واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مرا به نام تو مي خوانند نويسنده:سيد مهدي شجاعي شده است چون کلاف سفيد آن موهاي شبق مشکي و براق؛ به بيد مجنون مي ماند که بر او برفي سنگين نشسته باشد.برفي که سه شبانه روز بي امان باريده باشد و جز سپيدي، تحمل ديدن هيچ رنگ نداشته باشد. اما چه باک از لرزش موهاي سپيد چون بيد، دل بايد محکم بماند که چون کوه استوار ايستاده است ـ که برف گرفته شايدـ.چه گود افتاده اند اين چشمها و چه چروکهاي ممتدي احاطه شان کرده است.و اين افتادگي پلکها و خمودي چشمها هم شايد از خفتن گريه باشد و درد گلو نيز لابد از فرو خوردن بغض.ولي همه حرف است اينها که من مي گويم؛ اين صبوري و متانيت از من نيست، اينجايي نيست مگر نبود آن بي تابي و اشکهاي مداوم درنيامدن ها و ديرآمدن هايت.همه لرزش دلم از آن بود که نيايي و همه بي تابي ام از آن که مبادا گلم که غنچه رفته است، گشاده برگردد، پرپر شده، جامه دريده و خون به چهره دويده.آنهمه دلهره از آمدن چنين روزي بود. اما دلهره رفت وقتي که روزي اينچنين آمد و جايش صبوري نشست و در کنارش استواري.و از همه مهمتر جاي پاي توست که تا چشم کار مي کند مي درخشد و مرا و همه را به سوي نور مي خواند. و من به خون تو سوگند خورده ام که پايم را ذره اي از جاي پايت نلغزانم. سخت است ولي سه شبانه روز است که به اندازه تو مي خوابم يعني هيچ و به اندازه تو مي خورم يعني هيچ، سه شبانه روز است عشق به امام دردلم لانه کرده است، عشقي که وجودم را به زير سلطه گرفته و اوست که به اعضا و جوارحم فرمان مي دهد، پيش از اين بسيار دوستش مي داشتم و به فرمانش جان مي سپردم، ليکن اکنون اوست که در وجودم حاکم است، فرمان مي راند و مرا زنده مي کند و مي ميراند...سه شبانه روز است که فرشتگان مهمان من اند و نمي دانم که من خدمت ايشان مي کنم و يا ايشان خدمت من. سه شبانه روز است که تو و خدا هر دو در خانه منيدـ پيش از اين ـ راست بگويم ـ که هرگاه که تو مي آمدي آنچنان پروانه وجودم گرد شمع تو مي گشت که ناگزير، خدا برمي گشت. ولي از آن زمان که تو به خدا پيوستي و در خانه خدا نشستي هر دو در خانه منيد.بگذريم... که زمان مي گذرد و مبادا که سخن گفتنم با تو مرا از انجام وظايفم بازدارد، هر چند که سخن گفتن با تو انگار عين وظيفه است.اول وضو بايد گرفت که او ل وضو مي گرفتي، جورابت را نشسته درمي آوردي،آستينهايت را بالا مي زدي و زير لب لابد ذکر مي گفتي. بلند که نمي گفتي که بشنوم چه مي گويي. حرکت لب و دهانت را فقط مي توانستم ببينم و بعد تا من حوله بياورم، آستين هايت را پايين زده بودي ولي دست مرا رد نمي کردي و صورتت را مي خشکاندي و به سراغ لباست مي رفتي. کجاست لباس پاسداريت؟ چه گيج شده ام من. مثل کسي که عينک بر چشم، بدنبال عينکش مي گردد، دارم بدنبال لباست مي گردم. پيش چشمانم است و بر روي چشمانم و باز بدنبالش مي گردم! لباست نبايد اندازه ام باشد، بايد بزرگ باشد که توبزرگ بودي خيلي بزرگ، ولي دليل نمي شود که من لباس تو را نپوشم. لباس ترا هر چند بزرگتر بر تن بايد کرد. دمپايش را تو مي زنم، لبه اش را برمي گردانم، چه رشيد بودي تو مادر! چون پيش چشمم رشد کردي و قد کشيدي بزرگ شدنت را نفهميدم. اگر دو سه سال نمي ديدمت وقتي که مي آمدي لابد به تو مي گفتم چه بزرگ شدي پسر، مردي شدي براي خودت...ولي اين نبود که دو سه سال نبينمت، مي مردم اگر اينهمه وقت نمي ديدمت.پيراهنت ولي اندازه است... از تو چه پنهان کمي هم تنگ است ولي نه آنقدر که نشود پوشيد. اورکتت را هم رويش مي پوشم، مهم اين است که لباس تو بر تنم باشد، مهم اينست که مثل شما شوم، شبيه شما. مي دانم که امام زمان اين لباس را دوست دارد، هر جا که ببيند به سراغش مي رود و... و چرا که نرود؟ لباس لشکريانش، لباس سربازانش، لباس عاشقانش است. ايکاش به خاطر اين لباس به من هم نگاه کند، مرا هم شايد دوست بدارد.هر فرماندهي، از سپاهش هر روز حتماً ديدن مي کند. نگاهش هم که بر من بگذرد کافيست، دنيا و آخرتم را بس است، حيات، در گرو نيم نگاه اوست.بعد از اورکتت به سراغ کفشهايت مي رفتي، پوتين هايت کجاست؟ چقدر جوراب و پنبه و پارچه مي خواهد تا کفشهايت اندازه ام شود، ولي بدون پوتين که نمي شود. حتماً تو مي دانستي مادر که پوتين مي پوشيدي و مي رفتي.... نه، نه، آن چيز که تو هيچوقت يادت نمي رفت، من داشت يادم مي رفت.کفشهايت را که برداشته بودي، بر زمين مي گذاشتي و به اتاق برمي گشتي، يا به آشپزخانه، به هر کجا که من بودم... برميگشتي که خداحافظي کني و من مي دانستم که بي خداحافظي نمي روي. راستش را بگويم لذت مي بردم از اينکه به کاري خودم را مشغول کنم تا تو براي خداحافظي به سراغم بيايي. مي آمدي که خم شوي و دستهايم را ببوسي و نمي گذاشتم و پيشانيم را مي بوسيدي و من چشمهايت را. مي دانستي که نمي گذارم دستهايم را ببوسي ولي هر بار خم مي شدي و بلندت مي کردم و پيشانيم را مي بوسيدي و مي خواستي مصرانه که دعايت کنم و آن جمله جگرسوز که حلالم کن اگر برنگشتم و اشک چشمان من و مژگان تو و خداحافظي چندباره و به خدا مي سپارمت.و من اکنون که را ببوسم مادر؟ تنهائيم را؟ جز من و تو کسي در اين خانه نبود. در اين بيست سال محنت بار، تو مرد خانه بودي، آقاي خانه بودي، سالار خانه بودي، چشم و چراغ خانه بودي و روشني خانه از تو بود.از خردادماه بيست سال پيش، آن روز عزاي جاودانه، که پدرت رفت و تو شيرخواره بودي و بيش از چند لبخند همراه پدر نکردي، تا اکنون که تو نيز پا جاي پاي او گذاشتي نمي داني که بر من چه رفت. من به پاي تو تنها يادگار پدر، بيست سال تمام ماندم و خم به ابرو نياوردم. من و تو در داد و ستدي مدام بوديم، تو مرا زنده نگاه مي داشتي و من تو را بزرگ مي کردم. حق تو بر من بيش از حق من بر تو بود. من اگر نبودم تو رشد مي کردي ـ هر چند نه اينچنين که من مي خواستم ـ ولي اگر تو نبودي، به يقين من نمي ماندم، تاب نمي آوردم، مي شکست کمرم در عزاي پدرت و به خاک مي افتادم. تو نگاهم داشتي، تو تنها شمع يادگار پدر بودي که خانه روشني از تو مي گرفت.خدا به هيچ عزيزي طعم ذلت نچشاند. کار کردن در خانه ي اين و آن، کلفتي اين و آن کردن سخت بود ولي تو بايد بزرگ مي شدي و آنچنان که او مي خواست رشد مي کردي. تو سرباز آقا بودي. در همان روز که پدر به خون غلطيد و آقا را از خانه ربودند، او خود گفته بود که سربازهاي من هم اکنون در گهواره اند و من افتخارم اين بود که با خون جگر، سرباز او را در دامن مي پرورم.در اين بيست سال تنها تو در اين خانه بودي مادر و هر چه بودبراي تو بود. منِ مادر هم تنها براي تو بودم ولي شکر خدا که تنها تو را داشتم و تو را که دادم همه چيزم را دادم. اگر جز تو فرزند مي داشتم با رفتن تو علي! همه دارائي ام نرفته بود و دلخوشي ام به اين است که همه دارايي ام را به راه خدا داده ام، خدايا قبول کن!وقتي که مي بوسيدي ام و خداحافظي مي کردي، باز دلم قرار نمي گرفت، بدنبالت مي آمدم، تا آنجا که تو کفشهايت را بپوشي.چه سنگين اند اين کفشها؛ تو چطور اين همه سنگيني را به دنبالت مي کشيدي؟بستن بندهايش هم چه طول مي کشند. تو در يک چشم به هم زدن بندهايت را مي بستي ولي من که مثل تو بلد نيستم مادر! اولين بار است که پوتين مي پوشم.حالا شده ام عين تو لابد؛ اي واي خاک عالم، چادرم! آنقدر غرق شدم در تو که چادرم را داشتم از ياد مي بردم.دعاهايي هم مي خواندي وقت بيرون رفتن از در، ولي من که نمي شنيدم که بدانم چه خواندي که بخوانم.خدا شنواي دعاهاي ناخوانده است. من از خودم که چيزي نمي خواهم، هر چه او بخواهد مي خواهم.آهان، راستي يکبار ديگر خداحافظي مي کردي و من باز ترا به خدا مي سپردم.خداحافظ! خانه تنهايي من!راه گل آلود است و اين گلها که به ته کفش مي چسبد کفش را سنگين تر مي کند و راه رفتن را دشوارتر.و اگر نباشد اين چراغهاي گهگاه بين راه که قدم از قدم برداشتن محال مي نمايد.تا مسجد راه زيادي نيست. تو چطور اين کفش و کت و لباس را با خود مي کشيدي مادر؟ ساده نيست. هر چند که جوان بودي و من پير اين سه شبانه روزم.قدم به قدم عکس تو را چسبانده اند مادر! عزت دو دنيا را براي خودت خريدي. دست مرا هم بگير، راه لغزنده است.ديوار مسجد را از عکس تو پر کرده اند. خانه همه جا تويي، بيرون هم همه جا تويي.اين عکس تو، عکس حسين را پوشانده است. بگذار اين يک عکست را از ديوار بکنم؛ دوست ندارم چهره همسنگرت و دوست قديميت پوشيده بماند. تو هم دوست نداري، هر چند براي او فرقي نمي کند. به او گفته بودي که اگر رفتي، رفتن مرا هم از خدا بخواه و خواست و رفتي و اکنون با هميد، خوشا بحالتان.در مسجد بسته است، بچه ها بايد در سنگر باشند. هستند، لوله هاي تفنگشان از سوراخ سنگر سرک مي کشد.آمدن مرا فهميدند، دارند بيرون مي آيند.سلام علي هاي من! خسته نباشيد! همين سه نفريد يا کسي هنوز در سنگر هست؟...رضا را هم بگوييد بيايد. يادتان هست مي گفتيد وقتي علي مي آمد، ما همه با خيال راحت به خانه مي رفتيم، علي يک تنه کار ده نفر را مي کرد. خوب... علي آمده است... حالا برويد... يک تفنگ به من بدهيد و برويد امشب نوبت پاسداري علي است.منبع:کتاب ضريح چشمهاي تو
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 521]