واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جنگ نعمت بود، تمام شد! نويسنده:محمد مهدي پاسي از شب گذشته است. همه پيرامونم خسته و ناتوان در خوابي عميق، فرو رفته اند. من مانده ام با 28 سال كه از پي هم مي گذرد. تاريخي كه پر است از نام هاي زيبا از دسته و گروهان گرفته تا گردان و لشكرهاي متفاوت. تاريخي پر از چهره هاي معصوم و دوست داشتني از همه رنگ و زبان با فرهنگ هاي متفاوت، هم با سواد، هم بي سواد. با گروه هاي سني مختلف. عجب تاريخ قشنگ و زيبايي. جنگ نعمت بود، تمام شد!راديو را روشن كردم. مارش عمليات كه بلند شد، نگاه ها خيره ماند. اخبارگو شروع عمليات جديدي را مژده داد. نفس ها به شماره افتاد. دل بچه ها براي حضور در شلمچه مي تپيد. كسي ديگر حال ايستادن در قلاويزان را نداشت. آخر معلوم نبود، شايد اين آخرين عمليات باشد. تازيانه احساساتت آن چنان بر عقلت مي نواخت كه نمي فهميدي يك ماه است شهر را با آدم هايش نديده اي. فقط تو مانده بودي با روحي بي قرار كه دلتنگي اش را با كوبيدن خويش بر روي ديواره هاي دلت به رخ مي كشيد. ساعت چوبي شماته دار كه مثل هميشه بر سينه ي ديوار نشسته است، ساعت 12:40نيمه شب را از بر مي كند. تاريكي و سكوت شب به هر موجودي آرامش محتوم، تزريق مي كند؛ حتي قلمي كه دل نوشته هايم را مي نگارد. جنگ نعمت بود-جنگ تمام شد!هر چي صدايش مي كنم انگار صدايم را نمي شنود. به چهره اش خيره مي شوم؛ الان بايد توي رختخواب خانه ي شان خوابيده باشد. 17 سالش بيشتر نيست. اسمش مسعود، مسعود كارگر. دلم راضي نمي شود بيدارش كنم اما چه كنم كه ساعت پستش شروع شده. آخر شب ها بايد خط دسته ي خودمان را پوشش دهيم. اينجا مهران، منطقه ارتفاعات قلاويزان است. آخرين باري كه اينجا عمليات شده عمليات كربلاي يك بوده كه من در آن حضور نداشتم. اما اين بار دومي است كه براي پدافند به اينجا آمده ام. هوا ناجور سرد. توي يك سنگر چهارده نفره، شب ها كتابي مي خوابيم. امروز صبح يكي از بچه ها كه تازه اعزام شده بود و چند ساعتي بيشتر نبود كه توي خط آمده بود با شليك يك تير مستقيم به پيشاني اش مهمان خدا شد. موقعي كه از توي كانال باريك مي بردنش همان جا كه سنگرهايمان پشت سر هم بود، ديدمش. اين هم سني نداشت هم سال همين مسعود، اسمش علي اكبر بود. جنگ نعمت بود-جنگ تمام شد!مي خواهم بنويسم. اما مدت هاست كه يخ زده ام. سرد سردم. خجالت مي كشم. تصاويري پشت هم از غرب گرفته تا جنوب، تندتند و بي پروا از درون سرم، از هيمن جا پشت پلك هايم، يكي پس از ديگري حركت مي كند؛ مثل برق، مثل باد. از كجا بايد بنويسم؟ اصلا بي خيال! من آدم اين كار نيستم. مهران، فاو و شلمچه، سد دز، دو كوهه و تخريب. اسم مكان ها و زمان ها با هم تلفيق مي شود. كاش مكان و زمان اين روزها هم مثل آن موقع ها براي رضاي خدا باشد. حرف ها، نوشته ها، مسئوليت ها، دفاع و ارزش ها، عزل و نصب ها، پول بيت المال، آدم ها و ولايت پذيري شان، عمل به قرآن و دستورات اسلامي، زنده نگه داشتن آرمان شهدا، وصيت نامه امام(ره) و... جنگ نعمت بود-جنگ تمام شد!ماشين در حال حركت بود و ما را، نه بهتر بگويم: كربلاي 5 را به ما مي رساند. يكي از همان تازه واردها مي گفت: برادر! مگه اين يك تيكه سرب يا آهن چي كار مي كنه كه از اين طرف سر مي ره تو از اون ور در مي آد؟ بهش مي خندم و مي گويم: هر موقع رفتيم توي عمليات مي فهمي! و صداي خنده بچه ها كه در غرش اتوبوس محو مي شود. جنگ نعمت بود-تمام شد!چند ساعتي است كه رسيده ايم. حالا توي اين سوله ها كه در بدنه ي خاكريز كار شده است، دسته دسته جا گرفته ايم. هر كسي كاري مي كرد، خدا وكيلي دوربين مي خواهد كه فيلمبرداري كند: يكي وصيت نامه مي نويسد، بعضي ها در رابطه با عمليات صحبت مي كنند. هواپيماهاي عراقي هم پشت سرهم مي آيند و مي روند. صداي توپ خانه خودمان قطع نمي شود. خيلي منطقه شلوغه. بچه هاي قديمي كه عمليات هاي زيادي بوده اند از سختي عمليات و آتيش سنگين دشمن حرف مي زنند. بعضي وقت ها يك چيزهايي تعريف مي كنند كه وجود آدم را مي لرزاند جنگ پوست و گوشت با آهن. مرتضي تعريف مي كند توي ستون نشسته بوديم كه تانك هاي عراقي نورافكن ها را روشن كردن و غرش كنان به طرف بچه ها حمله ور شدند. در يك لحظه من ديدم كه دست و پاي بچه ها از لابه لاي شني هاي تانك و چپ و راست پرتاب مي شود. صحنه دلخراشي بود. همه ي آن ها جوان بودند و پاك. گناهشان اين بود كه براي احقاق حق و آرمان هاي امام شان مي جنگيدند.جنگ نعمت بود-جنگ تمام شد!روزها از پي هم مي گذرد. بچه ها مي گويند عمليات تمام شده. حالم خوب نيست. ياد كساني كه تا چند روز پيش كنارم بوده اند و حالا نيستند، آزارم مي دهد. ايران پيروز شد اما به بهاي از دست دادن اين چنين افرادي. بغض دوباره در گلويم گل مي كند. با خودم عهد مي بندم كه تا ابد فراموششان نكنم. باز هم دلم آرام نمي گيرد. غروب وحشي شلمچه چنگ مي زند به قلبم. زمزمه مي كنم: براي من كربلاي 5 تمام نشده. براي من جنگ تمام نشده. با خودم عهد مي بندم تا ابد در هواي شلمچه نفس بكشم و با ياد تشنگي بچه ها تشنه شوم. با خودم عهد مي بندم از اين خير عظيم و نعمت بزرگ لحظه اي غافل نشوم. جنگ نعمت بود-تمام شد!منبع: نشريه فكه شماره 80
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 739]