خداوند را به شما خواهم داد تا بنوشيد و آن آبْ گناه شما را پيش چشمانتان آشكار خواهد ساخت».[58] (2) و كاهن اعظم آب را گرفته، به يوسف داد تا بنوشد و او را به بيابان برهوت ]به روستاى بالاى تپه[ فرستاد و او سالم بازگشت و كاهن آب را به مريم نوشانيد و او را به بيابان برهوت فرستاد، و او نيز سالم بازگشت و همه مردم شگفت زده شدند، چون آب مقدس گناهى را در آنان نشان نداده بود و كاهن اعظم گفت: «خداوند، خدا گناه شما را آشكار نساخته است، پس من هرگز شما را محكوم نمى كنم».[59] و او آنان را مرخص كرد. يوسف مريم را برداشت و شادمان، در حالى كه خداى اسرائيل را سپاس مى گفت، به سوى خانه خود روانه شد. باب هفدهم   (1) در اين زمان فرمانى از سوى امپراتور آگوستوس صادر شد كه همه ساكنان بيت لحم يهوديه بايد سرشمارى شوند.[60] و يوسف گفت: «من پسرانم را ثبت مى كنم، اما با اين كودك مريم چه كنم؟ چگونه مى توانم او را ثبت كنم؟ به عنوان همسرم، نه، من از اين عمل شرم دارم. آيا به عنوان دخترم؟ اما همه بنى اسرائيل مى دانند كه او دختر من نيست. خداوند طبق اراده خودش عمل خواهد كرد». (2) و الاغ (ماده الاغ) خود را يوسف پالان كرد و مريم را بر آن سوار كرد. پسر يوسف الاغ را مى راند و خود او در پى آنان مى رفت. آنان نزديك به سه ميل راه رفتند و يوسف نگاه كرد و ديد كه مريم غمگين است، پس با خود گفت: «شايد طفلى كه در درون اوست او را متألم كرده است» و باز يوسف نگاه كرد و ديد كه او خندان است. يوسف به او گفت: «اى مريم، چگونه است كه صورت تو را در يك لحظه، خندان و در لحظه ديگر، غمگين مى بينم؟» و مريم به او گفت: «اى يوسف، من با چشمان خود دو قوم را مى بينم;[61] يكى غمگين و گريان و ديگرى شادان و خندان». (3) و آنان به ميانه راه رسيدند و مريم به يوسف گفت: «اى يوسف، مرا از الاغ پايين آور، چون كودكى كه در درون من است فشار مى آورد تا متولد شود». يوسف او را پياده كرد و به او گفت: «تو را در كجا قرار دهم كه حجابى براى زايمان تو باشد؟ چون اين مكان بيابان است». باب هيجدهم   (1) و او غارى را در آنجا يافت و مريم را درون آن برد و او را در آنجا ترك كرد و پسرانش را به مراقبت از او گماشت و بيرون رفت تا در منطقه بيت لحم قابله اى عبرانى بيابد. (2) ]بارى من، يوسف، گام بر مى داشتم ولى پيش نمى رفتم. من به گنبد آسمان نظر كرده، ديدم كه متوقف است. به هوا نگاه كرده، ديدم كه هوا متعجب است و پرندگان آسمان بى حركت هستند. به زمين نظر انداخته، ديدم كه بشقابى در آنجا گذاشته شده و كارگران در اطراف آن قرار گرفته، دستشان در بشقاب است. اما آنانى كه مى جوند نمى جوند و آنانى كه چيزى را بالا مى آورند چيزى را بالا نمى آورند و آنانى كه چيزى در دهان مى گذارند چيزى در دهان خود نمى گذارند، بلكه همه صورتشان را به سمت بالا كرده بودند. و ديدم كه گله به جلو رانده مى شد و به جلو نمى رفت، بلكه در جاى خود ايستاده بود و چوپان دستش را بالا آورده بود تا آنها را با چوب دستى خود بزند، اما دست او در بالا ايستاده بود. و من به جريان نهر نظر كردم ديدم كه دهان كودكان بر آن قرار گرفته است، اما آنها نمى نوشند. و سپس در يك لحظه همه چيز دوباره به جريان افتاد. باب نوزدهم   (1) و ديدم كه زنى از روستاى بالاى تپه پايين آمد و به من گفت: «اى مرد، به كجا مى روى؟» و من گفتم: «من در جستوجوى قابله اى عبرانى هستم». و او در پاسخ من گفت: «آيا تو از اسرائيل هستى؟» و من به او گفتم: «آرى». و او گفت: «و او چه كسى است كه در غار مى زايد؟» و من گفتم: «نامزد من است». و او به من گفت:«آيا او همسر تو نيست؟» و من به او گفتم: «او مريم است، كه در معبد خداوند پرورش يافت و من او را با قرعه به عنوان همسرم دريافت كردم. و با اين حال او همسر من نيست، اما او از روح القدس آبستن شده است». و قابله به يعقوب گفت: «آيا اين حقيقت دارد؟» و يوسف به او گفت: «بيا و ببين». و قابله با او رفت. (2) و آنان به مكان غار رفتند و ديدند ابرى تيره روشن بر غار سايه افكنده است.