تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):هر كس برادر (دينى) خود را پنهانى نصيحت كند، او را آراسته و اگر آشكارا نصيحتش نماي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833053007




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پسري به نام عباس


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
پسري به نام عباس
پسري به نام عباس شهيد عباس عاصمي نام پدر :محمد محل تولد :خراسان رضويشهرستان:کاشمرتاريخ شهادت:1362/5/9نام عمليات :والفجر 3محل شهادت:مهران-کله قندي زندگي نامه شهيدخانه را تبديل به پايگاه انقلابي کرده بودند اين دوبرادر،از دستگاه چاپ اعلاميه گرفته تا برنامه ريزي تظاهرات ها وشعارساختن برگزاري جلسات.مادر و پدر مخالفتي نداشتند وخودشان هم اين دو برادررا همراهي مي کردند.مادر مي ترسيد خان لو برود و ساواک بريزد و پسرانش وپسران مردم را دستگير کند.اما تا خود روز دوازدهم بهمن ما آن خانه وافرادش صحيح وسالم در خدمت اسلام بودند .انقلاب پيروزشد،اما دو برادر دست از فعاليت نکشيدند.امام خميني(ره) نسبت به حضور منافقين هشدار داده بود ، آن ها هم فقط کمي برنامه هاي شان تغيير کرده بود.خبري از تظاهرات و اعلاميه نبود،جلسات شده بود کتاب خواني وتفسير و سخنراني در رابطه با بالا بردن شعور سياسي اجتماعي مردم.دوبرادر کارشان را در مسجد ومدرسه ومحل ادامه دادند، تا اواخرسال 59 که جنگ شروع شد،برنامه هاي فرهنگي وخانه را به پدرتحويل دادند وهر دوروانه جبهه شدند. هرچند که عباس را سال 59 به دليل سن کمش اعزام نکردند اما به هر نحوي که بود خود رابه جبهه رساند وبه رسالتش عمل کرد. مي گفت:-«درحديث آمده،مؤمن بايد کيز باشد. يعني بايد تشخيص دهد در هرشرايطي بهترين کاري که مي تواند براي دينش و ملتش انجام دهد.»گفت:-«الان وقت جنگيدن است نه اداره کردن جلسات».مي گفت:-«من پايگاه انقلابي اي را که تابه حال در خانه مان بوده به جبهه منتقل مي کنم که الان اصل پايگاه آن جاست.»بسيارموقعيت شناس بود.زماني که درس مي خواند بهترين در درس بود ودرزمان ورزش بهترين ورزشکاروزمان جنگ بهترين جنگنده.دوبرادرخواهردرس علوم ديني خوانده و طور ديگري راه برادرانش راادامه داد. چادرمقنعه مشکي پوشيده و نشست پشت ميز دفترمدرسه.آرام و متين صحبت مي کند، معلم معارف اسلامي است واين طور که بچه هاي مدرسه مي گويند خيلي دوست داشتني ومهربان است. گه گداري هم اين طرف و آن طرف شهر سخنراني دارد، خلاصه کلي سرشناس است ومحبوب.زن مي خنددومي گويد:-«عالمي داشتيم.مابا اين دوبرادر،يک دقيقه آرام وقرار نداشتند، دائم درحال فعاليت بودند.»مي خنددوادامه مي دهد:-»کارهاي شان بامزه بود.هميشه با هم بودند اما با هم مرخصي نمي آمدند،هرچه مادرم مي گفت لااقل عيدها وتعطيلات رابا هم مرخصي بگيريد که همه دورهم باشيم و برويم گشتي خارج از شهر بزنيم،هيچ کدام زير بار نمي رفتند مي گفتند:«يکي مي آيد يکي مي ماند، تا جاي اوهم که آمده خالي نماند.»زن فلاسک چاي رااز کمد ميزش بيرون مي آورد با دوسه تا استکان،براي مان چاي مي ريزد ومي گذارد مقابلمان.دوباره همان لبخند را مي زند.انگار چندين سال به عقب برمي گردد. چشمانش کمي نم ناک مي شوند:«عباس به مرخصي که مي آمد،ما را مي خنداند.اداي عراقي هايي را که اسير مي کردند در مي آورد.صدا کلفت مي کردومي گفت:«ارحم يا اخي،ارحم !»خب من بچه تر از داداش عباس بودم.بهم مي گفت:«آبجي گلي»زن سربه زير مي اندازد ومي خندد.بعضي وقت ها هم مي گفت:«آبجي خلي!»اما من دوست داشتم هميشه از جبهه که برمي گشت،برايم چيزي سوغاتي بياورد فقط ده يازده سال داشتم وهميشه چشمم به دست داداش عباس بود. يک بار که آمده بود مرخصي پدرم پايش شکسته بودوبا عصا راه مي رفت وعصاي پدر را زير بغل مي گذاشت، يک پايش رابالا مي برد، تکيه اش را مي داد به عصا ودرست مثل پاشکسته ها راه مي رفت. يک دفعه همان طورآمد جلوي من،فکر کردم پايش شکسته،بغض کردم وگفتم:«داداشي کي پات شکست؟!زن بغض مي کند،بهم گفت:-«آبجي خلي!آخه پطوري يک دفعه پاي من مي شکنه؟!اين عصاي بابا است من دارم جانباز بازي مي کنم، بعد ازاين هم بايد شهادت بازي کنم توهم مي آيي بازي؟»من هم با خوشحالي گفتم:-««مي آيم .بازي اش چه جوري است؟»گفت:-«برو پرچم ايران را بياور،من مي خوابم،تو پرچم را رويم بيانداز.بخند و شکلات تعارف کن.»گفتم:-«به کي ؟»گفت:-«فکر کن دورمن پرازآدم است.»گفتم:-«به تو چي داداش؟! به توهم تعارف کنم؟! گفت:-«نه آبجي گلي! من مثلاخوابيدم،خوابم هم سنگينه...!بعد که تعارف کردي، بشين بالاي سرم و سوره هايي که حفظ کردي بخوان.»گفتم:-«همين!»-«گفت:همين!يک،دو،سه،حاضري؟!»مرغ مهاجرپيرمرد بين عکس عباس وعلي نشسته وزن روبروي هر سه مردش،نگاهش به چشمان پراز شوق عباس دوخته شده و دستش برقاب علي است. از بغض واشک وناله خبري نيست ونبوده است .مادر شيرزن است و پدر مثل کوه مقاوم.سرفه مي کند ومي گويد:-«اگر يک پسر ديگر هم داشتم،مي دادم»پيرزن نگاهش را از چشمان عباس برمي دارد.از بالاي عينکش نگاه مي کند و مي گويد:-«عباسم هيچ ازش نماند وزير بمب هفتصد وپنجاه پوندي صدام تکه تکه شد. داغ درآغوش کشيدنش به دلم ماند.اما دم نزدم ،گفتم :علي هست .چرا شکوه کنم.علي هم که رفت دل خوش به جنازه اش بودم اما خبري از جنازه علي هم نبود.با آن قد رشيدش توي يک بقچه جا شده بود،اما خوشحال بودم و هستم ،هر دو راه حسيني را خودشان انتخاب کردند ورفتند.»پيرمرد محکم و قرص اما با صداي لرزانش مي گويد:-«شهيد گريه ندارد، افتخار دارد، آن چه ما در راه خداداشتيم،داده ايم.»دستش را بالا مي آورد:-«پس هم نمي گيريم.پيرزن مي گويد:علي بعد از شهادت عباس مدام مي گفت:«مرا در کنار قبر عباس دفن کنيد».روي سنگ قبرش بنويسيد مسافر بوده و است ، بنويسيد که يک مرغ مهاجر بوده است.»عباس و عليعجب هفته اي بود آن هفته ،شنبه عروسي آبجي ليلا بود،عباس و علي جبهه بودند ومادر پابه ماه .مريم با اين که ده . يازده سال بيشتر نداشت،پابه پاي بابا دنبال سور وسات عروسي بود.داداش علي گفته بود شايد بتواند خودش را برساند، اما داداش عباس آب پاکي را روي دست ها ريخته بود گفته بود:«تازه مرخصي بودم حق بچه هاي ديگر است که بروند مرخصي».شب عروسي داداش علي هم زنگ زدوگفت که بچه ها را تنها بگذارد. آبجي ليلا نشست روبروي سفره عقدي که مريم برايش چيده بود.ساده وبي آلايش کنار يک پاسدار،آبجي ليلا لباس گل بهي پوشيده بودوموهايش را با گل هاي مصنوعي گل بهي تزيين کرده بود. مادرآمد کنارش ، دست به کمر گذاشت وبه سختي دولا شد،گونه ليلا را بوسيدوگفت:-«الهي قربون عروسکم برم.»خطبه عقد را که خواندند وهمه يکي يکي آمدند کادوها را دادند، مادردرگوش پدر گفت:-«حاج آقا محمد!جاي عباس وعلي چقدر خالي است؟!» پدرسرتکان داد ويک پاکت ازطرف عباس وعلي داد به آبجي ليلا وگفت:-«آخرين باري که مرخصي آمدند اين پول را دادند براي کادوي تو!»ليلا بغض کرد وبابا به چشمان تر دخترش نگاه کرد،دستش را به علامت نه به چپ وراست تکان داد.دوروز بعد از مراسم ،تلفن زنگ زد،بابا پريد طرف گوشي تلفن، علي گفت:-«بابا به خاطرحال مادر اصلاً عکس العمل نشان نده، عباس درهمان عمليات مهمي که گفته بودم شهيد شد.تا چند روز ديگر جنازه اش را تحويل تان مي دهند.»پدرآقايي کردوصبوري.دم نزد، هيچ نگفت.وقتي براي نماز مغرب رفت مسجد کمي گريه کردوسبک شدفقط همان چند قطره،هيچ وقت ديگر براي پسرش گريه نکرد.دوروزبعدمادر دردش گرفت.وقت زايمانش بود.بابا ومريم بردنش بيمارستان مدرس.مادررفت اتاق زايمان وجنازه عباس سررسيد درسردخانه همان بيمارستان.مادر شاد از اتاق زايمان برگشت،بچه سالم بودخوابيده بودتوي تخت مخصوص نوزادان، آن يکي پسرهم خوابيده بود روي تخت هاي سردخانه.مادرچشمان حاج محمد وليلا را که ديد دوزاري اش افتاد.خودش گفت:-«خدايک پسر بهم داد ويکي راگرفت ،جاج آقا محمد!» پدرچشم به سنگ فرش بيمارستان دوخت.مادر لبخند زدوگفت:-«اسم پسر جديدمان را بايد عباس بگذاريم يا علي؟!»ليلاچادرروي سرش کشيد وگفت:-«عباس مادر!عباس.»وصيت نامه کسي که طلب کردمرا،پيدا کرد مرا ،کسي که پيدا کرد مرا شناخت مرا وکسي که شناخت مرا عاشقم شدوکسي که عاشقم شد،عاشقش مي شوم وکسي که عاشقش شدم مي کشم اورا.(حديث قدسي)خداوندا ،بارالها!درراه عشق از تو مي خواهم که از گناهانم درگذري،خدايا!توخودت گفتي با اولين قطره خون شهيد گناهانش پاک مي شودپس با خونم شستشو ده مرا.خداوندا! توبندگان صالحت را انتخاب مي کني من بنده رو سياهم وجزتواميدي ندارم.اهدانا الصراط المستقيم.اللهم الرزقنا توفيق الشهاده في سبيلک منبع:نشريه فکه ،شماره 75
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 343]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن