واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شهيد سيد مجتبی هاشمي (3) تهيه كننده : محمود كريمي شروداني منبع : راسخون یك روز شما كه به عنوان نوجوانان آبادانی به دفاع میپرداختید چگونه سپری میشد؟ مواجهه شما با شهادت نزدیكان چگونه بود؟
هنگامی كه ما برای غذا رسانی به خرمشهر میرفتیم؛ صبح از خانه بیرون میرفتم مادرم هم مطلع بود كه ما به خرمشهر میرویم ولی نه ایشان به روی خود میآورد نه ما . ایشان اعتقاد داشت كه باید دفاع كرد ولی نمیخواست ما در معرض مستقیم خطر باشیم؛ یعنی همیشه میگفت كه من به انقلاب و جنگ كاری ندارم؛ من بچههایم را میخواهم كه این حس مادری است . با صراحت این موضوع را بیان میكرد صبح كه میشد اسماعیل به خرمشهر میرفت من هم از طرف دیگر به خرمشهر میرفتم. او 16 سالش بود، 2 سال از من بزرگتر بود.اسماعیل همیشه به من میگفت غذاها را كه پخش كردی دیگر نمان و به آبادان برگرد جلوتر نیا! اسماعیل هم میرفت؛ میجنگید، رانندگی میكرد و ... همه كاری انجام میداد ولی شب كه میشد تا ساعت 8 و 9 شب خودش را به منزل میرساند به خاطر مادرم یعنی همان مقدار كه مادرم به ما وابستگی داشت ما هم به او وابسته بودیم و نمیتوانستیم برخلاف خواستهاش عمل كنیم. من و اسماعیل در خرمشهر خیلی اوقات پیش میآمد كه به هم برخورد میكردیم یعنی من كه غذا پخش میكردم واسماعیل مجروح جا به جا میكرد و یا هر كار دیگری گاهی پیش میآمد كه در رفتن و برگشتن برخورد داشته باشیم یا دورا دور همدیگر را ببینیم . اما 27 مهر1359، یك روز قبل از عید قربان ، اسماعیل صبح كه از خواب بیدا شد نماز صبح را خواند رفت غسل شهادت كرد. من هم از خواب بیدا شدم. مادرم با او دعوا كرد و گفت مامان ما آب نداریم، این آب را هم با زحمت من شب ذخیره كردم . تو رفتی با این آب حمام كردی! گفت: نه مامان رفتم غسل شهادت كردم. ناراحت نشو! این را كه گفت، مادرم دیگر حرفی نزد. صبح اسماعیل با یك حالت عجیبی از خانه بیرون رفت. فكر كنم ساعت 9صبح بود كه به خرمشهر رسیدیم و شروع كردیم به تقسیم غذا. آن روز غذاها را تا ظهر تقریبا تقسیم كردیم. یك مقدار مانده بود كه آنها را بردیم مسجد جامع برای بچههایی كه در مسجد بودند. قبل از اذان ظهر بود، روبروی مسجد جامع ایستاده بودیم تا نماز جماعت را در مسجد بخوانیم. حالا اینها كه تعریف میكنم در فضایی است كه عراق مرتب خمپاره میریزد، هنگامی كه در داخل شهر به سمت مسجد جامع حركت میكردیم واقعا جهنم بود. مشاهده میكردیم كه ساختمانها فرو ریخته بود وبعضی از انها را آتش فرا گرفته بود. لحظهای صداها قطع نمیشد صداهای تك تیراندازها و رگبار تركشها در گوشمان بود.
من و اسماعیل روبروی مسجد جامع قبل از اذان ظهر همدیگر را دیدیم. از وانت حمل غذا پیاده شدم، اسماعیل با یك لندور سبز با چند تا از دوستانش بود كه به مناطق مختلف میرفتند و مجروحان را به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال میدادند. اسماعیل از لندور خارج شد ، ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. با هم خداحافظی كردیم و از هم جدا شدیم. به فاصلهای كه ما از هم خداحافظی كردیم ،روبروی مسجد جامع، اسماعیل به سمت لندور رفت.من هم به سمت مسجد راه افتادم. هنوز صد متری از هم دور نشده بودیم كه یكدفعه، یك خمپاره 60 خورد آن وسط - بین من و اسماعیل- به طوری كه دود و خاك و غبار همه جا را فرا گرفت. اصلا چشم ، چشم را نمیدید. شدت موج انفجار همه ما را پرت كرد به این طرف و آن طرف. من خاطرم هست كه صدای افتادن تركشها روی آسفالت و دیوار را میشنیدم.صدای خیلی خشنی داشت. هنگامی كه دود و غبار كمی آرام تر شد، دیدم دوست اسماعیل فریاد میزند: اسماعیل! اسماعیل!اسماعیل در بغلش بود. او را سوار جیب لندرور كرد و به سرعت به سمت بیمارستان طالقانی حركت كردند. ظاهر بدن اسماعیل سالم سالم بود. فقط یك مقدار خون روی صورتش ریخته بود. یك هاله خیلی ضعیفی از خون. من سریع سوار وانت شدم و پشت سرشان حركت كردیم. وقتی رسیدیم به بیمارستان طالقانی، دیدم دوست اسماعیل سرش را به میلههای پاركینگ میكوبد و فریاد میزند: كاكا، كاكا !گفتم :چه شده؟ گفت اسماعیل تمام كرد! وقتی وارد سردخانه شدم و جنازه او را دیدم، گویی كه خوابیده بود. موقعی كه ما اسماعیل را بردیم دفن كنیم ، شاید جمعیت سر مزار به 20 نفر هم نمیرسید. تازه با چه شرایطی، همان روز ما اسماعیل را دفن كردیم كه شهید شده بود. وقتی ما وقتی پیكر او را به بیمارستان میبردیم اذان ظهر مسجد جامع گفته شده بود و ساعت 3 بعدازظهر هم او را دفن كردیم. یعنی اینقدر زندگی ما در تلاطم و سرعت حوادث بود كه هر كسی شهید میشد باید همان روز دفنش میكردند. ما 15-12 نفر اسماعیل را مظلومانه دفنش كردیم و به منزل برگشتیم. نه مراسمی، نه مسجدی، نه عزایی، نه حلوایی. ببینید چقدر برای یك مادر سخت است! وارد سنگر شدیم، همان سنگری كه شب قبلش اسماعیل در آن نشسته بود؛ حسابرسی كرده بود.شب بعد از شهادت اسماعیل من و مادرم و صدیقه در تاریكی در سنگر نشسته بودیم، مادرم تا صبح نخوابید. تا 3 روز هیچ غذایی هم نخورد. یعنی 3 روز تمام این زن آب هم نخورد! آن شب تا صبح فقط خواند؛ ما نمیتوانستیم او را آرام كنیم، فقط نشسته و سكوت كرده بودیم. از بچگی اسماعیل گفت، از وقتی كه به دنیا آمد؛ از اینكه چرا اسمش را اسماعیل گذاشت، گفت: اسمش را اسماعیل گذاشته كه عید قربان شهید شود. 27 مهر كه اسماعیل شهید شد، حدود یك هفته در آبادان بودیم، آنجا هم در محاصره قرار گرفته بود . روزهای ابتدای آبان همه خانواده از آبادان خارج شدیم و به شیراز رفتیم . یك روز شیراز بودیم تا اینكه من و صدیقه (خواهرم)گفتیم: ما اصلا نمیتوانیم شیراز بمانیم. غیرت مان اجازه نمیدهد. اسماعیل هم كه شهید شده، ما باید راهش را ادامه دهیم! مادرم دیگر بیخیال شده بود. (بالاتر از سیاهی رنگی نیست) وقتی بهش گفتم: مامان ما باید برویم، گفت آن چه باید اتفاق نمیافتاد، دیگر رخ داده اگر میخواهید بروید اشكالی ندارد اما حد خودتان را بدانید كه شما هم از دستم نروید.در كل شهدای مردمی 34 روز مقاومت خرمشهر، همهشان مظلومند و بین مردان و زنان در این مظلومیت خیلی تفاوت نیست .شهدای اول جنگ شهدای مردمی بودند، بی اسم و رسم و نام و نشان. نه سردار بودند نه فرمانده، مردمی بودند و با آن غیرتی كه داشتند وارد صحنه جنگ شدند. همهشان مظلومند شما چند تا از آنها را میشناسید؟ اینها اولین شهدای ما هستند كه این اولینها همیشه با ارزشند ولی ما این سالها حرمت این اولینها را نداشتیم، هیچگاه نیامدیم روی این اولینها كار كنیم. چقدر مردم ما با این دفاع مردمی آشنا شدند؟ در صورتی كه این 34 روز به اندازه یك عمر است. تك تك این روزها به اندازه چند روز است. یعنی اگر بچهها با دست خالی ایستادگی نمیكردند وضعیت اشغال شهرها خیلی بدتر از این میشد. متاسفانه در این مورد همهشان مظلومند.دو تا بچه 16 ، 18 ساله كه در مكتب قرآن خرمشهر كار میكردند. كار اینها میدانید در خرمشهر چه بود؟ تمام اجناسی كه از كل كشور در كامیون به خرمشهر میرسید مانند كنسرو مواد غذایی این دو از كامیونها تخلیه میكردند و داخل انبار میچیدند . دخترهایی 18-16 ساله اجناس را روی كولشان میگذاشتند و از كامیون خارج میكردند اما خودشان نان خشك میخوردند. وقتی به آنها میگفتند چرا نان خشك میخورید؟ جواب میدادند: مردم اینها را برای رزمندهها فرستاده اند، ما كه رزمند نیستیم. ما اینجا به رزمندهها خدمت میكنیم. چقدر هم مظلومانه در خرمشهر شهید شدند كدام كتاب به چاپ رسید كه تا ما شخصیت واقعی شهناز حاجی شاه رابشناسیم ؟ اینها فیلسوف یا عارف نبودند، بلكه آدمهای عادی مثل بقیه بودند اما در جوهره وجودشان یك چیزی بود كه خدا انتخابش كرد زیرا احساس مسئولیت كردند و در مقابل عراق ایستادند بدون اینكه كسی از آنها بخواهد.
اگر بخواهیم در مورد دفاع تعریف كنیم و الگو سازی كنیم از همان شش ماه باید بگویم، از آن 34 روز باید بگوییم. فیلم اخراجیها كه بعد از سالها توسط آقای ده نمكی ساخته شد را ببینید ، باید گفته شود كه مجید سوزیكی كی بود؟ اصلا بچههای فدائیان اسلام (بچههای شهید سید مجتبی هاشمی) یك قشری بودند كه با یك زیر پیراهنی به تن و با شلوار كردی میجنگیدند، بعضی از آنها هم سیگار گوشه لبشان بود كه مردانه میجنگیدند. آیا از آنها گفته ایم؟ مگر اینها سهمی در جنگ ندارند؟ تازه مجتبی هاشمی كسی بود كه در تهران زندگی داشت،مغازه داشت، ثروت داشت همه اینها را رها كرد و به جبهه آمد. كجا ما از اینها صحبتی كردیم. مدتی پیش در میدان ولی عصر سوار تاكسی شدم خانمی را دیدم كه زمان جنگ خدمه توپ 106 بود با برادرش در آن 34 روز مقاومت خرمشهر، میجنگیدند. خانم تنومندی بود كه هیكل و قد بلندی داشت، مردانه هم میجنگید. بعد از مدتها من ایشان را دیدم كه رفته سر زندگیاش و هیچ ادعایی هم ندارد . یعنی بی ادعاترین آدمهایی جنگ، آدمهای اول جنگ هستند. فكر میكنم در بیان موضوعات و انتخاب سوژههای خیلی گزینشی عمل كردیم و دچار تكرار شدیم. منابع تحقیق :كتاب ستارگان آسمان گمنامي sobh.orgketabnews.comايبنامرکز اسناد انقلاب اسلامیsabokbalan.com /ج
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 609]