[62] و قابله گفت: «روح من امروز عظمت يافته است، چون چشمان من امور عجيبى ديده است، چون نجات دهنده بنى اسرائيل متولد شده است».[63] و فوراً ابر از غار محو شد و نور شديدى در غار ظاهر شد، [64] به گونه اى كه چشمان ما نمى توانست آن را تحمل كند. پس از اندكى آن نور به تدريج محو شد تا اين كه كودك نمايان شد و او رفت و سينه مادرش مريم را گرفت. پس قابله فرياد زد و گفت:«اين روز چه قدر براى من عظيم است كه من اين صحنه بديع را ديدم». (3) و قابله از غار بيرون آمد و سالومه او را ملاقات كرد و او به سالومه گفت: «سالومه! سالومه! من منظره عجيبى را ديدم كه براى تو بگويم. باكره اى زاييده است، امرى كه با طبيعت او سازگار نيست». و سالومه گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[65] تا انگشت خود را نگذارم[66] و وضعيت او را آزمايش نكنم. من باور نمى كنم كه باكره اى زاييده است». باب بيستم   (1) پس قابله داخل شد و به مريم گفت:«خود را آماده كن ، چون اين مشاجره كوچكى نيست كه درباره تو برخاسته است. و سالومه انگشت خود را جلو آورد تا وضعيت او را بررسى كند و او فرياد زد و گفت: «واى بر من به خاطر ظلمى كه كردم و به خاطر بى ايمانى ام، چون من خداى زنده را آزمودم و احساس كردم كه دستانم از من جدا مى شوند; گويا در آتش مى سوزند!» (2) و سالومه به پيشگاه خداوند زانو زده، گفت:«اى خداى اجداد من، مرا در نظر داشته باش، چون من ذريه ابراهيم و اسحاق و يعقوب هستم. من را بين بنى اسرائيل انگشت نما نگردان، بلكه مرا به حالتى كه نسبت به فقرا داشتم بازگردان، چون تو مى دانى، اى خداوند، من به نام تو خدمت مى كنم و از تو پاداش مى گيرم». (3) و ديد كه فرشته خداوند روبه رويش ايستاده، به او مى گويد: «اى سالومه، خداوند دعاى تو را شنيده است. دست خود را به سوى طفل دراز كن و او را لمس كن تا شفايابى و شادمان شوى». و سالومه سرشار از شادى به سوى طفل رفته، او را لمس كرد و گفت: من او را خواهم پرستيد، چون (در او) پادشاه بزرگى براى اسرائيل متولد شده است.» و سالومه ناگهان همان طور كه خواسته بود شفا يافت، و از غار بيرون رفت در حالى كه حق را تصديق مى كرد.[67] و ديد فرشته خداوند صدايى فرياد مى زند: «سالومه! سالومه! امور عجيبى را كه ديدى نقل نكن، تا كودك به اورشليم بيايد». باب بيست و يكم   و يوسف براى رفتن به يهوديه آماده شد و در اين هنگام غوغايى در بيت لحم يهوديه بر پا شد، چون حكمايى به آنجا آمده، گفتند: «كجاست نوزاد پادشاه يهوديان؟ چون ما ستاره او را در شرق ديده ايم و آمده ايم كه او را پرستش نماييم». (2) هنگامى كه هيروديس اين را شنيد، نگران شد و مأمورانى به سوى آنان فرستاد و مأمورانى نزد كاهنان بزرگ فرستاد و از آنان پرسيد: «در ارتباط با مسيح چه نوشته شده است؟ او كجا متولد مى شود؟» آنان به او پاسخ دادند: «در بيت لحم يهوديه، چون اين گونه نوشته شده است».[68] و او آنان را مرخص كرد و او از آن حكيمان پرسيد:[69]«شما چه علامتى در ارتباط با پادشاه نوزاد ديديد؟» و حكيمان گفتند: «ما ديديم چگونه ستاره اى بسيار بزرگ در ميان اين ستارگان مى درخشد و نور آنها را ضعيف مى كند، به گونه اى كه آنها ديگر نور نمى دهند و بدين سان ما فهميديم كه پادشاهى براى اسرائيل متولد شده است و ما آمده ايم تا او را بپرستيم»[70] و هيروديس گفت: «برويد و جستوجو كنيد و هنگامى كه او را يافتيد به من بگوييد تا من نيز آمده، او را پرستش كنم».[71] (3) و آن حكيمان روانه شدند و ديدند كه ستاره اى كه در شرق ديده بودند، پيش روى آنان مى رود تا اين كه آنان به غار رسيدند. و ستاره بر روى سر كودك روى غار ايستاد.[72] و آن حكيمان كودك را همراه مادرش، مريم ديدند و از كيسه خود هداياى طلا، بخور و درّ بيرون آوردند.[73] (4) پس فرشته آنان را از بازگشت به يهوديه بر حذر داشت و آنان از راه ديگر به مملكت خود باز گشتند.[74] باب بيست و دوم   (1) اما هنگامى كه هيروديس دريافت كه آن مردان حكيم او را فريب داده اند، خشمگين شد و جلادان خود را فرستاد و به آنان دستور داد تا همه كودكان دو ساله و كوچك تر را به قتل برسانند.[75] (2) هنگامى كه مريم شنيد كه كودكان را مى كشند ، نگران شده، كودك را برداشت و در پارچه هايى پيچيد و در آخور گاوى خوابانيد.[76] (3) اما اليزابت هنگامى كه شنيد كه در پى يحيى هستند، او را برداشت و به روستاى بالاى تپه رفت. اليزابت اطراف را از نظر گذرانيد تا ببيند كجا مى تواند يحيى را پنهان كند، و هيچ مخفى گاهى در آنجا نبود. پس اليزابت ناله بلندى سر داد و گفت: «اى كوه خدا، مرا درياب; يك مادر، همراه با كودكش»، چون اليزابت از ترس نمى توانست بالاتر برود. و فوراً كوه دو نيمه شد و او را دريافت كرد و آن كوه نورى ايجاد كرد و اطراف او را روشن كرد، چون فرشته خداوند با آنان بود و از آنان محافظت مى كرد. باب بيست و سوم   (1) در اين زمان، هيروديس در جستوجوى يحيى بود و مأمورانى نزد زكريا در مذبح فرستاد تا از او بپرسند: «پسرت را كجا مخفى كرده اى؟» و او در پاسخ آنان گفت: «من خادم خدا هستم و مدام از معبد او مراقبت مى كنم. من از كجا بدانم كه پسرم كجاست؟». (2) و مأموران برگشتند و همه اينها را به هيروديس گفتند، پس هيروديس خشمگين شده، گفت: «آيا پسر او بايد پادشاه اسرائيل شود؟» و او مأموران را دوباره با اين فرمان فرستاد: «حقيقت را بگو. پسرت كجاست؟ تو مى دانى كه جانت در دست من است.» و مأموران رفته، اين فرمان را به زكريا گفتند. (3) و زكريا گفت: «من شهيد خدا هستم. خون مرا بريزيد! اما روح مرا خداوند دريافت خواهد كرد،[77] چون تو خون بى گناهى را در جلو معبد خداوند ريخته اى.»[78] و زكريا در پايان آن روز كشته شد و بنى اسرائيل نفهميدند كه او كشته شده است. ادامه دارد ... پی نوشت ها :   [41]. پيدايش، 12:2; لوقا، 42 و 48. [42]. لوقا، 1:39 و 36. [43]. لوقا، 1:41. [44]. لوقا، 1:43. [45]. لوقا، 1:41 و 44. [46]. لوقا، 1:48. [47]. لوقا، 1:56. [48]. لوقا، 1:56 و 24. [49]. پيدايش، 3:13; دوم قرنتيان، 11:3; اول تيموتائوس، 2:14. [50]. لوقا، 1:34. [51]. داوران، 8:19; قس با: اول سموئيل، 1:26. [52]. قس با: متى، 27:4. [53]. متى، 1:19. [54]. متى، 1:20ـ21. [55]. متى، 1:24. [56]. داوران، 8:19; قس با: اول سموئيل، 1:26. [57]. قس با: اول پطرس، 5:6. [58]. اعداد، 5:11ـ31. [59]. قس با: يوحنا، 8:11. [60]. لوقا، 2:1; متى، 2:1. [61]. پيدايش، 25:23; قس با، لوقا، 2:34. [62]. قس با، متى، 17:5. [63]. قس با، لوقا، 2:30 و 32 [64]. اشعيا، 9:2 [65]. داوران، 8:19; قس با، اول سموئيل، 1:26 [66]. يوحنا، 20:25 [67]. لوقا، 18:14. [68]. متى، 2:1ـ5. [69]. متى، 2:7. [70]. متى، 2:2. [71]. متى، 2:8. [72]. متى، 2:9. [73]. متى، 2:11. [74]. متى، 2:12. [75]. متى، 2:16. [76]. لوقا، 2:7. [77]. قس با، اعمال، 7:59; لوقا، 23:46. [78]. قس با، دوم قرنتيان، 24:2ـ22; متى، 23ـ35.   منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب  
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 398]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن