تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):براى بهشت درى است‏بنام (ريان) كه از آن فقط روزه داران وارد مى‏شوند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837269522




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اشعاری در رثای شهید کاوه (2)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اشعاری در رثای شهید کاوه (2)
اشعاری در رثای شهید کاوه (2) مياندار (دو)سروده : حسین ابراهیمیاي شما فاصله هايي که رها در باديداهل سرسبزترين فصل حضور آباديد مپسنديد در اندوه شناور باشمبگذاريد که يک جرعه قلندر باشم وقت آن است زبان سرخ کنم هو بکشماين به هم بافته را پاي ترازو بکشم فارغ از وسوسه هاي زر و سيم اي مردمبنشينم کمي فکر کنيم اي مردم ما چه کرديم که اين زخم به پايان نرسيدجبهه تا خيمه گه شاه شهيدان نرسيد ما چه کرديم که پايان نبرد آمده بوددل نوراني خورشيد ، به درد آمده بود ما که بوديم و چه گفتيم و چه ها مي کرديمخون درون دل آن پير خدا مي کرديم مردم اي مردم جمعي ز شما اين بوديدزرپرستان در کالبد دين بوديد مردم سايه نشين مردم بي درد شديدتازه خرداد سپر کرده همه زرد شديدنه مگر بهر غنيمت ز احد برگشتيدطلحه بوديد و به تلبيسي خود برگشتيد نه مگر داغ ريا خورده به پيشانيتانبيمناکيد ولي از دم عريانيتان نه مگر گمشده در سکه و نانيد امروزز ره طي شده افسوس کنانيد امروز نه مگر سرخ ره کرببلا اينسان بودباز مي گوييد اين راه به ترکستان بود کور بينيد دگر لاف تماشا نزنيدخويش را در صف مردان جنون جا نزنيد نيست از ما نفسي کو هوس آسوده شودتيغ فرسوده شود گر به زر آلوده شود ***مياندار (سه)سروده : حسین ابراهیمیدل اگر باز کنم بوي جنون مي شنويد باز از اين جبهه موسيقي خون مي شنويد اي شما فاصله هايي که رها درباديد ساکنان غزلستان جنون آباديد مپسنديد در اندوه شناور باشم بگذاريد که يک جرعه قلندر باشم من از اين هيئت افسرده طرب مي طلبم سحري گمشده درشدت شب مي طلبم شعر تا مرتبه ي داغ شما برده مرا اين حرير کلمات است که آزرده مرا واژه ها را به تکلم بتکانيد امشب شعر را يکسره آتش بکشانيد امشب لحظه اي رگ بگشاييد و اشارت بکنيد واژه و قافيه را يکسره غارت بکنيد که در اين همهمه آواي شهيدان خوشتر شعر اگر گل کند از ناي شهيدان خوشتر روح درياست که در قالب ظرف آمده است دل شهيديست که بي پرده به حرف آمده است آي گردان بسيجي به جنون برگرديد به سماعي پر خمپاره و خون برگرديد سبب له شدن روح اساطيري چيست ؟ آسمان بودن و اينگونه زمينگيري چيست ؟ چه شد آن فرصت در خون و خطر باريدن رگ به رگ باز شدن سرخ شدن چرخيدن چه شد آن فرصت عرياني و گل پوشيدن جام در جام عطش خوردن و مل نوشيدن عشق باريدن چرا يکسره پرپر نزديد دست افليج گناهيست که بر سر نزديد گردباد آمده و راه از او ترسيده شب هيولا شده و ماه از او ترسيده گفته بوديد که از پير و جوان مي آييم مگر اين کربلا در طلبت رقص کنان مي آييم نيست که پايان جنون کرببلاست پس چه شد ؟ اين همه آشفته نشيني ز کجاست ؟ مردم اين قبله تان حيرت نان مي بندد هفت آويخته از سود و زيان مي بندد جبهه آنجاست که تأثير دعا مفهوم است سرخي تازه خون شهدا مفهوم است جبهه جاييست که انبوه ملائک دارد قاسم ابن الحسن عاشق کوچک دارد اين همانجاست که جبرئيل ز پر مي افت هر چه جز گوشه ي ابرو ز نظر مي افتد تانکها با شتکي خون همگي مي مي شد هفت اقليم به يک گام زدن طي مي شد تيغ بود و علم و دست که ممتد مي شد هفتمين گام سلوک از دل مين رد مي شد تا نسيمي ز شب حمله خبر مي آورد زخم آماده ي اعزام مجدد مي شد چين نقش است که هر لحظه پري مي افتد دم به دم عاشق خونين جگري مي افتد مي رسانيم رو به شب مي کنم اي ماه تو اي ماه بزرگ مرا باز به ارواح بزرگ ؟ عاشقاني که به کار دو جهان خنديدند بر غم و شادي و بر سود و زيان خنديدند عارفاني که پر از عربده ي هو بودند عاشق خط مقدم تر از ابرو بودند هيچ يا هو نزده سر اناالحق ديدند عشق را آن سوي اين بحر معلق ديدند بازيد است چنين در عطش مشربشان مي وصل است روان از خط سبز لبشان چفيه دوشان سفر کرده ز خاکستر تن هيئتي رد شده از مرز اساطير شدنگر گرفتند که تا مشهد غيرت برسند و در آفاق تماشا به زيارت برسند گر گرفتند که اين رسم قلندر شدن است چفيه چفيه هاشان سند شدت پرپر شدن است و به دفترچه ي زخم است پر از خاطره است سمت شهدا بازترين پنجره است چفيه يعني دل عاشق چقدر افتاده است زخم مي بندد و هم سفره و هم سجاده است چفيه يعني دل عاشق ز جهان هيچ نداشت زين همه دغدغه ي سود و زيان هيچ نداشت گر چه چنديست گرفتار زميني دل من شب حمله است نبايد بنشيني دل من شب قدري که ملائک همه کف مي کوبند پنج خورشيد الوالعزم به دف مي کوبند شب فواره زدنهاي پياپي تا سرخ جشن رگ پاشي و ديوانگي و مي تا سرخ شب در بستر خون سبز شدن گل کردن عشق را هر چه که خونريز تحمل کردن شب از دست جنون باده پياپي خوردن تا سحر مست شدن چرخ زدن مي خوردن شب از فرط عطش تاک به رگها بستن نعره و فرصت رد شدن از خويش و به خم پيوستن زخم ، تن و تير گره خورده به هم خاک با خون اساطير گره خورده به هم اين بهشت است که از خويش برون آمده است به تماشاي خدايان جنون آمده است ملکوت است که زنجير زنان مي آيد بوي هفتاد و دو لبخند جوان مي آيد مشهد سوخته ي نسل شهيدان دل است عرفات تن مجروح و بيابان دل است رونق فاصله ها چرخ زنان مي افتد قاب قوسين کمان پشت کمان مي افتد گلشن راز که در معبر مين مي رويد بايزيد است که از عشق چنين مي گويد :عشق بي سوختن و کشته شدن بي معناست پر زدن در قفس بسته ي تن بي معناست بگذاريد که عريان تماشا باشند بر تن آينه ها غسل و کفن بي معناست دشت در محضر ليلا زدگان چيزي استکوه در چشم اويسان قرن بي معناستعاشق آن است که در خون به غزل بنشيند عشق اين است و جز اين هر چه سخن بي معناست عاشق آن است که از زخم تغافل نکند جز تبي سرخ ز پيشاني او گل نکند عشق يعني نفسي خسته جنوي چالاک پيکر بي سر مجنون شهيدي در خاک سر چه ناچيزترين پيشکش تقديمي است در حريري که پر از آينه و اسليمي است ***مياندار (چهار)سروده : حسین ابراهیمیپاوه ي زخم جراحت کش سرگرداني شاهد له شدن و سوختن و ويراني ز پريشاني گيسوي تو صحبت سخت است شرح عرياني بانوي نجابت سخت است آمدند ازکمر و کوه و پر از بوي غروب تا دلت را بفريبند به جادوي غروب سايه ها در هوست مرکب شب زين کردند چقدر حنجره در پاي تو کابين کردند چقدر دشنه به نام تو پريشان چرخيد ماه در وسعت حلقوم شهيدان چرخيد که نه از شيعه نه از اهل تسنن بودند که فقط در پي آئين تعفن بودند لاشه هايي که پي زاغ و زغن مي گشتند تشنه بودند و پي خون چمن مي گشتند شرح اندوه تو را باد به هر سو مي زد شعله ي روشني چشم تو سوسو مي زدتا نسيمي به اشارت ز جماران پيچيد در دل کوه و کمر آيه ي توفان پيچيد مردي از سلسله ي غيرت و طغيان سر زد ذوالفقاري به ستوه آمده عريان سر زد سطح ادراک مکدر شد و نقشي برخاست سرخ در معرکه پيچيد درفشي برخاست قد کمان کرد و دل از چله کشيد آرش کوه اقتدا کرد به هرم نفسش آتش کوه بيقراري که دلش عطر گلاب و مي داشت لشکري ويژه بنام شهدا در پي داشت کيست اين مست که مي در شريانش دارد راي پيران را در جسم جوانش دارد کيست اين مرد که اينگونه مهيب آمده است بيقراريست که از مشهد سيب آمده است خاک اين خطه چو الطاف نهاني دارد هر چه مرد است از اين خاک نشاني دارد با توام همنفس صخره و طوفان کاوه آي فرمانده ي گردان شهيدان کاوه تو چه کردي که بدينگونه دچارت کردند مملو از رايحه ي سرخ انارت کردند سرخوش از « يا علي » ات کوه و بيابان چرخيد کفر برخاست زمين خورد مسلمان چرخيد گام برداشتي و قلعه ي شب ويران شد از بهم کوفتن بال و پرت توفان شد قله ها پشت سرت دست تکان مي دادند و تو را با سر انگشت نشان مي دادند تيغ هر چند که با زخم تو محرم مي شد باز در حيرت پولاد تنت خم مي شد تو چه کردي که چنين قافله سالار شدي و در اين هيئت عشاق مياندار شدي دل تو اگر چه اشداء علي الکفار است آهوي رمزده اي در حرم دلدار است جذبه ي زمزمه هاي شب حيدر داري تو که در حنجره يک فوج کبوتر داري نوحه هراه دم از غربت زهرا مي زد ناله له شده ات شعله به صحرا مي زد بال و پر سوخته از هرم تولا بودي عاشق مرقد شش گوشه ي مولا بودياز دل شعله ورت بوي سفر بر مي خاست ز سحرخواني تو مرغ سحر بر مي خاست آسمان در سکنات نفست گل مي ريخت از نماز شبت آيات تغزل مي ريخت چشمهايت که پر از حادثه توفان بود مثل آرامش پر هيبت کوهستان بود داسها در پي رگهاي مدامت بودند همه آسيمه سر از هيئت نامت بودند جز صدايت چه کسي حنجره بر توفان بست مرهمي بر نفس زخمي کردستان بست کسي جز تو پريشاني و طغيان را چيد استخوان سوزي شبهاي مريوان را چيد چشم تو خلوت اين زاويه را روشن کرد نيمه هاي شب دهلاويه را روشن کرد دست تو ابر طراوت به تن دشت کشيد رنگ خون و خطر از سقز و سردشت کشيد موجها با طپش غيرت تو رام شدند بادها با وزش دست تو آرام شدند تيغ در دست تو تا مرتبه ي حيدر رفت بعد از اين ز تو از خاطره ها کاوه ي آهنگر رفت قصه ي تو نقل پريرويان است کاوه رازيست که درسينه ي کردستان است کاوه زخم که مغرورترين توفان بود چفيه اش حرمت سجاده ي کردستان بود کوهمردي که پر از شدت فرهاد شکست صخره زادي که برقص آمد و در ياد نشست***مياندار (پنج)سروده : حسین ابراهیمیشب که ليلاي جنون پشت سرت گل مي زدکولي باد ز خون تو تفال مي زد گفت اي رند قلندر تو ز شک مي گذريمست از مرتبه هفت فلک مي گذري آسمان قسمت عرياني بال و پر توستزخم پايان قشنگي است که در پيکر توست فال آن کولي عاشق به حقيقت پيوستکاو زخم به پيران طريقت پيوست چون مصبي حاج عمران عرفانيست ز خونت سرمستکه در آن رود به دريا پيوست زائر زخم طواف حرمش را طي کردهفتمين وادي پر پيچ و خمش را طي کرد گره از بال و پر له شده و بسته کشيد شعله دفکفتري خسته که پر جانب گلدسته کشيد مي زد و در پيرهنت مي رقصيدهفت دريا به طواف بدنت مي رقصيد تيغ محرم تر از آن بود که عريان نشويماه وقتي که بجاي کفنت مي رقصيد آسماني به تماشاي تنت مي آمدچفيه در جاذبه ي سوختنت مي رقصيد ذوق يک بوسه ز پيشاني تو مي باريدمرغ باغ سجده در هروله ي رگ شدنت مي رقصيد ملکوتي که اسير تن بود مست از خويش برون آمدنت مي رقصيد ***پيکر پاک تو را بال به بال آوردند شانه شهر پرعشق را با تو از آن سوي محال آوردند از بال ملایک شده بودآسمان پيش تماشاي تو کوچک شده بود جبرئيل آمد و تابوت تو بر دوش کشيدگنبد زرد طلا سمت تو آغوش کشيد تو چه کردي که پي ات نعره ي بلبل برخاستو ز تابوت ترت رايحه گل برخاست کوهها بعد تو غوغاي شکستن کردندهمچنان دخترکان ناله و شيون کردند از افق تا به افق مرثيه شد دنبالتآسمان قوس و قزح بست به استقبالت به طواف بدنت گلشني از راز آمدهودچي از گل و آيينه به پرواز آمد ***مياندار (شش)سروده : حسین ابراهیمیمانده امروز فقط ياد تفنگي که شکستکوه و مهتاب و نفسهاي پلنگي که شکست کربلا باز شد اما نه به خون من و تو به خدا اين نيست پايان جنون من و تو کربلا باز شد و خون جگر بر جا ماند تب هذانجاده ها گر چه شکستند سفر بر جا ماند که فرو ريخت حرارت کم شدکربلا باز شد و شوق زيارت کم شد دست ما ماند و ترنجي که به خون آغشته استدو سه دم باقي و سنجي که به خون آشفته است علمي هست ولي تاب علمدارش نيستاين چه شهريست که يوسف سر بازارش نيست کاوه لب باز کن امروز به آهنگ دگرغيرتي را بتکان در تب اين جنگ دگر بگذار از دم چالاک تو دم برداريممست و چابک چو تو در کوه قدم برداريم شهر آبستن نان است پر از نفرين استمثل شبهاي کمين خورده هوا سنگين است چه بلايي سر اين شهر زبون آوردهباد خاکستر مردان جنون را برده خطه صخره و سنگ و کمر و کوه و کمينجاده هايي که گره در گره اند از رد مين تابش تيغ تو را مي طلبد حيدر صبحچه کسي جز تو يقين داشت به پيغمبر صبح اسب و شمشير که پوسيد به ميدان يا ربکاخها سبز شد از خون شهيدان يا رب لب اگر باز کند يار خراساني مستباز هم کاوه در اين قافله رندان هست ما نه آنيم که در حلقه ي شب بنشينيمبر سر زخم خود انگشت به لب بنشينيم عشق رازيست که افشا شدنش خونين استسر متاعي است که بر شانه ي ما سنگين است سر مهياست اگر دوست خريدار شودبوي پيراهن اگر قافله سالار شود فاصله دورتر از ماه و زمين چيزي نيستديگر اين چند قدم بر سر مين چيزي نيست به رواق خم ابروي غزالان سوگندبه پريشاني آن طلعت پنهان سوگند آهوانه نفسي تا دم ليلايي هستباز مجنون پر از شدت شيدايي هست مستي گم شده ما را به خماري مپسندعشق را در طلبت لايق خواري مپسند مپسند اين همه پامال شماتت باشيمدر دل شهر خود آيينه ي عبرت باشيم عشوه کن مست به گيسوي تو مي آويزيمهي نفس پشت نفس در قدمت مي ريزيم هر چه ابروي تو عاشق بکشد جا داردچقدر يوسف چشم تو زليخا دارد يک نفر ليلي و صد طايفه مجنون باشدمي پسندي تو اگر سينه ي پر از خون باشد محو گيسوي تو را بيم پريشاني نيستناز شق القمر تيغ تو پيشاني چيست اي خوشا سوختن و دم نزدن دود شدنسر تسليم بر افشاندن و «محمود» شدن ما همانيم که همراه خوارج نشويمتا علي هست از اين قافله خارج نشويممنبع:سایت ساجد /س
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 481]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن